eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
جاده نهبندان بیرجند... روایت زهرا بذرافشان | بیرجند
📌 جاده نهبندان بیرجند... وارد محوطه مزار می‌شوم. آهنگ مشهور حاج ابوذر روحی و طراوت باران دیشب، صحنه را آماده کرده است، مرحبا لشگر حزب‌الله... با گام‌های محکم و آرام قدم برمی‌دارم و جلو می‌روم. چشم می‌چرخانم تا ببینم صدا پیش‌زمینه‌ی چه نمایشی‌ست. نرسیده به روبروی ورودی اصلی، بازیگران نقش اول را پیدا می‌کنم. چهار دختر جوان که پشت میز ایستاده‌اند و جعبه جمع‌آوری کمک‌های مردمی به غزه را جلوی خودشان گذاشته‌اند‌. از کنارشان عبور می‌کنم. روبروی در ورودی امام‌زاده چشمم به عکس بزرگی از حاج قاسم سلیمانی عزیز می‌افتد. وارد امام‌زاده می‌شوم سلام می‌دهم و از سمت چپ برای زیارت داخل حریم زیارت می‌روم. بعد از دل سبک کردن، برمی‌خیزم و دو رکعت نماز می‌خوانم. می‌خواهم کمی استراحت کنم که صدای مداحی از بیرون به گوشم می‌خورد. سنصلی فی القدس ان‌شاءالله. رو به مزار با نورهای سبز و ضریح طلایی سلام می‌دهم و به سمت جاکفشی می‌روم. هنوز در حال پوشیدن کفش هستم که دخترها با لبخند ملیح و دوست داشتنی انگار دارند مرا دعوت می‌کنند تا سری به میزشان بزنم. به سمت میز می‌روم. آهنگ هنوز دارد با صدای بلند توی محوطه پخش می‌شود. نسل سلیمانی ما دیدن دارد. سلام می‌کنم از ماجرای صندوق کمک و کاغذی که رویش نوشته شده فروش نان برای مردم لبنان و غزه می‌پرسم. با صبرو اشتیاق توضیح می‌دهند که مردم می‌آیند اینجا کارت می‌کشند یا پول می‌دهند و پول را داخل صندوق می‌اندازند و اگر از کارتخوان استفاده کنند رسید تراکنش را داخل جعبه می‌اندازیم. به میز کوچکی که کنارشان گذاشته شده اشاره می‌کنند و می‌گویند که این‌ها هم نان تازه است. هر روز داخل موکب مزار برای فروش پخته می‌شوند. تا پولش با همین پول‌ها برود برای کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان. به بسته‌های نان نگاه می‌کنم، می‌پرسم چند؟ می‌گویند هر بسته ده عدد نان دارد. ما برای مقاومت بسته‌ای ۵۰ هزارتومان می‌فروشیم. می‌گویم نان را که می‌پزد؟ یک نفرشان توضیح می‌دهد. خانم‌ها با هم پول جمع می‌کنند یک کیسه آرد می‌خرند و خانم‌های مسن زُبَلِه (چانه در اصطلاح محلی) می‌کنند و خانم‌های جوان‌تر پای تنور می‌ایستند و نان می‌پزند. بعد که خنک شد بسته‌بندی می‌شود و ما اینجا می‌فروشیم. با شوق و ذوق می‌گویند که چه ارقام بزرگی کمک شده. و خوشحالند که اینجا کمک می‌کنند. آدرس موکب پخت نان را که می‌پرسم می‌گویند همین کنار امام‌زاده است خودتان بروید می‌بینید. جلو می‌روم یک سالن کشیده با درب شیشه‌ای، وارد که می‌شوم سمت راست دوتا تنور بزرگ گازی گذاشته شده. مسئول آنجا دارد برای یک نفر دیگر توضیح می‌دهد که اینجا نان می‌پزیم. سلام و احوالپرسی می‌کنم و از حال و هوای موکب می‌پرسم. می‌گوید اربعین ۲۴ ساعته مشغول پخت و پز نان و غذا بودیم. زائران پاکستانی از اینجا عبور می‌کردند.‌ به ذهن‌مان آمد این روزها هم نان بپزیم و برای جبهه مقاومت بفروشیم. می‌گوید شاید ساندویچ فلافل هم برای فروش درست کنیم. اینجا مسافرها برای زیارت که می‌آیند از خوراکی‌های گرم استقبال می‌کنند. توضیحات که تمام می‌شود تشکر می‌کنم. از موکب بیرون می چ‌آیم. صدای مداحی و خنکی باران دیشب، پاییزی زیبا را در ذهنم ماندگار کرده است. ذهنم را رها می‌کنم تا پر شود از شور آهنگ فضا. مداح می‌خواند. ای قدس به تو از جان سلام... زهرا بذرافشان پنج‌شنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | جاده نهبندان مزار سید علی علیه‌السلام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار می‌کند: 🟠 دوره «روایت مقاومت» چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟ 🔶 علی عبدی 🔸 تاریخچه اسرائیل 🔶 محمدحسین عظیمی 🔸 روایت لبنان 🔶 محمدحسین بدری 🔸 موقعیت روایت‌نویسی 🔶 حمیدرضا غریب‌رضا 🔸 تاریخچه گروه‌های مقاومت ــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم 🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰ 📋 جهت ثبت‌نام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید: @ravina_ad ‼️ ظرفیت محدود ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۲ شرایط زندگی در سوریه برای‌مان دشوار شده بود و اوضاع نابسامانی داشتیم. رضا کار درست و درمانی نداشت. برادر و عموهای‌ام در لبنان زندگی می‌کردند. به پیشنهاد آن‌ها تصمیم گرفتیم برویم پیش‌شان. رفتن‌مان به راحتی چیزی که فکرش را کنی نبود. لبنانی‌ها دید خوبی به سوری‌ها نداشتند و اجازه‌ی ورود به خاک‌شان را نداشتیم، به ناچار قاچاقی رفتیم! قرار بود رضا در مکانیکی کارش جور شود؛ ولی قسمت نبود! و بعد مدتی، نگهبان ویلا شد. صاحب ویلا خارج از کشور بود و ما در خانه‌ای کوچک در همان ویلا زندگی می‌کردیم. دلم نمی‌آمد رضا را دست تنها بگذارم. مشغول کشاورزی و هر کار دیگری‌ که می‌شد، کنار دست‌اش بودم و کمک‌اش می‌کردم. الان که برایت صحبت می‌کنم چیزی حدود ۲۰ سال از آن زمان می‌گذرد و سه دختر و یک پسر دارم. حدود یک سال و نیم پیش، عرصه برمان تنگ شد. دلم نمی‌آمد؛ ولی به ناچار پسر بزرگم ابراهیم را فرستادم برای کار برود آلمان. داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم که زمزمه‌های جنگ به گوش رسید. اگر چه بچه‌ی جنگ بودیم و هستیم؛ ولی به فکر هم خطور نمی‌کرد که در لبنان دوباره جنگ شود. بی‌رحمانه می‌زدند و کشته‌ می‌گرفتند. خاک لبنان جنسش این‌گونه است که بدجور می‌گیردت. ۱۶ سال بود که به سوریه نیامده بودیم. رضا اصرار می‌کرد. - دست بچه‌ها را بگیر و برو سوریه... ادامه دارد... پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بزرگداشت شهدای مقاومت در ماهشهر روایت رضوانه آزمون | بندرماهشهر
📌 بزرگداشت شهدای مقاومت در ماهشهر از دوهفته قبل اطلاعیه برنامه هیات برای بزرگداشت شهدای مقاومت پخش شده بود. چند مداح و سخنران معروف دعوت شده بودند. و حالا همزمان شده بود با بزرگداشت شهدای پدافند هوایی. همین دیروز شهید شده بودند وقتی که ما خواب بودیم. یعنی حتی صدای موشک را هم نشنیدیم. نه شیشه‌ای لرزید و نه بچه‌هایمان از خواب پریدند. بعد از نماز صبح وقتی بچه‌ها را سوار سرویس کردیم و راهی مدرسه شدند، وقت شد که گوشی را بردارم و خبرها را ببینم. تازه هنوز هم نمی‌دانستم که همین بغل گوشمان، ماهشهر خودمان، موشک خورده. خوزستان، آخ... خوزستان مظلوم من! اسمش هم چشمانم را قلبی می‌کند. همیشه پای وطن بوده و این بار هم مردان خوزستانی جانشان را فدای ملت کردند. شاید بی‌ربط به نظر بیاید ولی وضعیت آب و فاضلاب یا بهتر بگوییم آبِ فاضلابی‌مان، وضعیت آلودگی هوای‌مان و بیماری‌های تنفسی‌مان، بیکاری جوانهای‌مان را که می‌گذارم کنارِ بیش از بیست پتروشیمی ماهشهر، پیش خودم می‌گویم شاید جنگ هنوز هم برای مردم ما تمام نشده؛ که اگر تمام شده بود، اینقدر مظلوم نبودیم. مگر می‌شود ثروتمندترین شهر کشور باشیم و اینقدر مشکل داشته باشیم؟ حالا باز هم همین مظلومِ سربلند و قوی است که خبر ساز شده. بگذریم... همسرم شیفت کاری داشت. هر طوری بود بچه‌ها را آماده کردم و خودم را رساندم به هیئت. در اطلاعیه شروع مراسم را ۲۰:۳۰ اعلام کرده بودند؛ ولی از ساعت ۲۰ سالن پر شده بود و به زور جای پارک پیدا کردم. وقتی وارد کوچه‌ی منتهی به هیات شدم همه‌ی چهره‌های آشنا و همیشه پای‌‌کار حضور داشتند. شلوغی و حال و هوای مراسم مرا یاد دهه محرم انداخت. هیچوقت بجز دهه محرم و فاطمیه ایننقدر شلوغ نمی‌شود. همان مردم مظلوم آمده بودند. از پله‌ها که بالا رفتم جایگاه جمع‌آوری هدایا برای پویش ایران همدل روبرویم بود طلاهای زیادی جمع شده بود و دور میز شلوغ بود. باز هم آفرین به دل بزرگ مردممان! اینها همان کسانی هستند که در سیل و زلزله و هر بحرانی کنار هم وطن‌هایشان هستند و حالا دلشان برای بی‌پناهی مردم غزه و لبنان می‌تپد. با دوستان زیادی درباره این اتفاق صحبت کردم. از مطالبه انتقام سخن می‌‌گفتند و اینکه حتما این عزیزان لایق شهادت بوده اند؛ ولی کاش صنعتی‌ترین شهر کشور، قدرت بازدارندگی و پدافند بهتری داشت. مردم هنوز درباره ابعاد حادثه سوال دارند. اگر کسی از مسئولین برایشان صحبت می‌کرد، خیلی ها از ابهام بیرون می‌آمدند. بعد از سخنرانی شاعر عرب به شعرخوانی مشغول شد. اینجا نیمی از مردم عرب هستند و همیشه سعی می‌شود مجالس فارسی و عربی برگزار شود. و در انتها مداحان مراسم آبی بر آتش دل سوخته‌مان ریختند؛ آن هم با روضه مادر. اصلا قلبم سنگین شده بود. با روضه کوتاه آقای سلحشور و آقای نریمانی که امشب مهمان هیات فاطمیون ماهشهر بودند سبک شدم. رضوانه آزمون یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | موسسه تاریخ شفاهی بندرماهشهر @revayate_daryashahre_ma ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴ بخش اول [قسمت سوم گفتگو با علاء القبیسی] دو دقیقه بعدِ این که از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد؛ گفت که وقتش را خالی کرده که به گفتگو ادامه بدهیم، که دوباره همدیگر را ببینیم. تا دوباره برسد سر قرار چرخی توی الحمراء زدم. علاء با موتور آمد. رفتیم یک رستوران، توی آغوشِ مدیترانه. علاء دو سه تا غذای سبُک لبنانی سفارش داد و نظرم را درباره غذاها پرسید. گفت که وقتی یک ایرانی تعجب می‌کند از این که یک لبنانی، مثلا قرمه‌سبزی دوست ندارد، یعنی یک جای کار می‌لنگد؛ یعنی ذهنش هنوز نتوانسته "مفاهمه" را درک کند. از ماجرای مفاهمه، می‌پریم وسط زمینِ اقتصاد. علاء قبلا چیزهایی درباره اقتصادِ آوارگان گفته بود اما حالا می‌خواست تکمیلش کند. کسانی را می‌شناسد که هزار نفر کارمند داشته‌اند و حالا در شرایط جنگی، تشکیلاتشان تعطیل شده. بدیهی است که شوکی به اقتصاد خانواده‌های آواره وارد شده اما آن روی سکه هم قابل تامل است. علاء قبلا گفته بود که ورود آوارگان به نیمه‌‌ی شمالی لبنان، یک هُل اساسی به اقتصاد بیروتی‌ها و شمالی‌ها داده است و حالا می‌گوید این، می‌تواند امنیت‌آفرین باشد، می‌تواند از جنگ داخلی جلوگیری کند. می‌گوید اوایل که خانه‌شان را عوض کرده، مایحتاجِ یک ماه را از سوپرمارکت نزدیک خانه خریده و به طرفه‌العینی تغییر رفتار مغازه‌دار را دیده. حالا اگر بچه‌هاش بروند توی کوچه بازی کنند، مغازه‌دار، سرِ آن صد دلاری، نیم‌نگاهی هم به آن‌ها می‌کند؛ هوایشان را دارد. پس‌زمینه حرف‌هایمان، موسیقی‌های قدیمیِ بیروت است؛ فیروز و رفقاش. علا می‌گوید مسائل لبنان را باید همین‌طوری ببینی؛ جامع، با درنظر داشتن تکثر، با شناختن مسائل هویتیِ این‌جا. این‌ها را نمی‌شود از هم تفکیک کرد، همان‌طور که نمی‌شود صدای فیروز را از صوت این گفتگو جدا کرد. می‌گوید وقتی مسائل را جامع ببینی، آن‌وقت است که خرده‌روایت‌ها معنا پیدا می‌کنند و بعد خودش چند تا خرده‌روایت، رو می‌کند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴ بحش دوم می‌گوید توی جنوب، کلید اغلب خانه‌ها روی در است و صاحب‌خانه کاغذی چیزی گذاشته توی خانه که بگوید خانه و زندگی‌م حلال‌تان! مجاهدان به‌ترین غذاها را در جنوب، از جیب مردم می‌خورند. این‌ها را رفیقِ ایرانی‌مان که چند روزی جیم زده بود به جنوب و حالا برگشته، دیشب با جزئیات بیش‌تری تعریف می‌کرد. می‌گفت که درِ سوپرمارکت‌ها باز است؛ روی موتورها و ماشین‌ها کلیدها را گذاشته‌اند برای استفاده و خانه‌ها مامنِ مجاهدان است. علا می‌گوید آدم‌های جنوب عجیب‌اند. چند روز پیش یک پیرمرد هفتادساله را کنار خیابان دیده که بهش گفته جایی سراغ دارد که بتواند شب را آن‌جا سر کند؟ چشم علاء افتاده به ماشینِ پیرمرد؛ یک ماشینِ کوچک که تا خرتناق پرِ دستمال کاغذی بود. علاء می‌گفت زنگ زدم به دوستم؛ یک مدرسه می‌شناخت. پیرمرد حتی یک کلمه نگفت که جای مدرسه، خانه‌ای براش جور کنم. پیرمرد شکسته بود. توی جنوب زندگی‌شان روی روال بود اما این‌جا... علاء می‌گفت پنج روزِ پیاپی به پیرمرد سر زدم. فهمیدم پسرش، سر ماجرای پیجرها مجروح شده؛ هم‌سرش توی بیمارستان پرستارِ پسرِ مجروحش است؛ دو تا پسر دیگرش توی جبهه جنوب دارند می‌جنگند؛ پسرِ برادرش همین چند روز قبل شهید شده و هم‌بازیِ دوران کودکی سیدحسن است. توقع چنین آدمی، صفر است؛ آوارگی توی هفتاد سالگی را تحمل می‌کند اما توقعی از کسی ندارد. علاء می‌گوید بعد یک هفته دوباره پیرمرد را دیده که هنوز دستمال‌هاش را نفروخته. علاء به دوستش می‌گوید که دستمال‌ها را یک‌جا از پیرمرد بخرند؛ می‌پرسند دانه‌ای چند؟ پیرمرد می‌گوید اگر همه‌اش را می‌خواهید باید به قیمت عمده برایتان حساب کنم... این‌ است‌ مناعت طبع انسانِ جنوب... حرف‌هایمان ناتمام می‌ماند. پیامی می‌آید روی گوشی علاء. می‌گوید: شدند ۷۸ نفر. آمار دوستانِ شهیدش را می‌گوید. چشم‌های هردومان سرخ است. می‌نشینم پشت ترک موتور علاء و جایی در الحمراء از هم جدا می‌شویم. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برکت روایت نسرین محمدی به قلم مهدیه مقدم | تهران
📌 برکت طوری که خواهرها و پدرش نبینند، ابروهایش را چند بار بالا و پایین داد و بی‌صدا تکرار کرد: "نگو" همیشه به حرف‌هایش گوش می‌دادم. اینکه دوست نداشت بدون اجازه‌ی او کاری کنم را سمعاً و طاعتا قبول کرده بودم، اما این‌ بار فرق داشت. آن لحظه چیزی نگفتم و در جواب خواهر شوهرم که پرسید: "تولد فاطمه رو چه روزی می‌گیری؟" گفتم: "امسال تولد نمی‌گیریم." وقتی آقا مهدی بلند شد تا چای بیاورد، زهره را صدا زدم: "زهره جان، هزینه‌ی تولد فاطمه را برای بیت رهبری واریز کردیم." کمی در سکوت نگاهم کرد و دو زانو سمت آشپزخانه گردن کشید: "داداش چرا این‌ کارو کردید؟" مهدی از همه جا بی‌خبر سینی چای را آورد و تعارفمان کرد: "چی کار؟" زهره نگاهی به فاطمه که روی پای پدربزرگ ورجه، وورجه می‌کرد انداخت: "تولد فاطمه رو میگم. چرا پولشو دادید جای دیگه. بچه گناه داره. تولد چاهار سالگیش چی؟" زهره همان‌طور یک‌ریز داشت غر می‌زد و غصه‌ی تولد برادرزاده‌اش را می‌خورد. آقا مهدی سینی چای را جلوی من گرفت و اخم ریزی توی صورتم رفت: "حلقَتو نگیا" اینکه حلقه‌ی ازدواج و طلاهای ریز خانه‌ را هم به مقاومت هدیه داده‌بودم، نگفتم. این را هم لو ندادم که وقتی توی گروه مجازی دانشگاه حرف‌ها رسید به حکمِ فرض، من برای بچه‌ها نوشتم: "بچه‌ها دیگه هیچی نداشته باشیم، حلقه داریم که و اکثر دوستانم حلقه‌هایشان را اهدا کرده بودند." - آبجی امسال رو گذاشتم به خواست مریم. هرچی اون بگه. ازم خواست حالا که اوضاع جهان به هم ریخته‌ست، اختیار مسائل مربوط به جنگ رو بدم به خودش. منم قبول کردم. زهره، مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد وا رفت: "بابا هیچی بهشون نمیگی؟" پدرِ مهدی، فاطمه را روی شانه‌اش گذاشت: "چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرومه." مهدی را یک تنه انداخته بودم وسط معرکه. قند را دهانش گذاشت و یک قلپ چای خورد: "بابا جان ما که هرسال تولد پُر و پِیمون واسه نوه شما گرفتیم. حالا یه امسال نگیریم. به خدا بچه‌های لبنان و غزه رو آدم می‌بینه جیگرش آتیش می‌گیره" خنده‌ای انداختم گوشه‌ی لبم: "تازه قراره تو مهد براش کیک ببرم با دوستاش تولد بگیره. خودش که خیلی دوست داره. مگه نه فاطمه‌جون" فاطمه جلوی بابابزرگ ایستاد و موهای او را به هم ریخت: "باباجون انقدر حال می‌ده تو مهد‌. دیروز نورا تولدشو تو مهد گرفت. خیلی خوب بود‌. لباس چین چینی هم پوشیده بود. منم می‌خوام لباسه که دامن پفی زرد داره رو ببرم تو مهد تنم کنم." خیال عمه و بابابزرگ کمی راحت شد. از خنده‌ی روی صورتشان معلوم بود. اینکه فاطمه انقدر برایشان تافته‌ی جدا بافته باشد، طبیعی بود‌. خدا به پسرشان بعد از هفده سالِ آزگار دوا و دکتر این دخترک شیرین زبان را هدیه داده بود. هزینه‌ی تولد را برای بیت رهبری واریز کرده بودیم و تقریبا با صفر تومان باید تا سر ماه سَر می‌کردیم که پدرم از شمال زنگ زد و خبر داد: "بابا جان ما و داداشت‌ اینا داریم میایم تهران هم تولد فاطمه اونجا باشیم، هم‌ماشینمو از ایران خودرو تحویل بگیرم." همان پشت تلفن برایش تعریف کردم که امسال تولد مفصل نداریم و بابا گفت: "باشه پس فقط بیایم فاطمه رو ببینیم دیگه." بابا ماشین صفرش را جلوی در خانه پارک کرد و کیک تولد بزرگی را با خود آورده بود: "مریم جان، بابا به جای شیرینی ماشین، کیک خریدم. نارنگی هم از باغ آوردم برو از تو ماشین بیار." نارنگی‌های قشنگ و مجلسی را شستم و کنار سیب‌هایی که داداش از باغ دماوندش آورده بود، چیدم. کیک و میوه به اندازه‌ی مهمان‌ها بود و فقط زنگ من کم بود تا همه‌ی فامیل را دعوت کنم برای یک جشن تولد ساده. هرچه توی فریزر بود را بیرون آوردم و غذاهایی با مقدار کم و متنوع درست کردم. آنقدر همه خوشحال بودند که زهره وسط مهمانی ایستاد و بلند گفت: "زن‌داداش هر سال پول تولد فاطمه رو بده خیریه‌ای جایی. امسال که نمی‌خواستی تولد بگیری هم میوه خوردیم هم داریم‌ می‌بریم. غذا هم که چند مدل بود خدا می‌دونه؟ بچه‌ها هم خیلی کیف کردن." زیر لب جوری که فقط مهدی بشنود، اضافه‌کردم: "و برکتش برمی‌گرده به زندگی و مال و اهل و عیال و خاندانمون." روایت نسرین محمدی به قلم مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵ بخش اول ایستاده در غبار ... اگر خودش نگفته بود تُپُل است من جسارت نمی‌کردم که از این صفت برای توصیفش استفاده کنم. اما دمِ غروبی، یک مردِ تُپُل با تی‌شرت صورتی توی تاریک‌روشنِ یکی از خیابان‌های الحمراء منتظرم بود. پشت تلفن گفت نماز خوانده‌ای؟ گفتم دارند اذان می‌گویند، بروم مسجد؟ با تاکید گفت نه؛ این‌جا نه! بعد که آمد دنبالم، مثل گنگسترها من را برد خانه‌اش. یک سجاده پهن کرد و گفت بخوان، بدو! وسط نماز هم درست وقتی داشتم با دهانِ باز، فتحه‌ی روی نونِ نَعبُدُ را تلفظ می‌کردم، سه چهار بار اسپریِ اُدکلن را روی سر و صورتم فشار داد و نصف نمازم صرف فکر کردن به این شد که الان این الکل، جزو مسکرات بود یا نه؟ به هر حال وقتم خوش شد. بعدِ نماز هراسان آمد سر سجاده که بدو! قرار است اتفاقات بدی بیفتد؛ باید برویم. رفتیم یک کوچه پایین‌تر، توی یک کافه نشستیم. دو تا قهوه‌ی تلخ سفارش داد. بعدا به هرکس گفتم با دکتر قرار داشتم، برای این که او را به یاد بیاورند، می‌گفتند:"همون تپله که خیلی شوخه؟!" دکتر اهل جنوب است؛ روستای مرکبا. نشانی می‌دهد:"همون‌جایی که چند روز پیش چند تا تانک مرکاوای نسل چهار رو زدیم؛ آر.پی.جی، رنگ این تانک رو هم نمی‌پرونه ها!" دکترِ ۴۲ ساله، متخصص سرطان است و حالا توی بیروت مطب دارد. از دانشگاهی توی ایران فارغ‌التحصیل شده و نشانیِ چند تا پزشک را می‌دهد که اگر توانستم ببینمشان، سلامش را برسانم. خانه‌اش توی ضاحیه بوده و از سه روز قبلِ شهادت سید، مجبور شده رختش را بکشد جای دیگری. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵ بخش دوم می‌گوید توی جنگ ۳۳ روزه، تعداد شهدای ما کم بود اما این‌بار، توی یک روز، پانصد شهید دادیم. اما سید... می‌گوید سید که رفت، غم این پانصد شهید را فراموش کردیم... - این‌ها شعر نیست این را می‌گوید و تعریف می‌کند که مردی را می‌شناسد که دخترش دچار سرطان شده؛ شدید. می‌گوید داشتم با حرف‌های امیدوارکننده تسلی‌ش می‌دادم که ناگهان گفت دکتر! من بعد سید اصلا دردهام را فراموش کرده‌ام. مادرِ دختر، بعد شهادت سید چند روزی توی آی‌سی‌یو بستری بوده و می‌گفته کاش خدا جان دخترم را بگیرد و به جاش بفهمیم خبرِ شهادت سید، دروغ بوده. دکتر می‌گوید ما توی این شرایط آرامیم؛ چون این‌جا خاک ماست؛ مطمئنیم که کسی جز ما توی خانه‌های جنوب ساکن نمی‌شود. لبنان، غزه نمی‌شود. دکتر نظر علاء القبیسی را به زبان دیگری می‌گوید: مردم متکی به شخص بودند و حالا به خود خدا پناه برده‌اند. می‌گوید توی جنگ سوریه، ماها رفتیم برای دفاع از حرم اما دیدیم که این حرم است که از ما دفاع می‌کند؛ حرم است که ما را دور هم جمع کرده. سید هم حرم ما بود و حالا، جمهوری اسلامی و رهبر معظم، حرم ما هستند. دکتر می‌گوید سیدحسن باید شهید می‌شد؛ اما شوکی که به ما وارد شد، سرِ این بود که علم‌دار را همان اول جنگ از دست دادیم؛ فرماندهانِ بزرگمان را از دست دادیم. بعد کمی تامل می‌کند؛ می‌گوید ما هرس شدیم؛ و درختِ این مبارزه با خون آب‌یاری شد؛ خب، حالا بیش‌تر بار می‌دهیم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا