📌 #رئیسجمهور_مردم
جشنی که عزا شد
حوزههای کارگری و کارفرمایی خوشحال بودند، دولت دهم بدهی سیودو هزار میلیاردیاش به تامین اجتماعی را با صورت جلسه کردن چند معدن پرداخت کرده بود. برای این اتفاق بیسابقه جشن تسویه حساب گرفتند. دولت دهم به پایان خودش رسیده بود و کار را به دولت یازدهم سپرد.بعداز تشکیل اولین جلسهی هئیت دولت جدید، مصوبهی دولت دهم لغو شد و بدهیها سرجایش باقی ماند.
زمانی که آقای رئیسی کارش را به عنوان رئیس دولت سیزدهم شروع کرد، نام تامیناجتماعی در لیست ابر بدهکاران بانکی جا خوش کرده بود. بدهی سه دولت روی هم انباشت شده بود و به چهارصد هزار میلیارد رسیده بود. دولتها بدهیهایشان به سازمان تامین اجتماعی را پرداخت نکرده بودند اما سازمان باید حقوق مردم و کارگرها را پرداخت میکرد به همین دلیل مجبور به گرفتن وام از بانک میشد و وامهای گرفته شده را هم نمیتوانست تسویه کند.
در این شرایط و با خزانهی خالی آقای رئیسی دولت را تحویل گرفت. در همان ابتدای کار پرداخت بدهی دولت به تامین اجتماعی جز اولویتهای آقای رئیسجمهور قرار گرفت. با کم کردن هزینههای دولت و با استفاده از تمام امکانات توانستند در مرحله اول ۱۱۰ تا ۱۲۰ همت از دیون را پرداخت کنند و تلاطم و ناترازی صندوق را کنترل کنند.
علیرضا عسگریان
به قلم: فاطمه نصراللهی
چهارشنبه | ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
کلاسهای بیمعلم
سال تحصیلی جدید شروع شده بود و بعضی کلاسها بیمعلم مانده بودند. مشکل دیگر جمعیت کلاسها بود. یک معلم برای سی دانشآموز. این شرایط هم برای معلمان سخت بود هم پدر و مادرها را نگران کرده بود.
ایراد کار از آنجا بود که در سالهای گذشته تعداد نیروهای تازه نفس آموزش و پرورش به پای بازنشستگانش نمیرسید. از طرف دیگر تعداد مدارس به اندازه نیاز کشور نبود.
آقای رئیسجمهور اداره استخدامی، سازمان برنامه و بودجه و آموزش و پرورش را پای کار آورد و مشکل کمبود نیرو را با جذب دویست هزار نفر حل کرد. برای آقای رئیسی مهم بود که نیروهای جذب شده کارآمد باشند برای همین کانونهای ارزیابی را تشکیل داد تا بعد از آزمون استخدامی، نیروها از نظر کیفیت ارزیابی شوند. خیرین مدرسه ساز هم پای کار ساخت مدارس آوردهشدند.
مرتضی فاطمینژاد
به قلم: فاطمه نصراللهی
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
پسرکِ جورابفروش
رفته بودم شهرداری برای رتق و فتق کردن امورات قراردادمان. روی صندلی نشسته بودم که پسرکی جعبه بهدست وارد اتاق شد. سلام نکرده گفت: «جوراب نمیخواین؟!» اهالی اتاق نگاهی به همانداختیم و گفتیم: «جفتی چند؟!» چند ثانیه چشمانش را به نشانۀ تفکر نیمه باز کرد و سریع گفت: «سی و پنج؛ ولی بشرطی که همهتون بخرید».
چند جفتی جوراب گرفتیم تا هم یه جورابی نو کرده باشیم و هم پسرک جوراب فروش به قول خودش “دَشتی” کرده باشد. کارتخوان نداشت به همین خاطر گوشی بدست گرفتم تا برایش هزینه را کارت به کارت کنم، پسرک شروع کرد به خواندن شماره کارتش و خیلی آهسته و بیحال اعداد را پس سر هم به زبان میآورد. زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم «ازت جوراب خریدیم دیگه؛ چرا اینقدر بیخیال و ناراحتطوری؟!» با همان لحن خستهاش گفت: «بخاطر حاج آقای رئیسی ناراحتم»؛ جعبه جورابهایش را از روی میز برداشت و ادامه داد: «حیفشد، نمیدونم چرا وقتی فهمیدم شهید شده خیلی گریه کردم.» ناخودآگاه حرف را از دهانش گرفتم و گفتم: «واریز شد.» پیامک که میاد برات؟!
دوباره با همان میمیک خستهطورش گفت: «نه پیامک نمیاد، ولی قبولت دارم.» خداحافظی کرد و به اتاق روبهروییمان رفت تا شاید دوباره دَشتی بکند و باز دوباره یادِ شهید جمهور را هم برای عدهای دیگر یادآور شود.
سید رضوی
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#امام_خمینی
دیدار با نور
سر کلاس بودم ولی حواسم پرت بود. دل توی دلم نبود که مادر، از مدیر اجازه بگیرد برای این سفر دسته جمعی.
عکس برادرم حسین را یواشکی از جیب کیف درآوردم نگاه کردم. توی دلم به او گفتم: «خودت دعا کن جور شه».
فکرها توی سرم چرخ میخوردند: «کاش نَگه نزدیک امتحاناس. اگه راضی نشه چکار کنم؟»
ساعت آخر کتاب و دفتر را توی کیف گذاشتم، زنگ را که زدند پریدم بیرون و تا خانه دویدم.
دست گذاشتم روی زنگ، حالا نزن و کی بزن.
صدای مادر آمد: «کیه...چه خبره؟ سر آوردی؟»
در را باز کرد. نفسنفسزنان خودم را انداختم تو: «چی شد، اجازه داد؟»
کفگیر به دست ایستاد روبهرویم: «سلامِت کو؟ نگا کن رنگ به روش نیس...»
کفشها را با فاصله توی راهرو شوت کردم. کیف و چادرم را پرت کردم توی اتاق. از گردنش آویزان شدم: «تو رو خدا راستشو بگو... خانم مدیر چی گفت؟»
دستهایم را جدا کرد: «خودتو لوس نکن. کلی بهش اصرار کردم تا راضی شد. میترسید از درس عقب بیفتی. راستی خواهر و داداشتم میان».
جیغ کوتاهی کشیدم، لپّش را بوسیدم: «آخ جون قربون مامان مهربونم بشم. با اونا بیشتر خوش میگذره».
رفت سمت آشپزخانه، زیر غذا را خاموش کرد: «دساتو بشور سفره رو بنداز. بعد ناهار لوازمتو جم کن فردا میریم».
لباسهای مدرسه را عوض کردم: «مامانی ظرفا با من».
تکالیفم را انجام دادم. آخر شب مسواک زدم و رفتم توی رختخواب. فکر دیدار با امام ذهنم را پر کرده بود. هر چه سوره بلد بودم، خواندم. هی از این دنده به آن دنده، میغلتیدم ولی خوابم نمیبرد. بالاخره نفهمیدم کی از خستگی بیهوش شدم.
فردا شب من و مادر، با خواهر و برادرم رفتیم پای اتوبوس. چشمها برق میزد. همه میگفتند و میخندیدند. سوار شدیم.
صدای صلوات و شعار به آسمان میرسید. هر چه میرفتیم نمیرسیدیم. انگار زمان کش آمده بود.
نماز صبح را توی راه خواندیم. هوا که روشن شد رسیدیم.
زمین سفیدپوش شده بود. قسمتی از مسیر را پیاده رفتیم. برفها زیر قدمها قرچقرچ صدا میداد و جای پا رویش میماند. بچههای خواهر و برادرم که نمیتوانستند همپای ما بیایند، رفتند بغل باباها.
رسیدیم پشت در حسینیه. عدهای داخل بودند، باید منتظر میماندیم تا بیایند بیرون که جا باز شود. پاهایم یخ کرده و جورابهایم خیس بود. ها کردم و دستهایم را به هم مالیدم. با فرازی از دعای ندبه، بغض به گلویم چنگ انداخت: «أین الحسن و أین الحسین ... أین ابناءالحسین ... صالح بعد صالح و صادق بعد صادق ...»
با مادر و خواهرم پا تند کردم سمت صدا. یکی دو کوچه بالاتر در خانهای باز بود، رفتیم تو. راهرو پر از کفش بود. چند تا از همسفریها داخل اتاق، پای دعا بودند. اتاقها پر بود، دم در ایستادیم.
قبل از تمام شدن دعا رفتیم بیرون. کوچهی برفی و شیبدار جماران را تا حسینیه دویدیم. چیزی نگذشت، در باز شد. با سیل جمعیت رفتیم داخل. پس از چند دقیقه، امام تشریف آوردند توی جایگاه. قلبم در سینه میکوبید.
غرق در ابهّتشان شدم. انگار تمام صفات اخلاقی و بهشتی یکجا در چهرهی ایشان جمع شده بود. به یاد ائمهی معصومین(ع) افتادم. چشمهایم تار و صورتم خیس شد. مادر و خواهرم دست کمی از من نداشتند و اشک روی گونهشان راه گرفته بود. مادران وخواهران شهدا هم منقلب شده و با پر چادر، نم از چشم میگرفتند. فریادهایمان در فضا طنینانداز شد: «روح منی خمینی ... بتشکنی خمینی ... ما همه سرباز توایم خمینی ... گوش به فرمان توایم خمینی ...»
امام سخنرانی نکردند، یک گروه دیگر پشت در ایستاده بودند. با قلبی مملوّ از حسرت این دیدار کوتاه و با چشمهایی خیس برگشتیم.
در راه برگشت، چهرهی آرام و ملکوتی امام خمینی از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
فکرم پر بود از حسّ قشنگ دیدار با بهترین انسان، یعنی رهبرم. کسی که نهال علاقه به او از مدتها قبل در قلبم جوانه زده بود.
عکس برادرم را از توی کیفم در آوردم و گذاشتم روی قلبم: «داداشی ازت ممنونم ... بهترین سفر عمرمو مدیونتم».
صدیقه هویدا
چهارشنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ماجرای سفر رئیسی به آفریقا
دکتر بانکیپورفرد از سفر آیتالله رئیسی به آفریقا میگوید...
امیرحسین بانکیپورفرد
جمعه | ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
برای رئیس جمهور رئیسی به ایران آمدم
مصاحبه ۳ ساعته «یسرائیل دیوید ویس» سخنگوی «اتحادیه بینالمللی یهودیان ضدصهیونیسم» موسوم به «ناتوری کارتا»؛
همه برای آمدنم به ایران مرا منع میکردند و میگفتند که جانت را با رفتنت به خطر نینداز.
اما بر خودم واجب میدانستم که برای مراسم رئیس جمهور رئیسی به ایران سفر کنم. آمدنم به ایران مرا به این فهم رساند که هالیوود و رسانه های صهیونیستی چقدر درباره ایران دروغ گفتهاند و در مقابل، مردم ایران چقدر مهربان هستند به گونه ای که من هیچ احساس غربتی میان آنها نکردم.
پنجشنبه | ۱۷ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
میدان انقلاب
@meydaneenqelab
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_ایران
نشان خادمی
پسر جوان توی صف، منتظر گرفتن نشان خادمی حضرت رضا بود. جلو رفتم و پرسیدم: «از تشییع میاید؟» گفت: «برای ولادت امام رضا از تهران رفتیم مشهد. توی هتل داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که توی زیر نویس، خبر سقوط بالگرد رو دیدیم. با این خبر، خانواده سفر رو طولانیتر کردند.» به اسم روی نشان خدمت نگاه کردم و گفتم: «نشان را به اسم کی گرفتید؟»
گفت: «مادرم، خیلی از این نشانها خوشش اومد. بهم گفت تا براش به یادگاری از تشییع شهدای خدمت بگیرم.»
مهناز کوشکی
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار آستان شهدای سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حج_خونین
حاجیان خسته و زخمی
خانمها و افراد کهنسال، ناراحت و سرگردان بدنبال نزدیکان خود بودند...
روایت حسین شیرصفی از حج خونین ۶۶؛ به بهانه سالروز واقعه حج خونین.
حسین شیرصفی
#تهران
میدان انقلاب
@meydaneenqelab
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مردم پیشنهاد دادند، رئیسی کلنگزنی کرد
روایت متفاوت استاندار بوشهر از نتیجۀ دیدار اتفاقی مردم یک روستا با رئیسجمهور
محمد محمدیزاده | استاندار بوشهر
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #بوشهر
میراث خادمالرضا
@mirasekhademolreza
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
پرچمِ لگدمال
دلم هیچ جوره آرام نمیگرفت. هفت روز گذشته بود اما این داغ روی دلم سنگینی میکرد و دلم تاب نداشت. دوست داشتم کاری کنم تا مرهمی برای دلم باشد. گروهها و کانالها را زیر و رو میکردم که چشمم به یک اطلاعیه خورد. مراسم هفتم شهدای خدمت، ویژۀ بانوان در شهرمان برقرار شده بود. به دلم افتاد که نذر کنم، برای خادمی امام رضا علیهالسلام و به نیت شهدای خدمت. معطل نکردم. یک واکس از جاکفشی خانه برداشتم با چند تا ابر و فرچه و یک جفت دستکش. یک ماژیک هم برداشتم و پشت یک بنر پرچم اسرائیل را کشیدم. بنر را روی میزم پهن کردم. حالا همۀ مستمعین روضۀ شهدای خدمت، پرچمش را لگد میکردند. من هم کفشهای خاکی را واکس میزدم، نذر شهیدی که کفشهایش برایِ خدمت، خاکی بود!
سمانه پاکدل
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #خلیلآباد
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
به رنج.mp3
4.24M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
به رنج
از انبارهای برنج شمال کشور خبری به دست رئیسجمهور رسیده بود. هشتصد هزار تن برنج شالیکوبان و برنجکاران در انبارهای مردمی انباشت شده بود...
📃 متن کامل
به قلم: فاطمه نصراللهی
و صدای: مریم ابوالحسنی
آرش علاءالدینی | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
اسب تازان
تابستان هزار و چهارصد بود توی رسانهها پیچیده بود، دولت آقای رییسی شش ماه هم دوام نمیآورد. مصاحبه پشت مصاحبه برای پیشبینی نرخ ارز دویست و هفتاد هزار تومانی، سه رقمی شدن تورم و ونزوئلایی شدن. کارشناسان میگفتند باید اقتصاد را جراحی کرد. میخواستند برای دولت جدید، تصمیمسازی بکنند. این حرف به کف جامعه هم رسیده بود. اما کارشناسان اقتصادی میدانستند چه جراحی بشود چه نشود، تورم هست. یعنی دوراهی بود که هر دو به تورم میرسید. دولت تحویل آقای رییسی شد در حالی که تورم مصرفکننده حدود چهلوهشت درصد بود و تازان. تورم مثل اسب تازان، در حال تازیدن بود. لحظه به لحظه سرعتش را زیادتر میکرد تا به ابرتورم برسد.
در این شرایط آقای رییسی رفت سراغ جوانها. مشاور هرکدام را هم فرد باتجربهای گذاشت. هم تحرک جوانان را میخواست و هم مغز متفکر مشاوران را. چهار وزارتخانه، اقتصاد، رفاه، صنعت و کشاورزی را سپرد به جوانها. جوانهایی که عضو هیئت علمی بودند، همه هم اهل پژوهش و بحث.
در دولت بحثهای مختلفی بود. یکی میگوید باید ارز را تثبیت کرد و گرنه اقتصاد نابود میشود. دیگری میگوید باید ارز را تعدیل کرد و گرنه اقتصاد نابود میشود. اما همه قبول داشتند که تولید احیا شود، پروژههای نیمهتمام، تمام شود، به معیشت مردم به محرومین رسیدگی شود، شکاف دستمزد و شکافت طبقاتی از بین برود. اگر هیئت دولت به تصمیم واحدی میرسیدند آن تصمیم را اجرا میکردند حتی اگر شخصی این تصمیم را قبول نداشت. انجامش میداد و از تصمیم واحد دفاع میکرد. این همدلی دو دلیل داشت. یکی عمل به اشتراکات نظری و دوم، شخص آقای رئیسی. اعضای هیئت دولت آقای رئیسی را رئیس جمهور میدانستند نه فردی در عرض خودشان.
این سبک مدیریتی بود که توی وضعیت بحرانی که دولت واگذار شد به آقای رئیسی ظرف مدت کوتاهی ریل را عوض کرد. رشدی که سالهای گذشته منفی بود تبدیل شد به مثبت پنج و شش دهم درصد. تورمی که پیشبینی میشد برود سه رقمی، کنترل شد. اسب تازان تورم آرام گرفت.
حمیدرضا مقصودی
شنبه | ۱۹ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
روایت کفایت
@revayate_kefayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
عشایر هویتساز.mp3
5.19M
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #شهید_جمهور
عشایرِ هویتساز
مقصد سفر استانی رئیسجمهور کهگیلویهوبویراحمد بود. آقای رئیسجمهور تا آن روز دیدارهای زیادی با عشایر داشت؛ از مشکلاتشان با خبر بود؛ میدانست عشایر دسترسی به بازار ندارند و دامی که پروار میکنند خریدار ندارد...
📃 متن کامل
به قلم: فاطمه نصراللهی
و صدای: مریم ابوالحسنی
آرش علاءالدینی | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
اهل سیاست نیستم اما...
رفتم گلزار شهدای برازجان برای مراسم شهدای خدمت. جوانی با لباس مشکی که ته ریش با موهای بلندی داشت و تتویی روی دستش بود نظرم رو جلب کرد. فاصله رو باهاش کم کردم و ازش پرسیدم: «خبر سقوط رو چطور شنیدی؟»
با اکراه گفت: «خودم و خانواده اهل سیاست نیستیم و اخبار از این دست رو پیگیری نمیکنیم اما وقتی خبر سقوط هلیکوپتر رو شنیدم دلنگران بودم. به هیات محله رفته و در مراسم دعا و زیارت عاشورا که برای سلامتی رئیسجمهور گرفته بودند شرکت کردم. شب هم تا ساعت سه چهار صبح پیگیر اخبار بودم که پای گوشی خوابم برد و با زنگ دوستان بیدار شدم و شنیدم کار از کار گذشته است.»
ادامه داد: «از قضا طبق قرار قبلی، شب بعد از حادثه مراسم نامزدی دختر داییام بود و ما هم دعوت بودیم که صبح گوشی مادرم زنگ خورد و خبر کنسل شدن جشن رو دادند.»
سیدمحمودهاشمی
به قلم: پریوش اسلامفر
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #بوشهر #برازجان
دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مدرسهی روستا
میخواستیم برای شهادت رییسجمهور توی مدرسه مراسمی داشته باشیم. روز قبلش به خاطر مشغلهها نشد وسایل را آماده کنم. برای قاب گرفتن عکس رییسجمهور دست به دامن جعبه شکلاتی شدم که مهمان دیشبمان آورده بود. برای درست کردن حلوا هم از خود بچهها کمک گرفتم.
وقتی رسیدم مدرسه بچهها با دیدن لباسهای مشکی تسلیت گفتند. توی مراسم چشمم بهشان بود. وقتی صحبت درباره آیتالله رئیسی بود چشمهایشان خیس خیس بود.
پنجشنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار #جغتای روستای اناوری، آموزشگاه شهید رضا صمدی
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
صدای کارگران هفت تپه باید شنیده شود
اردیبهشت ۹۹ روز کارگر بود که شنیدیم رئیس قوه قضائیه گفته است: «صدای کارگر هفت تپه باید شنیده شود.»
باورم نمیشد بلاخره کسی پیدا شده بود که راجعبه ما چیزی بگوید، کار و پیگیری پیشکش.
بعد از این ماجرا ما بنری نوشتیم که آقای رئیس ما میخواهیم با شما صحبت کنیم.
چند روز بعد یکی از مسئولین دفتر آقای رئیسی با من تماس گرفت و گفت جلسهای را ترتیب دادند که من و چند نفر از همکارانم به نمایندگی از کارگران با آقای رئیسی صحبت کنیم.
وقتی خدمت ایشان رسیدیم ۵ ساعت مداوم در جلسه من و همکارانم صحبت کردیم بدون اینکه کسی در کلام ما بپرد، تمام درد و صحبت ما را به گوش جان شنید. و در نهایت قول داد هر کاری از دستش بر بیاید انجام دهد.
در آن جلسه مثل یک رفیق مثل یک پدر که به فرزندانش کمک میکند، گرم و صمیمی با هم گفتوگو و مشورت میکردیم و دردمان را میگفتیم.
موضعش اصلا بالا به پایین نبود. همینها از روز اول محبتش را در دلمان جا داد.
زمانی که در سمت ریاست قوه قضائیه بودند ۲ بار با ایشان دیدار داشتیم...
محمد خنیفر
به قلم: سحر همهکسی
جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
از سیدابراهیم به طلبۀ جوان!
کنار مقبره شیخ بهایی نشسته بودم. درب روبرویم باز شد و سیدی آمد. با اینکه شهرتی نداشت، شناختمش. سال اول طلبگیام بود. دنبال هویتم میگشتم. میخواستم با آدمهای مختلف صحبت کنم و توصیهای بشنوم. پشت سر ابراهیم رئیسی راه افتادم. منتظر بودم سرش خلوت شود، اما خلوت نمیشد. یکی یکی به مردم جواب میداد. یادم نمیرود؛ پیرزنی جلویش را گرفت. با حوصله به حرفهای پیر زن گوش داد. قرار شد پیگیری کند تا پسرش جایی مشغول کار شود.
بعد از آن پیرزن، یکی یکی زائرها میآمدند برای صحبت. دور و برش که خلوت شد، رفتم جلو. گفتم: «حاجآقا پایه یک هستم. ممنون میشم نصیحتی بفرمایید!» چند ثانیه نگاهم کرد. گفت: «اول انقلابی بودن. بعد درس خواندن؛ درس خواندنِ ملّایی، سوم هم نماز اول وقت...» آنقدر درس خواندن ملّایی را غلیظ گفت که هیچ وقت یادم نرفت. از شهید جمهور این سه توصیه برایم ماندگار شد. توصیهای که اگر به آن ملتفت باشیم، حوزه و روحانیت را بیش از الان به جلو میبرد و طلاب را محترم و مغتنم میکند؛ مثل سید ابراهیم!
امیر ارشادی
پنجشنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
محلهای که فیلترش کردم!
دو ماهی هست به خاطر کوچک بودن خانهمان تصمیم گرفتیم خانهمان را عوض کنیم. محلۀ ایثارگران مشهد را توی نرم افزار دیوار فیلتر کردیم تا دیگر آن حوالی خانهای بهمان پیشنهاد ندهد. اول زندگیمان است و چندان مرفه و متمول نیستیم، اما محله ایثارگران نسبت به بقیۀ منطقههای مشهد، پایین شهر حساب میشود.
وقتی خبر تلخ شهادت رئیس جمهور آمد، توی اخبار خانۀ مادر رئیس جمهور را نشان داد. دنیا روی سرم خراب شد! خانهاش درست توی محله ایثارگران بود. همانجا که من فیلترش کرده بودم که گذرمان هم آن طرفها نیفتد. فکرش هم اذیتم میکرد. مدام خودم را سرزنش میکردم و با خودم میگفتم: «خدایا! درست همون جایی که من هفتۀ قبل اونجارو پایین شهر و منطقۀ ضعیف میدونستم، جایی بود که مادری رئیس جمهوری رو پرورش داده بود. همون جایی که فوج فوج دعای مادرانه بدرقۀ راه رئیس جمهور بود. خونهای که حالا شده بود خونۀ مادرِ شهیدِ جمهور!» مدام با خودم میگفتم: «رئیس جمهور میتونست توی بهترین منطقۀ مشهد، بهترین خونه رو برای مادرش بخره که مشرف باشه به گنبد و گلدستههای حرم امام رضا اما...!» حالا دیگر تصمیم من و همسرم عوض شده بود. حالا ما دوست داشتیم همسایۀ مادرِ شهید باشیم!
صدیقه کمالزاده
چهارشنبه | ۹ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
آرایشگاه تعطیل!
آرایشگاه زنانه داشت.
خبر شهادت رئیسجمهور که منتشر شد، مشتریها یکی یکی تماس میگرفتند و خودشان نوبت را کنسل میکردند.
چندتایی از مشتریها هنوز مانده بود، خودش تماس گرفت و نوبت آنها را هم لغو کرد.
برای جنوبیها پسندیده نیست آرایش و پیرایش در روز عزای عزیز.
سیدمحمود هاشمی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #بوشهر #برازجان
دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
وقت معلمی بود!
دل مان غم داشت. توی شوک شهادت رئیس جمهور و همراهانش بودیم. آرام و قرار نداشتیم. مدارس تعطیل بود ولی باید کاری میکردیم. معلم بودم و حالا بهترین زمانی بود که باید معلمی میکردم!
تک تک این شهدا، به گردن ما حق داشتند و باید برایشان معرفتی به خرج میدادم. زمان کم بود و حتی یک ثانیه هم زیاد بود که هدر برود. ظهر بود که گوشی را برداشتم و تقریبا آخر شب آن را گذاشتم. تمام این مدت مشغول دعوت دانشآموزان مدرسه و خانوادههایشان بودم. با این که روز تعطیل بود اما به لطف خدا و همکاری خانوادههای عزیز، خیلی زود بساط یک قرار دانشآموزی فراهم شد. موعد قرارمان رسید و دانش آموزان یکی یکی رسیدند. معلوم بود آنها هم حس و حال همیشگی را ندارند و دلشان خیلی زود برای رئیس جمهورشان تنگ شده! وقتی همه رسیدند، گرد هم نشستیم و بسم الله گفتیم. یک کلیپ از خدمات رییس جمهور شهیدمان نمایش دادم، کلیپی که آخرش ختم میشد به تصاویر تشییع شهدا؛ اما این کافی نبود و باید برایشان به زبان خودشان حرف میزدم و از خدمت میگفتم و از کار برای خدا. از عزیز شدن پیش خدا و در نهایت از قهرمان شدن. حالا وقتش بود بچهها یک کار گروهی انجام دهند. پوسترهای انتخاباتی که از زمان ریاست جمهوری مانده بود را بین بچهها پخش کردیم و بچهها به کمک هم و با دستان کوچکشان مهر شهادت را زدند پای همۀ پوسترها. بعد از آماده شدن پوسترها، هر کدام از دانش آموزان یک سفیر شدند توی محله خودشان و قرار شد بروند و پوسترها را توی محلۀ خودشان نصب کنند تا هر خوانندهای بفهمد میشود رئیس جمهور بود و شهید شد. دغدغه و تلاش و کارآمدی است که میتواند رضایت خدا را به دنبال داشته باشد.
افسانه جانفزا
جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار دبستان پسرانه امام حسین علیهالسلام
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا