📌 #سید_حسن_نصرالله
تکرار تاریخ
دیگر یادم نمیآید شب بود یا صبح. فرقی هم نمیکند. خبر را که شنیدم اول شوکه شدم، بعد هیجانزده شدم و واکنشهای بعدترم هم درست شبیه به حادثه بالگرد رئیسجمهور اتفاق افتاد.
اینکه قدیمیها میگفتند تاریخ تکرار مکررات است درست؛ اما هیچ وقت فکرش را نمیکردم که ظرف چند سال حوادث انقدر دایرهوار پیش بروند. سردار که رفت، سردار که بازگشت و سردار که تشییع شد، برای اولین بار خاطرات مادربزرگ از زمان رحلت امام برایم رنگ گرفتند. شاید چیزی از جنس هیاهوی بهمن ۵۷، از جنس شهریور ۵۹ و شاید حتی از دیماه ۸۸. شنیدههایم انگار از لابهلای کتابهای خاکخورده تاریخ و از پشت صندوقچههای غبارگرفتهی حافظه بیرون میآمدند و مقابلم جان میگرفتند. آنروزها فکرش را نمیکردم که روزی شاهد ترور کسانی مثل سیدحسن هم باشم. مگر نه اینکه در تصور آدمی بعضیها همیشه باید باشند؟! همانهایی که از بدو تولدمان بودهاند و عصری را همزمان با هم سپری کردهایم. همانهایی که انگار بودنشان برایمان فرض است و نبودنشان خلاف قاعده و قانون طبیعت.
دیگر یادم نمیآید شب بود یا صبح، اما خبر رسید که سیدحسن هم رفت. شبیه میلیونها انسان دیگری که روزگاری در این جهان زندگی کردند و روزی رفتند. اما با این تفاوت که جنس رفتنش را خودش انتخاب کردهبود. او همانطوری رفت که آرزویش را داشت. در همان راهی رفت که مردانی مانند او آرزویش را دارند.
او رفت و ما هنوز زندهایم و این واقعیت از همیشه ملموستر است که انا الیه راجعون. و کاش مسیر این بازگشت، همانگونه باشد که دلم میخواهد و دلم جز آنچه را که خدا میخواهد، نخواهد.
زینب هاشمینژاد
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #جمعه_نصر
مصلی؛ دقیقه نود
ساعت ۱۰:۲۱
در ترافیک تهران ماندهام
هول و ولای نرسیدن به جانم افتاده
ناگهان چشمم میافتد به ماشین کناری. دیدن پرچم فلسطین و حزب الله آرامم میکند. با خودم میگویم حتی اگر حاصل این مسافت طولانی همین حضور در ترافیک تهران باشد میارزد.
هدف با ماست.
رفتن؛ رسیدن است.
...
دقیقهٔ ۹۰ رسیدم به مصلا.
رسیدن بدون هیچ اتفاق دیگری قند توی دلم آب میکرد. پس از چند ساعت نگرانی از احتمال نرسیدن، حالا با خودم میگفتم: «رسیدم» «رسیدم»... .
فضاهای رسمی پر شده بود. با عدهٔ زیادی باید در راهروهای حیاط و فضای سبز نماز میخواندیم.
با عجله خودم را به آخرین خط صفها رساندم. هر کسی سجادهای، جانمازی، چیزی پهن کرده بود. بعضیها برای همراهشان سایهبان شده بودند.
من هم سجادهام را بیرون آوردم و جانماز دیگرم را هم رویش پهن کردم... . جانمازی که سالهای سال استفاده نشده بود، جانماز جشن تکلیفم. دیشب در حالی که با عجله ساکم را میبستم. چشمم به آن افتاد. کلمه جشن تکلیف توی سرم پیچید... «جشن» «تکلیف»... احساس کردم بعد از سالها دوباره حس نوجوان تازه بالغ شدهای را دارم که به تکلیف رسیده و میخواهد با تمام وجود پایبندش باشد. راه افتادن در این شرایط برای اولین بار بخشی از آن حس تکلیف و انگیزهٔ پایبندی بود.
امروز که بالاخره جانماز جشن تکلیف در آفتاب مصلی میدرخشید؛ خدا توفیق داد و تکلیف ما هم ادا شد.
مریم درانی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
آقا نور داره! روایت فاطمه حاجی عبدالرحمانی | اصفهان
📌 #جمعه_نصر
آقا نور داره!
زهره همانطور که نشسته بود، گوشههای جانماز سبز زمردیاش را صاف میکرد. با وجود بافت پدر مادر داری که در آن آفتاب پوشیده بود، گهگاهی لرز ریزی در بدنش میدوید. به گمانم از سرمای دی ماه نود و هشت بود که از پنج سال پیش، نماز جمعه شهادت حاجی کرمانی، در تار و پود جانمازش یادگار مانده بود. به جانمازش غبطه میخوردم. هر تارش صدای پر اقتدار مردی را در حافظه داشت که کاندولیزا رایس، مشاور ارشد بوش، کلماتش را خنثیساز نقشهها خواند؛ نقشههایی که با بهترین ذهنها و بیشترین بودجهها، در زمان بسیار طولانی کشیده و مجریان ماهر اجرای آن را به عهده گرفتهاند. راستش واقعا به جانمازش غبطه میخوردم.
دوازده منهای هشت و چهل و چهار میشود سه و شانزده. سه ساعت و شانزده دقیقه تا لحظه دیدار. از ساقه طلایی که به سمتمان دراز شد، سرم را بالا آوردم؛ خانمی جوان با روسری سرمهای لبنانی. چفیه سبز خوشرنگی از روی چادر، دور شانههایش انداخته و دو طرف مثلثش را با پیکسل حاج قاسم به هم سنجاق کرده بود. دست راستش زیارت عاشورا بود و با دست دیگرش به ما تعارف میکرد: «بفرمایین خواهش میکنم.» یاد حرف خواهرم افتادم که میگفت ساقه طلایی حرمت دارد. یک بیسکوییت نیست، سبک زندگیست!. در همان حالیکه زهره ساقه طلایی را از کاغذ آلومینیومی قرمز رنگش آزاد میکرد، ازمان سوال شد: اصفهانی هستین؟ هردو با خنده کوتاه و معناداری اصالتمان را تایید کردیم. این خنده یعنی مطمئنا لهجهمان که علم اصفهمانی بودنمان است ، نگفته خبر دارش کرده. ادامه داد:
«سر شهادت حاج قاسم هم پهلوی یه اصفهانی با چهار تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم، ردیف جلو جلو نزدیک آقا. وقتی وارد میشدند ازشون نور ساطع میشد. جدی میگم! با همین چشما دیدم . صورتشون نور داشت. نور واقعی! باورتون نمیشه یه آرامشی نگفتنی و بی مثالی به دلم میریخت.»
میگفت: از تلوزیون دیده نمیشود، دوربینها نورشان را میگیرند و قادر به نشان دادن نیستند. میگفت آرزویش است به دیدار آقا برود حتی اگر دو پسرش شهید شوند تا شده حتی برای یک بار چشمانش به دیدار آن سید مفتخر شود. پرسیدم یادتان هست آقا چه میگفتند؟ مثلا جمله شاخصی که یادتان مانده باشد؟ با خود گفتم الان حتما دوسه جملهای میگوید. کسی که اینقدر محبت سید درونش ریشه دوانده، حتما با دو گوش چسبیده به سر و ده گوش قرض کرده دیگرش در کلمات غرق شده ولی... ولی گفت هیچ چیز یادم نمیآید اصلا آن روز چیزی نشنیدم که یادم بیاید از همان لحظه ورود چنان محو ایشان بودم که هیچ نشنیدم فقط به خودم آمدم دیدم قطرههای اشک آرام آرام روی صورتم به پایین غلط میخورند. من فقط محو آن آرامش و نور و اقتدار بودم.
ناگهان انگار که اتفاقی افتاده باشد نگران شدم. نگران از اینکه آن ثانیهها و آن قاب را از دست بدهم. نگاهم را به جایگاه برگرداندم که مطمئن شوم نور بدون خم و شکست، تصویر سید قائد را به چشمانم میرساند؛ ایستاده، دست به شعلهپوش قناسه، از جایگاهی که روی پوشش زرد رنگ آن خطاطی شده بود "فان حزب الله هم الغالبون".
فاطمه حاجیعبدالرحمانی | از #اصفهان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
میدوید و رجز میخواند روایت جواد موگویی | لبنان
📌 #لبنان
میدوید و رجز میخواند
مهدی قمی عربی را نیمه مسلط است. سجاد مهپیکر هم جنگ دیده است. سال ۹۵ پس از ناکامی در ایران برای اعزام به سوریه، بلیط میگیرد به بیروت و خود را در گردانهای اعزامی حزبالله جا میکند. در جبهه درعا چشم و گوش راست را از دست میدهد.
چون شخصی رفته بوده، خرج مداوا را هم خودش میدهد اعلان جانبازی که دیگر
هیچ!
در جماعت بسیجی پر است از این دست آدمهایی که مفت و مجانی هرجا پای مقاومت و ایران باشد، میرسند آنجا.
فاطمه (دخترم) صوت فرستاده که روز اول پیش دبستانیاش را رفته.
رفتیم ضاحیه. قرار داشتم با سیدحسن (ایرانی ساکن بیروت). موتور روی جک نگذاشته که پهباد ۱۰۰ متر جلوتر را زد. سجاد گفت: «از این پاقدم...!»
جوانی فریاد یازینب سرداد؛ از جنس رجز.
یک نفر با سرخونی تکبیر میگفت و میدوید.
توی گوشم صوت میکشد.
سجاد پکفرهنگی به لب! فیلم میگرفت.
مهدی رفتوآمد آمبولانس را تسهیل میدهد!
فاز هلال احمر برداشته!
ناگهان دونفر زیر بغلم را گرفتند! امن حزبالله (همان اطلاعات سپاه خودمان) سریع به مهدی پیام دادم منو گرفتند! شما نزدیک نشید.
ضاحیه بشدت امنیتی است. از ترس جاسوسها. حزب الله اجازه ورود غریبه
نمیدهد.
داشتم حالیشان میکردم که قرار دارم، که یقه گرفته هولم دادند! از طالبان و جماعت انقلابیِ تهران و اطلاعات سپاه که کتک خورده بودم، حزبالله لبنان هم بزند، كل منطقه تکمیل میشود. یکھو سیدحسن به دادم رسید...
بدون مجوز زمینگیر شدهام. مهدی گفت هروقت گیر کردی آن عکست را نشان بده! گفتم آن فن آخر بروسلی است!
بارها خبرنگاران خارجی را دست به دوربین دیدهام، اما روز سوم است و من هنوز پایم به داخل ضاحیه باز نشده.
جواد موگویی
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا