eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
646 دنبال‌کننده
675 عکس
85 ویدیو
5 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📦 بسته‌ی به مناسبت ایام سالگرد شهادت سردار دل‌ها 📙 آورتین ✍ بهزاد دانشگر انتشارات ستارگان درخشان 📗 حُسن یوسف ✍ بیست‌وسه نفر از اهالی روایتخانه انتشارات شهید کاظمی @nashreshahidkazemi 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
به بهانه‌ی روز آخر نمایشگاهِ شهربانوی زندگی و حضور روایتخانه 🌱 «حُسن یوسف» 🪑 نشسته‌ام روی صندلی نمایشگاه و مردم را نگاه می‌کنم. به جای همه‌ی نگاه نکردن آنها به کتاب‌ها، من نگاه‌شان می‌کنم. آدم ها همه می‌گذرند. دخترم می‌گوید : - چرا کسی کتاب نمیخره؟ - چون نیومدن کتاب بخرن - پس برا چی اومدن؟ ❓نمیدانم برای چه آمده‌اند؟ دم غرفه‌ی چرم روبرویی هم که کسی نمی‌ایستد. پس خلق‌الله برای چه آمده‌اند نمایشگاه؟ چه چیزی باید جلوی چشمان‌شان رژه برود تا دیده شود؟ غرفه را به دخترم می‌سپارم و می‌روم نماز. وقتی برمی‌گردم دخترم می‌گوید: کسی ازش خودکار خواسته تا پوستر کتاب حسن یوسف را امضاء کند و او گفته است این امضاء‌ها مربوط به روز رونمایی‌ست، نمی‌شود. طرح جلد حُسن یوسف را خیلی دوست نداشتم به نظرم عکس حاج قاسم درست پیدا نبود لابه‌لای برگ‌های حسن یوسف. 👨‍👧 مردی می‌گذرد همراه خانواده‌اش، همراه دختر بچه‌ی نازش که صورتش را نقاشی کرده است. چشم‌هایش قاب شده میان دوتا بال سفید. رد می‌شود بدون نگاه. فقط چند ثانیه‌ایی روبروی پوستر کتاب حسن یوسف تأمل می‌کند، صدایش را می‌شنوم « هییی! حاج قاسم» مردم آمده‌اند نمایشگاه شاید فقط برای یک «آه»، شاید برای یک آرزو که رد و نشانی از خودشان پای عکس سردار بگذارند، مثلاً امضا کنند. 🔹 پس لابد میان برگ‌های حسن یوسف عکس شهید سلیمانی مشخص است. میان روزمرگی ما هم همین‌طور، سردار یک جاهایی هست یک جاهایی نیست، مثل برگ‌های حسن یوسف روی کتاب. میان خنده‌ها و شادی‌های نمایشگاه شاید نباشد اما ساعت یک و بیست، میان خلوت و دلتنگی حتما هست. 📔 تنها کتابی که کسی از غرفه ما خرید، کتاب حسن یوسف بود، دختر نوجوانی بدون حرف آمد و بدون ورق زدن نگاهش کرد و بعد کارتش را از توی کیف گل گلی ش داد بهم. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
آمده بود براتِ کربلا را بگیرد از حاج قاسم، سال‌ها بود دلش را گره زده بود به بدنِ اربا اربای حسین... اما چشمانش گنبدش را آرزو می‌کرد، بدون تن تا حرم پرواز کرد. ✍ @revayat_khane
<< 🍃 همه داشتند از سرازیری مزار می‌‌آمدند پایین. دست همه پُر از گل بود گل‌های نرگس، بویش آدم را مست می‌کند آن‌هم کنار سردار دلها باشی و شب میلاد خانم فاطمه زهرا‌(س) هم باشد... خیلی چشم چرخاندم بفهمم کجا گل پخش می‌کنند، دلم گل نرگسی را می‌خواست که اینجا به دستم رسیده باشد انگار با نرگس‌های معمولی عطر و بویش فرق می‌کرد. دختر مانتویی ۱۴، ۱۵ ساله‌ای که شال کرم رنگش عقب رفته بود و کاپشنش کوتاه بود و زیپش باز ایستاده بود کنار یکی از موکب‌ها، توی دستش یه دسته بزرگ نرگس داشت، رفتم سمتش فکر کرد می‌خواهم تذکر حجاب بدهم داشت گارد می‌گرفت، لبخند زدم: - میشه یه شاخه نرگساتو به منم بدی؟ نگاهم کرد، یک شاخه از بین نرگس‌هایش کشید بیرون و داد دستم‌. تشکر کردم، «حضرت زهرا پشت و پناهت» شالش را کمی جلو کشید. >> 🍂 امروز توی عکس‌ها یک شاخه گل نرگس زیر پاها له شده بود، یاد دختر افتادم، به حضرت زهرا سپرده بودمش، کاش شماره تماسی از او داشتم. ✍ @revayat_khane
🎧 مجموعه پادکستِ 🗓 💥«روز سیزدهم» روایت سربازانِ سرباز 🇮🇷 📻 کاری از گروه‌رسانه‌ای‌ و مجموعه ادبی @Payamcast @esfzibanews@revayat_khane
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 | بشنوید.. 🗓💥 روز سیزدهم ‼️روایت سربازان سرباز 1⃣ قسمت اول: دوچرخه 🚲 با صدای انفجار از موکب بیرون آمدم ...🚨 دود تمام فضا رو گرفته بود؛ چشمانم می‌سوخت؛ فضا پر شده بود از بوی دود و سوختگی... 😮‍💨 🎙 گوینده: محمدعرفان آقاعابدی ✍ نویسنده: برگرفته از روایت مسلم محمودیان 🎛 طراحی‌‌وتنظیم صدا: مژگان سیستانی @Payamcast کاری از گروه‌رسانه‌ای‌ اصفهان زیبا و مجموعه ادبی روایتخانه 📻 @revayat_khane
حسن و حسین، پسرعمو بودند. به بیست و چهار ساعت نکشیده از پرکشیدنشان موکبی که در آن خدمت می‌کردند دوباره برپا شد. سر در موکبشان زده بودند: «این موکب در حادثه تروریستی مورخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۳ دو شهید و چهار مجروح تقدیم نظام، رهبری و مکتب حاج قاسم نموده است.» ✍ @revayat_khane
🔴 🌱 اگر حماسه نبود، پس چه‌ بود؟ برادرم... برادرِ کمر شکسته‌ام... نمی‌دانم ارباب در تو چه دید که انتخاب شدی... اگر چفیه‌ی روی دوش فرزندانت موقع رجز خواندنشان حماسه نبود، پس چه بود؟ اگر طفل شیرخواره‌‌ات روی دستان تو حماسه نبود، پس چه بود؟ نمی‌دانم طفل شیرخواره‌ات مهلت تلظی کردن هم پیدا کرد یا نه... همسرت... ریحانه‌ات... مریم‌ات... امیرعلی‌ات... و شش عزیز دیگرت... برادرم! برای قلبت یس می‌خوانم.... برادرم! کمر راست کن... هلهله‌ی حرمله‌ها پایانی ندارد. 🩸۱۴۰۰ سال است از دندان‌هایشان خون فرزندان ما می‌چکد. فقط ابزارشان فرق کرده. از تیر سه شعبه به ترکش‌های آسفالت سوراخ کن تغییر کرده. برادرم! تو حالِ عمه‌ی سادات را زندگی می‌کنی. تو معنای "ما رایت الا جمیلا" چشیدی وگرنه که ولله اگر این داغ را برایت می‌نوشتند.... برادر رشیدم! سرت را بالا بگیر و کمر راست کن. ما که از کرمان برگشتیم. تمام شدیم و برگشتیم ولی تو اگر پیش مریم‌ت رفتی بگو به دردانه‌ی اباعبدلله بگوید، گوشه‌ی چشمی هم به ما بیندازد. چند سانتی متر آن‌طرف‌تر، ریحانه‌ات را به شش ماهه‌ی ارباب شهیدمان قسم بدهد که ما را هم بخرد. ما را وقف انقلاب عزیزمان کند. امیرعلی‌ات را به قاسم‌بن الحسن علیه‌السلام قسم بده که پسران و دختران‌مان را شیران انقلاب کند. همسر شهیده‌ات را به مادرمان فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها قسم بده ما مادرها را قاسم‌پرور بار بیاورد. 🪴 برادر دلیرم! کوه در برابرت به کرنش درآمده! 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 | بشنوید 🗓💥 روز سیزدهم ‼️ روایت سربازان سرباز 2⃣ قسمت دوم: حسرت 😓 تکیه دادم به یک درخت و مردم را نگاه می‌کردم... مردمی که عزیزانشان را یا گم کرده بودند یا از دست داده بودنشان.🖤 جوانی کنارم بود، لباس پرستاری نداشت، اما از دست و پر خونی‌اش ، مشخص بود به مجروحان رسیدگی کرده.. بهش گفتم: موقع حادثه اینجا بودی؟ 🎙گوینده: محمدعرفان آقاعابدی ✍ نویسنده: ، زهرا شطی برگرفته از روایت مسلم محمودیان 🎛 طراحی‌وتنظیم صدا: مژگان سیستانی @Payamcast کاری از گروه‌رسانه‌ای‌ اصفهان زیبا و مجموعه ادبی روایتخانه 📻 @revayat_khane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 شما را می‌شنوید..🎧 ... از حالا که به چند سال پیش خودم نگاه می‌کنم، میگم من با این داغ‌ها چطوری سرِپا شدم و روی پا ایستادم؟ 😢 💔 عادیش رو بخوای نگاه کنی باید کمرم می‌شکست و دیگه سرِ پا نمی‌شدم، اما بلند شدم؛ بلند شدم و دور بچه هامو گرفتم. اگه اینها کمک خدا نبود، پس چه بود؟ 🎙گوینده: 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔻 « ننه بخواب، نگران بچه‌هات نباش، کمرم شکسته، علیل که نشدم! ننه پا دردت خوب شد دیگه، ها؟» ✍ @revayat_khane
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 | بشنوید 🗓💥 روز سیزدهم ‼️روایت سربازان سرباز 3⃣ قسمت سوم : خواب ننه ✨ یاد حرف‌های ننه افتادم یاد آمار شهدا که لحظه به لحظه بالا و بالاتر می‌رفت. 🥀 ننه می‌گفت خواب دیدم، خواب حاج قاسم را... 🥺 🎙 گوینده: محمدعرفان آقاعابدی ✍ نویسنده: برگرفته از روایت محمود بخشی 🎛 طراحی‌وتنظیم صدا: مژگان سیستانی @Payamcast کاری از گروه‌رسانه‌ای‌ اصفهان زیبا و مجموعه ادبی روایتخانه 📻 • @revayat_khane
📕 «تو دیگر بمان» از رونمایی تا معرفی 🌱 حالا که هنوز مشغول معرفی کتاب‌ «تو دیگر بمان» هستیم، فرسته‌هایی که به این کتاب پرداختیم رو براتون یه‌جا جمع کردیم؛ (هر کدوم رو که لمس کنید به فرسته‌اش هدایت میشید😊) 🎞 بایگانی پخش زنده مراسم رونمایی با حضور خانم خدیجه براتی راوی کتاب 🖼 گزارش تصویری از مراسم رونمایی 🎤 گفت‌وگوی نویسنده کتاب با روزنامه 📚 معرفی مختصر و مفید :) 📝 ماجرای نوشتنِ کتاب 1⃣ (بخش اول) 2⃣ (بخش دوم) 🎧 صدای کتاب را بشنوید 📰 ماجرای نویسنده شدنِ نویسنده 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🇮🇷 «مردی به نام ایران» 📚 در میان کتاب‌ها دنبال یک عکس می‌گشتم. «آن شب که گوزن‌ها در آتش سوختند»، «سینما جهنم» و «تحلیل و بررسی فاجعه سینما رکس» دور و برم نشسته بودند و تصویر نشانم می‌دادند تا جوان عزادار کنار گور دسته جمعی را ببینم. 🌱 همان پسری که دو نفر زیر کتف‌هایش را گرفته بودند. نبود. چه عجیب. مطمئنم در یکی از همین کتاب‌ها دیده بودمش. باید چهره‌اش را نگاه می کردم. حتماً اشتباه کرده‌ام. سایت‌های مرتبط را بالا و پایین کردم، نبود. گفتم شاید لا‌به‌لای لینک هایی‌ست که ذخیره کردم. ایتا را باز کردم. 🔸 اما اول روایتخانه و خبر خانم عطایی را دیدم: «بچه‌ها گلزار بمب گذاری شده» و خبرهای بعدی. عکس ها و روایت‌های مریم و ... وسط کابوس‌های شبانه و سردردهای روزانه دنبال جوان می‌گشتم. قلمم به نوشتن نمی‌رفت. فقط می‌خواستم ببینمش... دیدمش. کرمان بود. 🌿 غمگین بود اما کسی زیر کتف‌هایش را نگرفته بود. از آبادان در مرداد پنجاه و هفت می آمد. از تهران در شهریور شصت، از مشهد در خرداد هفتاد و سه، از زاهدان در بهمن هشتاد و پنج، از شیراز در آبان هزار و چهارصد و یک. بزرگ شده بود. مرد شده بود. قوی تر، صبورتر، شجاع تر شده بود... @revayat_khane
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 | بشنوید 🗓💥 روز سیزدهم ‼️ روایت سربازان سرباز 4⃣ قسمت چهارم: آخرین دیدار ⛑ وقتی کنار پیکرش رسیدم ، خانمی کنارش بود ، گفتم از هلال احمر هستید ؟🚨 لطفا به خانواده شون خبر بدید آمدم مشخصات مکرمه را بدهم ، که دختر بغض اش شکست و به هق هق افتاد 😭 🎙گوینده: زهرا شطی ✍نویسنده: برگرفته از روایت خانم سادات حسینی 🎛 طراحی‌وتنظیم صدا: مژگان سیستانی @Payamcast کاری از گروه‌رسانه ای‌اصفهان زیبا و مجموعه ادبی روایتخانه 📻 • @revayat_khane
🔴 به مناسبت ولادت امام‌محمدباقر‌(علیه‌السلام)🎉 🌱 >> زن نشسته بود کنار دیوار. صدای قرچ قرچ و لرزیدن دیوار را همه شنیدند. داشت خراب می‌شد روی سر زن. ام عبدالله اشاره کرد به دیوار: تو را به حق مصطفی! نه! خدا اجازه خراب شدن به تو نداده... » دیوار معلق ایستاد بین زمین و هوا تا ام‌عبدالله رد شود. محمد پسر این مادر بود و آن پدر، زین العابدین. 📗 آفتاب دانش روایت دلنشین زندگیِ امام محمد باقر (ع) ✍ به قلم 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 🔺این امام بزرگوار، زندگی پرفزار و نشیبی داشته‌اند؛ اما به دلیل کمبود آثار مناسب برای عموم مردم کمتر کسی از جزئیات زندگی ایشان و فضائل علمی و اخلاقی‌شان، خبر دارد. 🔹 این اثر جذاب، با ‌نگاهی دقیق و قلمی دل‌نشین، یک‌صد داستان کوتاه را برای شما مخاطبان عزیز، روایت می‌کند و سرشار از نکات اخلاقی و سیاسی است‌ و الگویی مناسب برای نوجوانان، به شمار می‌آید. ✍ به قلم بهزاد دانشگر @nashreshahidkazemi@revayat_khane
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 | بشنوید.. 🗓💥 روز سیزدهم ‼️روایت سربازان سرباز 5⃣ قسمت پنجم: شیشه سرخ چشم می‌چرخانم سمت جمعیت آدم های پشت سرم. مردم شوکه شده اند. بعضی جیغ می کشند. هرکس سمتی می دود. بوی خون و دود توی هواست. 🌫 دلم میخواد پیاده شوم و بروم سمت مادری که ضجه میزند... شاید بتوانم کسی را در آغوش بکشم و اشک هایش را پاک کنم😭 دلم میخواهد بروم وسط این کربلای پراز خون 🚩 🎙 گوینده: زهرا شطی ✍ نویسنده: برگرفته از روایت خانم سادات حسینی 🎛 طراحی‌وتنظیم صدا: مژگان سیستانی @Payamcast کاری از گروه‌رسانه‌ای‌ اصفهان زیبا و مجموعه ادبی روایتخانه 📻 @revayat_khane
📮📰 🌱 رشته‌ی ریاضی فیزیک و بعدترش مهندسی صنایع نه فرصتی گذاشت که سراغ نوشتن بروم و نه حتی به آن فکر کنم. وقتی درسم تمام شد بچه‌ها گفتند بیا دفتر شهدا(شهدای دانشگاه صنعتی). راستش هم بچه‌ها بودند و هم شهدا و من از خدا چه می‌خواستم دیگر؟ 🖋 «چشم» را گفتم و بین همه‌ی آن کارها رسیدم به نوشتن. به نوشتنی که مشوقم حالا همکلاسی‌ام شده و آن موقع به من گفت خیلی خوب می‌نویسی شروع کن. ❓شروع کردم برای مادر «شهیدان کبیری» که قوی بود و بچه‌های قوی تربیت کرد بنویسم، دیدم سوادش را ندارم هر کاری می‌کنم خوب از کار در نمی آید. پرسان پرسان آمدم سراغ کلاس‌های استاد دانشگر. ❗️همان جلسه‌ی اول استاد گفتند اگر برای یک کتاب آمدی کلاس، دیگر نیا. بچه‌ها هستند من به یکی می‌گویم بنویسد. پیش خودم گفتم «نه شهید دانشگاه خودمان است خودم باید بنویسم». ⏳ گذشت و گذشت و من هم آمدم کلاس و حالا رسیده‌ام به رمان. و نشان به آن نشان که هنوز کتاب شهید کبیری را ننوشتم. گفتم که بدانید رزقم نشده هنوز. ✍ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔴 چرا این کتاب را بخوانیم؟ 📕💔 تو دیگر بمان به قلم‌ زهرا کرباسی 💡بعضی وقت‌ها نیاز است زندگی آدم‌هایی که راه قوی‌بودن را انتخاب کردند، بگذاریم جلوی چشممان و ببینیم چطوری به اینجا رسیده‌اند. چطوری کم‌وکاستی زندگی نگذاشت بنشینند و حرکت کردند‌. کتاب «تو دیگر بمان» برای آنهایی است که دوست دارند قوی باشند. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔴❗️ به مناسبت ولادت جوادالائمه(علیه‌السلام)🎉 ✨ >> سال ۱۹۵ هجری. دهم رجب. حکیمه خواهر امام رضا (علیه السلام) به خانه‌اش آمد. امام گفت: «امشب فرزند خیزران به دنیا می‌آید. اینجا بمان.» حکیمه ماند. شب که شد. درد خیزران شروع شد. حکیمه در اتاق را بست. چراغی روشن کرد؛ اما چراغ خاموش شد. ناگهان تمام اتاق پر از نور شد. زیبایی محمد چشم همه را خیره می‌کرد. امام گفت: «مبارک‌تر از این فرزند برای شیعه به دنیا نیامده است.» 📙☀️ وسعت آفتاب روایت دلنشین زندگیِ امام محمد تقی (ع) ✍ به قلم @nashreshahidkazemi 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
✂️ •✾حکیمه خاتون نشسته بود بالای سر گهواره. محمد چشم‌هایش را باز کرد. سرش را به راست و چپ تکان داد و گفت: «أشهد أن لااله‌الاالله و أشهد أنّ محمداً رسول الله...» تازه سه روزه بود.✾• 📙 @revayat_khane