eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
241 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا نور داره! روایت فاطمه حاجی عبدالرحمانی | اصفهان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
آقا نور داره! روایت فاطمه حاجی عبدالرحمانی | اصفهان
📌 آقا نور داره! زهره همانطور که نشسته بود، گوشه‌های جانماز سبز زمردی‌اش را صاف می‌کرد. با وجود بافت پدر مادر داری که در آن آفتاب پوشیده بود، گهگاهی لرز ریزی در بدنش می‌دوید. به گمانم از سرمای دی ماه نود و هشت بود که از پنج سال پیش، نماز جمعه شهادت حاجی کرمانی، در تار و پود جانمازش یادگار مانده بود. به جانمازش غبطه می‌خوردم. هر تارش صدای پر اقتدار مردی را در حافظه داشت که کاندولیزا رایس، مشاور ارشد بوش، کلماتش را خنثی‌ساز نقشه‌ها خواند؛ نقشه‌هایی که با بهترین ذهن‌ها و بیشترین بودجه‌ها، در زمان بسیار طولانی کشیده و مجریان ماهر اجرای آن را به عهده گرفته‌اند. راستش واقعا به جانمازش غبطه می‌خوردم. دوازده منهای هشت و چهل و چهار می‌شود سه و شانزده. سه ساعت و شانزده دقیقه تا لحظه دیدار. از ساقه طلایی که به سمتمان دراز شد، سرم را بالا آوردم؛ خانمی جوان با روسری سرمه‌ای لبنانی. چفیه سبز خوشرنگی از روی چادر، دور شانه‌هایش انداخته و دو طرف مثلثش را با پیکسل حاج قاسم به هم سنجاق کرده بود. دست راستش زیارت عاشورا بود و با دست دیگرش به ما تعارف می‌کرد: «بفرمایین خواهش می‌کنم.» یاد حرف خواهرم افتادم که می‌گفت ساقه طلایی حرمت دارد. یک بیسکوییت نیست، سبک زندگی‌ست!. در همان حالیکه زهره ساقه طلایی را از کاغذ آلومینیومی قرمز رنگش آزاد می‌کرد، ازمان سوال شد: اصفهانی هستین؟ هردو با خنده کوتاه و معناداری اصالتمان را تایید کردیم. این خنده یعنی مطمئنا لهجه‌مان  که علم اصفهمانی بودنمان است ، نگفته خبر دارش کرده. ادامه داد: «سر شهادت حاج قاسم هم پهلوی یه اصفهانی با چهار تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم، ردیف جلو جلو نزدیک آقا. وقتی وارد می‌شدند ازشون نور ساطع می‌شد. جدی میگم! با همین چشما دیدم . صورتشون نور داشت. نور واقعی! باورتون نمی‌شه یه آرامشی نگفتنی و بی مثالی به دلم می‌ریخت.» می‌گفت: از تلوزیون دیده نمی‌شود، دوربین‌ها نورشان را می‌گیرند و قادر به نشان دادن نیستند. میگفت آرزویش است به دیدار آقا برود حتی اگر دو پسرش شهید شوند تا شده حتی برای یک بار چشمانش به دیدار آن سید مفتخر شود. پرسیدم یادتان هست آقا چه می‌گفتند؟ مثلا جمله شاخصی که یادتان مانده باشد؟ با خود گفتم الان حتما دوسه جمله‌ای می‌گوید. کسی که اینقدر محبت سید درونش ریشه دوانده، حتما با دو گوش چسبیده به سر و ده گوش قرض کرده دیگرش در کلمات غرق شده ولی... ولی گفت هیچ چیز یادم نمی‌آید اصلا آن روز چیزی نشنیدم که یادم بیاید از همان لحظه ورود چنان محو ایشان بودم که هیچ  نشنیدم فقط به خودم آمدم دیدم قطره‌های اشک آرام آرام روی صورتم به پایین غلط می‌خورند. من فقط محو آن آرامش و نور و اقتدار بودم. ناگهان انگار که اتفاقی افتاده باشد نگران شدم. نگران از اینکه آن ثانیه‌ها و آن قاب را از دست بدهم. نگاهم را به جایگاه برگرداندم که مطمئن شوم نور بدون خم و شکست، تصویر سید قائد را به چشمانم می‌رساند؛ ایستاده، دست به شعله‌پوش قناسه، از جایگاهی که روی پوشش زرد رنگ آن خطاطی شده بود "فان حزب الله هم الغالبون". فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
می‌دوید و رجز می‌خواند روایت جواد موگویی | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
می‌دوید و رجز می‌خواند روایت جواد موگویی | لبنان
📌 می‌دوید و رجز می‌خواند مهدی قمی عربی را نیمه مسلط است. سجاد مه‌پیکر هم جنگ دیده است. سال ۹۵ پس از ناکامی در ایران برای اعزام به سوریه، بلیط می‌گیرد به بیروت و خود را در گردان‌های اعزامی حزب‌الله جا می‌کند. در جبهه درعا چشم و گوش راست را از دست می‌دهد. چون شخصی رفته بوده، خرج مداوا را هم خودش می‌دهد اعلان جانبازی که دیگر هیچ! در جماعت بسیجی پر است از این دست آدم‌هایی که مفت و مجانی هرجا پای مقاومت و ایران باشد، می‌رسند آنجا. فاطمه (دخترم) صوت فرستاده که روز اول پیش دبستانی‌اش را رفته. رفتیم ضاحیه. قرار داشتم با سیدحسن (ایرانی ساکن بیروت). موتور روی جک نگذاشته که پهباد ۱۰۰ متر جلوتر را زد. سجاد گفت: «از این پاقدم...!» جوانی فریاد یازینب سرداد؛ از جنس رجز. یک نفر با سرخونی تکبیر می‌گفت و می‌دوید. توی گوشم صوت می‌کشد. سجاد پک‌فرهنگی به لب! فیلم می‌گرفت. مهدی رفت‌وآمد آمبولانس را تسهیل می‌دهد! فاز هلال احمر برداشته! ناگهان دونفر زیر بغلم را گرفتند! امن حزب‌الله (همان اطلاعات سپاه خودمان) سریع به مهدی پیام دادم منو گرفتند! شما نزدیک نشید. ضاحیه بشدت امنیتی است. از ترس جاسوس‌ها. حزب الله اجازه ورود غریبه نمی‌دهد. داشتم حالی‌شان می‌کردم که قرار دارم، که یقه گرفته هولم دادند! از طالبان و جماعت انقلابیِ تهران و اطلاعات سپاه که کتک خورده بودم، حزب‌الله لبنان هم بزند، كل منطقه تکمیل می‌شود. یکھو سیدحسن به دادم رسید... بدون مجوز زمین‌گیر شده‌ام. مهدی گفت هروقت گیر کردی آن عکست را نشان بده! گفتم آن فن آخر بروسلی است! بارها خبرنگاران خارجی را دست به دوربین دیده‌ام، اما روز سوم است و من هنوز پایم به داخل ضاحیه باز نشده. جواد موگویی یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 چهار قاب و چند خط یک؛ سربازهای کوچک مقاومت هم آمده‌اند، با پشتیبانی سپاه والدین! تا دشمن بداند، امروز که هیچ، تا ده‌ها سال، محور مقاومت بی‌سرباز و فرمانده نمی‌ماند! دو؛ آقا نیامده بودند اما شوق نمی‌گذاشت بنشینند، گرچه پشت دیوارهای بلند مصلی، آقا آنها را نمی‌دید، اما قرار بود به خدای آقا نشان دهند که پای ولی ایستادنشان ادعا نیست. سه؛ من عاشق رکوع و سجود هماهنگ نماز جماعت‌های میلیونی‌ام. رنگ و بوی زمانه ظهور دارد. چهار؛ امواج جمعیتی که با گذشت ساعتی از نماز، هنوز از دل مصلی بیرون می‌آمد. مصلی با کدام عشق این همه را در قلب خویش جای داده بود؟! سعیده تیمورزاده جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 پسرم نصرالله پدر بوشهری از تغییر نام فرزندش پس از شنیدن خبر شهادت سید می‌گوید. محمد سیفی دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
در بازداشت حزب‌الله - ۳ روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزب‌الله - ۳ روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 در بازداشت حزب‌الله - ۳ مرد پیراهن راه‌راه که در قامت پیرمردی قدکوتاه و چاق جلویم رخ‌نمایی کرد، با یک بطری آب خنک برگشت. به دستم داد و روی نیمکت روبرویم نشست. دست گذاشت روی قلبش و گفت: - ایرانی فی قلبی من هم دست و پایم را جمع کردم و جواب دادم: - علی راسی. انا صدیقکم (تاج سری. من دوست شمام) با حالت مظلومانه‌ای ادامه دادم: - انا ارید ان اذهب الی روضه الشهیدین لزیارت حاج عماد و حاج جهاد و لکن... (من می‌خواستم برم روضه‌الشهیدین برای زیارت حاج عماد و حاج جهاد ولی شما...) حالت انداختن لباس روی سرم به خودم گرفتم. از روی صندلی‌ چوبی که شبیه محل بازجویی بود، بلندم کردند و بردند بین خودشان. پیرمرد برای دوستانش ماجرا را تعریف می‌کرد و می‌خندید. روی گل‌میز پلاستیکی‌ای که دورش نشسته بودند، بطری نوشابه خانواده پپسی‌ بود که مقدار کمی نوشابه داخلش قرار داشت. دوباره زدم به دنده بی‌خیالی همراه با چاشنی بچه‌پررویی. رو کردم به پیرمرد و گفتم: - لماذا تشرب پپسی؟ (چرا پپسی می‌خوری؟) مرد ترکه به دست که حالا پسر نوجوانی با ریش‌های تازه تنجه‌زده بود دستهایش را با حالت سوالی تکان داد که یعنی مشکلش چیه؟ جواب دادم: صهیونیه. پیرمرد دوباره خندید. به دوستانش گفت: کسی را گرفتیم که نوشابه پپسی نمیخوره و می‌خواسته به زیارت حاج عماد برود. فضا داشت غیررسمی می‌شد که پسری خوش‌قد و بالا با چشم‌های آبی و موها و ریش خرمایی جلو آمد و با فارسی سلیس پرسید: چی شده؟ به چشم‌هایش خیره شدم. توی دلم گفتم: "این اگه شهید بشه، کتاب خاطراتش پرفروش میشه." فکر کردم از بچه‌های نیروی قدس است. منتظر بودم با عصبانیت دستش را بگیرد پشت یقه‌ام و بکشاندم روی زمین و پرتم کند توی صندوق عقب ماشینش و دیپورتم کند به ایران. ادامه دارد... محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا