راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۷
بخش دوم
کمی آنسوتر، دو مردِ کاملسنِ تر و تمیز ایستادهاند. از نیروهای حزباللهاند که برای کمک به مردم آمدهاند.
وقتی میفهمند ایرانی هستیم حسابی خوشحال میشوند. یکیشان میگوید رسانههای ارمنی میگویند ایران آزمایش هستهای داشته و اگر هر کشوری جز ارمنستان این را میگفت ما باور نمیکردیم. از ما انکار و از او اصرار که فتوای سیدالقائد تغییر کرده.
خبر را شب قبل، سرسری خوانده بودم. با خودم فکر میکنم خبرهایی که ما توی اکسپلور با اشاره شصت میزنیم که برود، چقدر ذهن آدمهای دیگر را درگیر میکند. از شایعهاش هم بدم نمیآید؛ چه میدانم! شایعهاش هم شاید بازدارنده باشد! شاید این حرفها باعث شود چند تا خانه توی ضاحیه کمتر تخریب شود و چند تا شهید کمتر بدهیم.
ضاحیهی امروز، خیلی غمانگیزتر از دیروز بود. سر ظهری رفتیم محل چند تا انفجار. یک راسته را جوری ویران کرده بودند که دیگر قابل سکونت نبود. یک آدمِ طناز، یک مانکن را گذاشته بود وسط خیابان، لابلای خاکوخل، که با دستهایی رو به آسمان، شب و روز، نفرین کند به جان اسرائیل!
ماشینهایی که کنار خانهها ویران شده بودند، کفشهای نویی که -انگار نه انگار اینجا خانی رفته و خانی آمده- افتاده بودند کنار خرابهها و آرزوهایی که زیر خاک مانده بود؛ تکرارِ هرروزهی فاجعه!
امشب صدای انفجارها کمتر بود؛ خدا کند آرامشِ قبلِ طوفان نباشد؛ طوفانی هم اگر هست کاش از شرق بدَود...
فردا میخواهیم برویم صیدا؛ چند قدم نزدیکتر به اسرائیل؛ بسمالله
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
آتشنشانی که آمده بود آب بر آتش دل ها بنشاند
ساعت حدود ۱۶ است و همچنان جمعیت زیادی پشت دربهای مترو که با ازدحام جمعیت بسته میشود و مجدد باز میشود، صف ایستادهاند.
تشنگی همه را بیتاب کرده است. بطریهای خالی به امید پیدا کردن آب درون کیفها و جیب شلوارها و دست بچهها ماندهاند.
پیرمردی بطری پُر از آبی را به دست همسرش میدهد. میپرسم: «پدر جان از کجا آب گیر آوردید؟»
با دست ماشین آتشنشانی را نشان میدهد. به سمتش میروم. آتشنشان جوانی ایستاده و صبورانه بطریهای خالی و قُر شده را پر میکند.
مریم غلامی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
آفتاب ولایت
ساعت را روی ۴ تنظیم کردیم که بعد از نماز صبح همه با هم بریم مصلای رشت.
هر کس سعی میکرد زودتر حرکت کند.
اشتیاق همراهانم و نگاههای ملتمسانهشان که: «تو رو خدا زودتر بریم» نگرانم میکرد که مبادا مدیونشان شویم.
الحمدالله بعد از اندکی پیادهروی و بازرسی ساعت ۷ و نیم صبح داخل مصلی بودیم.
همانطور که حدس میزدیم چندان هم زود نبود، ملت از ما زودتر رسیده بودند و ردیفهای اول و روی پلههای مشرف به جایگاه سخنرانی را مال خودشان کرده بودند.
از ۷ صبح تا ۱ ظهر، زیر تیغ آفتاب نشسته بودند.
تا قبل از امروز پنج ساعت منتظر نماز جمعه بودن برایم قفل بود!
حالا فکر کن این انتظار زیر آفتاب هم باشد.
هر چه به ظهر نزدیکتر میشد آفتاب هم داغتر و لطف خدا؛ وزش باد خنکی که باهاش جان میگرفتیم.
به قول یکی از خانمهای نمازگزار «خدا رو شکر نه ماه رمضونه و نه تابستون»
اکثراً حرفشان این بود: «انشاءالله شهادت روزیمون بشه.
به عشق آقا اومدیم.
الهی سلامت باشند، دشمنانشون نابود ...»
چون اکثراً شب را توی راه بودند یا صبح خیلی زود از خانه زده بودند بیرون و یا زمان زیادی در فشار مترو و بازرسی سپری کرده بودند، تا شروع مراسم فرصت رو غنیمت دانستند و همانجا زیر تیغ آفتاب خوابشان برده بود.
وقتی اقا تشریف آوردند خانمی حواسمان را جمع کرد: «که وضو بگیرید مبادا بیوضو شهید بشیم ...»
هستی صحرایی | از #رشت
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۲
با خشونت از موتور پیادهام کردند. از بین تار و پود لباس روی سرم، فهمیدم وارد یک مکان جدید شدهام.
نشاندنم روی یک نیمکت چوبی و با عتاب و فریاد خطابم میکردند.
مردی که فقط پیراهن راهراه چند رنگش روبرویم بود، وسایل همراهم را چک کرد و دوباره تا به ریکوردر رسید، باتریهایش را با احتیاط بیرون آورد و گوشهای گذاشت. کنار دستم مردی با شلوار ششجیب خاکی ایستاده و ترکه چوبی در دستش بود.
هر چه تا الان خودم را کنترل کرده بودم تا ترسم را بروز ندهم، اینجا نتوانستم. تپش قلبم میخواست قفسه سینهام را از جا بکند. خودم را آماده کردم تا ترکه را توی کمر لختم بشکند. خودم را سفت گرفتم تا دردش کمتر باشد.
مرد لباس راهراهی با حالت تمسخر و استفهام انکاری خطابم کرد:
پس عربی بلد نیستی؟
این را یکجوری گفت که حالا حالیت میکنم تا عربی را مثل بلبل حرف بزنی.
حین عتابها، کارت خبرنگاریام را زیرورو کرد و متوجه شد ایرانیام.
به مرد تَرکه بهدست با تعجب گفت:
صحافی ایرانی؟!
وقتی اطمینان پیدا کرد، دستپاچه شد.
سریع دستور داد لباس از روی سرم بردارند. باعجله ازجایش بلند شد، جوریکه شیشه شیرکاکائوی کنار دستش یله شد و ریخت روی زمین. چشم دوختم به قطرات شیرکاکائو که از نیمکت چوبی روی زمین میریخت.
ادامه دارد...
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
تکرار تاریخ
دیگر یادم نمیآید شب بود یا صبح. فرقی هم نمیکند. خبر را که شنیدم اول شوکه شدم، بعد هیجانزده شدم و واکنشهای بعدترم هم درست شبیه به حادثه بالگرد رئیسجمهور اتفاق افتاد.
اینکه قدیمیها میگفتند تاریخ تکرار مکررات است درست؛ اما هیچ وقت فکرش را نمیکردم که ظرف چند سال حوادث انقدر دایرهوار پیش بروند. سردار که رفت، سردار که بازگشت و سردار که تشییع شد، برای اولین بار خاطرات مادربزرگ از زمان رحلت امام برایم رنگ گرفتند. شاید چیزی از جنس هیاهوی بهمن ۵۷، از جنس شهریور ۵۹ و شاید حتی از دیماه ۸۸. شنیدههایم انگار از لابهلای کتابهای خاکخورده تاریخ و از پشت صندوقچههای غبارگرفتهی حافظه بیرون میآمدند و مقابلم جان میگرفتند. آنروزها فکرش را نمیکردم که روزی شاهد ترور کسانی مثل سیدحسن هم باشم. مگر نه اینکه در تصور آدمی بعضیها همیشه باید باشند؟! همانهایی که از بدو تولدمان بودهاند و عصری را همزمان با هم سپری کردهایم. همانهایی که انگار بودنشان برایمان فرض است و نبودنشان خلاف قاعده و قانون طبیعت.
دیگر یادم نمیآید شب بود یا صبح، اما خبر رسید که سیدحسن هم رفت. شبیه میلیونها انسان دیگری که روزگاری در این جهان زندگی کردند و روزی رفتند. اما با این تفاوت که جنس رفتنش را خودش انتخاب کردهبود. او همانطوری رفت که آرزویش را داشت. در همان راهی رفت که مردانی مانند او آرزویش را دارند.
او رفت و ما هنوز زندهایم و این واقعیت از همیشه ملموستر است که انا الیه راجعون. و کاش مسیر این بازگشت، همانگونه باشد که دلم میخواهد و دلم جز آنچه را که خدا میخواهد، نخواهد.
زینب هاشمینژاد
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #جمعه_نصر
مصلی؛ دقیقه نود
ساعت ۱۰:۲۱
در ترافیک تهران ماندهام
هول و ولای نرسیدن به جانم افتاده
ناگهان چشمم میافتد به ماشین کناری. دیدن پرچم فلسطین و حزب الله آرامم میکند. با خودم میگویم حتی اگر حاصل این مسافت طولانی همین حضور در ترافیک تهران باشد میارزد.
هدف با ماست.
رفتن؛ رسیدن است.
...
دقیقهٔ ۹۰ رسیدم به مصلا.
رسیدن بدون هیچ اتفاق دیگری قند توی دلم آب میکرد. پس از چند ساعت نگرانی از احتمال نرسیدن، حالا با خودم میگفتم: «رسیدم» «رسیدم»... .
فضاهای رسمی پر شده بود. با عدهٔ زیادی باید در راهروهای حیاط و فضای سبز نماز میخواندیم.
با عجله خودم را به آخرین خط صفها رساندم. هر کسی سجادهای، جانمازی، چیزی پهن کرده بود. بعضیها برای همراهشان سایهبان شده بودند.
من هم سجادهام را بیرون آوردم و جانماز دیگرم را هم رویش پهن کردم... . جانمازی که سالهای سال استفاده نشده بود، جانماز جشن تکلیفم. دیشب در حالی که با عجله ساکم را میبستم. چشمم به آن افتاد. کلمه جشن تکلیف توی سرم پیچید... «جشن» «تکلیف»... احساس کردم بعد از سالها دوباره حس نوجوان تازه بالغ شدهای را دارم که به تکلیف رسیده و میخواهد با تمام وجود پایبندش باشد. راه افتادن در این شرایط برای اولین بار بخشی از آن حس تکلیف و انگیزهٔ پایبندی بود.
امروز که بالاخره جانماز جشن تکلیف در آفتاب مصلی میدرخشید؛ خدا توفیق داد و تکلیف ما هم ادا شد.
مریم درانی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
آقا نور داره! روایت فاطمه حاجی عبدالرحمانی | اصفهان
📌 #جمعه_نصر
آقا نور داره!
زهره همانطور که نشسته بود، گوشههای جانماز سبز زمردیاش را صاف میکرد. با وجود بافت پدر مادر داری که در آن آفتاب پوشیده بود، گهگاهی لرز ریزی در بدنش میدوید. به گمانم از سرمای دی ماه نود و هشت بود که از پنج سال پیش، نماز جمعه شهادت حاجی کرمانی، در تار و پود جانمازش یادگار مانده بود. به جانمازش غبطه میخوردم. هر تارش صدای پر اقتدار مردی را در حافظه داشت که کاندولیزا رایس، مشاور ارشد بوش، کلماتش را خنثیساز نقشهها خواند؛ نقشههایی که با بهترین ذهنها و بیشترین بودجهها، در زمان بسیار طولانی کشیده و مجریان ماهر اجرای آن را به عهده گرفتهاند. راستش واقعا به جانمازش غبطه میخوردم.
دوازده منهای هشت و چهل و چهار میشود سه و شانزده. سه ساعت و شانزده دقیقه تا لحظه دیدار. از ساقه طلایی که به سمتمان دراز شد، سرم را بالا آوردم؛ خانمی جوان با روسری سرمهای لبنانی. چفیه سبز خوشرنگی از روی چادر، دور شانههایش انداخته و دو طرف مثلثش را با پیکسل حاج قاسم به هم سنجاق کرده بود. دست راستش زیارت عاشورا بود و با دست دیگرش به ما تعارف میکرد: «بفرمایین خواهش میکنم.» یاد حرف خواهرم افتادم که میگفت ساقه طلایی حرمت دارد. یک بیسکوییت نیست، سبک زندگیست!. در همان حالیکه زهره ساقه طلایی را از کاغذ آلومینیومی قرمز رنگش آزاد میکرد، ازمان سوال شد: اصفهانی هستین؟ هردو با خنده کوتاه و معناداری اصالتمان را تایید کردیم. این خنده یعنی مطمئنا لهجهمان که علم اصفهمانی بودنمان است ، نگفته خبر دارش کرده. ادامه داد:
«سر شهادت حاج قاسم هم پهلوی یه اصفهانی با چهار تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم، ردیف جلو جلو نزدیک آقا. وقتی وارد میشدند ازشون نور ساطع میشد. جدی میگم! با همین چشما دیدم . صورتشون نور داشت. نور واقعی! باورتون نمیشه یه آرامشی نگفتنی و بی مثالی به دلم میریخت.»
میگفت: از تلوزیون دیده نمیشود، دوربینها نورشان را میگیرند و قادر به نشان دادن نیستند. میگفت آرزویش است به دیدار آقا برود حتی اگر دو پسرش شهید شوند تا شده حتی برای یک بار چشمانش به دیدار آن سید مفتخر شود. پرسیدم یادتان هست آقا چه میگفتند؟ مثلا جمله شاخصی که یادتان مانده باشد؟ با خود گفتم الان حتما دوسه جملهای میگوید. کسی که اینقدر محبت سید درونش ریشه دوانده، حتما با دو گوش چسبیده به سر و ده گوش قرض کرده دیگرش در کلمات غرق شده ولی... ولی گفت هیچ چیز یادم نمیآید اصلا آن روز چیزی نشنیدم که یادم بیاید از همان لحظه ورود چنان محو ایشان بودم که هیچ نشنیدم فقط به خودم آمدم دیدم قطرههای اشک آرام آرام روی صورتم به پایین غلط میخورند. من فقط محو آن آرامش و نور و اقتدار بودم.
ناگهان انگار که اتفاقی افتاده باشد نگران شدم. نگران از اینکه آن ثانیهها و آن قاب را از دست بدهم. نگاهم را به جایگاه برگرداندم که مطمئن شوم نور بدون خم و شکست، تصویر سید قائد را به چشمانم میرساند؛ ایستاده، دست به شعلهپوش قناسه، از جایگاهی که روی پوشش زرد رنگ آن خطاطی شده بود "فان حزب الله هم الغالبون".
فاطمه حاجیعبدالرحمانی | از #اصفهان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
میدوید و رجز میخواند روایت جواد موگویی | لبنان
📌 #لبنان
میدوید و رجز میخواند
مهدی قمی عربی را نیمه مسلط است. سجاد مهپیکر هم جنگ دیده است. سال ۹۵ پس از ناکامی در ایران برای اعزام به سوریه، بلیط میگیرد به بیروت و خود را در گردانهای اعزامی حزبالله جا میکند. در جبهه درعا چشم و گوش راست را از دست میدهد.
چون شخصی رفته بوده، خرج مداوا را هم خودش میدهد اعلان جانبازی که دیگر
هیچ!
در جماعت بسیجی پر است از این دست آدمهایی که مفت و مجانی هرجا پای مقاومت و ایران باشد، میرسند آنجا.
فاطمه (دخترم) صوت فرستاده که روز اول پیش دبستانیاش را رفته.
رفتیم ضاحیه. قرار داشتم با سیدحسن (ایرانی ساکن بیروت). موتور روی جک نگذاشته که پهباد ۱۰۰ متر جلوتر را زد. سجاد گفت: «از این پاقدم...!»
جوانی فریاد یازینب سرداد؛ از جنس رجز.
یک نفر با سرخونی تکبیر میگفت و میدوید.
توی گوشم صوت میکشد.
سجاد پکفرهنگی به لب! فیلم میگرفت.
مهدی رفتوآمد آمبولانس را تسهیل میدهد!
فاز هلال احمر برداشته!
ناگهان دونفر زیر بغلم را گرفتند! امن حزبالله (همان اطلاعات سپاه خودمان) سریع به مهدی پیام دادم منو گرفتند! شما نزدیک نشید.
ضاحیه بشدت امنیتی است. از ترس جاسوسها. حزب الله اجازه ورود غریبه
نمیدهد.
داشتم حالیشان میکردم که قرار دارم، که یقه گرفته هولم دادند! از طالبان و جماعت انقلابیِ تهران و اطلاعات سپاه که کتک خورده بودم، حزبالله لبنان هم بزند، كل منطقه تکمیل میشود. یکھو سیدحسن به دادم رسید...
بدون مجوز زمینگیر شدهام. مهدی گفت هروقت گیر کردی آن عکست را نشان بده! گفتم آن فن آخر بروسلی است!
بارها خبرنگاران خارجی را دست به دوربین دیدهام، اما روز سوم است و من هنوز پایم به داخل ضاحیه باز نشده.
جواد موگویی
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #جمعه_نصر
چهار قاب و چند خط
یک؛
سربازهای کوچک مقاومت هم آمدهاند، با پشتیبانی سپاه والدین!
تا دشمن بداند، امروز که هیچ، تا دهها سال، محور مقاومت بیسرباز و فرمانده نمیماند!
دو؛
آقا نیامده بودند اما شوق نمیگذاشت بنشینند، گرچه پشت دیوارهای بلند مصلی، آقا آنها را نمیدید، اما قرار بود به خدای آقا نشان دهند که پای ولی ایستادنشان ادعا نیست.
سه؛
من عاشق رکوع و سجود هماهنگ نماز جماعتهای میلیونیام. رنگ و بوی زمانه ظهور دارد.
چهار؛
امواج جمعیتی که با گذشت ساعتی از نماز، هنوز از دل مصلی بیرون میآمد.
مصلی با کدام عشق این همه را در قلب خویش جای داده بود؟!
سعیده تیمورزاده
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #سید_حسن_نصرالله
پسرم نصرالله
پدر بوشهری از تغییر نام فرزندش پس از شنیدن خبر شهادت سید میگوید.
محمد سیفی
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #بوشهر
دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزبالله - ۳ روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۳
مرد پیراهن راهراه که در قامت پیرمردی قدکوتاه و چاق جلویم رخنمایی کرد، با یک بطری آب خنک برگشت. به دستم داد و روی نیمکت روبرویم نشست. دست گذاشت روی قلبش و گفت:
- ایرانی فی قلبی
من هم دست و پایم را جمع کردم و جواب دادم:
- علی راسی. انا صدیقکم (تاج سری. من دوست شمام)
با حالت مظلومانهای ادامه دادم:
- انا ارید ان اذهب الی روضه الشهیدین لزیارت حاج عماد و حاج جهاد و لکن...
(من میخواستم برم روضهالشهیدین برای زیارت حاج عماد و حاج جهاد ولی شما...) حالت انداختن لباس روی سرم به خودم گرفتم.
از روی صندلی چوبی که شبیه محل بازجویی بود، بلندم کردند و بردند بین خودشان. پیرمرد برای دوستانش ماجرا را تعریف میکرد و میخندید.
روی گلمیز پلاستیکیای که دورش نشسته بودند، بطری نوشابه خانواده پپسی بود که مقدار کمی نوشابه داخلش قرار داشت.
دوباره زدم به دنده بیخیالی همراه با چاشنی بچهپررویی. رو کردم به پیرمرد و گفتم:
- لماذا تشرب پپسی؟ (چرا پپسی میخوری؟)
مرد ترکه به دست که حالا پسر نوجوانی با ریشهای تازه تنجهزده بود دستهایش را با حالت سوالی تکان داد که یعنی مشکلش چیه؟
جواب دادم: صهیونیه.
پیرمرد دوباره خندید. به دوستانش گفت: کسی را گرفتیم که نوشابه پپسی نمیخوره و میخواسته به زیارت حاج عماد برود.
فضا داشت غیررسمی میشد که پسری خوشقد و بالا با چشمهای آبی و موها و ریش خرمایی جلو آمد و با فارسی سلیس پرسید: چی شده؟
به چشمهایش خیره شدم. توی دلم گفتم: "این اگه شهید بشه، کتاب خاطراتش پرفروش میشه."
فکر کردم از بچههای نیروی قدس است. منتظر بودم با عصبانیت دستش را بگیرد پشت یقهام و بکشاندم روی زمین و پرتم کند توی صندوق عقب ماشینش و دیپورتم کند به ایران.
ادامه دارد...
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا