eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 برای من، ماجراها جور دیگری معنا می‌شوند دوازده دی ۹۸رسیدم مشهد. صبح سیزدهم، می‌خواستم خوش و خندان به زیارت امام رئوفمان بروم که حاج‌قاسم را زدند. بهترین وصف را از آن روز و آن حال، عزیزم، عصمت زارعی، سرود: «ما خواب بودیم و تو را دیدار دادند…» چند سری قبلش؟ باز هم مشهد. این دفعه، چهارم مهر ۹۶. از پایان‌نامهٔ ارشدم دفاع کرده بودم. سبک‌بال و خجسته، از همسرم بلیت پرواز مشهد هدیه گرفته بودم بابت دفاع. آیه، دخترم، روی شانه‌های علی بود که تابوت محسن حججی آمد روی شانه‌های زوّار امام. وداع شهید در حرم، با مردمی که صدقه‌سری محسن و‌ محسن‌ها، در امن و امان، آمده بودند زیارت. همین تازگی؟ سیزدهم دی ۱۴۰۲، اهواز. رفته بودم از روایت و رسانه بگویم. قرار بود آن روز کرمان باشم برای روایت سالگرد حاجی. نشد. بقیه رفتند و مسیر من افتاد به اهواز. خوش‌بخت از معاشرت با زنان اهوازی، روی صحنه مشغول اهدای جوایز بودم که مجری خبر داد ما مانده‌ایم و زوّار مزار حاجی رفته‌اند… زانوهام سست شد. زیر شانه‌هام را گرفتند. بهت. دریغ. افسوس از باب شهادت که لایق گذر از آن نبودم. امروز؟ شب ولادتی امام رئوف، همان امامی که حرمش همیشه پناهم بوده. در جشن «پناه» دانشگاه فردوسی مشهد، داشتم برای خواهرها و برادرهام، از آینه‌ها می‌گفتم، از آینه‌های حرم که می‌توانیم خودمان را در آن‌ها پیدا کنیم. حرفم را از آینهٔ نفاق‌انگیز شروع کرده بودم، از آینه‌ای در جهان هری‌ پاتر که نه صورتت را، که آرزوی قلبی واقعی‌ات را نشان می‌دهد. آخرش گفتم اگر حاجی در این آینه نگاه می‌کرد، حکماً خودش را می‌دید. او شهادت را زندگی کرد، آرزوی خودش را، حقیقت خودش را. حالا؟ زمین مشهد خیس باران است. سرم گیج می‌رود. نفسم سنگین شده. علی زنگ زد، مثل همان روز که خبر حاجی را داد. من تازه از جشن بیرون آمده بودم. «هلی‌کوپتر رئیس جمهور و همراهاش سقوط کرده. هنوز پیدایشان نکرده‌اند.» گریه می‌کنم. دور خودم می‌چرخم، با گوشی لرزان توی دست‌هام. زنگ می‌زنم به منصوره. می‌گوید دعا کن. می‌گوید همه‌مان داریم دعا می‌کنیم سلامت پیدا شوند. من همیشه دوستش داشتم. همیشه سیدابراهیم رئیسی را دوست داشتم. خیلی دوستش داشتم حتی وقتی خیلی به او نقد داشتم. همیشه به او خوش‌گمان بودم، سیدی که من را یاد آستان امام رئوفم می‌انداخت. نه. دلم نمی‌خواهد. دلم نمی‌خواهد امشب، شب ولادت امام‌جانم، این روایت را هم بگذارم تنگ باقی آن خرده‌روایت‌های کلان که هنوزاهنوز روی قلبم وزنه شده‌اند. نمیخواهم باز من خندیده باشم خوش گذرانده باشم و مردی مردانی در جهانی واقعی تر و سخت تر از جهان کوچک ،من جدی تر از دنیای پاترهدها و فانتزی‌های نوجوانی،ام با رنجهای بزرگ با امتحانهای واقعی دست و پنجه نرم کرده باشند. نمیخواهم باز عده ای در لباس ،خدمت با قلبهای مشتاق به کار دویده باشند پریده باشند و من در همان جهان کوچک خودم خیال کرده باشم مشغول کارهای بزرگم یک نفر بیاید مصرع دوم شعر عصمت را از ذهنم پاک کند. یک نفر جلوی ذهنم را بگیرد که این قدر دلواپس و شوریده حال نخواند «زین پس به نامت پیشوند خون ببندیم؟» یک نفر بیاید بگوید رئیس جمهور ما و گروه همراهش پیدا شدند باز بند کفششان را محکم میبندند تا تحریمها را دور بزنند تا تلاش کنند حریف ناامیدی ها و نفوذیها و قحط الرجالها و آقازاده ها و غير متخصصها شوند و با سربازان حاجق برای ایرانمان بدوند و ما گاهی دعایشان کنیم و گاهی از اشتباهاتشان حرصمان بگیرد و غر بزنیم. یکی من را از این کابوس بیدار کند. پرستو علی‌عسگرنجاد دوشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 به خاطر حاج قاسم نمی خواستم رای بدهم. از صبح تا شب یک تیم شش نفره روی حرف های من نقد وارد کردند، تشویقم کردند تا اینکه یکی شان گفت: بابا ما رو ول کن بخاطر حاج قاسم برو پای صندوق‌ _اصلا رأی سفید بنداز بخاطر حاج قاسم تنها حرفی بود که برایش جوابی نداشتم .برای همین رفتم . اما من آدم رأی سفید نبودم. پای صندوق رسیده بودم، مناظره ها و گفتگو ها را دنبال کرده بودم. مدام با خودم مرور می کردم که کدامشان بهتر بود،تا اینکه اسمش را نوشتم و تنها دلیلم صداقتی بود که توی حرف هایش احساس می کردم .بله من با همه عقلانیتم رأی ندادم من با حسم به آقای رئیسی رای دادم . وقتی که رأی آورد خیلی از اطرافیانم خندیدن و گفتن کی رفته پای صندوق ؟ ریاست جمهوری انتصابی بوده و هزار حرف دیگر .اما من برایم مهم نبود من با حاج قاسم به پای صندوق رفته بودم و مطمئن بودم خیلی های دیگر هم مثل من. این را هم می دانستم که این جناب رییس جمهور هم می شود مثل قبلی ها؛ اما نشد انگار این یکی نمی خواهد تاریخ را تکرار کند. وقتی رأی ام را داخل صندوق انداختم همه جور فکر و خیالی درباره آینده ریاستت می کردم به جز این یکی .شاید خیلی ها بگویند کدام کشوری ۴تا مقام مهم کشوری را به این شکل در این مناطق جا به جا می کند اما من فکر می کنم همان صداقتی که از شما دیدم و من را شکار کرد، همان صداقتتان کار خودش را کرد. فاطمه سادات حسینی دوشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۱ | ساعت ۰۸:۵۸ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خدا دانای کل است ساعت 5:50 صبح ایستگاه مترو آزادگان تهران مملو از جمعیت است و همه منتظرند تا قطار برسد و سوار شوند. یکی دو دقیقه انتظار طول می کشد، قطار می رسد و در میان جمعیت خود را داخل مترو جا می دهم این ساعت از صبح و این میزان از جمعیت منتظر خیلی سابقه نداشته است. به دلیل ازدحام زیاد جایی برای نشستن پیدا نمی کنم و به همین دلیل سرپا گوشی را مثل 10 تا 12 ساعت اخیر در دست دارم و به سرعت کانال های مختلف خبری و رسانه ای را دنبال می کنم. خبرها ضد و نقیض است و به همین دلیل سعی می کنم خبرگزاری های رسمی را نیز مرور کنم تا خبر تازه تری از حادثه دیشب برای هلیکوپتر رئیس جمهور به دست بیاورم. در کنار من و در میان افراد نشسته و سرپا خیلی ها در حال جستجوی خبرها هستند، عده ای در تلگرام و اینستاگرام و عده ای دیگر هم در شبکه های اجتماعی داخلی. در ایستگاه بعدی پیرمردی سیه چرده با یک ویلچر خالی سوار می شود و در لابلای جمعیت کنار من یک دست به ویلچر و یک دست به میله خودش را جا می دهد. سراغ ایستگاه مترو شهید مدنی را از من می گیرد، من هم در حد شناخت راهنمایی می کنم که در لابلای صحبت های ما یکی دو نفر دیگر نیز مشارکت می کنند و او از راهنمایی های من قانع می شود. من همچنان غرق در صفحه عوض کردن و رصد لحظه ای اخبار هستم، هر رسانه ای تلاش می کند که خبر را سریعتر از رقیب مخابره کند ولی محتوای همه خبرها یکسان است. فعلا خبر قطعی نیست و بیشتر خبرها حول محور هلیکوپتر ترکیه ای می گذرد و رسانه ها لحظه به لحظه در حال مخابره عکس و فیلم از نتیجه جستجوها هستند و هر چند دقیقه یک بار نیز اظهار نظر یکی از مسئولان منتشر می شود. پیرمرد دستی روی سر و رویش می کشد، ریش سفیدش چند روزی می شود که اصلاح نشده و و هر چند لحظه یک بار فلاسک چای دستش را نیز نگاهی می کند. باز هم به سوی من بر می گردد، با لهجه ترکی می پرسد: راستی پسرم چه خبر؟ با تعجب بر می گردم و می گویم: سلامتی شما. خوبیم می گوید: نه پسرم چه خبر از هلیکوپتر رئیس جمهور؟ تازه متوجه می شوم دلیل سوالش چیست؟ و به همین دلیل در جواب می گویم: فعلا خبری نیست جستجو ادامه دارد. آهی بلند سر می کشد و می گوید: از دیشب که خبر را شنیدم دعا می کنم که آقای رئیسی سالم باشد. خدا به او رحم کند به این کشور هم رحم کند. من چند وقتی است به دلیل بستری شدن همسرم در بیمارستان امام حسین (ع) خیلی نمی رسم اخبار را دنبال کنم و بلد هم نیستم از این گوشی های جدید استفاده کنم ولی قبلا که مرتب اخبار تلویزیون را می دیدم همیشه در سفر بود. مکثی می کند و ادامه می دهد: کشور مشکلاتی دارد ولی خدا نکند برای آقای رئیسی مشکلی درست شود واقعا حیف است آدم زحمت کشی بود. زیر لب دعایی می خواند و باز هم آهی بلند سر می کشد و می گوید: خدای بزرگ خودش دانای کل است، انشالله که قسمت همه را به خیر کند و آنچه که خیر است برای همه مردم ایران پیش بیاید. آرمان نصراللهی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۹:۱۹ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امید چقدر این تصویر آشناست. مرا برد به صبح جمعه‌ای که از خواب بیدار شدیم و با یک دست و انگشتر مواجه شدیم. بقیه‌ی ایران را نمی‌دانم ولی ما کرمانی‌ها، توی خیابان خورشید جمع شده بودیم. جلوی بیت‌الزهرا، منزل حاج قاسم. اینجا شب است و مردم توی تاریکی راحت‌تر اشکشان را ول می‌دهند تا راحت روی صورتشان غِل بخورد. ما توی آفتاب دم ظهر، هرکدام یک نقطه از خیابان خورشید کِز کرده بودیم و به در بیت‌الزهرا نگاه می‌کردیم. اشک که هیچ حتی نمی‌فهمیدیم آب بینیمان راه افتاده، تا صورتمان به خارش نمی‌افتاد، متوجه نمی‌شدیم تا اشک‌هایمان را پاک کنیم. استیصال و اضطراب وجودمان را پر کرده بود. همان یک عکس انگشت و انگشتر کافی بود برای چلاندن دل‌هایمان. هرچه قدر خبر شهادت حاج قاسم ناگهانی بود، این بار انتظار کشیدیم. مردم به امیدی از گرمی و نرمی خانه‌هایشان کنده بودند و دور هم توی خیابان‌ها جمع شده‌ بودند. کاش پایان همه‌ی انتظار‌ها خوش بود. راضی هستیم به رضای تو... زهره نمازیان دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۸:۲۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خاکی - حاج‌آقا این‌جوری لباستون خاکی میشه! صدای دوربین خبرنگاران توی گوش‌ها می‌پیچید. شیب خاکی را پایین می‌رفت تا برای افتتاح پروژهٔ آبرسانی صدرا خودش را به کارگران برساند. عبای مشکی‌اش را درآورد و روی بازویش انداخت. لبخندی زد و گفت: «عیبی نداره. ما همه از خاکیم و به خاک برمی‌گردیم.» محمدحسین عظیمی دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۹:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برای رئیسی اتفاقی افتاده؟ یکشنبه ظهر مهمان حرم شاهچراغ بودیم. بعد ناهار، خداحافظی کردم و خودم را رساندم به جلسه‌ای که ساعت ۱۶ برگزار می‌شد. زودتر رسیدم و تا آمدنِ دوستم، مشغول گوشی شدم. تند تند عکس‌های مهمانیِ ظهر در گروه دوستانه‌ی هیئت مکتب‌الشهدا ارسال می‌شد. یکی یکی عکس‌ها را باز کردم. بین پیام‌ها و فضای شاد گروه، یکی از دوستان هیئتی پیامی فرستاد: «بالگرد حامل رئیس‌جمهور در آذربایجان شرقی دچار سانحه شده. برخی همراهان رئیس جمهور در این بالگرد توانسته اند تماسی با مرکز برقرار کنند.» خبر را نصفه خواندم اما خیلی آن را جدی نگرفتم و رفتم جلسه. بعد از جلسه، متوجه روشن شدن صفحه گوشی شدم. مادرم بود. نگران پرسید: «برای رئیسی، اتفاقی افتاده؟» با خونسردی گفتم:«نگران نباش! خبر رو خوندم. گفتن نقص فنی داشته ولی اتفاقی نیوفتاده.» بعد از تماس، گروه‌ها را چک‌کردم. اولین پیام ارسالیِ گروه‌ جهادی نادیان را خواندم. یکی از دوستان، شماره کارت گذاشته بود و زیر آن نوشته بود: «قربانی فوری گوسفند، نذر سلامتی رئیس جمهور و تیم همراه» رو به دوستم که مسئول همین گروه جهادی هست، پیام را کمی بلدتر خواندم و با تعجب گفتم: «مگه اتفاقی برای رئیس جمهور افتاده؟!» او هم که بی‌خبر از ماجرا بود، تعجب کرد. در مسیر برگشت به خانه، چشمم به گوشی بود. رسیدم خانه و مادرم را تسبیح به دست دیدم. خیره به صفحه‌ی تلویزیون، زیرلب صلوات می‌فرستاد. با اینکه به نشان اعتراض به وضع موجود، در انتخابات اخیر ریاست جمهوری شرکت نکرده بود اما چشمانش خیس بود و نگران سلامتی آقای رئیسی و همراهانش. آخر شب شد و هم‌چنان خبری از پیدا شدن هلی‌کوپتر نبود. شوکه بودم. انتخاب من در انتخابات، آقای رئیسی نبود اما در آخر به او رأی دادم. به برخی از عملکردهای وی در دوران ریاست جمهوری انتقاد داشتم. اطرافیان از نگاهم خبر داشتند. شیراز هم که آمد به استقبال نرفتم اما خاکی بودن، در میدان و مردمی بودنش را هم می‌دیدم. حس خوبی داشتم که ترس از کرونا نداشت و به پای درد دل مردم می‌نشست یا وقتِ سیل، بین مردم می‌رفت و نگران خیس شدن لباسش نبود. می‌توانست مثل برخی از رئیس‌جمهورها پشت میز بنشیند و از دور مدیریت کند. چشمانم سنگین شد و خوابم برد اما تا صبح، ناخودآگاه چند دفعه از خواب پریدم و اخبار را چک کردم. ساعت ۶ صبح، فیلم لاشه‌ی هلی‌کوپتر را در خبرگزاری دیدم و زیرلب گفتم: «یعنی کسی جون سالم به در برده؟» خبر رسمی که اعلام شد، تیر خلاصی بود و دلم لرزید. به قول همکارم آقای عظیمی: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم ته قلبم اینقدر رئیسی رو دوست داشته باشم.» زهرا قوامی‌فر دوشنبه | ٣١ اردیبهشت ١۴٠٣ | حافظ‌هـ | حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نقاش قهرمان‌ها علی هشت‌ساله است و از حدود سه‌سالگی نقاشی می‌کشید. یاد ندارم از طبیعت و گل و گیاه نقاشی کشیده باشد. همیشه آدم‌ها و کاراکترها را می‌کشید؛ هر کس که برایش مهم بود و دوست‌داشتنی. همیشه قهرمان فیلم‌ها را می‌کشید؛ قهرمان داستان‌ها، فوتبالیست‌های موفق، رستم، مختار، امام علی(ع)، حضرت اباالفضل و حالا این سید عزیز... مریم زمانی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 غصه ی پیرزن پیرزنی حدودا ۸۰ ساله، قد خمیده، موسپید کرده از گذر روزگار؛ لنگ لنگان راهروی مرکز بهداشت را طی کرد و رسید به اتاق مراقب سلامت. به سختی روی صندلی نشست، آستین لباس مشکی اش را بالا زد و آرام گفت :«دخترم اومدم فشار بگیرم» - فشار خونی هستین مادر؟ + ها! شبی از غصه ی این بچه خواب نرفتم، سردرد بودم.قرصم خوردم، حروم خوب نشدم! - بچه؟ + ها، همین رئیس جمهور. آدم خوبی بود، خیلی برا مردم کار کرد. اعصابم خیلی براش خرده.چقد بهش خندیدن، حالا عاقبتش بخیر شد ولی دیه کسی مث این میشه رئیس جمهور؟ مهدیه سادات حسینی دوشنبه | ٣١ اردیبهشت ١۴٠٣ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش اول جلوی بیت امام جمعه تبریز مردم عزادار تجمع کرده‌اند. انگار که ظهر روز عاشوراست؛ دسته‌ها و علم‌های عزای حسینی وجب‌به‌وجب خیابان را پر کرده‌اند. مداح‌ها دارند روضه کربلا می‌خوانند و مردم، زن و مرد، پیر و جوان، همچنان که سینه می‌زنند، به پهنای صورت اشک می‌ریزند. ادامه دارد... زینب علی‌اشرفی دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۱۰:۵۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا