راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #جمعه_نصر
چهار قاب و چند خط
یک؛
سربازهای کوچک مقاومت هم آمدهاند، با پشتیبانی سپاه والدین!
تا دشمن بداند، امروز که هیچ، تا دهها سال، محور مقاومت بیسرباز و فرمانده نمیماند!
دو؛
آقا نیامده بودند اما شوق نمیگذاشت بنشینند، گرچه پشت دیوارهای بلند مصلی، آقا آنها را نمیدید، اما قرار بود به خدای آقا نشان دهند که پای ولی ایستادنشان ادعا نیست.
سه؛
من عاشق رکوع و سجود هماهنگ نماز جماعتهای میلیونیام. رنگ و بوی زمانه ظهور دارد.
چهار؛
امواج جمعیتی که با گذشت ساعتی از نماز، هنوز از دل مصلی بیرون میآمد.
مصلی با کدام عشق این همه را در قلب خویش جای داده بود؟!
سعیده تیمورزاده
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #سید_حسن_نصرالله
پسرم نصرالله
پدر بوشهری از تغییر نام فرزندش پس از شنیدن خبر شهادت سید میگوید.
محمد سیفی
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #بوشهر
دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزبالله - ۳ روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۳
مرد پیراهن راهراه که در قامت پیرمردی قدکوتاه و چاق جلویم رخنمایی کرد، با یک بطری آب خنک برگشت. به دستم داد و روی نیمکت روبرویم نشست. دست گذاشت روی قلبش و گفت:
- ایرانی فی قلبی
من هم دست و پایم را جمع کردم و جواب دادم:
- علی راسی. انا صدیقکم (تاج سری. من دوست شمام)
با حالت مظلومانهای ادامه دادم:
- انا ارید ان اذهب الی روضه الشهیدین لزیارت حاج عماد و حاج جهاد و لکن...
(من میخواستم برم روضهالشهیدین برای زیارت حاج عماد و حاج جهاد ولی شما...) حالت انداختن لباس روی سرم به خودم گرفتم.
از روی صندلی چوبی که شبیه محل بازجویی بود، بلندم کردند و بردند بین خودشان. پیرمرد برای دوستانش ماجرا را تعریف میکرد و میخندید.
روی گلمیز پلاستیکیای که دورش نشسته بودند، بطری نوشابه خانواده پپسی بود که مقدار کمی نوشابه داخلش قرار داشت.
دوباره زدم به دنده بیخیالی همراه با چاشنی بچهپررویی. رو کردم به پیرمرد و گفتم:
- لماذا تشرب پپسی؟ (چرا پپسی میخوری؟)
مرد ترکه به دست که حالا پسر نوجوانی با ریشهای تازه تنجهزده بود دستهایش را با حالت سوالی تکان داد که یعنی مشکلش چیه؟
جواب دادم: صهیونیه.
پیرمرد دوباره خندید. به دوستانش گفت: کسی را گرفتیم که نوشابه پپسی نمیخوره و میخواسته به زیارت حاج عماد برود.
فضا داشت غیررسمی میشد که پسری خوشقد و بالا با چشمهای آبی و موها و ریش خرمایی جلو آمد و با فارسی سلیس پرسید: چی شده؟
به چشمهایش خیره شدم. توی دلم گفتم: "این اگه شهید بشه، کتاب خاطراتش پرفروش میشه."
فکر کردم از بچههای نیروی قدس است. منتظر بودم با عصبانیت دستش را بگیرد پشت یقهام و بکشاندم روی زمین و پرتم کند توی صندوق عقب ماشینش و دیپورتم کند به ایران.
ادامه دارد...
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
دلنوشتههای یک مادر روایت فاطمه محمدی | قم
📌 #جمعه_نصر
دلنوشتههای یک مادر
شب، چادر سیاهش را روی اتوبان تهران-قم کشیده است.
همیشه راه بازگشت انگار کِش میآید.
بچهها از فرط خستگی خوابشان برده و صدای پخش، فضای ماشین را پر کرده.
فرصت میکنم تا از ساعت ۶ صبح تا الان را، مرور کنم.
جنس شیرینی امروز، نه مثل قند است نه مثل عسل!
شیرینیاش نه به کام جسمام؛ که به کام روحم نشسته و از قلبم با خون به تمام جسمم منتقل میشود...
فاطمه زهرا روی پا خوابش برده،
علیرضا هم مشغول پازل بازی است.
حاج مهدی رسولی میگوید امروز رهبرمان آمدهاند و آغوش گشودهاند تا ملت ایران را به آغوش بکشند...
دلم غنچ میرود
مثل دختری که نگران و مضطرب است،
و قرار است در پناه شانههای محکم پدرش آرام بگیرد.
آقا وارد مصلی میشوند و جمعیت بدون آنکه آقا را ببیند، همینکه احساس میکند آقا وارد شدند، به پا میخیزد و پرشور شعار میدهد.
دیگر دلم بیصبرانه منتظر اذان است،
انتظاری که با آغاز اذان، به پایان میرسد.
گوشها همه آمادهاند تا مزین به صدای امام امت شود.
آقا با صدایی پر صلابت اما پر حزن شروع میکند به خطبه خواندن.
اگر چه خطبه اول هم حرفهای زیادی داشت، ولی خطبه دوم عجیب به دلم مینشیند.
از اینکه تقریبا میتوانم بدون واسطه، متوجه معنای عبارات عربی بشوم خیلی خوشحالم چرا که حتی دقیقترین ترجمهها هم نمیتواند لحن کلام را برایت ترجمه کند.
خطبه دوم که تمام میشود مطمئن میشوم که آقا آمدهاند تا آغوش باز کنند اما نه فقط برای من و تو؛ بلکه آغوشِ آقا باز شده به روی
تمامِ آزادگانِ عالم...
فاطمه محمدی | از #قم
eitaa.com/f_mohaammadi
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا| اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
بیروت، ۸ اکتبر
خیلیها خانههایشان در ضاحیه را ترک کرده و جایی دیگر بهسر میبرند. آنها که هنوز جایی نیافتهاند گوشه و کنار خیابانها به انتظار نشستهاند.
خانهبه دوشیِ راست قامتان صبور ضاحیه، دل را میسوزاند اما آنچه خشم را بر میانگیزد کینههایی است که از بزرگی و صبر این مردم آشکار شده است.
اینجا درست در مقابل مسجد بزرگ امین در مرکز بیروت، زنان و کودکان به دیوار مسجد تکیه دادهاند ولی درهای مسجد به روی آنها گشوده نمیشود.
کمی آنسوتر...
المنة لله که در میکده باز است
اسکایبار، میکدهای مشهور و بزرگ در ساحل، درها را گشوده و پناهگاه جمعی از آوارگان شده! باید سرفرصت مرثیهی آرزوی محالی به نام "ملت لبنان" را بسرایم. فیالحال با هم دعا کنیم:
بُود آیا که در میکدهها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند
وحید یامینپور
@yaminpour
سهشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
من و گردنبند و گلوله روایت فرزانه حیدری | مشهد
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
من و گردنبد و گلوله
همین سال گذشته بود.
برای یک پروژه نویسندگی تست دادم و نوشتهام را نپسندیدند.
ناامید نشدم. دوباره برایشان نوشتم.
دفعه دوم نوشتهام تایید شد و عضو گروه نویسندههای آن پروژه شدم.
چند ماه بعد هم مجموعهکتابی که نوشتیم رونمایی شد.
اسم کتابها «از جان و دل» بود؛ خاطرات کارمندان کمیته امداد که از جان و دلشان مایه گذاشته بودند برای رفع محرومیت و نشر مهربانی.
توی این فکر بودم دستمزد کار که واریز شد برای خودم یک چیزی بخرم تا هربار نگاهش میکنم شیرینی آن روزهای پرتلاش را بخاطرم بیاورد.
حقیقت اینکه در نهایت دستمزدم پول زیادی نبود و نمیشد با آن، کار بزرگ و خاصی انجام بدهم یا چیز فاخر و وسیله کارراهاندازی بخرم.
لذا تا توی یک پیج طلافروشی چشمم افتاد به این گردنبند، منی که ریاضی سوم دبیرستان را با تک ماده قبول شده بودم، بیکه شمّ اقتصادیام خوب باشد یا چیزی از حساب و کتاب و درصد و مالیات و اجرت بدانم، این زیبا را سفارش دادم.
اولین دستمزد جدی و کاری من در عرصه نوشتن؛ شد این گردنبند که عاشق مرواریدش هستم و برایم نماد کمخوابیدن، سحرخیزی، زیادخواندن و متصلنوشتن است.
حالا نمیدانم قیمت یک گلوله چند است؟
اما میخواهم این قشنگ صورتی را با جان و دل تقدیم جبهه انقلاب کنم.
میدانید؛
این گردنبند ارزش مادی چشمگیری ندارد ولی اگر به قدر همان یک گلوله بیارزد
و برود بنشیند توی سینه قاتل بچههای فلسطینی و لبنانی و کاپشنصورتی،
من و گردنبند و گلوله
به کمال خودمان رسیدهایم.
فرزانه حیدری
eitaa.com/alaviyehsadat
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۸
بخش اول
- مسئولیتِ همهچی با خودتونه!
این را جوانِ راننده میگوید؛ وسطِ راه بیروت به صیدا و این "همهچی" را باز میکند: "یعنی ممکنه الان وسط جاده با پهپاداشون ما رو بزنن؛ یا محل اقامتتون قرمز اعلام بشه و تمام؛ میگم که تو ذهنتون باشه اگه زدن نگید نگفتی!"
ذهنیتمان بعد از موشک چه اهمیتی دارد، اللهاعلم!
تند میراند به سمت جنوب؛ طوری که اگر دل میداد، میتوانست با مایکل شوماخر، هماوردی کند. به طرفهالعینی میرسیم به دروازهی جنوب؛ صیدا؛ شهری که رنجِ تجاوزِ اسرائیل را هنوز پس از چهل سال به یاد دارد.
شهر یک مُجَمع دارد به نام حضرت زهرا(س) که توی جنگ ۲۰۰۶، ویران میشود و دوباره برپایش میکنند.
ما اما از کنار مجمع میگذریم و میرویم به منطقهی حارهالصیدا؛ جایی که عمده جمعیتش شیعهاند. جایی میایستیم به انتظار دوستانمان و رانندهی جوان، اشهدش را میخواند!
بر خلاف نظر جوان، سالم میمانیم و به مدرسهای میرسیم که این روزها و شبها پذیرای برخی از خانوادههای جنوب است. شبِ مدرسه، زنده است و حالا زندهتر میشود. همراهانمان برای بچهها اسباببازی آوردهاند و همین کافی است که شبِ بچهها ساخته شود.
با یک خانواده، اهل یکی از روستاهای جنوب، وسط هیاهوی بچهها گپ میزنم. یکیشان به شوخی میگوید شماها که آمدید، ممکن است مدرسه را بزنند! و بعد برای ابراز ارادت، چند تا جملهی فارسی میگوید؛ دستوپا شکسته.
مرد و زنِ خانواده، جواناند. قشنگ معلوم است که دختر سرِ ازدواج به پسر گفته که حاضر است توی چادر هم که شده زندگی کند و حالا خدا، گفته بفرما! حالا نه توی چادر، اما توی یک اتاق اشتراکی، وسطِ مدرسهی بچهها.
زن و شوهر و خاندانشان خوشاند. از مرد میپرسم از صدای انفجارها نمیترسند؟ میگوید توی خانهمان هم که بودیم، صدای غرشِ هواپیماها که میآمد، قلیانمان را چاق میکردیم و مینشستیم به تماشای آسمان؛ آقا! جنوبیجماعت نمیترسد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صیدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۸
بخش دوم
از پلههای مدرسه میرویم بالا و توی یکی از کلاسها، مینشینیم پای حرفهای یک پدرِ شهید؛ پدری که پسرش، یوسف را سال ۲۰۱۵، توی سوریه، برای همیشه به خدا سپرده. پسرِ دیگرش هم حالا توی جنوب، دارد با اسرائیل میجنگد. میگوید خودم پای مدارکِ اعزام پسرم را امضا کردم که برود: ما خودمان را، بچههایمان را فدای امام حسین(ع) میکنیم.
دو هفته است که توی کلاسِ مدرسه زندگی میکنند. پیرمرد میگوید نمیداند کی و چطوری، اما دلش گواهی میدهد که اسرائیل نمیتواند برای مدتی طولانی، جولان بدهد؛ کما این که بعدِ حملهی ایران، کمی غلاف کرده. میگوید ما از ایران امدادِ عسکری -کمکِ نظامی- میخواستیم که رسید اما به صراحت بگویم؟ کاش ده برابر بیشتر برسد.
ماچوبوسهی بعدِ دیدار وصل میشود به سلاموعلیکِ کلاسِ بغلی؛ محل زندگیِ خانوادهی شهیدی که پسرشان حسنمحمود را دو روز پیش برای آخرینبار دیدند.
برادرِ شهید خودش جانبازِ جنگ سوریه است و چند روز قبل هم توی لبنان مجروح شده. توی بیمارستان بوده که خبر میدهند برادرِ ۲۱ سالهاش شهید شده.
خانواده، دستهجمعی معتقدند که سیدحسن، شهید نشده و یکروز دوباره برمیگردد.
انشاءالله میگوییم و با خانواده شهید وداع میکنیم. توی راهروی مدرسه، پیرمردی میخواهد قصهاش را سرپایی بگوید که جایی ثبتش کنیم. میگوید توی منطقهی ما در جنوب، جایی را زدند و من و جمعی از امدادگرها رفته بودیم برای کمک که دوباره آنجا را زدند و ۱۸ نفر از دوستانم شهید شدند. کسی به شوخی میگوید مجبوری با همین زن زندگی کنی؛ خدا یکجورِ خاصی نخواسته که به حوریها برسی.
از مدرسه میزنیم بیرون. چندنفر از مردها تا لحظهی آخر، مشایعتمان میکنند. باید برگردیم بیروت اما توی راهروهای مدرسه، هنوز هزار قصهی ناشنیده هست... حالا لابد کشموهایی که برای دختربچهها بردهایم، موهایی را که جنگ پریشانش کرده، در آغوش گرفته است...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صیدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
پای مادرم را بوسیدم
پای مادرم را، برای اولینبار در زندگیِ نوزدهسالهام میبوسم، بیمهابا، عاشقانه، و با نهایتِ اعتقاد قلبیام.
- ممنونم مامان.
- چرا؟ چون بردمت نماز جمعه؟
دوست دارم بگویم بابت تمام نمازجمعههایی که مرا بردی و نبردی اما مرا فرستادی، تمام راهپیماییهایی که رفتم و با من بودی یا نبودی اما مشوقم بودی، بابت تمام کتابهای مبانی انقلاب که برایم خریدی یا نخریدی اما اجازهاش را به من دادی تا خودم بخرم، بابت تمام کنشهای اجتماعی یا فردیِ انقلابیام که همراهم بودی یا نبودی اما انگیزهام بودی. بابت همه چیز مادر.
اما فقط میگویم: نه مامان. بابت شیرِ حلالی که بهم دادی. و نونِ حلال بابا.
- از کجا میدونی حلال بوده؟
- چون هنوز تو راه انقلابم.
لبخند میزند. لبخندی که چشمهایش میدرخشند. انگار ثمرِ چهل و پنج سال زندگیِ انقلابیاش را، ثمرِ خونِ شهدا در زندگیاش را تماشا میکند. تا به حال چشمهایش را به این اندازه روشن و پرنور ندیده بودم...
سیده فاطمه میرزایی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسنده جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 #راوینا_نوشت
روایت جدید یکی از اعضای تیم امداد حاضر در صحنه شهادت #سید_حسن_نصرالله و رد روایت معروف در مورد نحوه شهادت شهید علاء!
تا اینجا روایت برداشتن ماسک توسط شهید علاء رد میشود و روایت صحیح شهادت بر اثر نقص فنی تجهیزات تنفسی میباشد.
📌 #جمعه_نصر
حاشیه نگاری جمعه حیاتی
بخش اول
شهرکمان از روز قبل برای حضور در جمعه نصر و رزمایش بسیج و دیدار با رهبری ثبتنام میکرد. دل توی دلم نبود که اسمم را بنویسم و بروم صف اول؛ وجودم را پر کنم از نور خدا. قسمت نبود. نشد. خیلی زود ظرفیت پُر شد.
مصمم بودم که میروم؛ اما شیطان جورابم را برداشته بود، آب شده بود رفته بود توی زمین. یک جفت جوراب دیگر از توی کشو برداشتم که بپوشم، آن را هم یک لنگهاش را سوراخ سوراخ کرده بود. دیوانه نیستم که جوراب صد سوراخه را با احترام بگذارم توی کشو؛ کار خودش بود میخواست یا نروم یا دیر برسم؛ با مکافاتی یک جوراب جور کردم و بدو بدو رفتم.
دروازه دولت خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم تا با مترو زودتر برسم. به بچهها سفارش کردم "کمتر شلوغ کنید؛ حواس بابا رو پرت نکنید تا تصادف نکنه." شارژ موبایلم کم بود با این حال زنده، مصلی را دنبال میکردم. خطبه اول شروع شد و من بین جمعیت در اعماق زمین به سمت ایستگاه بهشتی با توقفهای طولانی، فشار همه جانبه، نطقهای مختلف، قطع و وصلشدنهای آنتن، شنیدم که نه تعلل میکنیم و نه شتابزده عمل میکنیم. این قسمت خطبه را خانمی که ماسک و دستکش داشت و چشمش به زور معلوم بود چند بار بلند تکرار کرد تا همه بشنوند. خودش یک تنه قطع کننده شایعات شده بود و میگفت هم آقا خوبه هم همسرشون. یکبار هم عبارت "حمله ایرانِ" یکی از مسافران را نقد کرد و گفت حمله نه، دِفاع.
یک خانمی هم حسابی شاکی بود، یا زیر لب با خودش دعوا میکرد که چرا زودتر از جای گرم و نرمش بیدار نشده یا با مترو دعوا میکرد که "برو دیگه لعنتی! خطبههای آقا شروع شده". و یا به مردم میگفت "ساکت باشید این خانم صدای خطبهها رو از گوشیش داره پخش میکنه."
خانمی هم گفت "من که نماز نمیتونم بخونم فقط اومدم تا سیاهی لشکر باشم، چشم دشمن کور بشه از جمعیت."
ایستگاه مفتح به زور از بین جمعیت پیاده شدم. سِیل جمعیت داشتند شُعار میدادند: این همه لشکر آمده گروه دیگر جواب میدادند: به عشق رهبر آمده. انگار سوارِ قطار زمان شده بودم و توی سال ۵۷ پیاده شده باشم. باورم نمیشد این من بودم بین جوش و خروش و خشم و شعار؛ بغض گلویم را گرفته بودم. اشک شوقم سرازیر شد و راه صدایم باز شد. منم همراه جمعیت از پشت پرده اشک شُعار میدادم.
خیابان مفتح مملو از جمعیت بود. عدهای قدم تند میکردند به نماز برسند مثل من. عدهای هم سرگرم ایستگاههای صلواتی بودند. بعضیها هم با خانواده آمدهبودند، توی چمنها اُتراق کرده بودند و از بلندگو خطبهها را گوش میدادند. دست بعضیها هم ساندویچ خانگی با نان لواش بود.
خطبه اول کوتاه بود و زود تمام شد. خطبه دوم به عربی بود و مترجمی آن را ترجمه میکرد. این خطبه با زبان فصیح عربی و کمی طولانیتر بود؛ شاید خطابش اعراب خواب رفته بود و میخواست بیدارشان کند، شاید هم برای دلگرمی مردم داغدیده لبنان بود که دلشان برای صدای رسای سیدشان تنگ شده. من نمیدانستم شیخ بهایی متولد لبنان است؛ حتی شهید اول و شهید ثانی هم. توی دلم همبستگی شدیدی با لبنان احساس کردم و با درکی عمیقتر نابودی اسرائیل را فریاد زدم.
ادامه دارد...
حمیده کاظمی
ble.ir/jostarestan
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
حاشیه نگاری جمعه حیاتی
بخش دوم
از درب ۳ خیابان بهشتی وارد مصلی شدم. گفتند اینجا جلوتر از امام است و نماز را فرادی بخوانید. توی چمنهای کنار خیابان سجادهام را پهن کردم. خانمی با یک مقنعه چانهدار مشکی روبرویم نشسته بود، دوتا پسر داشت و یک دختر. دخترش توی بغلش خواب بود. چهرهاش شبیه عکسهای دوران انقلاب بود. دوستداشتم فقط نگاهش کنم که دانههای زیتون افتاده روی چمنها توجهم را جلب کردند. من، زیرِ درخت صلحِ زیتون، زیر آسمانی که اسرائیل تهدید کرده بود، بینِ میلیونها نفر نشسته بودم. رهبرم مقابل چشم میلیونها نفر، در کمالِ آرامش، جلوی خدای عالمیان خم و راست میشد. افتخارش را که بندگی خداست به رُخ همه میکشید. حتی نماز عصر را خودش خواند. آخرِ نماز تبرک جست به تربت سیدالشهدا. فرشتهها زیر لب برایش وانیکاد میخواندند.
سِیل جمعیت به سمت درهای خروج سرازیر شدند. مثل قطرهای توی یک رود آرام کمکم به درب ۳ رسیدم. یاد مِنا افتادم. نه راه پَس داشتم نه پیش. یک ماشینِ خِرس وسط راه پارک کرده بود و جمعیت دوشاخه شده بود ولی حرکت سخت بود. باید به راست میرفتم ولی آقایی پدرانه پیشنهاد کرد از چپ تلاش کنم برای بیرون رفتن. مادر و دختری جلویم بودند. دختر به مادرش گفت "یه چیز شیرین داری؟" با زحمت یک شکلات از کیفم به او رساندم. آقایی پُشت سرم گفت: "خدارحم کنه اتفاقی نیافته برا کشور؛ اینا یه خروج رو نمیتونند مدیریت کنند." از زمزمهها فهمیدم فقط من نیستم که به یادِ منا افتادم. آدمهایی که لباس خاکی داشتند هم هیچ تلاشی برای باز شدن مسیر نمیکردند. حتی نمیدانستند پارکینگ کدام سمت است. با هر زحمتی شده از بین جمعیت فشرده عبور کردم به جمعیت نیمه فشرده. به سمت ایستگاه مفتح پیاده قدم بر میداشتم.
به زور چپیدم توی قطارِ زمان. کمکم از سال۵۷ فاصله میگرفتم. به همسرم پیام دادم "من ایستگاه دروازهدولتم نگران نباش، شما برید من خودم میام" همان لحظه زنگ زد که آنها هم الآن دروازهدولتند. با بچهها توی ماشین منتظرم میماند.
سوار شدم. به حال برگشتم. به روزمرگیها. ظهر مهمان بودیم. به موقع رسیدیم.
شب که شد. درد همه صورتم را گرفته بود. سه روز از عصبکُشی دندان ۶ پائینم میگذشت و گویی لب و دهان و فک و گوش و حتی مغزم تازه داشتند برایش ختم میگرفتند. لبم گِزگِز میکرد. فَک و بقیه دندانهایم تیر میکشیدند. سینوسهایم درد داشت. همه این بازی را شیطان راه انداخته بود تا از این جمعه تاریخی قلمی نزنم ولی کور خوانده بود. مینویسم و خواهم نوشت اگر خدا بخواهد.
حمیده کاظمی
ble.ir/jostarestan
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا