eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
235 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت موشک مثل هر ساعت و هر لحظه محو برگه‌های شاگردانم بودم که صدایی شبیه رعد یا شاید هم زلزله آمد. البته تا حالا زلزله را حس نکرده‌ام. صدا تمامی نداشت. با برادر و خواهرم رفتیم سمت حیاط. هیجان زده نگاهمان به روبه‌رو بود، جز چند پاره ابر چیزی به چشم نمی‌خورد. رفتیم وسط حیاط، آن سمت آسمان چیزهایی به چشم می‌خورد. چیزی شبیه موشک. چندتا دیدیم. داشتند می‌رفتند سمت تهران. چشمانم خیره شد تا بهتر ببینم. نکند اشتباه می‌کنم! داداش گفت: آره موشک زدند! صدایی شبیه ضد هوایی آمد. ترس تمام وجودم را برداشت. بدنم شروع کرد به لرزیدن. یعنی آن طرفی که موشک زده کجاست؟ تشخیص شمال و جنوب و شرق و غرب و کشورهای همسایه برایم سخت بود. فقط قبله را می‌شناختم. تنها چیزی که برای گفتن در چنته داشتم این بود که «چه پررو شده‌اند» چادرم را انداختم روی سرم و رفتم بیرون از خانه. همسایه‌ها ریخته بودند بیرون. کسی خبر نداشت چه اتفاقی دارد می‌افتد. مرضیه دختر همسایه‌مان گفت: فاطمه زنگ زده گفته: بلوار دانش کاشون هم ریختند بیرون از خونه. ایستادن روی پاهایی که می‌لرزید فایده‌ای نداشت. موشک‌ها دارند کجا می‌روند!! برگشتم سر موبایل. به سختی اینترنتش باز شد. اولین کانال را دیدم. پیش‌نمایش کانال نوشته بود: شلیک موشک... باز کردم، پشت هم نوشته بود: شلیک از اصفهان شلیک از قم شلیک از شیراز شلیک از تبریز و ... دلم آرام گرفت. پس کار خودمان است. بعد از ای‌ول گفتن به نازشصت خودی‌ها، و دیدن تصاویر زنده از تلویزیون. زنگ زدم به آن دانه برادرم: - موشکا رو دیدی!!! صدایش را آرام کرد گفت: آره حسین خیلی منتظر انتقام سخت بود. از شنیدن صدایش تعجب کردم. گفتم: می‌گن اول از اصفهان شلیک شده! - چی؟ صدا یک لحظه رفت. بی‌حوصله شد. - چی می‌گی نمی‌فهمم! مثل همیشه که می‌دانستم نباید کلامم را معطل کنم و باید زود بنالم. گفتم: ایران زده ها! شوقی آمد توی صدایش. - واقعا؟!! - آره، ایران زده به قلب اسقاطیل! بله! این همان وعدۀ صادق است که صادق است. صبح چهارشنبه، بند و بساط را جمع کردم و راهی مدرسه شدم. بچه‌ها صبحگاه بودند. طرح امین مدرسه داشت از موفقیت ایران می‌گفت. همراهش داستان حضرت موسی را تعریف کرد که خدا به او فرمود: برو به سوی فرعون او سرکش است. کلاس‌ها که شروع شد، دو کلاسِ نهمی‌ها را به سلامت پشت سر گذاشتم. اما زنگ آخر، کلاس هشتمی‌ها ول کن ماجرا نبودند و ابراز ترس می‌کردند. جوری حرف می‌زدند که امشب پس خواهیم خورد. با حرف‌هایی شبیه ترس و شوخی به هم وصیت می‌کردند. با این صدای نحیفم، حریف صدای جیغ‌جیغی‌شان نبودم. به سختی بین حرف‌هایشان صدایم را بالا بردم. مثل همیشه رو به سمت یکی‌شان کردم و گفتم: سارا صدای خوبی برای معلمی داری! تو حتما معلم‌شو! حالا مگه جواب نمی‌خوای! بذار منم حرف بزنم خب. بالاخره با صدای بعضی بچه‌ها که به او می‌گفتند: هیچی نگو بذار حرفشو بزنه. کمی جو کلاس آرام شد. شروع کردم از جنگ تحمیلی حرف زدم. از اینکه آن روز دستمان خالی بود، هیچ نداشتیم. از رشادت و دلاوری مردان کوچک همسالشان گفتم تا رسیدم به اینکه حتی با دست خالی یک وجب از خاکمان را ندادیم. چه رسد به الآن که موشک نقطه‌زن داریم. زنگ خانه به صدا درآمد. در عرض چند ثانیه کلاس خالی شد. ولی بچه‌ها قبل از خالی کردن کلاس، دل‌هایشان را خالی کردند؛ خالی از ترس دشمن، خالی از وسوسۀ شیاطین. چرا که هر کدامشان موقع بیرون رفتن از کلاس حرف پرمغزی تحویلم ‌داد. - خانم! الآن که همه چی داریم، حتی آمریکا نمی‌تونه هیچ غلطی بکنه. - خانم! من به پاسدارا اعتماد دارم. - خانم! خیلی کیف کردم زدنشون. - خانم! دمت‌گرم - ... آسیه سادات حسینیان شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 عبور از سیم خاردار بر شیپور حضورحضرتشان دمیده بودند. گفته بودند، خودم خواهم آمد. عَلَم‌های فتاده برزمین را از چند صباح قبل در ید قدرت داشته و برافراشته نگه داشته بودند. گویا اینک گاه با احتزاز و برافراشتن علمِ قاسم‌، اسماعیل و سید حسن در سراسر عالم توسط ایشان است. مولایمان گفته من در صف اولم. حالا من چرا بنشینم!؟ صبح، اول همراه با غسل جمعه، غسل شهادت به جا آوردم. زیرا چند روزی بود که ریا کاران، ترسوها، فریب خوردگان می‌گفتند: - جمعه‌ی این هفته سیزدهم است و سیزده نحس است و صهیون بمب‌های عظیم الجثه خود را بر سر حاضران در نماز می‌ریزند! یقین داشتم که از جای جای کشور، خیلی‌ها عزم حضور و خط شکنی و گذر از سیم خاردار دارند. آن‌ها یقینا از سیم خاردارهای نفس خود گذرکرده‌اند. چفیه‌ی خیبریم را بر دوشم انداختم. پرچم‌های مقدس یا حسین، یا ابوالفضل علمدار، پرچم ملی و علم زرد حزب الله و... بر دوش نسل‌های من و دیروز و امروز و قبل از من، با هر وزش باد تکان‌تکان می‌خورد. باز پیشانی بندهای سبز و قرمز، چشم نوازی می‌کردند. و این عظمت، انبوه و همدلی مردم را یک بار دیگر در کف خیابان‌های منتهی به مصلی امام خمینی (ره) تهران دیدم. گویا صبح روز دهم ذی الحجه بود و مردم بعد معرفت یافتن در عرفات و توقف در مشعرالحرام، امروز عزم منا کرده تا رمی جمرات با اقتدای مراد خود در سیزدهم مهرماه هزاوچهارصدوسه شمسی علیه صهیون، آن دشمن قسم خورده مسلمانان، آن وارث مرحب، بجای آورند. من و همگان شادمان از این حضور صف شکنانه بودیم. الحمدالله نماز تمام شد و نمازگزاران حظ وافر از حضورشان بردند. باز مرحبیان شرمنده و شکننده‌تر از حضور مسلمانان گشتند. علی‌رضا محمودی‌مظفر | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۷ بخش اول با یک بلاگرِ لبنانی، رفتیم چرخی توی بیروت زدیم. آقای بلاگر کارمند هتلِ یک عربستانی در بیروت است و مامور شده که کارمندانِ هتل را ببرد ریاض. رئیس هتل وقتی فهمیده که بلاگرِ جوان، برای هم‌وطن‌های آواره‌اش کمک جمع می‌کند، زنگ زده و عذرش را خواسته. دو سه تا بلاگر، جایی را توی بیروت معین کرده‌اند که خلق‌الله، کمک‌هایشان را برسانند. یک اپلیکیشن هم هست که ملت می‌توانند همه چیزهایی را که توی سوپرمارکت‌ها می‌فروشند، انتخاب کنند و تمام. پشت ماشینِ زکی را پر کردیم و راه افتادیم. رفتیم دمِ درِ خانه‌ی زنی که بار شیشه دارد و این روزها از خانه‌اش آواره شده و رفته یک جای امن‌تر. نزدیکِ جایی که بلاگرها کمک جمع می‌کردند، آواره‌ها گُله‌به‌گُله نشسته بودند توی پیاده‌روها. حتی توی پیاده‌روی کنار مسجد محمد الامین. قبرِ رفیق حریری توی محوطه این مسجد است و حالا هم سعد حریری عهده‌دار امور مسجد است. از زمان آوارگی مردم، جلوی پله‌های مسجد را هم مسدود کرده‌اند که خدای‌ناکرده، نه توی مسجد، بل‌که روی پله‌های مسجدشان هم آواره‌ای ننشیند؛ عبس و تولی! می‌رویم کنارِ یک خانواده‌ی آواره. می‌پرسیم اهل کجایید؟ می‌گویند پاکستان. زکی یک کلمه‌ی اردو می‌گوید و همه می‌خندند. آدم‌ها این‌جا اهل تحفظ شده‌اند؛ حتی اگر خیلی تابلو باشند. اهل بنگلادش‌اند! چند روزی است این‌جا گوشه‌ی پیاده‌رو می‌نشینند. خانه‌شان توی ضاحیه است. وقتی یک خانه توی محله‌شان منفجر شد، بی‌خیال خانه و زندگی شدند. زنِ خانه فقط امروز رفته بود و با ترس و لرز، محتویات یخچال خانه را آورده بود این‌جا. همسایه‌شان هم این‌جا روی یک پتو با آن‌ها زندگی می‌کند و چند شب پیش، سقف خانه‌اش با یک موشک به زمین رسیده. شب شهادت سیدحسن، توی قهوه‌خانه‌ای نزدیک محل شهادت بوده. آستینش را می‌زند بالا نشانمان می‌دهد که انفجارِ آن شب، دستش را زخمی کرده. صبرشان زیاد است. می‌گویند تا دو سه ماهِ دیگر هم اگر جنگ طول بکشد، این‌جا می‌مانند و بعد برمی‌گردند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۷ بخش دوم محسن حسن زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۷ بخش دوم کمی آن‌سوتر، دو مردِ کامل‌سنِ تر و تمیز ایستاده‌‌اند. از نیروهای حزب‌الله‌اند که برای کمک به مردم آمده‌اند. وقتی می‌فهمند ایرانی هستیم حسابی خوش‌حال می‌شوند. یکی‌شان می‌گوید رسانه‌های ارمنی می‌گویند ایران آزمایش هسته‌ای داشته و اگر هر کشوری جز ارمنستان این را می‌گفت ما باور نمی‌کردیم. از ما انکار و از او اصرار که فتوای سیدالقائد تغییر کرده. خبر را شب قبل، سرسری خوانده بودم. با خودم فکر می‌کنم خبرهایی که ما توی اکسپلور با اشاره شصت می‌زنیم که برود، چقدر ذهن آدم‌های دیگر را درگیر می‌کند. از شایعه‌اش هم بدم نمی‌آید؛ چه می‌دانم! شایعه‌اش هم شاید بازدارنده باشد! شاید این حرف‌ها باعث شود چند تا خانه توی ضاحیه کم‌تر تخریب شود و چند تا شهید کم‌تر بدهیم. ضاحیه‌ی امروز، خیلی غم‌انگیزتر از دیروز بود. سر ظهری رفتیم محل چند تا انفجار. یک راسته را جوری ویران کرده بودند که دیگر قابل سکونت نبود. یک آدمِ طناز، یک مانکن را گذاشته بود وسط خیابان، لابلای خاک‌وخل، که با دست‌هایی رو به آسمان، شب و روز، نفرین کند به جان اسرائیل! ماشین‌هایی که کنار خانه‌ها ویران شده بودند، کفش‌های نویی که -انگار نه انگار این‌جا خانی رفته و خانی آمده- افتاده بودند کنار خرابه‌ها و آرزوهایی که زیر خاک مانده بود؛ تکرارِ هرروزه‌ی فاجعه! امشب صدای انفجارها کم‌تر بود؛ خدا کند آرامشِ قبلِ طوفان نباشد؛ طوفانی هم اگر هست کاش از شرق بدَود... فردا می‌خواهیم برویم صیدا؛ چند قدم نزدیک‌تر به اسرائیل؛ بسم‌الله محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 آتش‌نشانی که آمده بود آب بر آتش دل ها بنشاند ساعت حدود ۱۶ است و همچنان جمعیت زیادی پشت درب‌های مترو که با ازدحام جمعیت بسته می‌شود و مجدد باز می‌شود، صف ایستاده‌اند. تشنگی همه را بی‌تاب کرده است. بطری‌های خالی به امید پیدا کردن آب درون کیف‌ها و جیب شلوارها و دست بچه‌ها مانده‌اند. پیرمردی بطری پُر از آبی را به دست همسرش می‌دهد. می‌پرسم: «پدر جان از کجا آب گیر آوردید؟» با دست ماشین آتش‌نشانی را نشان می‌دهد. به سمتش می‌روم. آتش‌نشان جوانی ایستاده و صبورانه بطری‌های خالی و قُر شده را پر می‌کند. مریم غلامی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 آفتاب ولایت ساعت را روی ۴ تنظیم کردیم که بعد از نماز صبح همه با هم بریم مصلای رشت. هر کس سعی می‌کرد زودتر حرکت کند. اشتیاق همراهانم و نگاه‌های ملتمسانه‌شان که: «تو رو خدا زودتر بریم» نگرانم می‌کرد که مبادا مدیون‌شان شویم. الحمدالله بعد از اندکی پیاده‌روی و بازرسی ساعت ۷ و نیم صبح داخل مصلی بودیم. همان‌طور که حدس می‌زدیم چندان هم زود نبود، ملت از ما زودتر رسیده بودند و ردیف‌های اول و روی پله‌های مشرف به جایگاه سخنرانی را مال خودشان کرده بودند. از ۷ صبح تا ۱ ظهر، زیر تیغ آفتاب نشسته بودند. تا قبل از امروز پنج ساعت منتظر نماز جمعه بودن برایم قفل بود! حالا فکر کن این انتظار زیر آفتاب هم باشد. هر چه به ظهر نزدیک‌تر می‌شد آفتاب هم داغ‌تر و لطف خدا؛ وزش باد خنکی که باهاش جان می‌گرفتیم. به قول یکی از خانم‌های نمازگزار «خدا رو شکر نه ماه رمضونه و نه تابستون» اکثراً حرف‌شان این بود: «ان‌شاءالله شهادت روزی‌مون بشه. به عشق آقا اومدیم. الهی سلامت باشند، دشمنانشون نابود ...» چون اکثراً شب را توی راه بودند یا صبح خیلی زود از خانه زده بودند بیرون و یا زمان زیادی در فشار مترو و بازرسی سپری کرده بودند، تا شروع مراسم فرصت رو غنیمت دانستند و همانجا زیر تیغ آفتاب خواب‌شان برده بود. وقتی اقا تشریف آوردند خانمی حواسمان را جمع کرد: «که وضو بگیرید مبادا بی‌وضو شهید بشیم ...» هستی صحرایی | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در بازداشت حزب‌الله - ۲ با خشونت از موتور پیاده‌ام کردند. از بین تار و پود لباس روی سرم، فهمیدم وارد یک مکان جدید شده‌ام. نشاندنم روی یک نیمکت چوبی و با عتاب و فریاد خطابم می‌کردند. مردی که فقط پیراهن راه‌راه چند رنگش روبرویم بود، وسایل همراهم را چک کرد و دوباره تا به ریکوردر رسید، باتری‌هایش را با احتیاط بیرون آورد و گوشه‌ای گذاشت‌. کنار دستم مردی با شلوار شش‌جیب خاکی ایستاده و ترکه چوبی در دستش بود. هر چه‌ تا الان خودم را کنترل کرده بودم تا ترسم را بروز ندهم، این‌جا نتوانستم. تپش قلبم می‌خواست قفسه سینه‌ام را از جا بکند. خودم را آماده کردم تا ترکه را توی کمر لختم بشکند‌. خودم را سفت گرفتم تا دردش کمتر باشد. مرد لباس راه‌راهی با حالت تمسخر و استفهام انکاری خطابم کرد: پس عربی بلد نیستی؟ این را یک‌جوری گفت که حالا حالیت می‌کنم تا عربی را مثل بلبل حرف بزنی. حین عتاب‌ها، کارت خبرنگاری‌ام را زیرورو کرد و متوجه شد ایرانی‌ام. به مرد تَرکه به‌دست با تعجب گفت: صحافی ایرانی؟! وقتی اطمینان پیدا کرد، دستپاچه شد. سریع دستور داد لباس از روی سرم بردارند. باعجله ازجایش بلند شد، جوری‌که شیشه شیرکاکائوی کنار دستش یله شد و ریخت روی زمین‌. چشم دوختم به قطرات شیرکاکائو که از نیمکت چوبی روی زمین می‌ریخت. ادامه دارد... محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 تکرار تاریخ دیگر یادم نمی‌آید شب بود یا صبح. فرقی هم نمی‌کند. خبر را که شنیدم اول شوکه شدم، بعد هیجان‌زده شدم و واکنش‌های بعدترم هم درست شبیه به حادثه بالگرد رئیس‌جمهور اتفاق افتاد. اینکه قدیمی‌ها می‌گفتند تاریخ تکرار مکررات است درست؛ اما هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که ظرف چند سال حوادث انقدر دایره‌وار پیش بروند. سردار که رفت، سردار که بازگشت و سردار که تشییع شد، برای اولین بار خاطرات مادربزرگ از زمان رحلت امام برایم رنگ گرفتند. شاید چیزی از جنس هیاهوی بهمن ۵۷، از جنس شهریور ۵۹ و شاید حتی از دی‌ماه ۸۸. شنیده‌هایم انگار از لابه‌لای کتاب‌های خاک‌خورده تاریخ و از پشت صندوقچه‌های‌ غبار‌گرفته‌ی حافظه‌ بیرون می‌آمدند و مقابلم جان می‌گرفتند. آن‌روزها فکرش را نمی‌کردم که روزی شاهد ترور کسانی مثل سیدحسن هم باشم. مگر نه اینکه در تصور آدمی بعضی‌ها همیشه باید باشند؟! همان‌هایی که از بدو تولدمان بوده‌اند و عصری را همزمان با هم سپری کرده‌ایم. همان‌هایی که انگار بودنشان برایمان فرض است و نبودنشان خلاف قاعده و قانون طبیعت. دیگر یادم نمی‌آید شب بود یا صبح، اما خبر رسید که سیدحسن هم رفت. شبیه میلیون‌ها انسان دیگری که روزگاری در این جهان زندگی کردند و روزی رفتند. اما با این تفاوت که جنس رفتنش را خودش انتخاب کرده‌بود. او همانطوری رفت که آرزویش را داشت. در همان راهی رفت که مردانی مانند او آرزویش را دارند. او رفت و ما هنوز زنده‌ایم و این واقعیت از همیشه ملموس‌تر است که انا الیه راجعون. و کاش مسیر این بازگشت، همان‌گونه باشد که دلم می‌خواهد و دلم جز آنچه را که خدا می‌خواهد، نخواهد. زینب هاشمی‌نژاد شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
مصلی؛ دقیقه نود مریم درانی | تهران
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 مصلی؛ دقیقه نود ساعت ۱۰:۲۱ در ترافیک تهران مانده‌ام هول و ولای نرسیدن به جانم افتاده ناگهان چشمم می‌افتد به ماشین کناری. دیدن پرچم فلسطین و حزب الله آرامم می‌کند. با خودم می‌گویم حتی اگر حاصل این مسافت طولانی همین حضور در ترافیک تهران باشد می‌ارزد‌. هدف با ماست‌‌. رفتن؛ رسیدن است. ... دقیقهٔ ۹۰ رسیدم به مصلا. رسیدن بدون هیچ اتفاق دیگری قند توی دلم آب می‌کرد. پس از چند ساعت نگرانی از احتمال نرسیدن، حالا با خودم می‌گفتم: «رسیدم» «رسیدم»... . فضاهای رسمی پر شده بود. با عدهٔ زیادی باید در راهروهای حیاط و فضای سبز نماز می‌خواندیم. با عجله خودم را به آخرین خط صف‌ها رساندم. هر کسی سجاده‌ای، جانمازی، چیزی پهن کرده بود. بعضی‌ها برای همراهشان سایه‌بان شده بودند. من هم سجاده‌ام را بیرون آوردم و جانماز دیگرم را هم رویش پهن کردم... . جانمازی که سال‌های سال استفاده نشده بود، جانماز جشن تکلیفم. دیشب در حالی که با عجله ساکم را می‌بستم. چشمم به آن افتاد. کلمه جشن تکلیف توی سرم پیچید... «جشن» «تکلیف»... احساس کردم بعد از سال‌ها دوباره حس نوجوان تازه بالغ شده‌ای را دارم که به تکلیف رسیده و می‌خواهد با تمام وجود پایبندش باشد. راه افتادن در این شرایط برای اولین بار بخشی از آن حس تکلیف و انگیزهٔ پایبندی بود. امروز که بالاخره جانماز جشن تکلیف در آفتاب مصلی می‌درخشید؛ خدا توفیق داد و تکلیف ما هم ادا شد. مریم درانی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
آقا نور داره! روایت فاطمه حاجی عبدالرحمانی | اصفهان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
آقا نور داره! روایت فاطمه حاجی عبدالرحمانی | اصفهان
📌 آقا نور داره! زهره همانطور که نشسته بود، گوشه‌های جانماز سبز زمردی‌اش را صاف می‌کرد. با وجود بافت پدر مادر داری که در آن آفتاب پوشیده بود، گهگاهی لرز ریزی در بدنش می‌دوید. به گمانم از سرمای دی ماه نود و هشت بود که از پنج سال پیش، نماز جمعه شهادت حاجی کرمانی، در تار و پود جانمازش یادگار مانده بود. به جانمازش غبطه می‌خوردم. هر تارش صدای پر اقتدار مردی را در حافظه داشت که کاندولیزا رایس، مشاور ارشد بوش، کلماتش را خنثی‌ساز نقشه‌ها خواند؛ نقشه‌هایی که با بهترین ذهن‌ها و بیشترین بودجه‌ها، در زمان بسیار طولانی کشیده و مجریان ماهر اجرای آن را به عهده گرفته‌اند. راستش واقعا به جانمازش غبطه می‌خوردم. دوازده منهای هشت و چهل و چهار می‌شود سه و شانزده. سه ساعت و شانزده دقیقه تا لحظه دیدار. از ساقه طلایی که به سمتمان دراز شد، سرم را بالا آوردم؛ خانمی جوان با روسری سرمه‌ای لبنانی. چفیه سبز خوشرنگی از روی چادر، دور شانه‌هایش انداخته و دو طرف مثلثش را با پیکسل حاج قاسم به هم سنجاق کرده بود. دست راستش زیارت عاشورا بود و با دست دیگرش به ما تعارف می‌کرد: «بفرمایین خواهش می‌کنم.» یاد حرف خواهرم افتادم که می‌گفت ساقه طلایی حرمت دارد. یک بیسکوییت نیست، سبک زندگی‌ست!. در همان حالیکه زهره ساقه طلایی را از کاغذ آلومینیومی قرمز رنگش آزاد می‌کرد، ازمان سوال شد: اصفهانی هستین؟ هردو با خنده کوتاه و معناداری اصالتمان را تایید کردیم. این خنده یعنی مطمئنا لهجه‌مان  که علم اصفهمانی بودنمان است ، نگفته خبر دارش کرده. ادامه داد: «سر شهادت حاج قاسم هم پهلوی یه اصفهانی با چهار تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم، ردیف جلو جلو نزدیک آقا. وقتی وارد می‌شدند ازشون نور ساطع می‌شد. جدی میگم! با همین چشما دیدم . صورتشون نور داشت. نور واقعی! باورتون نمی‌شه یه آرامشی نگفتنی و بی مثالی به دلم می‌ریخت.» می‌گفت: از تلوزیون دیده نمی‌شود، دوربین‌ها نورشان را می‌گیرند و قادر به نشان دادن نیستند. میگفت آرزویش است به دیدار آقا برود حتی اگر دو پسرش شهید شوند تا شده حتی برای یک بار چشمانش به دیدار آن سید مفتخر شود. پرسیدم یادتان هست آقا چه می‌گفتند؟ مثلا جمله شاخصی که یادتان مانده باشد؟ با خود گفتم الان حتما دوسه جمله‌ای می‌گوید. کسی که اینقدر محبت سید درونش ریشه دوانده، حتما با دو گوش چسبیده به سر و ده گوش قرض کرده دیگرش در کلمات غرق شده ولی... ولی گفت هیچ چیز یادم نمی‌آید اصلا آن روز چیزی نشنیدم که یادم بیاید از همان لحظه ورود چنان محو ایشان بودم که هیچ  نشنیدم فقط به خودم آمدم دیدم قطره‌های اشک آرام آرام روی صورتم به پایین غلط می‌خورند. من فقط محو آن آرامش و نور و اقتدار بودم. ناگهان انگار که اتفاقی افتاده باشد نگران شدم. نگران از اینکه آن ثانیه‌ها و آن قاب را از دست بدهم. نگاهم را به جایگاه برگرداندم که مطمئن شوم نور بدون خم و شکست، تصویر سید قائد را به چشمانم می‌رساند؛ ایستاده، دست به شعله‌پوش قناسه، از جایگاهی که روی پوشش زرد رنگ آن خطاطی شده بود "فان حزب الله هم الغالبون". فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
می‌دوید و رجز می‌خواند روایت جواد موگویی | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
می‌دوید و رجز می‌خواند روایت جواد موگویی | لبنان
📌 می‌دوید و رجز می‌خواند مهدی قمی عربی را نیمه مسلط است. سجاد مه‌پیکر هم جنگ دیده است. سال ۹۵ پس از ناکامی در ایران برای اعزام به سوریه، بلیط می‌گیرد به بیروت و خود را در گردان‌های اعزامی حزب‌الله جا می‌کند. در جبهه درعا چشم و گوش راست را از دست می‌دهد. چون شخصی رفته بوده، خرج مداوا را هم خودش می‌دهد اعلان جانبازی که دیگر هیچ! در جماعت بسیجی پر است از این دست آدم‌هایی که مفت و مجانی هرجا پای مقاومت و ایران باشد، می‌رسند آنجا. فاطمه (دخترم) صوت فرستاده که روز اول پیش دبستانی‌اش را رفته. رفتیم ضاحیه. قرار داشتم با سیدحسن (ایرانی ساکن بیروت). موتور روی جک نگذاشته که پهباد ۱۰۰ متر جلوتر را زد. سجاد گفت: «از این پاقدم...!» جوانی فریاد یازینب سرداد؛ از جنس رجز. یک نفر با سرخونی تکبیر می‌گفت و می‌دوید. توی گوشم صوت می‌کشد. سجاد پک‌فرهنگی به لب! فیلم می‌گرفت. مهدی رفت‌وآمد آمبولانس را تسهیل می‌دهد! فاز هلال احمر برداشته! ناگهان دونفر زیر بغلم را گرفتند! امن حزب‌الله (همان اطلاعات سپاه خودمان) سریع به مهدی پیام دادم منو گرفتند! شما نزدیک نشید. ضاحیه بشدت امنیتی است. از ترس جاسوس‌ها. حزب الله اجازه ورود غریبه نمی‌دهد. داشتم حالی‌شان می‌کردم که قرار دارم، که یقه گرفته هولم دادند! از طالبان و جماعت انقلابیِ تهران و اطلاعات سپاه که کتک خورده بودم، حزب‌الله لبنان هم بزند، كل منطقه تکمیل می‌شود. یکھو سیدحسن به دادم رسید... بدون مجوز زمین‌گیر شده‌ام. مهدی گفت هروقت گیر کردی آن عکست را نشان بده! گفتم آن فن آخر بروسلی است! بارها خبرنگاران خارجی را دست به دوربین دیده‌ام، اما روز سوم است و من هنوز پایم به داخل ضاحیه باز نشده. جواد موگویی یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا