eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.9هزار دنبال‌کننده
928 عکس
143 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 آخرین دیدار دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. عصر یک جلسه داشتم که مجبور شدم به خاطر شرایط خاصی که برای مادرم پیش آمده بود، جلسه را نیمه تمام بگذارم و برگردم خانه. پای مادرم شکسته بود و انجام کارهای خانه برایش سخت بود. باید می‌رسیدم خانه‌شان تا کمکش کنم‌. وارد خانه شدم. سرم به شدت درد می‌کرد. از صبح تا ساعت شش که به خانه رسیده بودم جز یک لیوان چای و یک تکه شیرینی چیز دیگری نخورده بودم. مادرم نشسته بود روی مبل و خیره شده بود به تلویزیون. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود. پدرم همانطور ایستاده داشت شبکه‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد.‌ عادتشان بود، یکی‌شان سر خودش را با تلویزیون اتاق خواب گرم می‌کرد و آن یکی تلویزیون نشیمن را تماشا می‌کرد. پدرم از اتاق بیرون آمد و پرسید: -توی شبکه‌های اجتماعی چیزی نگفته‌اند؟ پرسیدم: «در مورد چی؟» برایش عجیب بود منی که مدام شبکه‌های اجتماعی را چک می‌کنم، خبر به این مهمی را دنبال نکردم. زیرنویس شبکه خبر را نشانم داد. سر دردم دو چندان شد. آخرین تصویر زنده از رئیس جمهور را در سفرشان به استان هرمزگان دیده بودم. بغض راه گلویم را بست‌. نشستم روی زمین. تصویر پیرزنی که با همه ناتوانی‌اش، خودش را به دیدار مردمی رئیس جمهور رسانده بود، در ذهنم روشن شد. تصویر تک تک آدم‌های مشتاقی که آمده بودند تا رئیس جمهور‌ را در سفرش به استانمان ببینند از جلوی چشمم رد شد. اشک حلقه زده بود توی چشم‌هایم.‌زیر لب «امن یجیب» خواندم. شک ندارن که همه آن آدم‌ها الان دارند برای سلامتی رئیس جمهور دعا می‌کنند. مریم بهرنگ‌فر یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دل‌های آدم‌ها، به دست‌ خدا یک‌هو همه خبرها می‌چرخد حول یک نفر، یک مرد. هم خبرهای داخلی، هم خبرهای خارجی! یک‌هو خدا دل‌های همه مردم را روی یک نقطه جمع می‌کند. یک‌هو خدا یک نفر را برای کل دنیا عزیز می‌کند. یک‌هو خدا دست می‌گذارد روی یکی و می‌گوید: «تو از نشانه‌های من روی زمین باش». یک‌هو همه دنیا دلشان می‌تپد برای آن نشان شده. هنوز ما با این نشان شده خدا، توی شوک ولی امیدواریم. خبر اما از جنس خبرهای سیزده دی نیست. زمستان را ما خیلی وقت پیش پشت سر گذاشته‌ایم. خبر از جنس رفتن ابراهیم نبی به دل آتش است و نگاه‌های ملتمسانه ما به آتشی که می‌خواهیم برای ابراهیم، گلستان شود. زهرا یعقوبی‌مقدم یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سیدمرد نورانی وقتِ شام، وقتی صدای اذان از منبر بلند میشد، هوا توی مایه های گرگ و میش بود.مینشستم روی سُفه ی دم در، توی حیاط. قبل از اذان دعای یستشیر پخش میشد. با این دعا گریه میکردم. ایران که بودم مادرم موقع نماز خواندن این دعا را میگذاشت. ایران که بودیم این صدا فقط به گوشم آشنا بود اما حالا او تنها آشنایی بود که توی کشور خودم میشناختم. غریبگی میکردم. و هرشب قبل از اذان با یستشیرِ منبر گریه. گریه هایم را با پشت دستم پاک میکردم که رحیمه گفت از ایران خبر داری؟ زانوهایم را بالا گرفتم، سرم را گذاشتم رویشان، گفتم نه. من مثل یعقوب دور از یوسف بودم یا یوسف دور از کنعان. گفت کانال خبر پرشده، دوره ی ریاست جمهوریه. به عکس های توی فیسبوک از کاندیداها فکرمیکردم که گفتم شام شد. نمازت قضا نشود. • • گفتند مرز باز شده، خانه ی حسن کربلایی رفتند. جانِ علی تفنگدار در خطر بود. رفتند ایران. گفتم قاچاقی؟ هوم کرد و سرتکان داد. گفتم خدا طالب را لعنت کند. عجب ماندم توی گِل.نمیشود خالد. دوتا دختر جوانیم و یک تو. هزار دزد و تفنگ و راهزن توی راه هست. ریسک است. رحیمه گفت: طالب طیاره هارا خوابانده گوشه ی میدان هوایی، هیچ پروازی نیست، پاسپورت ها ویزا نمیشود. قانونی نمیشود رفت ایران. خالد گفت مرز بازشده، همین حالا برویم، بیشتر از این نمیشود بمانیم. تا این تذکره گور و کفن مان نشده باید برویم. • • میرویم خانه ی خاله مهتاب گل برای خداحافظی. صلوات میفرستد. توی چهارده اینچش اخبار میبیند. ذکیه چای می اورد. خاله میگوید خبرداری کی روی تخت نشسته، یک سیدمردِ نورانی. در امان خدا باشد، عجیب نور دارد. پاچایِ«پادشاه» ایران شده. شکرخدا. کاش امام هم پای در رکاب کند. به عکس های کاندیدای توی فیسبوک و اینستاگرام فکرمیکنم و نورانی تر از ابراهیم رئیسی از ذهنم نمیگذرد. من هم زیرلبم شروع میکنم صلوات فرستادن. • • یک روز است خوابیده ایم لب مرز. قاچاق برها تشویش میکنند. مرز سفت شده. میگوید از وقتی رئیسی روی تخت نشسته مرز راهم سفت کردند. توی دلم میگویم آخر مرد مؤمن اینقدر زود! هوای جوان های سید را هم که نداری، صبر میکردی ما رد میشدیم بعد. یاد حرف های خاله می افتادم و صلوات هایش برای پاچایِ ایران. از توی جیبم یک شکلات می اندازم توی دهنم. خالد رفته با یک قاچاق بر دیگر حرف بزند. راه خطری شده. مخصوصا برا شیعه جات. مخصوصا برای دختر جوان. از راه پاکستان میبرند. اما گران تر.قبول میکنیم. پاسپورت ها را نشان هم که بدهیم تحویل نمیگیرند. حالا هرجا. خالد میگوید سفت کردن مرز برای ایران خوب است، عاقله مردی رئیس جمهور شده. لب هایم خشک شده. لبخند که میزنم خون می افتد. • • پانزده نفر را انداخته اند توی یک سواری.همه روی هم. یکهو ماشین می ایستد. مرد میدود در را باز میکند. میگوید برید بیرون، بدوید پشت اون پاسگاه.از پشت باید پیاده رد شیم، دوباره سوار ماشین میشیم، اینطوری گیر میدن. میخواهم پیاده شوم که میخورم زمین. پای راستم خواب رفته. می ایستم و میخورم زمین. میدوم و میخورم زمین. به سمت یک پاسگاه از ناکجا اباد میدویم. گشنه ام و بیشتر از آن تشنه. دعا میکنیم پلیس نگیردمان. که باز رد مرز نشویم. دلهره دارم و میدوم. دلم میخواهد برسم فلکه ی سمت خانه مان، یا چشمم بخورد به برد های دانشگاه. عکس اقای رئیسی را ببینم و بگویم نور به صورتت ببارد مرد، چه خوب که بالای سر این مملکتی. اگر سید مردی نورانی، مرزهای ما را هم سفت میکرد، طالبان نمی آمد، پاسپورت هایمان کار میداد. دخترهای جوان نمی افتادند توی راه قاچاق. ما نمیدویدیم توی بیابان و به پهنای صورت گریه هم نمیکردیم.... نرگس سادات نوری | نویسنده افغانستانی مقیم اصفهان یکشنبه| ۱۴۰۳/۲/۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در لباس خادمی مدام این بیتِ حسین زحمتکش را با خودم زمزمه می‌کنم: «یأس از یک‌سو، امید از سوی دیگر می‌کشید/ ناامید-امیدواری را که از من ساختی» اربعین دو سال پیش که برای اعزام کارم گره خورده بود، با بغض این بیت را استوری کردم و خوابیدم. فردای آن استوری، هنوز شب نشده بود که به مهران رسیدم. انگار که بغض من و این شعر به دست مخاطبش رسیده بود. حالا که خبرهای زیادی از حادثه سقوط بالگرد می‌خوانم، به حرمت لحظاتی هرچند کوتاه که نفس در نفس سید ابراهیم، در حرم امام رضا(ع) و حرم حضرت معصومه(س) با او همراه بوده‌ام این بیت را زمزمه می‌کنم. مخاطبم امام رضایی است که بهتر از همه ما شاهد نیات و اقدامات خیرخواهانه این مجاهد فی سبیل الله بوده است. برای من سید ابراهیم، فقط یک رئیس جمهور نیست، چراکه اولین مواجهه‌ام با ایشان در لباس خادم امام رضا(ع) بوده، امام رضایی که خودش واسطه عزت و احترام سید ابراهیم بین مردم شده، خودش هم نگهدارش است. در سالروز تولد، همیشه رسم بر هدیه دادن مردم به متولدین است، ولی از کرم امام رضا(ع) جز این امید نیست که هدیه تولدش خبر صحت و سلامت خادمان مشهد به ما باشد. رضا مختاری یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خدایا صاحب مان را برسان کاش هر روز همین قدر بی قرار و آشفته بودیم. کاش هر ساعت از روزهای زندگی مان همینطوری به تب و تاب افتاده بودیم، گریه می‌کردیم، دسته جمعی دعا می خواندیم و ختم صلوات بر می داشتیم کاش تمام عمر همینطوری نه بلکه خیلی خیلی بیشتر از این ساعت ها مضطر بودیم، نه برای رئیس جمهور بلکه برای آن کسی که آمدنش دوای همه دردهاست، برای منجی، برای امام مهدی رئیس جمهورمان آدم خوبی است، انقلابی است و خیلی راهگشایی کرده. به خدا می‌گویم این باید بماند باید باشد و الا چه کنیم؟ یاد صبحی می افتم که حاج قاسم رفت... همش داد می‌زدم: خدایا حالا چه کنیم؟ هیچ جوری نمی توانم پازل های توی ذهنم را مرتب کنم مگر با این جمله: خدا همه امیدها را ناامید می‌کند تا حسابی حالیمان شود هیچ نجات دهنده ای جز امام معصوم وجود ندارد. اللهم عجل لولیک الفرج مائده شیخیان یکشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۰ | ۲۳:۳۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 این آهو به سلامت برخواهد گشت وقتی که خبر از گم شدن رییس جمهور شد، توی دلم خوش حال شدم. حتی با آرنج زدم ب پهلوی بغل دستی و گفتم هیجان امروز هم جور شد. فکر کن بی رئیس جمهور بشویم و برویم توی چالش های انتخابات و... کمی که گذشت ولی حس وهم من را گرفت. نترسیدم از بی خانمان شدن که این کشور زیر نظر امام زمان است و هیچ وقت بی صاحب نمیشود. دلم گرفت از تنهایی آن لحظه. از حرف هایی که توی تلوزیون میزدند. این که هوا دارد سردتر میشود و جستجو سخت تر. یاد شال گردن سبز سیدی ای افتادم ک توی عکس ها دور گردن رئیس جمهور بود. خیالم راحت تر شد. تمام این دوران از پیش چشمم گذشت تا راحت تر مقایسه کنم و ببینم اینبار رگ بی تفاوتی ام باید گل کند یا نگرانی ام. یاد انتقام سخت ایران از اسرائیل افتادم. به این فکر کردم ک شاید هیچ کس جز اقای رئیسی جرئت این کار را نداشت. آرام خودم را توی صندلی فشردم. بعد مثل همان شب حمله ایران به اسرائیل،صلوات نذر کردم برای سلامتی آقاسید‌. حالا به امشب فکر میکنم. به این که مگر میشود توی شب ولادت آقا ایران خبر بد بشنود؟ امام غریب نواز ها مگر میگذارد توی شب عید به خودی ها بد بگذرد؟ این آهو به سلامت برخواهد گشت... زهرا امینی یکشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۰ | ۲۳:۲۲ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چقدر شبیه همیم رفته بودیم برای یک مراسم زنانهٔ جشن میلاد امام رضا(ع). بیرون مراسم در محوطهٔ مجتمع نشسته بودیم که خبر سانحه برای هلی‌کوپتر رییس‌جمهور منتشر شد. مرد بغل دستی‌ام پک محکمی به سیگارش زد و‌ گفت: «طوریش نشده. نگران نباش.» بعد بدون مقدمه ادامه داد و با نیشخند گفت: «دیگه وضع مملکت از این بدتر هم نمیشه. شاه هم بیاد نمی‌تونه درستش کنه. حتی شاه.» مجتبی آمد وسط بحث و گفت: «شاه همین که بحرین رو مفت و مجانی داد، برای هفت پشتمون بسه.» حوصله بحث نداشتم. قلبم تیر می‌کشید و دست چپم درد می‌کرد. به مجتبی گفتم: «بلند شو بریم یه دوری بزنیم.» سوار ماشین شدیم و از محوطهٔ مجتمع بیرون زدیم. توی این فرصت چند خبر نگران‌کننده منتشر شد از جمله خبر فِیک برگزاری جلسه شورای عالی امنیت ملی. وقتی برگشتیم نگرانی را توی صورت مرد سیگاری می‌دیدم. از خوشحالی و نیشخند هم اثری در چهره‌اش نبود: «ایشالا که زودتر پیدا میشه. نگران نباشید. منم وقتی خبر جلسه شورای امنیت رو شنیدم نگران شدم.» یک‌دفعه حالم تغییر کرد. منی که برای نبودن پیشش سوار ماشین شده بودم، حالا انگار قلبم به او نزدیک‌تر شده بود. دیدم چه‌قدر ما ایرانی‌ها در حوادث و ناراحتی‌ها شبیه به هم می‌شویم. چه‌قدر انسجاممان زیاد می‌شود. چه‌قدر هوای همدیگر را داریم. ایرانی‌ها را باید در همین اتفاقات شناخت. در سوگ حاج قاسم. در وعده صادق. در نگرانی برای رییس‌جمهوری که شاید نه در انتخاباتش شرکت کرده باشند و نه به او رای داده باشند. محمدحسین عظیمی یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 عملیات احیای ققنوس دیروز بود که خواندنش را شروع کردم و امروز تقریباً به آخرش رسیدم. خدایم شاهد است که فصل به فصلش را با بغض خواندم و گاه گاهی چشمانم به اشک نشست. یادم رفت اول اسمش را بگویم! «عملیات احیاء». بین همه پیشرفتی‌های راه‌یار، بیشتر از همه به دلم نشست. مشکل پشت مشکل و فتح پشت فتح. به‌نظرم آمد انگار ققنوس فقط پرنده افسانه‌ای ما ایرانی‌ها نیست؛ بلکه زاده شدنش از میان آتش و سختی‌ها، بخش جدایی‌ناپذیر زیست ماست. زیستی که در آن اشغال شده‌ایم، مورد حمله قرار گرفته‌ایم، یک روز رجایی و باهنر و روز دیگر بهشتی‌ از دست داده‎ایم، رفتن خمینی بزرگ را دیده‌ایم، فتنه‌ها چشیده‌ایم و دسیسه‌ها از سر گذارنده‌ایم. امروز هم شاید یکی از همان روزها باشد؛ آخرش را نمی‌دانم! هر چه باشد خیر است. رفتن در مسیر خدمت به خلق، عاقبت‌ به خیری و ماندن برای خدمت به خلق توفیق! مهم این است که ما در زیر بار سختی‌ها و مشکلات و دشواری‌ها قد خم نمی‌کنیم. ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند. تنها موقعی سرپا نیستیم که یا کشته شویم، و یا زخم بخوریم و به خاک بیفتیم و الا هیچ قدرتی پشت ما را نمی‌تواند خم کند. امین ماکیانی یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مهری که ریشه دوانده کتاب ریاضی‌اش را لوله کرده بود و دستش را سفت دورش پیچیده بود. خط قرمزش امتحان ریاضی بود و می‌خواست تمام دو روزی که زمان دارد ریاضی را لقمه‌لقمه بخورد تا بتواند جبران غیبتش را سر امتحان میان ترم بکند. به خاطر مریضی و افتادن از امتحان، معلم حسابی نقره داغش کرده بود. رگ غیرتش بیرون زده بود و می‌خواست با نمره بیست، حال آقای معلم را بگیرد. سفارش کرده بود که داداشش را مدیریت کنم و او را با کتاب ریاضی‌اش تنها بگذارم. تا حوالی عصر همه چیز خوب بود اما همین که آمده بود نمونه سوال ریاضی حل کند خبر را دیده بود. با چشم‌هایی گرد و دهانی نیمه‌باز از در اتاق بیرون آمد. تمام حواسش پی من و ذکر زیر لب و چشم‌های گریانم بود و هیچ عکس‌العملی به دادا گفتن‌های داداشش نشان نداد. نپرسیده خبر برایش تایید شده بود. اول خودش را نباخت. صدای دورگه‌اش را توی گلویش انداخت و گفت: یعنی می‌خوای بگی هواشناسی رو چک نکرده بودن؟ یعنی می‌خوای بگی همه‌چیز تموم شد؟ خودم را جمع و جور کردم. اشک‌هایم را با آستین چادرنمازم پاک کردم. منبر مادرانه‌ام را بالا رفتم و وسط حرص و عصبانیتش دلش را مادرانه آرام کردم. وعده‌اش دادم به "یقینا کله خیر" حاج قاسم. یعنی‌هایش که اوج گرفته بود کم‌کم رنگ باخت و ولوم صدایش پایین آمد. دیدم که زیر چشمی من را نگاه کرد. شنیدم صدای پرت شدن کتاب و لرزیدن شانه‌هایش را. حالا چند ساعت است کتاب لوله شده توی دستش مانده و چشمش مدام زیرنویس شبکه‌های خبری را می‌خواند. آقای رئیسی آقای سید مهربان می‌شود بگویی قلب نوجوان مرا چطور توی مشتت گرفتی که از خیر امتحان ریاضی‌اش گذشته و زیر لب امن یجیب برای شما می‌خواند؟ زهره نمازیان یکشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۰ | ۲۳:۴۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مردم ایران نگران و دلواپس نباشند بعونک یا رئوف اولش به نظرم اتفاق مهمی نیامد.نه این که مهم نباشد.بالاخره برای تعدادی از بنده های خدا حادثه ای مبهم رخ داده بود و تا مشخص شدن آخر قصه حالت تعلیق داشتیم... اما دروغ چرا؟ آنطور که بعضی اسپند مانند بالا و پایین می‌پریدند بی قرار نبودم.نه اینکه آب توی دلم تکان نخورده باشد و برای ختم به خیر شدن قصه ذکر و ختمی برنداشته باشم، اما توی دلم به افرادی که میگفتند ما خدا را داریم و ایران امام زمان را دارد و این حرفها میگفتم زکی! انگار زیره به کرمان آورده باشند.انگار خودمان ندانیم و آنها یادآوری مان کنند. اولش نسبت به خودم توی حس خوش گمانی رفتم. انگار که شخصیت بسیار متوکلی باشم که از این بادها نمیلرزد. اما رفته رفته که پیامهای نگرانی دوستان اوج گرفت به خودم شک کردم. وقتی پیام رهبرم نقل به نقل چرخید از شکم مطمئن شدم. آخر ایرانی اینقدر بی بُته؟! جای نگرانی دارد که نگران رئیس جمهور مملکتت نباشی.جای حسرت دارد رهبرت سخنی بفرمایند و مخاطبش تو نباشی! توی یک لا قبای به ظاهر متوکل، به باطن بی بته! وقتی میگویند «ملت ایران نگران و دلواپس نباشند» یعنی داغدار و بهم ریخته ای و حالا دارند نوازشت میکنند. اگر بهم نریخته باشی مشمول نوازش نمی‌شوی! حتی اگر به خیالت مطمئن باشی «هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمی‌آید.» لیلا آصالح یکشنبه| ۱۴۰۳/۲/۳۰ | ۲۳:۵۷ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 من آدم اشکم دهانم‌ تلخ است و چشمانم خیس. آرام ندارم یک لحظه. گاز را تمیز کرده‌ام. ظرف‌ها را شسته‌ام. ولی فکر و خیال امانم نمی‌دهد یک لحظه. چه بر سر رئیسی آمده؟ اگر نباشد چه بر سر ایران می‌آید؟ با این همه گرگ که دندان تیز کرده‌اند دورتادور ما. راستش من آدم محکمی نیستم. از آنهایی که در سختی ها همچون آهن محکم اند. نه. دخترم بخاطر زردی نصف روز بستری شد و من تمام بیمارستان را با گریه هایم کلافه کردم. من آدم اشکم. با چشمانی تار گوشی را توی دست می‌گیرم. قلبم با ضربه‌هایی محکم به سینه می‌کوبد. پیامی می‌بینم منتسب به آقا : "ایران کشور امام رضاست. نگران نباشید." چیزی توی دلم فرومی‌ریزد. شک دارم به این جمله؟ نه. مگر می‌شود امام رئوف عیدی بدی به ملتش بدهد؟ رها می‌شوم روی مبل. نفسی می‌کشم. نرم و عمیق. وطنم را می‌سپارم به خودش. عیدی مولای ما هرچه باشد یقینا خیر است. نسیبه استکی یکشنبه| ۱۴۰۳/۲/۳۰ | ۲۳:۴۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور بخش ششم بیست تا «های لوکس» با یک ستون از نیروهای بیست و پنج واکنش سریع ارتش راهی شدیم. مسیری لغزنده، پر از گل و لای با مه غلیظ و شرایط خطرناک جوی. دو ساعت کل مسیر رو رفتیم و برگشتیم اما حتی اگر در دو متری ما هلیکوپتر وجود داشت هم ما نمی‌دیدیم. ادامه دارد... محمدرضا ناصری یکشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۰ | ساعت ۲۳:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور بخش هفتم خدای من شکرت یک رب پیش ارتباط با حاج اقای آل هاشم برقرار می شه، امبولانسی آژیر می زند و حاج اقا صدای اژیر رو می شنوه ... همه به خط می شوند و با امیدی جدید به همراه امبولانسی که محل دقیق رو می دونه به همراه سردار سلامی جلو رفتند. یک ستون هشت ماشینی به سمت «اوزی» رفتند. و ما ادامه می دهیم... ادامه دارد... محمدرضا ناصری یکشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۰ | ساعت ۲۳:۵۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نذر زنده ماندن رئیس جمهور هوای شهر گرم است و من تازه از اداره به خانه رسیده ام‌، بدون اینکه گوشی را از کیفم خارج کنم و کار اضافه ای انجام دهم لباس کارمندی را از تنم خارج کرده و لباس خانه داری را تن میکنم با عجله ناهار بچه ها که از ساعتش هم‌ گذشته را آماده کرده و سفره را پهن می‌کنم. آخر به قول امیرعلی ساعت شام‌ و ناهار رو شکم‌ تعیین میکنه نه ساعت. خلاصه ناهار بچه ها را میدهم‌ و همسرم برای سرویس کولر راهی پشت بام میشود ک من به عنوان دستیار و مسئول کلید کولر پایین ایستاده ام. همزمان بچه ها تلویزیون را روشن‌ میکنند و با صدای امیرعلی به خودم‌می آیم‌؛ - رییس جمهور سقوط کرد!!! شوکه نگاهش میکنم‌ یعنی چی؟ - چی میگی امیرعلی؟ - من نمیگم‌ تلویزیون‌ میگه. ناخودآگاه نگاهم به سمت صفحه تلویزیون می چرخد، چشمانم از حدقه بیرون میزند و خون به مغزم‌ نمیرسد تا جایی که آذربایجان شرقی و غربی را قاطی میکنم و با تجسم چهره رییس جمهور و آقای معتمدیان(استاندار آذربایجان غربی) صدای هق هق گریه ام فضای خانه را پر میکند امیرحسینِ کوچکم خودش را در آغوشم‌ می اندازد و بعد از چند ثانیه سریع آغوشم را رها میکند و قلک به دست جلویم می نشیند می گوید: همه پولام نذر کردم‌ تا آقای رئیسی زنده بمونه. گریه ام شدت میگیرد و از خدا می خواهم به حرمت نفس های معصومانه این بچه ها نگاهی معجزه آسا به ملت ما کند. فاطمه یعقوبی دوشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۱| ۰:۱۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شبیه حرف‌های من هر وقت که این اواخر توی قاب تلویزیون می‌دیدمش، امکان نداشت که قلبم نلرزد از احساس غرور؛ از اینکه یک نفر دارد حرف‌های من را پشت تریبون می‌زند و همه‌ی دنیا دارد حرف‌های من را می‌شنود. یک نفس راحت می‌کشیدم. یک لبخند نازک می‌زدم و همین شد تمام خاطرات خوب من از مردی به نام امیرعبداللهیان. دلم می‌خواهد باز هم او را در قاب تلویزیون ببینم؛ با همان جدیت؛ با همان صلابت؛ با همان اطمینان در تک تک کلماتش، اطمینان از درست بودن راهمان در جنگ با اراذل جهان. کاش باز هم او را ببینم، کاش باز هم آنها را ببینم! محدثه اکبرپور یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ز غوغای جهان فارغ تازه قوه‌ی قضائیه جان گرفته بود و نفس راحتی می‌کشیدیم. یک‌جور نظم و مدیریت خاصی پیچیده بود توی کارها که حتی ما از دل خانه هم این آرامش تزریق شده را حس می‌کردیم. خیلی دوستشان داشتم. نه بخاطر هدیه‌ی روز زن که جرینگی به حسابم ریخته شد، نه. بیشتر بخاطر توجهشان به خانواده و همسرِ نیروهایشان بود که به جانم چسبید. برای من و امثال من که همسرانمان بیست و چهار ساعت پشت درهای زندان می‌ماندند و شرایط سخت کار در محیط زندان را تحمل می‌کردند، این آرامش فضای کار، خیلی محسوس شده بود. من که خیلی خوب اثراتش را بین حرف‌های همسرم می‌دیدم. تازه رونق گرفته بودیم که خبر رفتن آقای رئیسی از قوه‌ی قضائیه، همه‌ی آرامش را دود کرد و فرستاد هوا. آه حسرت بود که می‌کشیدیم. می‌نشستیم و برای هم خدمات و کارهایی که انجام شده بود و ما دیده بودیمشان را می‌شمردیم. روزی که برگه‌ی رأی را توی صندوق می‌انداختم با خودم گفتم: «هرکس به قدرت مدیریت ایشان شک دارد، کاش بیاید و از من بپرسد تا با مثال و رسم شکل از احوال زندان، برایش توضیح دهم که یک مدیریت خوب چه ها که نمی‌کند». شد. رئیس‌جمهور شد. کفش‌های گلی‌اش را دیدیم. بازدیدهای میدانی‌اش را هم. اصلاً یک‌جور خاصی بود. تازه مردم کشور داشتند مثل ما می‌شناختندش. اهل بوق و کرنا نبود که کارهایش را رسانه‌ای کند. مردم هم زیرپوستی دوست داشتنش را توی قلبشان نگه‌داشته بودند. تا زد و توی مه نشست گوشه‌ای از یک مسیر صعب‌العبور تا ز غوغای جهان فارغ، نفسی تازه کند. تا خستگی‌اش را بگیرد و خدا بهمان برش گرداند غوغایی به راه افتاده است. این بار «سیدابراهیم رئیسی» شده رمز اتحادمان که مهرش توی قلب همه‌مان جوشیده و یک صدا برایش امن یجیب می‌خوانیم. زهره نمازیان یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ز غوغای جهان فارغ تازه قوه‌ی قضائیه جان گرفته بود و نفس راحتی می‌کشیدیم. یک‌جور نظم و مدیریت خاصی پیچیده بود توی کارها که حتی ما از دل خانه هم این آرامش تزریق شده را حس می‌کردیم. خیلی دوستشان داشتم. نه بخاطر هدیه‌ی روز زن که جرینگی به حسابم ریخته شد، نه. بیشتر بخاطر توجهشان به خانواده و همسرِ نیروهایشان بود که به جانم چسبید. برای من و امثال من که همسرانمان بیست و چهار ساعت پشت درهای زندان می‌ماندند و شرایط سخت کار در محیط زندان را تحمل می‌کردند، این آرامش فضای کار، خیلی محسوس شده بود. من که خیلی خوب اثراتش را بین حرف‌های همسرم می‌دیدم. تازه رونق گرفته بودیم که خبر رفتن آقای رئیسی از قوه‌ی قضائیه، همه‌ی آرامش را دود کرد و فرستاد هوا. آه حسرت بود که می‌کشیدیم. می‌نشستیم و برای هم خدمات و کارهایی که انجام شده بود و ما دیده بودیمشان را می‌شمردیم. روزی که برگه‌ی رأی را توی صندوق می‌انداختم با خودم گفتم: «هرکس به قدرت مدیریت ایشان شک دارد، کاش بیاید و از من بپرسد تا با مثال و رسم شکل از احوال زندان، برایش توضیح دهم که یک مدیریت خوب چه ها که نمی‌کند». شد. رئیس‌جمهور شد. کفش‌های گلی‌اش را دیدیم. بازدیدهای میدانی‌اش را هم. اصلاً یک‌جور خاصی بود. تازه مردم کشور داشتند مثل ما می‌شناختندش. اهل بوق و کرنا نبود که کارهایش را رسانه‌ای کند. مردم هم زیرپوستی دوست داشتنش را توی قلبشان نگه‌داشته بودند. تا زد و توی مه نشست گوشه‌ای از یک مسیر صعب‌العبور تا ز غوغای جهان فارغ، نفسی تازه کند. تا خستگی‌اش را بگیرد و خدا بهمان برش گرداند غوغایی به راه افتاده است. این بار «سیدابراهیم رئیسی» شده رمز اتحادمان که مهرش توی قلب همه‌مان جوشیده و یک صدا برایش امن یجیب می‌خوانیم. زهره نمازیان یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 او فقط مثل خودش است ۳۰ اردیبهشت است، دو ماه است که روال همین است... آش همین آش و کاسه همین کاسه... هنوز به از ساعت ۶ صبح بیدار شدن و از ساعت هفت تا ساعت دوی بعد از ظهر سر کار بودن عادت نکرده ام. ساعت ۲ و خورده‌ای خسته و خواب آلود از محل کار می‌ رسم خانه. با تصمیم خودم، قرار است فردا حتی با خودم ناهار ببرم و بعد از پایان ساعت کاری تا ساعت ۶ عصر هم سر کار بمانم و یک چند ساعتی خارج از ساعت کاری‌ام از روی دغدغه‌ی شخصی ام اضافه کار کنم. بگویی نگویی خودم را سرزنش می‌کنم که چرا کاری اضافه تر از حد مسئولیتم قبول کرده‌ام که حالا باید بابتش از کارهای شخصی ام بزنم و تا ۶ عصر سر کار بمانم. از فکر بیرون میایم، ناهار را تند تند خورده و نخورده، میروم تا قبل از اینکه از خستگی بیهوش شوم، خودم را به اتاقم برسانم. به ذهنم میرسد قبل از بیهوش شدن! فضای مجازی را در حد نیم نگاهی رصد کنم. یکی از گروه ها را که باز می‌کنم با خواندن خبری کوتاه، نظرم جلب می‌شود، اما با تصور اینکه اتفاق خاص و جدی‌ای نیست و به خیر می‌گذرد، از کنارش رد می‌شوم و برای چند ساعتی! خواب میروم. با صدای پدر که هر چند دقیقه یکبار صدایم می‌زند بیدار می‌شوم. می‌خواهد خبر مهمی را به من اطلاع دهد. ظاهرا موضوع خیلی جدی است..‌ تلویزیونمان بر خلاف همیشه، یک‌سره روشن است و شبکه‌ی خبر مراسم دعای توسل در حرم امام رضا جانمان را نشان می‌دهد، توسلی که برای سلامتی آقای رئیسی و هیئت همراهشان است. در خودم فرو می‌روم... شب ولادت امام رضا..، خادم‌الرضا... دلم نمی‌خواهد به افکار منفی اجازه دهم ذهنم را بیازارند. اما از طرفی هم سعی می‌کنم خودم را برای شنیدن هر خبری آماده کنم... مثلا برای شنیدن خبر شهادت افرادی که خیلی وقت است به از ساعت هفت صبح تا ساعت دو ی بعد از ظهر که نه...، به ۲۴ ساعته در خدمت مردم بودن، عادت کرده اند... افرادی که معلوم نیست آخرین باری که در خانه‌ی خودشان و در جمع خانواده‌ غذا خورده‌اند کی بوده‌ است. به رئیس جمهوری می‌اندیشم که در جایگاه ریاست قوه‌ی قضاییه، مدعی‌العموم بود و مطالبه‌گر، اما شانه‌اش را زیر بار سنگین ریاست جمهوری برد. پذیرفت که خودش را در موضع مطالبه و پاسخگویی قرار دهد تا دلمان گرم باشد کسی رئیس جمهور است که نوع نگاهش به جایگاه مسئولیت، خدمت است. دلسوز ملت است. تمام زورش را می‌زند تا بلکه گره‌ای باز کند و کاری پیش ببرد. نمی‌دانم آن موقعی که هلیکوپترشان داشت دچار سانحه می‌شد، چشمانشان از کم خوابی سرخ شده بود یا نه... خسته بودند و با این وجود به دویدن‌های همیشگی‌شان ادامه می‌دادند یا نه... نمی‌دانم.. امیدوارم سلامت به آغوش ملت بازگردند، اما هرچه که پیش بیاید از خاطرمان نمی‌رود که آقای رئیس جمهور، داخل ویلایش در حال تفریح لابه‌لای بوته‌های باغِ چند صد متری اش، پایش به گوشه‌ی آلاچیق گیر نکرد که دچار سانحه شود، سوار هلیکوپتر بود... قبلش مشغول مراسم افتتاحیه بود، بعدش قرار بود باز هم کار.... باز هم کار... و باز هم کار... بگذریم... او مثل خودش است... فقط مثل خودش. معصومه ترابیان دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ۰:۳۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اگر این یک فیلم بود ... اگر این یک فیلم بود ،قطعا پرفروش می شد . مثل فیلم ۱۲۷ ساعت که یک کوهنورد ۵ روز توسط یک تخته سنگ در کوه زندانی شد. حالا نمی‌دانم انتهای این فیلم چند ساعت می‌شود ؟؟؟ اما فیلم خوبی می‌شود، فیلمی دارکِ دارک. فیلمی با زیر تیتر «هلی‌کوپتر ریاست جمهوری که مفقود شد»، آن هم در مکانی صعب العبور، آن هم در بدترین وضعیت هوایی. هر چه بر ساعت پیدا نشدن بالگرد اضافه می‌شود، تعلیق فیلم هم قوت می‌گیرد. پدربزرگ، مادربزرگ‌ها تسبیح به دست خیره شده‌اند به تلویزیون. بزرگترها خیمه زده‌اند در ایسنتاگرام و کانال‌های خبری مجازی. بچه‌ها اما در آرامش خوابیده‌اند، همان آرامشی که زیر سایه همان رئیس جمهور دارند. از ساعت ۴ بعدازظهر که خبر همگانی شد تا ۷ و ۸ شب مردم به حالت عادی بودند و با یک ان‌شاءالله پیدا می‌شود روال زندگی‌شان را طی کردند. اما از ۸ شب به بعد، قضیه جدی‌تر شد، جدی‌تر و ترسناک‌تر. رئیس جمهور مملکت با ۲ بالگرد دیگری که همراهش بودند، مفقود شده بود، هیچ خبری از آنها نبود هیچ خبری ... خیلی ترسناک است. حالا فیلم رسیده است به جاهای حساس، به همان جایی که دیگر نمی‌توانی لم دهی و فیلمت را ببینی، باید سیخ بنشینی و زل بزنی به فیلم تا بتوانی استرست را کنترل کنی. ترسناک‌تر اما واکنش یک عده از مردم است، آنهای که در پیج‌هایشان را باز کرده‌اند و می‌رقصند و می‌خندد و مسخره می‌کنند، آنهایی که توسل پیدا کرده‌اند به خرس‌ها و گرگ‌ها که امیدمان به شماست‌. می‌دانی اینها شرفشان به اندازه همان خرس و گرگ هم نیست. هرچه بیشتر فوکوس می‌کند روی این دسته از مردم حالت از آدمیزاد بودن بهم می‌خورد. آن‌طرف‌تر ولی یک عده با چشم گریان ختم و نذر برداشته‌اند که سیدشان، مرد میانه میدانشان سالم باشد. چشمانشان گریان است برای این مدتی که از جانش برای وطن مایه گذاشت. این را از شروع فیلم هم می‌شد فهمید، رئیس جمهور رفته بود به نقطه صفر مرزی. می‌دانست هوا خراب است؟‌ نمی‌دانست؟ من که می‌گویم می‌دانست، اما حتماً سفرش آنقدر مهم بوده و برای ادامه حیات وطن لازم که از دفتر و پشت میز نشینی گذشته و رفته است. اصلاً همین یک صحنه را هم که ببینی، می‌فهمی این رئیس جمهور توفیر دارد با آنی که صبح جمعه بیدار شد و گفت خواب بودم. ۱۲ شب است. ۹ ساعت گذشته است و هنوز هیچ خبری نیست. مردم بی قرارند، یک عده برای پیراهن مشکی که از چنگ لباس در آورده‌اند، اما هنوز ته دلشان کور سوی امید هست که به لطف صاحب امروز و آن عمامه مشکی‌اش بخیر می‌گذرد. یک عده هم بی قرار وعده‌های دور دور و شلوغ بازی‌هایشان . فاطمه آقاجانی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور بخش هشتم همین الان که پیام میدهم سردار سلامی و سردار پاکپور وارد اتاق شدند. این طور که مشخص است، جست‌وجو موفقیت آمیز نبوده‌. از چهره‌های خسته و ابروهای بهم گره خورده می‌شود حدس زد. کم کم جمع دیگر فرماندهان هم اضافه می‌شوند. از صحبت سردار عباسقلی‌زاده (فرمانده سپاه عاشورا) می‌شنوم که نیروهای مردمی را برای بعد از نماز صبح سازماندهی می‌کنند. ادامه دارد... محمدرضا ناصری دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۱:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رئیس‌جمهور کی میاد؟ -آقاجون کی میاد؟ صدای مامان‌جون است که هر بار به حیاط می‌رود و می‌آید همین سؤال را می‌پرسد و من هر بار می‌گویم: «تا یه ساعت دیگه میاد». روی صندلی می‌نشیند چشم انتظار آقاجون ... من هم کنارش روی زمین می‌نشینم و سرم را توی گوشی فرو می‌برم، از این برنامه به آن برنامه، می‌خواهم ایتا را ببندم که متن پر رنگ شده «فرود سخت بالگرد رئیس جمهور» توی چشمم می‌زند. پیگیر خبر ها که می‌شوم می‌فهمم چند ساعت است که بالگرد رئیس جمهور مفقود شده و نیست، خبرها را یکی یکی می‌خوانم تا به آخرین خبر می‌رسم، خبر جدیدی نیامده است. مامان‌جون دوباره می‌پرسد: «آقاجون کی میاد؟» این بار به جای جواب دادن به سؤالش می‌پرسم: «انتظار سخته؟» غم روی چهره‌اش می‌نشیند و می‌گوید: «الهی خدا هیچ بنده‌اشو منتظر نذاره». برایش از انتظاری می‌گویم که چند ساعت است مانند بیماری واگیرداری بین مردم پخش شده است، چند لحظه‌ای همراهم می‌شود. هر چه می‌گویم، با تعجب وای کشداری می‌گوید و چهره‌اش گرفته‌تر می‌شود. وسط حرف‌هایم بلند می‌شود و دوباره می‌رود بیرون. این بار هر چه از من شنیده و هر چه خودش در ذهنش دارد را به زبان می‌آورد: «رئیس جمهور کی میاد؟» نرجس تاج‌الدینی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور بخش نهم حجم نیروهای امدادی و مردمی چشم‌گیر است ولی شرایط آب و هوایی همه را زمین‌گیر کرده! از ستون لندکروزهای ارتش که ما همراهشان بودیم فقط ۲ خودروی جلویی دیده می‌شد. پ.ن: داخل عکس، شخص پیراهن سفید، خلبان بالگرد دومی است که همراه بالگرد آقای رئیسی در مسیر بودند. ادامه دارد... محمدرضا ناصری دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۱:۱۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تو در جنگل‌های ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار می‌کنی مرد؟ صندلی نهاد ریاست جمهوری چه کم داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟ می‌خواستی بگویند مردمی هستی؟ خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله می‌شدی و چند نفر آدم را پیدا می‌کردی و از بین‌شان ردی می‌شدی و صدای شاتر دوربین‌ها و تمام. بیخیال که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده. بیخیال که روستای کهنه‌لو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد. بیخیال که روستای کیغول یک درمانگاه ندارد و همین ماه پیش زن جوانی، قبل از رسیدن به زایشگاه شهرستان، بچه‌اش سقط شد. اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار می‌رفتی سید! رفتی سراغ نقطه‌ای که کل مملکت بسیج شده‌اند برای پیدا کردنت؟ انصافت را شکر. می‌گویند آن‌جا باران گرفته. زیر باران دعا مستجاب است. دعا کن برای خودت دعا کن برای ما؛ پیرمرد روستای کهنه‌لو را که یادت نرفته؟ همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟ دعا کن سید! شب عید است... مریم بهروزبیاتی یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا