eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
522 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_143 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم پله های گوشه سالن را بالا رفت و گفت بالا خونه خودمونه
به قلم راحت باش دیگه این کارتون اصلا درست نیست. به تقلید از من جمله م را تکرار کرد و سپس مقدار دیگری از مشروبش را سرکشیدو گفت برو بشقاب هم بیار چاقو بیار ،برام میوه پوست بکن. به اشپزخانه رفتم یک عدد میوه خوری و چاقو برداشتم و مقابلش نهادم. اینجوری که نه. برام پوست بکن تیکه تیکه کن. سرجایم نشستم و اهمیتی ندادم. دستی به موهای مشکی رنگم که تقریبا تا وسط کمرم میامد کشیدم، مجید لیوان لیوان پر میکردو میخورد من هم بی هدف و بیکار به اطرافم نگاه میکردم. برخاست. دو قدم از من دور شد کمی بی تعادل بود به سمت سرویس رفت . و در رابست. باصدای اشنایی که مجید را صدا میزد روسری م را برداشتم و پوشیدم تقه ایی به در خورد و در باز شد. نگاهم به سمت در چرخید با دیدن سعید انگار تمام بدنم از شرم داغ شد. متعجب از دیدن من گفت سلام سلامش را ارام پاسخ دادم مجید از سرویس خارج شدو رو به سعید گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ سعید همچنان که به من خیره مانده بود مبهوت گفت چی؟ مجید اخمی کردو گفت چرا اونجوری نگاش میکنی؟ نمیشناسیش؟ عاطفه س، گرفتمش، زنمه. سرم را پایین انداختم سعید گفت عاطفه خانم رو که میشناسم اما تقریبا سه ساعت پیش که از اینجا رفتم مجرد بودی الان ...... مجید به حالت جدیت گفت الان متاهلم مشکلی داری؟ نه،مبارک باشه ولی چرا بی خبر؟ پنج شنبه هم جشن عقدمونه. ب سلامتی و مبارکی باشه ایشالا ولی مامان چی؟ مامان که ازخداشه ماها زن بگیریم. اینجوری بیخبر و یه دفعه ایی؟ با بی تفاوتی بازگشت و سرجایش نشست. وگفت این حرفها رو ول کن، رفتی ؟ چیشد؟ هیچ جوره قبول نمیکنه مگه دست خودشه پس دست کیه داداش؟ دست پوله، قیمت وببر بالاتر راضیش کن میگه هیچ جوره نمیفروشم گه میخوره نمیفروشه، اصلا تو ولش کن من خودم میرم باهاش صحبت میکنم. سعید به سمت خروجی چرخیدو گفت من جایی کار دارم میرم اخر شب میام در را بست. مجید نزدیکم امدو با اخم سرجایش نشست و گفت مرتیکه یه دنده لجباز. اهمیتی به حرفش ندادم. در افکار خودم غرق بودم. فکر اینکه زین پس بخواهم در این خانه و با این مرد زندگی کنم ازارم میداد. از طرفی تکلیف نامشخصم برای ادامه زندگی استرسم را تشدید کرده بود. ارام سرم را بالا گرفتم نگاهم با مجیدی که خیره به من بود تلاقی کردو گفتم من با این لباس هام اومدم اینجا، منو ببر خونمون لباسهامو بردارم فردا میخوام برم شرکت با اینها که نمیتونم برم. کمی به من خیره ماندو گفت الان میریم برات چند دست میخرم. نفس راحتی کشیدم خدارو شکر قصد سلب اجازه کار کردن و شرکت رفتن من را نداشت . ارام گفتم من خونمون لباس زیاد دارم احتیاج نیست شما زحمت بکشید. زحمتی نیست وظیفه س، تو الان زن منی و مخارجت پای منه دیگه. سرم را پایین انداختم. حرفش حقیقت بود اما من دوست نداشتم این جمله را بشنوم. برخاست دستش را به سمت من دراز کردوگفت پاشو مضطرب به او خیره ماندم وگفتم چرا؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋به قلم 🦋 دستشرا تکانی دادو گفت بلند شو کارت دارم. بی اهمیت به دست او برخاستم نگاهش را روی دستش انداخت و همچنان حالت خودش را حفظ کرده بود. قلبم تند و محکم میتپید. دستش را انداخت و به سمت اتاق خواب رفت و گفت بیا سرجایم میخکوب شدم. بغض راه نفسم را بست در را باز کرد خودش داخل نرفت و گفت بیا دیگه، چرا رنگت پرید. ارام به سمت او حرکت کردم در چند قدمی او ایستادم وگفتم بله وارد اتاق شدو گفت چند وقت پیش خواهرم ایتالیا بود. بهش گفته بودم میخوام زن بگیرم. هرچی که دیدی و خوب بود برای خانم من هم بگیر. مکثی کردو گفت کوشی پس؟ ارام ارام لای درگاه در رفتم وگفتم اینجام. نگاهم به اتاق افتاد تخت دو نفره ایی با روتختی بسیار زیبایی از جنس مخمل قرمز با حاشیه های گیپوری سفید وسط اتاق بود و در دو طرفش عسلی های نسبتا بلندی بود. یک طرف اتاق که مجید در ان سمت بود کامل کمد دیواری داشت. عکس قدی مجید روی شاسی به دیوار اتاق نصب بود. یک طرف اتاق کامل پنجره بود و گویا تراس بزرگی هم پشتش بود . طرف دیگر اتاق دیوار کامل از اینه پوشیده بود و مقابلش چراغ خواب زیبایی هم قرار داشت. مجید در کمد را باز کردو گفت بیا چیزهایی که خریده رو ببین. اگر کم و کسر داره الان که میریم خرید بگیریم. مکثی کردم وگفتم من چیزی لازم ندارم. اگر بریم خونمون لباسهامو بر میدارم. حالا بیا نگاه کن ممنون، بعدا میبینم. نگاه خیره ایی به من انداخت کمی جدی شدو گفت چرا نمیای؟ از نگاهش هول ورم داشت و سپس ارام وارد اتاق شدم و نزدیک او رفتم. همچنان به من خیره بود. نزدیکش ایستادم تمام قدمن تا سرشانه او بود. از مقابل کمد رفت و روی تخت نشست. در کمد را باز کردم داخلش پر بود از هر چیزی که خانم متاهلی به ان نیاز داشت. از لباس مهمانی و کت و دامن گرفته تا لباس زیر و خواب. لوازم ارایش شال و روسری و حتی کلاه و شال گردن بافت. نگاهی به مجید انداختم و گفتم ممنون ، خیلی خوبه، همه چیز هست. نگاهش رو به من با کلافگی همراه بود و خبری از ان ادم شوخ طبع نبود. سپس با لحنی جدی گفت میشه اون شال مشکی و از سرت در بیاری ختم که نیومدی. نگاهم به مجید خیره ماندو گفتم من اینجوری راحت ترم. شما چیکار به شال من داری؟ سرش را به علامت تهدید تکان دادو برخاست ناخواسته یک گام به عقب رفتم. نزدیکم شدو گفت اینجوری راحتی اره؟ از ترس تمام بدنم میلرزید سعی کردم برخودم مسلط شوم اخم کردم وگفتم بله، من نمیتونم چند لحظه از محرمیتم با شما نگذشته حجابم را بردارم. به حالت تمسخر گفت نوبت من که شد یاد خدا و پیغمبر افتادی؟ نوبت چیتون شده الان؟ مگه صف بوده که الان نوبت شما بشه؟ چهره مجید سرخ شدو گفت یکدفعه دیگه هم بهت گفتم نمیخوام در بدو ورودت یه خاطره تلخ برات درست شه بهتره حرف دهنتو بفهمی. کمی عقب تر رفتم وگفتم من حرف دهنمو بفهمم؟ من اصلا با شما حرفی ندارم که بفهمم یا نفهمم. شما با من صحبت نکن من یک کلمه هم .... حرفم را بریدو با حالتی که معلوم است به دنبال بهانه میگردد گفت با کی حرف داری اونوقت؟ عدم اطمینان از امنیت جانی م باعث شد فقط به او خیره بمانم. ادامه داد جواب بده دیگه با من حرف نداری با کی حرف داری؟ کمی به او نگاه کردم اشنایی با او نداشتم که بتوانم ادامه رفتارش را حدس بزنم برای همین ارام گفتم متوجه منظورتون نمیشم.من اونجا واسه خودم نشسته بودم. تو لاک خودم بودم. منو اوردی اینجا که بیا این وسیله هارو ببین بعد گیر دادی به روسری من حالاهم سوالی میپرسی که جواب خاصی نداره. سوال من خیلی هم واضحه،من می https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_145 #عشق_بی_رنگ 🦋به قلم #فریده_علی‌کرم🦋 دستشرا تکانی دادو گفت بلند شو کارت دارم. بی اهمی
به قلم گم تویی که با من حرف نداری پس با کدوم بی پدری حرف داری؟ دست به سینه مقابلش ایستادم وگفتم الان دوست دارید جوابتون چی باشه؟ به من خیره ماندو من ادامه دادم. منتظری از من چی بشنوی اقا مجید؟ من از سر بدبختی و ناچاریمه که الان روبروی شما ایستادم. و حرفهای شمارو تحمل میکنم. اخمی کردو گفت مگه من چی گفتم؟ سرم را پایین انداختم وگفتم به من میگی نوبت من که شد.... حرفم را برید و گفت ببینم مگه پوریا محرمت بود؟ نگاهی به چشمان مجید انداختم و سکوت کردم ادامه داد با اون مکانیکه محرم بودی؟ دل میدادی قلوه میگرفتی . اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد اما الان محرم منی و این شال مشکی و از سرت بر نمیداری شالم را در اوردم وگفتم الان مشکلتون حل شد؟ نگاهش را از من گرفت قطرات اشک روی گونه م لغزید سریع انها را پاک کردمو شالم را به گوشه ایی پرت کردم وگفتم من جلوی پوریا بی حجاب نبودم اگر هم باهاش اینور و اونور میرفتم چون پسر خالم بود و با ما بزرگ شده بود. اگر علاقه ایی به اون داشتم مطمئن باشید الان داشتم باهاش زندگی میکردم. اون پسره به قول شما مکانیک هم ...... دستش را بالا اوردوگفت ادامه نده. خیلی کنجکاوی که بدونی چرا ادامه ندم؟ پشت به من کردو از اتاق خواب خارج شدو گفت یه شال رنگی سرت کن بریم بیرون شال سفیدی از رخت اویز برداشتم و باز کردم کناره هایش گیپورمشکی داشت روی سرم انداختم مجید وسط خانه ایستاده بود. مانتویم را از روی کاناپه ها برداشتم در راباز کردو من جلوتر از او راه افتادم. از خانه خارج شدیم مرا به فروشگاه برد برایم چند دست مانتوی اداری خرید و سپس مرا مقابل یک مزون برد و گفت برای پنج.شنبه دوست داری چی بپوشی؟ کمی به ویترین خیره ماندم پوشیدن لباس عروس ارزوی کودکیم بود بغضم را کنترل کردم. من از این مرد بدم می امدو دوست نداشتم با لباس عروس کنار او حضور داشته باشم ارام گفتم من از این لباس ها خوشم نمیاد . پس چی میخوای بپوشی؟ نگاهی به او انداختم و گفتم توی کمد یه کت و شلوار کرم بود اونو میپوشم. کت و شلوار بپوشی؟ سپس سرش را با ناراحتی تکان دادو گفت یعنی هیچ ذوق و شوقی نداری؟ به او خیره ماندم مکثی کردم و گفتم جشن نمیخواد همین که بریم محضر کافیه. بدون اینکه حرفی بزند ماشین را روشن کردو در سکوت رانندگی کرد. وارد جاده کن شد و مقابل رستورانی ایستادو گفت پیاده شو بریم شام بخوریم نگاهی به او انداختم و گفتم میشه شام بگیری بریم خونه ؟ میریم خونه میگی بریم بیرون اومدیم بیرون میگی بریم خونه چته تو؟ در را باز کردم و پیاده شدم. وارد رستوران شدیم روی یک تخت نشستیم ارام گفتم میشه گوشیتو بدی من یه زنگ به امیر بزنم بلافاصله گوشی اش را از جیبش در اورد و مقابل من گرفت نگاهی به ان انداختم وگفتم قفلش و باز کن گوشی من قفل نداره. صفحه را باز کردم شماره امیر را گرفتم نام او بالای صفحه امد مدتی بعد گفت جانم مجید ارام گفتم سلام. تویی عاطفه؟ نیستی ببینی چه شری به پا کردی چی شده؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم هیچی دیگه بدبختمون کردی. مامان یه لنگه پا پاشو کرده تو یه کفش که من میخوام طلاق بگیرم بابا رفته جلو در خونه خسرو دنبال مامان، دایی خسروبه بابا بی احترامی کرده منم رفتم اونجا زدم خسرو و داغونش کردم که یاد بگیره بابابای من چطوری باید حرف بزنه. الانمامان زنگ زد گفت خسرو ازت شکایت کرده . مامور گرفته دنبالته. الان کجایی؟ جلوی در خانه زیبا ، خیلی از دستت عصبانیم. من چرا؟ صدایش را بالا بردو گفت تو چرا؟ همه این اتیش ها از گور تو بلند شد که نشستی مامان و یاد میدی که بابا..... حرفش را بریدم وگفتم تقصیر من ننداز امیر. الان پیش مجیدی؟ بله بابا گفت رفته محرمیت براتون خونده ، من همه کار کردم که این اتفاق نیفته خودت باعث شدی، اگر امروز با اون پسره قرار نگذاشته بودی.... حرفش را بریدم وگفتم توبهشون گفتی و الا اونها از کجا میفهمیدن. قبل از اینکه من وتو برسیم خونه مجید فیلمتو واسه بابا فرستاده بوده. گوشی خودت خاموشه روشن کردی بگواز صفحه گوشی بابا عکس بگیرم برات بفرستم متحیر گفتم واقعا؟ اره بخدا،بابا نشونم داد و گفت تاحالا هم که عاطفه رو نگه داشتم مقصرش تو بودی و اجازه نمیدادی زوری شوهرش بدم اما الان که دیگه داره باحیثیتم بازی میکنه حقشه که شوهرش بدهم بره. در پی سکوت من امیر ادامه داد بابا خیلی ازت شاکیه امروز میگفت عمو شهروز قبل اینکه بره انگلیس بهش گفته پوریا شب تولدت ،تو پاساژ با اون پسره دیده بودت که میاد خونه و فرداشب هم سکته میکنه. اره عاطفه راست میگه؟ اهی کشیدم وگفتم اره راست میگه بابا میگفت پوریا کلی عموشهروز و قسم داده بوده که حق نداری ابروی عاطفه رو ببری و به کسی بگی حرفش را قطع کردم وگفتم ولش کن امیر راجع بهش صحبت نکن اعصابم خورد میشه. امیر نفس پر صدایی کشیدو گفت خودت کردی دیگه کاری نداری؟ نه به مجید سلام برسون خداحافظ. گوشی را قطع کردم.مجید برخاست و گفت من میرم سرویس بلافاصله بعد از رفتن او تلگرام او را باز کردم حق با امیر بود فیلم مرا برای بابا فرستاده بود. برنامه را بستم و گوشی را روی تخت نهادم و به اتفاقات امروز فکر کردم. به اینکه خواسته یا ناخواسته مجید شوهر من شده و عشق به مرتضی باید فراموش شود. حدقه اشک در چشمانم جمع شد https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_147 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هیچی دیگه بدبختمون کردی. مامان یه لنگه پا پاشو کرده ت
به قلم پلکی زدم و چشمهایم را بسته نگاه داشتم سیل اشک روی صورتم جاری شد. چهره مرتضی جلوی چشمم امد حرفهای ناراحت کننده ایی که از سر اجبار به اومیزدم . مجید سرتخت نشست و متعجب گفت چی شده؟ اشکهایم را پاک کردم وگفتم هیچی. چیزی شده عاطفه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم طوری نیست با نکته سنجی ادامه داد طوری نیست داری گریه میکنی طوری بشه میخوای چیکار کنی؟ اهی کشیدم و کمی به اوخیره ماندم. هیچ جوره نمیتوانستم خودم را با او متصور شوم مردی که حدود یازده سال از من بزرگتر بود و تقریبا همه چیز را بی اهمیت میدانست و روز و شبش به بذله گویی میگذشت. تقریبا همه کارهایش را با پول و پارتی بازی راه میانداخت هیچ نکته مثبتی نداشت که من دلم را به ان خوش کنم. تنها لطفی که الان برایم داشت در کنار اوبودنم باعث شده بود از دست بابا در امان باشم. بابا واقعا از من عصبانی بود و مرا علت قهر مامان میدانست. مجید لبخندی زدو گفت چرا زل زدی به من؟ سرم را پایین انداختم قلیانش را مقابلش نهادند. با این اوصافیکه امیر میگفت خدارو شکر پنج شنبه جشنی در کار نبود. چون مامان که خانه خسرو است و امیر هم از دست خسرو فراری بابا هم تشنه به خون من. مجید کامی از قلیانش گرفت و گفت به چی فکر میکنی؟ نگاهی به اوانداختم وگفتم به هیچی؟ مامان بابات باهم دعواشون شده؟ از حرف او جاخوردم و گفتم چطور مگه؟ متوجه شدمکه انگار قبل از اومدن من تو اون خونه یه دعوا به پاشده، اول فکر کردم شاید دعوا بخاطر اون فیلمس که برای بابات فرستادم.اما وقتی مامانت بی خداحافظی رفت فهمیدم انگار موضوع چیز دیگه س. سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم چیزی نیست. مجید با پوزخند مسخره ش گفت هرچی من میگم یا میگی چیزی نیست یا میگی طوری نیست یل میگی .... ابرویی بالا دادم وگفتم شما به مادرت گفتی میخوای ازدواج کنی؟ بله گفتم چطورمگه؟ از سفر برگرده ناراحت نمیشه که چرا بی حضور و اطلاع ما رفتی خاستگاری و بعد هم خانمت را اوردی توی خونه ت؟ چهره مجید کمی مضطرب شدو گفت بهش گفته بودم میخوام ازدواج کنم. نمیگه من نبودم لااقل صبر میکردی بیام بعد بریم خاستگاری؟ در پی سکوت مجید ادامه دادم شماخواهر چند تا داری؟ دوتا مژگان و منیژه. اونها تهرانند اره کوچه پشتیمون زندگی میکنند. مادرت نمیگه من نبودم لااقل خواهرات و میبردی؟ مجید سرش را پایین انداخت و گفت الان چیکار کنم؟ نمیدونم چی باید بگم.هر مادری باشه ناراحت میشه خوب. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم مجید فکری کردو با لب گزیده گفت فکرمو در گیر کردی. مادر من ادم حساسیه، اگرم ناراحتشه دیگه راضی کردنش سخت میشه. ابرویی بالا دادم و گفتم به نظرمن ،از اینجا که بلند شدیم منو ببر خونمون برو با مادرت صحبت کن بگو من فقط خاستگاری رفتم شماهم بیا و ببین. مجید نگاه خیره ای به من انداخت ،و من فقط به این می اندیشیدم که هرطور شده از او و خانه ش جداشوم تا بتوانم امیر را در برهم زدن این وصلت با خودم هماهنگ کنم. سر تاییدی تکان دادو گفت ارهاین بهترین راه حله به نظرتون اقا سعید تاحالا چیزی نگفته؟ نه،اگر گفته بود مامانزنگ میزد بهم. شام را که خوردیم به سمت خانه ما راهی شدو سپس مقابل در متوقف شد. با اشتیاق رهای پیاده شدم وایفنرا زدم. امامتاسفانه کسی پاسخگو نشد. دو دقیقه ایی یکدم زنگ میزدم. مجید شیشه را پایین د ادو گفت لابد نیستند. سمت اورفتم وگفتم شماره امیر را بگیر گوشی اش را در اوردو گفت خاموشه. نگران گفتم بابامو بگیر مدتی بعد گفت باباتم خاموشه با نگرانی گفتم یعنی چی شده؟ مجید خیره به من گفت شماره مامانتو بگیرم؟ مامانم گوشیش خونه جاموند تو اتاق خوابش بود. خیلی خوب حالا بیا سوار شو سوار ماشین شدم ،مجید گفت شماره خونه داییت که بابات گفت مادرت رفته اونجا ندارم. ادرسش و بلدی بریم ببینیم چی شده؟ فکری کردم، خسرو ادم منطقی و مودبی نبود. میدانستم که امیر و بابارا اجتمالا بازداشت کرده اگر مجید را مقابل خانه انها میبردم به خیال خودش من قصد دعوا دارم و احتمالا به مجید حمله میکرد . رو به مجید گفتم بلد نیستم متعجب گفت یعنی چی ندارم؟ ادرسشو بلد نیستم، رفت و امد چندانی نداشتیم. الان کجا بریم؟ فکری کردم وگفتم منو ببرخونه دوستم. در پی سکوتش نیمه نگاهی به او انداختم. خیلی عصبی و چپ چپ به من نگاه میکرد متعجب گفتم دوستم شهره نگاهش را از من گرفت و سرش را به علامت نه بالا دادو گفت از دوست و دوست بازی بدم میاد. میریم خونه خودمون. دوباره استرس به جانم افتاد. از مجید بدم می امد و هنوز نتوانسته بودم حضورش در کنار خودم را بپذیرم .فکر اینکه قرار است خانه انها بخوابم و او بخواهد خدایی نکرده مرا لمس کند یا به من نزدیک شود برایم دیوانه کننده بود. حدقه اشک در چشمانم جمع شد. سریع ان را پاک کردم که مجید متوجه نشود. وارد حیاط خانه ش شد. اتومبیل سعید به همراه ماشین دیگری در حیاط بود. مجید هینی کشید و گفت مامانم برگشته... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_149 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید فکری کردو با لب گزیده گفت فکرمو در گیر کردی. ماد
به قلم ناگاه ضربان قلب من بالا رفت و ترس سراسر وجودم را گرفت. نگاهی به من انداخت و گفت چرا ترسیدی؟ با لب گزیده شده گفتم من الان چهجوابی به اون بدم که دارم میام خونه شما راستشو میگم. تو نگران نباش دنبال من بیا من درستش میکنم. در ماشین را باز کردیم و پیاده شدیم. بیتا در خانه را باز کرد و دوان دوان نزد مجید امد پاهای اورا بغل گرفت و گفت باباجونم. مجید اورا از زمین بلند کرد صورتش را بوسید و گفت سلام دختر گلم بیتا نگاهی به من انداخت و گفت سلام عاطفه جون. در تمام این استرس ها حضور بیتا خوشحالم کرد چون امید داشتم که او راهی برای سرگرم شدنم در خانه شود. لبخندی زدم وبه گرمی گفتم سلام عزیزم. مجید اورا زمین گذاشت و گفت کی خونست؟ عمو سعید عمو متین و عزیز جون. به سمت خانه حرکت کردیم. مجید رو به بیتا گفت چرا زود برگشتید؟ مامان جون با عمو سعید حرف زد بعد ناراحت شد عصبانی شد دادزد سر عمومتین که برگردیم. حرف بیتا مضطرب ترم کرد در خانه را باز نمودم و وارد شدم به دنبال من مجید و بیتا هم وارد شدند. خانمی تقریبا شصت ساله روبروی ورودی در روی کاناپه نشسته بود و مشخص است که انتظار میکشد بلیز و دامن رنگی رنگی به تن داشت و موهایش مرتب و رنگ شده تا پایین گوشش بود. با تمانینه به او سلام کردم . بیتا از لای پای من و مجید دوید و به سمت دیگر خانه رفت انطرف تر سعید روبروی تلویزیون نشسته بود و پسری جوان تر از خودش هم که میشد حدس بزنی متین است کنارش بود. هردو برخاستند و به ما سلام کردم. بیجواب ماندن سلامم توسط عزیز خانم را نادیده گرفتم و پاسخ ان دو را دادم. عزیز خانم برخاست ترس من بیشتر شد مجید چند گام از من فاصله گرفت و مابینمان ایستاد. بر عصای چوبی نگین کاری شده ش تکیه زدورو به من گفت شما کی هستی اومدی تو خونه من؟ متعجباز سوال سخت او ماندم و مجید در حالی که سعی داشت اوضاع را ارام کند گفت شما بشین مامان ،من توضیح میدم. عزیز خانم صدایش را بالا بردو گفت چه توضیحی مجید؟ این دختر کیه با خودت اوردی؟ من که به شما گفتم میخوام ازدواج کنم. دوروزه من رفتم شمال خاستگاری رفتی عقدش کردی جشن هم گرفتی و باخودت اوردیش تو خونه؟ سپس رو به من ادامه داد ببینم تو پدر و مادر نداری؟ تو خانواده نداری؟ مجید رو به من گفت تو برو بالا من مامان و توجیح میکنم. دلم میخواست حرف مجید را گوش کنم اما عزیز https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم خانم در مسیر من ایستاده بود و من شهامتش را نداشتم. عزیز خانم رو به من گفت لالی دختر؟ ازت سوال پرسیدم پدر و مادر نداری؟ مجید گفت عاطفه ،خواهر امیره. چند ماهه من بحث خاستگاری عاطغه را با امیر و اقای عباسی مطرح کردم امروز بعد از ظهر رفتم خونشون. دیدم مادر عاطفه خانم نگرانه، گویا برادرش رو به موته. پیشنهاد دادم ما نامزد کنیم تا اگر داییش فوت شد ازدواج ما به تاخیر نیفته رو به مجید گفت الان نامزد کردید؟ بله رفتیم محضر یه محرمیت موقت خوندیم تا پنج شنبه که عقد کنیم. سرجایش نشست و با غضب گفت خودت بریدی و خودت دوختی انگار نه انگار که مادر داری و بزرگتر داری. عقد نکردیم که هنوز مامان صدایش رابالا بردو گفت عقد نکردی چون برگه ازمایش نداشتی مجید. نگاهی به مجید انداختم رو به من ادامه داد من موهامو تو اسیاب سفید نکردم دختر، تا حدودی هم با پدرت اشنام.از بابات بعیده دخترشو مثل بی بته ها شوهر بده. این ازدواج مشکوکه. تو یه گندی زدی خودتو انداختی گردن پسره من که یکدفعه یه روزه بی هیچ قیدو شرطی دادنت به مجید. با چشمان گرد شده و دهان نیمه باز به اوخیره ماندم و او ادامه داد تو خونه من هرچی که بوده این یکی نبوده، تو، تواین خانه جایی نداری و باید بری بیرون. شصت سال خدا بهم عمر داده همه چیز و تحمل کردم اما بی ابرویی و همخانه شدن با یه ادم خراب و نمیتونم تحمل کنم. سند شش دانگ این خونه به نام منه از ملک من برو بیرون. نگاهی به مجید انداختم و گفتم لطفا برو بالا گوشی منو بیار. زنگ بزنم اژانس بیاد. مجید با ناراحتی رو به مادرش گفت چرا هرچی از دهنت در میاد میگی؟ چرا ندونسته قضاوت میکنی من بچه نیستم مجید ، این.یه غلطی کرده که یه دفعهایی انداختنش گردن تو اشک از چشمانم جاری شد. و رو به مجید گفتم لطفا زنگ بزنید اژانس بیاد من برم. عزیزخانم ادامه داد اشک تمساح نریز دختره ی بی ابرو من یه عمر باشرف و عزت زندگی نکردم که حالا یه دختر بی سروپا به خانه من پا بگذاره، غیر از مجید من دوتا پسر دیگه هم تو این خونه دارم.نمیتونم زنی و به این خونه راه بدم که به پاکیش مطمئن نیستم. به سمت خروجی چرخیدم،مجید با صدای تقریبا بلندو لحن بدی گفت وایسا سرجات ببینم. بغضم را با تمام جواب هایی که داشتم فروخوردم و رو به مجید چرخیدم وگفتم باشه من سرجام میمونم، شمایی که اومدی خونه ما و گفتی من عجولم نمیتونم صبر کنم الان بریم محرمیت بخونیم تا پنج شنبه که عقد کنیم. الان جواب مادرتو لطفا بده. مجید رو به مامانش گفت دایی عاطفه داره فوت .... حرفش را بریدو گفت واسه من قصه تعریف نکن.این زن باید از خونه من بره بیرون بی اهمیت به مجید در را گشودم و داخل حیاط رفتم. صدای گام های تندش را میشنیدم که به سمت من می امد... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم در یک لحظه مرا از شانه م گرداندانگشت خطابه اش را رو به من گرفت وبا تهدید توام با عصبانیت شدیدگفت خوب گوشهاتو باز کن عاطفه ،این اخری بارت باشه که حرف گوش نکردی. اب دهانم را قورت دادم وگفتم مادرت داره منو از خونش بیرون میکنه. تو به مادر من کاری نداشته باش. راهت و بکش پله هارو برو بالا من نمیتونم اینهمه بی احترامی رو بپذیرم. سپس یک گام از او فاصله گرفتم و گفتم گفتی نرو من گوش ندادم اینطوری بهم ریختی چطور بهم نمیریزی که جلوی دوتا پسر جوون به من میگه من دختره بی سرو پا من غیر مجید دوتا پسر دیگه هم تو این ...... کلامم با ضربه تقریبا ارام مجید که توی دهانم فرود امد نیمه ماند و ادامه داد خفه میشی یا نه؟ سپس دست مرا گرفت و کشید به دنبال او راهی شدم. ورودی خانه را دور زدو مرا به پشت ساختمان برد. متعجب از حرکات او بودم . پله ایی را به سمت بالا رفت و سپس کلید انداخت دری را.گشود و گفت بروتو،وارد خانه شدم در را بست و رویم قفل نمود نگاهی به اطرافم انداختم داخل تراس اشپزخانه بودم. وارد خانه شدم تیز و سریع به سمت گوشی م دویدم و ان را روشن نمودم. مجددا شماره امیر را گرفتم تلفنش خاموش بود . شماره خانه دایی خسرو را گرفتم مدتی بعد ترانه گوشی را برداشت و گفت بله ارام و سریع گفتم ترانه، منم عاطفع، زود باش جوابمو بده. مامانم کجاست؟ مامانت با بابای من رفتند بیرون. نمیدونی کجا رفتند؟ فکر کنم رفتند کلانتری.بابات و امیر زدند دماغ وسر بابامو شکوندند شیشه های خونمون رو هم اوردند پایین. بابام هم بازداشتشون کرده. الان هردوشون باز داشتند؟ بله. باشه خداحافظ. تلفن را قطع کردم وای برمن مرتضی کلی پیام به من داده بود. صفحه اش را باز کردم عزیز با حرفهای امروزت نمیتونم کنار بیام. احساس میکنم حرف دلت نبود. تروخدا بگذار یکبار دیگه ببینمت. عاطفه این رسمش نبود بی معرفت من دارم از ناراحتی سکته میکنم. با صدای پایین امدن دستگیره سریع از برنامه خارج شدم و گزینه پیام مرتضی را پاک کردم. مجید در چهار چوب درظاهر شد نگاهی به گوشی در دست من https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم انداخت. سپس وارد خانه شدو در را محکم بهم کوبید با خشم به من نگاه کردو گفت چه غلطی داری میکنی؟ به خانه داییم زنگ زدم. مگه بهت نگفتم دلم نمیخواد گوشی دستت باشه و از تلفن خانه زنگ بزن. شمارشون را حفظ نبودم. صدای اس ام اس گوشی ام در امد با دیدن شماره مرتضی ترسم تشدید شد. نگاهی به صفحه انداختم چرا جواب نمیدی؟ مجید در حالی که نزدیک من میامد گفت بده به من ببینم گوشیتو بلافاصله پیام مرتضی را پاک کردم. نگاهی به صفحه گوشی من انداخت و گفت اون چی بود که پاکش کردی؟ سپس با چشم خره به من خیره ماندو گفت تو الان زن منی ، هم شرعی و هم قانونی . باید جواب منو بدی اون کی بود که پیامشو پاک کردی؟ با ترس به مجید خیره ماندم وگفتم من الان چند ساعته که زن شما شدم هنوز کسی نمیدونه که ..... صدایش بالا رفت و گفت کسی یعنی کدوم بی همه چیزی؟ لبم را گزیدم. من با امیرزیاد دعوا میکردیم اما مجید خیلی ترسناک بود. ارام گفتم صداتونو بیارید پایین اقا مجید، همینطوریش هم مادرتون به من بچشم بدی نگاه میکنه چنین چیزی هم عنوان کنید که خیلی بدترمیشه. نزدیکم امد دست مرا گرفت و به اتاق خواب برد و در را پشت سر خودش بست و گفت حالا بگو کی بود؟ سرم را پایین انداختم و گفتم مرتضی دستش را زیر چانه م گذاشت و گفت سرتو بگیر بالا ،به من گاه کن. در چشمان سرخ و عصبی اش خیره ماندم ادامه داد مرتضی دیگه چه ....... از فحش زشت مجید لبم را گزیدم . و دوباره نگاهم را پایین انداختم. مجید ادامه داد باتو هم میگم مرتضی چه بی پدریه؟ فکری کردم. من شناختیاز مجید نداشتم و فعلا با هیچ حرف و ترفندی نمتونانستم از زیر بار حرفهای او فرار کنم. برای همین مرگ یه بار و شیون یه بار را ترجیح دادم وگفتم همون دندان قروچه ایی به من رفت و با خشم توأم با تهدید به من خیره ماندو من ادامه دادم اون نمیدونه که من باشما ازدواج کردم. زنگ بزن بهش بگو با من ازدواج کردی دیگه زنگ نمیزنه. دوباره صدای پیامم امد مجید گوشی را به سمت من گرفت . مرتضی پیام داده بود اینقدر دوستت دارم و خاطرتو میخوام که تا اخر عمرم نمیتونم به کس دیگری فکر کنم. پیام راخواندم. متوجه علت ناراحتی مجید نمیشدم. کم و بیش از اینکه من با کسی در ارتباطم خبر داشت و این اخرین بار هم که مارا باهم دیده بود. اخم کردم و رو به مجیدگفتم تو که منو با اون دیدی فیلمم داری اگر خیلی ناراحت این موضوع هستی چرا منو گرفتی؟ همین الانم برای پس دادن من دیر نشده. نگاه مجید کمی ارام شدو من ادامه دادم اون منو دوست داشت و به طبع منم دوسش داشتم. شما که این موضوع و میدونی،شما که بهتر از هرکس دیگه ایی میدونی که من مجبور شدم باهات ازدواج کنم ، الان علت ناراحتیتو نمیفهمم. مکثی کردم و ادامه دادم من هم تابع شرعم ، هم تابع قانون،حرف شما کاملا منطقیه ، شمارشو بگیر بگو من با این خانم ازدواج کردم و الان همسر منه دیگه بهش زنگ نزن و پیام نده. مجید چند گام از من فاصله گرفت و شماره مرتضی را گرفت متاسفانه صدای گوشی من کم بود و من فقط حرفهای مجیدعصبی را میشنیدم الو، این خانمی که اس ام اس عاشقانه براش فرستادی زن منه ، امروز گرفتمش یه بار دیگه بهش زنگ بزنی یا پیام بدی برخورد بدی باهات میکنم. سپس مکثی کرد و لب تخت نشست گوشی مرا محکم به زمین کوباندو تلفنم از هم پاشید. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم من مثل بید به خودم میلرزیدم و گوشه در اتاق به اینه تکیه کرده بودم. مجید سرش را به سمت من گرداندو گفت برو اون شیشه مشروب منو با یه لیوان بیار. گفته ا ش را بی چون و چرا اطاعت کردم. شیشه نیمه مشروبش را بهمراه لیوان تمیزی و یک ظرف میوه داخل سینی نهادم . وارد اتاق خواب شدم و انها را روی تخت نهادم. نگاهی به من انداخت و گفت مانتو روسریتو دربیار بشین . ازترس واکنش او چیزی را که گفت سریع اطاعت کردم. مجید ادامه داد از همین پله پشت رفت و امد میکنی به جهنم که با تو مخالفه. اهمیت نده پنج شنبه عقدمونه هر کی اومد قدمش رو چشم هر کی هم نیومد به جهنم. لبم را گزیدم وگفتم مادرتون را میگید؟ سر تایید تکان دادو من ادامه دادم اینطور که معلومه هیچ کس نمیاد. چرا؟ چون بابام و امیر و داییم بازداشت کرده. تیز به من نگاه کردو گفت چرا؟ دعواشون شده گویا شماره داییتو بگو صلاح نیست شما دخالت کنی با نکته سنجی گفت چرا؟ داییم یکم عصبی و بی ادبه بابام وکیل داره حتما تا الان بهش زنگ زده. مجید پوزخندی زدو گفت تافردا ظهر که ببرنش دادگاه و قاضی قرار صادر کنه باید خماری بکشه. سرم را از خجالت اعتیاد پدرم پایین انداختم و مجید ادامه داد خدارو شکر واسه عقد ما ازاد میشه، رضایت و میده. صدای زنگ گوشی مجید بلند شد ان را از جیبش در اورد روی صفحه نوشته شده بود مامان گوسی اش را سایلنت کردو گفت اگر تو سرمایه گذاری میکنی منم دارم صبح تا شب مثل خرکار میکنم، منم علم و تحصیلاتم و گذاشتم وسط، اگر تو بکشی کنار من ضرر میکنم ، منم کنار بکشم خوب تو ضرر میکنی، باید صبر کنم مجتمع تخت جمشید تموم شه.حسابمو ازت سواکنم. ارام گفتم ببخشید کیو میگید مامانم و میگم فکری کردم وگفتم خوب شما همکاری نکنی اقا سعید هست دیگه سعید نفوذ منو داره؟ سعید میتونه کارهایی که من میکنم و انجام بده اون ته تهش یه ساختمان نه واحدی سه طبقه بزنه. مکثی کرد و ادامه داد سعید اگر تو کار من دخالت کنه با خاک یکسانش میکنم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم سپس لیوانی برای خودش پر کرد. من گفتم همیشه مشروب میخوری؟ لیوانش را سر کشید چهره ش مشمئز شد گازی به سیبش زدو گفت اره. خوب این که خیلی ضرر داره. شما داری معده و کبد تو داغون میکنی با اینکارت. پوزخندی زدو گفت چیه دوسم داری میترسی بمیرم بی شوهر شی؟ نگاه خیره ایی به او انداختم و گفتم شما پدر یه بچه ایی علاوه بر اینکه باید به فکر سلامتی خودت باشی باید به اینده بیتا هم فکر کنی. من الان چند ساعته پیش شمام میبینم مدام داری مشروب میخوری خوب اینطوری پیش بره که..... با کلافگی گفت بزار کوفتم کنم. اینقدر نصیحت نکن. سرم را پایین انداختم. مدتی گذشت و او ادامه داد خیلی بدم میاد که زن تو خونه لباس تیره بپوشه. میشه لطفا لباستو عوض کنی اعصابم بهم میریزه حالم گرفته میشه. سرم را بالا اوردم و گفتم چی بپوشم؟ توکمد لباس هست برو یه چیز دیگه تنت کن. سپس برخاست بلیزصورتی رنگی که استین هایش تور بود را از داخل کمد در اورد ان را دست من دادو دامن کرم رنگی که قدش تا ساق پایم بود پایینش گلهای سفید داشت راهم از رخت اویز جدا کردو گفت اینها رو بپوش. دلم گرفت. از اتاق خارج شدم و به اتاق بغل رفتم. انجا اتاق بیتا بود. پر از اسباب بازی های رنگ و وارنگ کنار تخت صورتی اش رفتم پیراهنم را در اوردم دامن را پوشیدم درست است که دامن کوتاه بود اما خوشبختانه من جوراب شلواری سفید رنگی پایم بود. بلیزش را هم پوشیدم یقه اش تقریبا باز بود و استینهایش هم توری، خیلی معذب بودم. اما چاره ایی نداشتم. خواسته یا ناخواسته او شوهرم بود. البته کمی هم ترسناک و با ابهت بود از لحظه ایی که امدم چند بار تهدیدم کرده، یکبار هم که در حیاط دست درازی هم کرد. الانم که سر گوشی ام تا یک دعوای شدید فاصله کمی داشتم.اطاعت نکردن از او ممکن بود باعث بی حرمت شدن خودم شود باباهم که اب پاکی را روی دستم ریخت.مرتضی هم که تمام شد. باید راه نفوذ به قلب کسی که دوستش نداشتم را پیدا میکردم تا حداقل مادر شوهری که مرا نمیخواست و سعیدی که همکارم بود شاهد بحث و مشاجره ما نمیشدند. در را باز کردم و از اتاق خارج شدم. مجید تاپ استین حلقه ایی به همراه شلوارک تا زیر زانو پوشیده بود و وسط خانه ایستاده بود. سراپای مرا ورانداز کردو گفت به به، حالا شدی خانم خونه. سپس روی کاناپه لمیدو گفت اون سینی و بردار بیار اینجا اطاعت امر کردم. سینی را که روی میز گذاشتم دستم را گرفت ، به جای خالی کنار خودش اشاره کردو گفت بشین اینجا. روی صندلی کنار او نشستم سیگارش را روشن کرد.برای فرار از تنهایی با او گفتم بیتا کو؟ نمیاد بالا بیتا رو دادم متین ببره پیش مامانش. تمام امیدم از این حرف نا امید شد. سیگارش راخاموش کردو گفت تو چقدر ساکتی دختر یک کلمه حرف بزن دلم گرفت. لبهایم را بهم فشردم وگفتم چی بگم؟ از،علایقت بگو از من چه انتظراتی داری؟ متعجب از سوالش ماندم و گفتم راستش من هنوز تو شک رفتار شما و مادرتون هستم. نفس صدا داری کشیدو گفت مامانمو ولش کن، نه جوابشو بده نه بهش بی احترامی کن. به کارهاشم فکر نکن. یعنی هربار که اون به من بی احترامی کرد سکوت کنم؟ نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت نه برگرد یدونه بزن تو گوشش. ابروهایم را بالا دادم و او ادامه داد اهمیت به حرفها و کاراش نده، اون از دست من و تو ناراحته، حق هم داره، خودش یواش یواش عادت میکنه، فعلا در حد یه سلام و خداحافظی باهاش حرف بزن تا من خودم ارومش کنم. ببخشیدا اقا مجید، ولی شمانباید وایسی کنار و تماشا کنی تا یکی به زنت بگه ..... به سمت من چرخیدو گفت اولا اون یکی نیست. دومأ اون مادر منه و برام مهمه ثانیا حق داره https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم متعجب گفتم حق داره؟ بله حق داره، کدوم دختری رو باباش تو روز خاستگاری میبره محضر صیغه میکنه و از اونور هم میگه بردارببر؟ حتی نگفت مادرت کو برادر بزرگترت کو شما خودت اصرار کردی من اگر بیشتر اصرار میکردم سند خونتون روهم به نامم میزد؟ با دلخوری به مجید نگاه کردم وگفتم الان حرف حساب شما چیه؟ باشه من بدم شما خوبی الان راضی شدی؟ خانواده من خیلی ادم های بدی ان اما، مادر شما نمونه س این و بشنوی راضی میشی؟ مادر من همه زندگی منه، اولویت اول منه. خیلی خوب الان بلند شو برو پیش مادرت . فکر کردی من خیلی اصرار دارم که کنار شمابشینم؟ من و زوری دادن به تو اینو میفهمی؟ الان ناچارم که کنار تو نشستم متوجهی؟ تو منو.خواستی و با علم و اگاهی کامل که من نمیخوامت که هیچ ازت هم بدم میاد اومدی منو گرفتی . گفتم که الان پسندیدمت میگیرمت هروقت هم احساس کنم نمیخوامت طلاقت میدم. چهره م از حرفاومشمئز شد و به حالت تمسخر گفتم ترو خدا اینکارو با من نکنی ها، یه وقت طلاقم ندی از دوریت دق کنم. دندان هایش را به هم ساییدو در حالی که پایش را با ریتم تند تکان میداد به میز خیره ماند. برخاستم و به بهانه رفتن به سرویس تنهایش گذاشتم. در را که بستم بغضم ترکید قطرات اشکم را پاک کردم چند نفس عمیق کشیدم و صورتم را شستم . یاد حرف بابا افتادم هرجا که احساس کردی نمیتونی با مجید زندگی کنی خودتو بکش . اما فکر برگشتن به خانه مارو نکن. صورتم را خشک کردم و از سرویس خارج شدم چهره مجید هنوز پکرو دمق بود. روی صندلی نهار خوری نشستم و پیشانی م را به دستم تکیه دادم صدایش تکانی به من داد حالا چرا رفتی اونجا نشستی؟ نیمه نگاهی به او انداختم وگفتم میشه یه خواهش ازت بکنم. بلافاصله گفت چه خواهشی ؟ با من حرف نزنی. ازت خواهش میکنم با من صحبت نکن.شما نه همسن و سال منی و نه هم رده من.حرفهات رو اعصابمه برام غیر قابل تحمله. من زن نگرفتم که حرفم باهاش نزنم. ناراحتی نگیر. من که تورو نمیخوام. تو داری خودتو به زور به من تحمیل میکنی و منم ناچارم بپذیرمت اما شرایط شما فرق داره من حق انتخاب ندارم اما تو داری، میبینی که من چقدر بدم منو نگیر برو یه زن مطلقه که یه بچه هم داشته باشه لنگه خودت عرق خورو دائم الخمر هم باشه پیدا کن و اونو بگیر. تورو چه به من . تواز مامان من شش سال کوچکتری سنتم به من نمیخوره. خیره به من ساکت بود. و من که حسابی دلم خنک شده بود نفس راحتی کشیدم وگفتم مادرت توروی تو داره به من میگه خراب، اگر یه جو غیرت تو تنت بود بهت برمیخورد عین مجسمه وایسادی و نگاه کردی الان هم داری طرفداریش و میکنی. ایشالا خدا شمارو به مادرت و مادرت و به شما ببخشه،کور شه هرکی نمیتونه مهر و محبت بین شماها رو ببینه. اخمی کردوبا عصبانیت گفت مهناز هم همین ضر هارو زد که زندگیش این شد دیگه تو هم حالا اینقدر بگو و بگو تا نیومده اون روی سگ منو ببینی پوزخندی به مجید زدم وگفتم ساعت شش زن تو شدم الان ده شبه تو این چهار ساعت اندازه چهل سال ازت دیدم ، اون روی سگتم نشونم بده که از فردا چیز غافل گیر کننده ایی نداشته باشی. من از مهناز هیچی نمیدونم تا حالاهم ندیدمش ولی همین که تورو میبینم میفهمم که خدا خیلی دوسش داشته که دیگه با تو زندگی نمیکنه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم مجید سرش را پایین انداخت و من هم سکوت کردم سپس به تکیه گاه مبل لم دادو گفت مادر من بتو گفت خراب؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم به من گفت شصت سال از خدا عمر گرفتم همه چیزو تحمل کردم اما نمیتونم با یه ادم خراب همخونه باشم. مجید برخاست، ناگاه گریه م متوقف شد و هاج و واج به اوخیره ماندم در خانه را باز کرد و پله ها را پایین رفت قلبم گروپ گروپ میتپید. اهسته اهسته پشت در رفتم صدای مجید را میشنیدم مامان تو خجالت نمیکشی همین روز اول زندگی منو بهم ریختی؟ صدای مادرش امد که گفت اون باید از اینجا بره مجید. اون انتخاب منه و هیچ جا هم نمیره. چهار ساله دارم بهت میگم فکر اینکه من دوباره برم دختر داداشتو بگیرم از سرت بیرون کن، من از اون بدم میاد اون مادر بچته مگه من میگم مادر بیتا نباشه، مگه بیتا رو دو دستی تقدیمش نکردم خودش بچه رو برگردوند گفت من نمیتونم نگه دارم. اینکارو کرد که زندگیش و درست کنه من زن.خودسری که واسه خودش هرکار دلش بخواد بکنه رو نمیخوام. بحث های قدیمی و دوباره از سر وا نکن. من عاطفه رو دوسش دارم اگر ناراحتی که اینجاست اسباب اثاثیه مو جمع کنم و از اینجا برم. اسباب اثاثیتو جمع کنی؟ یعنی جهیزیه هم نداره. داره یا نداره خودمون میدونیم صدای مادرش حالت بغض گرفت و گفت دختره خراب بی ابرو هنوز از راه نرسیده داره تورو از من میگیره به زن من نگو خراب مامان. اون انتخاب منه، دست از این کارهات بردار. اگر ناراحتی که اون اینجاست من و عاطفه دوتایی از اینجا میریم. از پشت در فاصله گرفتم و سرجایم بازگشتم صدای پاهایش نشان از نزدیک شدنش بود. وارد خانه شدو در را بست . سپس نیمه نگاهی به من انداخت و گفت بلند شو غمبرک نزن. نگاهی به او انداختم وگفتم بلند شم چیکار کنم؟ بلند شو لباسهاتو بپوش بریم بیرون نگاهی به ساعت انداختم و گفتم یازدهه کجا بریم؟ بریم خونه عرفان. ته دلم خوشحال شدم. دلتنگ هلیا بودم. برخاستم مانتویم را روی بلیز دامنم پوشیدم و شالم را هم روی سرم انداختم از در پشتی خانه به حیاط رفتیم و خانه را ترک نمودیم. در راه با عرفان تماس گرفت و رفتنمان را اطلاع داد. ماشین را مقابل خانه انها پارک نمود. دستش را روی دستم گذاشت و گفت عرفان دوست نداره هلیا در جریان اتفاقات خانوادگی تون قرار بگیره. ازت خواهش میکنم حرفی نزن که ناراحتی ایجاد شه. نگاهی به مجید انداختم و سر تایید تکان دادم. وارد خانه هلیا شدم. اخرین بار که به انجا رفتم ، تعطیلات عید بود. حیاط کوچک و نقلی داشت خانه هلیا دو طبقه بود طبقه پایین برای عرفان و مجلس های مجردی ش و طبقه بالا هم که زندگی میکردند. باصدای تعارف عرفان کمی معذب شدم. بفرمایید تو سرم را بلند کردم و با او چشم تو چشم شدم. ارام گفتم سلام به گرمی گفت سلام، مبارک باشه، خوش امدید. ممنون به مجید دست داد و به طبقه بالا رفتیم. در را باز کردم و وارد شدم. پرنیا با اشتیاق جلو دویدو گفت اخ جون عمو مجید. با دیدن من سرجایش ایستادو گفت خاله عاطفه اومده مامان. مجید پشت سرمن وارد شد ، روی زمین مقابل پرنیا نشستم و گفتم سلام عشق خاله، خوبی؟ پرنیا سر مثبتی برایم تکان دادو رو به مجید گفت سلام، عمو پس بیتا کو؟ مجید دستی به موهای کوتاه او کشیدو گفت بیتا رفته پیش مامانش. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم هلیا از اشپزخانه خارج شد با دیدن من و مجید در کنار هم مات و متحیر ماند. به سمت او رفتم وگفتم سلام هنوز مبهوت من مانده بود. او را در اغوش کشیدم وگفتم خوبی؟ مجید در حالی که به سمت کاناپه ها میرفت گفت سلام هلیا خانم هلیا تکانی به خود داد و پاسخ سلام مجید را دادوارام رو به من گفت تو با امیر اومدی؟ غم عمیقی بر قلبم نشست و سرم را به علامت نه بالا دادم هلیا خیره در چشمان من باناباوری لبش را تکان دادو بی صداگفت دادنت به این؟ چشمانم را به علامت تایید تکان دادم. عرفان در را بست و گفت چی میگید شما دوتا بهم از هلیا فاصله گرفتم و گفتم هیچی هلیا ظرف میوه ایی را از روی اپن برداشت و رو به مجید گفت تبریک میگم ایشالا خوشبخت بشید. مجید پوزخندی زدو رو به من گفت بالاخره یکی به ما تبریک هم گفت عرفان روبروی اونشست و گفت پس من کشک بودم پایین جلوی در؟ با فاصله از مجید نشستم هلیا بساط پذیرایی را چید و روبروی من نشست کمی به من خیره ماند عرفان که انگار مارا تحت نظر داشت گفت چرا زل زدی به عاطفه؟ هلیا نگاهی به عرفان انداخت و سرش را پایین انداخت. جو سنگینی بود و همه ساکت بودند. نگاهی به مجید انداختم دوباره در ذهنم این که زین پس او همسرم است و باید شبانه روز در کنارش باشم استرس رادر وجودم لبریز کرد. فکر اینکه اخر شب میشود و باید دوباره به ان خانه برویم و بخوابیم کمی ترسناک بود. عرفان سوالی که ذهن مرا نیز درگیر کرده بود را پرسید. حالا مجید خان، از فردا عاطفه حسابدار کدوم شرکته؟ مجید نگاهی به من انداخت. اینکه اختیارم در دست مجید افتاده بود مثل خوره جانم را میخورد. مجید فکری کردو گفت تا امیر یه حسابدار جایگزین عاطفه کنه شرایط مثل قبله ، البته فردا که ما باید بریم ازمایشگاه و بعدشم خرید. پنج شنبه عقدمونه قرار بود جشن بگیریم اما هرچی فکر میکنم میبینم مهمون نداریم. پوزخندی زدو ادامه داد مامان من که همین روز اولی شمشیرش رو از رو بست و اعلام جنگکرد اگر اون نیاد مژگان و منیژه و متین و سعید هم نمیان. خانواده عاطفه هم که احتمالا نیستند. بلافاصله هلیا گفت چه مشکلی پیش اومده؟ پایم را روی پایم انداختم وگفتم همون بهتر، جشن و میخواهیم چیکار. همه ساکت شدند. مجید حرف از خرید عقد میزد و مادرش سراغ جهیزیه میگرفت. و من مانده بودم و موجودی کم حسابم و خانواده ایی که قصد هیچ کمکی به من را نداشتند. از اين فکرها استرسم تشدید میشد. مجید نیمه نگاهی به من انداخت و ارام گفت به چی فکر میکنی؟ نمیدانم در نگاهم چه بود که عرفان با پوزخند گفت نپرس که اگر بدونی دعواتون میشه نگاهی به عرفان انداختم و گفتم مگه من به چی فکر میکنم اقا عرفان؟ نکنه شما از درون من خبر داری؟ عرفان تکیه داد و با کنایه گفت رنگ رخساره خبر دارد از سر درون دستهایم را به هم ساییدم کمی مضطرب از واکنش مجید با احتیاط گفتم میخوای شما بگو من دارم به چی فکر میکنم که همه بدونن عرفان خندیدو گفت همه میدونن دیگه لازم به گفتن نیست. پوزخندی زدم و گفتم تو چقدر خوبی، میتونی بفهمی تو عمق وجود اطرافیانت چی میگذره، هم میدونی من به چی فکر میکنم و هم میدونی بقیه هم میدونن. تو داری تو شرکت بابام حروم میشی ها. خنده عرفان محو شدو گفت اینقدر شرکت بابام شرکت بابام نکن واسه من ، دفعه چندمته داری این حرف و به من میزنی ها، میخوای به شرکت بزنم صد برابر از بابات بهتر کلاه برداری کنم. با حرص خندیدم وگفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_158 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هلیا از اشپزخانه خارج شد با دیدن من و مجید در کنار هم
به قلم نخریمون بچه پولدار مجید ناخواسته خندید و طوری که انگار از این بحث خوشش می اید به من خیره ماند، عرفان گفت نکنه تو واقعا فکر کردی بابات از شرکت داری و ساخت و سازه که به اینجا رسیده ؟ ابرویی بالا دادم وگفتم چه جالب اینم میدونی؟ هلیا حرف مرا بریدو گفت میوه بخورید. اقا مجید بفرمایید. خیره به عرفان ماندم و بعد از کمی مکث گفتم چشم، میوه میخوریم. عرفان نفس صدا داری کشیدو ساکت ماند یک عدد خیار برای خودم پوست کندم و سپس سرگرم خوردنش شدم عرفان رو به مجید گفت ساخت تخت جمشید و شروع کردید؟ مجید سیگاری برای خودش روشن کردو گفت فعلا تو مرحله گود برداریه. عرفان گازی به یک سیب زدو گفت ازدواج من و هلیا تو مرحله تکمیل واحدهای نمک ابرود بود. مال شما چه زود اتفاق افتاد. کنایه حرفهای عرفان را درک میکردم اما پاسخی برای او نداشتم. پدرم با نامردی تمام وقتی متوجه شد که عرفان هلیا را پسندیده و پدرش رسمأ خاستگاری کرد، دیگر در ادامه ساخت برج نمک ابرود هزینه نکردو انها هم به خیال اینکه بعدا فاکتورها را جمع بندی و هزینه ها را مشخص میکنند برج را تکمیل کردند. بابا بدون در نظر گرفتن زندگی هلیا هفتاد درصد سهم خود از برج را یکجا فروخت و عملا خود را کنار کشید. و پدر عرفان ماندو سی درصد باقی مانده که همه به قسمتهای تقریبا کم ارزش برج افتاده بود و هزینه گزافی که بابت تکمیل واحدها کرده بود. یاد اوری حال ان لحظه که پدر عرفان شاکی منزل مارا ترک کرد و بابا که خوشحال از سود کلانی که به ناحق برداشته بود. بشکنمیزدو مسرور میگفت خوب زن گرفتن خرج داره دیگه. حالم را خراب میکرد. لحظه ایی یاد پوریا افتادم. بغض گلویم را فشرد. بابا و امیر نقشه بدی برای احساس او کشیده بودند. هرچند من نگذاشتم ان اتفاق بیفتد و انها به خواسته شان برای سو استفاده از پوریا برسند.اما حالا شرایطم خیلی بدترشده بود. ازدواج زوری و تحقیر امیزم با مردی که برایم غیر قابل تحمل بود https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم صدای عرفان نمک زخمم را تشدید کرد رو به مجید گفت خلاصه داداش ، تو حواستو جمع کن، بابای من که هرچی داشت و نداشت تو نمک ابرود هزینه کردو اخرشم سودش از اون مشارکت شد ازدواج من. مجید پوزخندی زدوبه حالت غرور گفت من مجیدم ها، تو که منو خوب میشناسی ، بابات به من میگفت ادم اگر از تو یه چیزی بدزده، به خودت بفروشه ، بازم ضرر کرده . عرفان قهقهه ایی زدوگفت هنوزم یه وقتها حرف تو میشه پشتت تعریف میکنه. بحثشان را دوست نداشتم.به هیچ عنوان با انها موافق نبودم. مجید رانت خواری ه و رشوه دادن ، کمو کاست گذاشتن از کارو کلاه سر دیگران گذاشتن، همه و همه را از زرنگی خودش میدانست و به کارهای زشتت افتخار میکرد. عرفان بقیه سیبش را هم خورد وگفت مشروب میخوری بیارم؟ ناخواسته نگاهی از روی تنفر به مجید انداختم او که متوجه من نبود رو به عرفان گفت تاحالا شده تو بیاری و من نه بگم؟ عرفان برخاست و به اشپزخانه رفت.نگاهی به هلیا انداختم سرش را به علامت نه بالا دادو مرا با ایما و اشاره به سکوت دعوت کرد. به او اشاره کردم که بریم تو اتاق خواب و او درخواستم را با نگاهش به عرفان رد نمود. ساعت از یک گذشته بود.چشمانم غرق خواب بود و مجید قصد برخاستن نداشت. خمیازه ایی کشیدم و نگاهی به پرنیا انداختم مقابل تلویزیون خوابش برده بود. رو به هلیا گفتم رواون بچه یه چیزی بنداز خوابش برده، سرمانخوره. مجید سیگارش را در زیر سیگاری اش خاموش نمودو گفت عاطفه پاشو بریم. حرف او خواب را از سرم پراندو استرس را به وجودم اورد. ترس از تنها ماندن با مجید رفتن به ان خانه لعنتی و خوابیدن نفسم را تنگ کرده بود. برخاست کتش را در دستش گرفت از حالتش معلوم بود که تعادل ندارد. از عرفان و هلیا خداحافظی کردو سپس در را باز نمود من هم به دنبالش راهی شدم جلوی درب خانه عرفان کمی تعادلش را از دست دادو به ماشین تکیه کرد مضطرب گفتم میخوای من رانندگی کنم؟ ابروهایش را بالا داد چشمانش را به زور باز نگه داشته بود رو به من با صدایی کشیده و شل گفت نه ،من خوبم. خوب بزار من بشینم پشت فرمون دیگه در را باز کردو بی اهمیت به ًمن پشت فرمان نشست و گفت سوار شو بریم. سوار ماشین شدم تکانی به سرش دادو حرکت کرد. خداراشکر فاصله خانه هایمان کمبود و جاده خلوت ماشین را داخل حیاط پارک کرد و پیاده شد به دنبال او روان شدم و از پله های پشت ساختمان راهی طبقه بالا شدیم، مجید کتش را در اورد روی کاناپه ها پرت کرد و به سرویس بهداشتی رفت من هم مانتو و شالم را در اوردم و بی هدف در اشپزخانه ایستادم. از سرویس خارج شد نگاهی به من انداخت و گفت خوابت نمیاد؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. به سمت اتاق خواب رفت. صدای ضربان قلبم را میشنیدم، لحظه ایی به سمت من چرخیدو گفت فردا صبح باید بریم ازمایشگاه، بگیر بخواب که خواب نمونیم. سپس وارد اتاق خواب شد نفس راحتی کشیدم و از اشپزخانه خارج شدم. و روی کاناپه نشستم. افکار منفی رهایم نمیکرد https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_160 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صدای عرفان نمک زخمم را تشدید کرد رو به مجید گفت خ
به قلم فکر خرید و جهیزیه روانم را بهم ریخته بود.از طرف دیگر اوضاع اشفته زندگی امیر و بابا ، قهر مامان و بازداشت شدن اندو هم به موضوع اضافه شده بود. درافکار خودم غرق بودم و متوجه گذشت زمان نبودم. چشمم پنجره افتاد سپیده صبح امده بود. و من هنوز خوابم نمی امد. صدای زنگ الارم گوشی مجید بلند شد و مدتی بعد صدا قطع شد . نگاهم به در اتاق خواب بود. لای در ظاهر شدو گفت تو بیداری؟ با تکان سر علامت مثبت دادم نزدیک سرویس امدو گفت اصلا تو خوابیدی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم مجید کمی به من خیره ماند ، نوع نگاهش به من رنگ دلسوزی گرفت و گفت برای چی اینقدر فکر میکنی؟ بخدا زندگی ارزش غصه خوردن و نداره. سرم را پایین انداختم بغض راه گلویم را بسته بود. مجید به سرویس رفت و مدتی بعد بازگشت و به سمت اشپزخانه امدو چایساز را روشن کردو گفت تو یخچال همه چیز هست. بیا صبحانه بخوریم. برخاستم و وارد اشپزخانه شدم میز صبحانه را برایش چیدم و چای را دم کردم. مقابلش نشستم لقمه ایی درست کرد و سپس ان را مقابل من گرفت، نگاهی به لقمه در دستش انداختم وگفتم من میل ندارم. لقمه اش را تکانی دادو با شوخی گفت یعنی اون غصه ایی کهداری میخوری از لقمه من خوشمزه تره؟ لقمه را از دستش گرفتم و گفتم واسه ازمایش نباید ناشتا باشیم؟ لقمه ایی برای خودش درست کردو گفت مگه ازمایش قند و چربیه؟ لقمه را خوردم و دو عدد چای ریختم و سر میز نهادم. مجید صبحانه اش را خوردو برخاست به اتاق خواب رفت و مدتی بعد با مانتوی کرم رنگی که رویش مروارید دوزی شده بود از اتاق خارج شدو گفت دوست داری اینو بپوشی؟ برخاستم و گفتم اره خوبه شماره پات چنده؟ حدس من بر این بود که باید 39باشه درسته؟ بله درسته. پس بیا بدنبالش وارد اتاق شدم ، با اشتیاق گفت من برات همه چی خریدم . در کمد دیگری را باز کردو گفت ببین نگاهی به داخل کمد انداختم رنگ و وارنگ ست کیف و کفش داخلش بود. متعجب ماندم و مجید ادامه داد یادته اونروز که جلوی یعید و امیر به من گفتی بی شخصیت بی نزاکت نشستن بلد نیستی ؟ گونه هایم داغ شد مجید یک کیف و کفش قهوه ایی برداشت و گفت اینو اون روز برات خریدم. سپس قهقهه ایی زدو گفت میخواستم زرشکیشو بردارم اما چون اونروز قهوه اییم کرده بودی این رنگی برداشتم که خاطره شه. از حرف او خنده م گرفت سعی در کنترل ان داشتم که مجید با لحن زنانه گفت خدمتتون عارضشم اقای محققی بنده به هیچ عنوان با شما شوخی ندارم. خوب خودتو لوس میکردی ها. بیا حالا اینها رو بپوش شلوار کرمی هم هست تو کمد. در کمد دیگری راهم باز نمود و یک دست کت و شلوار چهارخانه شکلاتی برداشت و از اتاق خارج شد. لباسهایم را عوض نمودم. و اینکه مجید سایز مرا دقیق میدانست برایم جالب شده بود. من از حال اوبی خبر بودم اما تمام مدت او مرا زیر نظر داشته و به فکرم بوده. از اتاق خارج شدم وسط اتاق ایستاده بود. سراپایش را مخفیانه ورانداز کردم. لباسش بهش می امد. به سمت من چرخید و گفت بریم؟ از پله ها پایین امدم و به دنبال او به حیاط رفتم. نزدیک ماشین که شدیم صدای مادرش مرا ترساند. به به خوشتیپ کردید؟ به طرف صدا چرخیدم وگفتم سلام شماره مادرتو به من بده نگاهی به مجید انداختم و او گفت مامان اول صبحی ولمون کن تروخدا نزدیک من امدو گفت میخوام ازش بپرسم ببینم دختر شوهر دادن اونها چرا این مدلیه؟ من دو تا دختر شوهر دادم زیر و بم خانوادشون وبیرون کشیدم . بعد اونها بدون اینکه من و ببینن و سور و ساتی باشه دخترشون و دودستی تقدیمت کردند و گفتند ور دار ببر؟ مجید در ماشین را از سمت خودش باز کردو گفت سوار شو عاطفه نگاهی به مادر مجید انداختم و او گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_161 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم فکر خرید و جهیزیه روانم را بهم ریخته بود.از طرف دیگر او
به قلم خوب گوش هاتو باز کن زنیکه بی سرو پا که معلوم نیست چه گندی زدی که ننه و بابات اینطوری از خونه پرتت کردند بیرون. من نمیزارم تو از سادگی پسر نفهم من سو استفاده کنی، پس زیاد دلخوش نباش که دیر یا زود باید دمت و بزاری رو کولت و از این خونه گورتو گم کنی. نگاهی به مجید انداختم مجید خیره به مادرش گفت چرااول صبح اعصاب منو بهم میریزی مامان؟ این زن لیاقت تورو نداره. تو احمقی من که عقلم میرسه، این زن یه غلطی کرده که اینطوری شوهرش دادن. قیافه درست و درمونی هم نداره من نمیدونم تو دلت و به چی این خوش کردی مجید. این از وضع ظاهرشه که جالب نیست. از نظر اخلاقی و نجابت هم.... ناخواسته گفتم شما از کجا میدونی من دختر خوبی نیستم؟ از مدل شوهر دادنت.من گیسم و تو اسیاب سفید نکردم. همونروز که تو ماشین مجید بودی و اومدی تو این خونه دنبال بیتا فهمیدم هرزه و هرجایی هستی، والا یه دختر خوب دنبال یه نامحرم راه نمی افته تا توی خونشون بره. باشه اصلا من اونچیزی که شما میگی هستم . پسر خودت خیلی بچه خوبیه؟ اخم کرد و گفت پسر من چشه؟ عرق خوره چشمان مادر مجید گرد شد و با غضب گفت چه زبون درازی هم داره. مجید صدایش را کلفت کردو گفت عاطفه بهت گفتم بشین تو ماشین. در را باز کردم و سوار ماشین شدم. مجید سمت مادرش رفت او را به کناری کشاندو در گوشش صحبت میکرد سپس صورت اورا بوسیدو به سمت ماشین امد از حیاط که خارج شدیم با لحن جدی در حالی که انگشت خطابه اش را رو به من تکان میداد گفت این دفعه اخرت باشه که جواب مادر منو دادی نگاهی به او انداختم. تهدید در چشمانش موج میزد مجید ادامه داد مشروب خوردن من هم به تو ربطی نداره. داداشت هم میخوره. بابات هم عمل داره. لبهایم را بهم فشردم وگفتم اونوقت کار امیر و بابای من بشما مربوطه؟ در پی سکوت مجید ادامه دادم مثلا اگر خواهر شما یه کار بدی بکنه برای من مجوز صادر میشه که منم اونکارو بکنم؟ شما چیکار به خانواده من داری؟ پوزخندی زدوبا تمسخر لحن مرا تقلید کرد وگفت خانواده من. یه جوری میگی خانواده م انگار...... حرف او را بریدم وگفتم مجبور نیستی که منو بگیری . همین الان منو ببر جلوی خونمون پیاده کن برو اونی که مامانت میگه رو بگیر. برو مادر بچتو برگردون. نفس پر صدایی کشیدو گفت تو چیزهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن. کار خودم که بهم مربوطه، مادرت فکر میکنه من هرزه و هرجاییم، اره اون راست میگه منو نگیر . نگاهش رو به من تیز شدو گفت حرف دهنتو میفهمی ؟ کمی ساکت شدم ومدتی بعد گفتم منو ببر خانه داییم. میخوام مادرمو ببینم. باشه بعد ازمایشگاه میبرمت. الان ببر الان نمیبرم. پس نگه دار پیاده شم خودم برم. اینکارم نمیکنم . کلافه و حرصی شدم و گفتم من حوصله مادر تو ندارم. هردقیقه میخواد جلوی منو بگیره و هرچی دوست داره بار من کنه... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_162 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوب گوش هاتو باز کن زنیکه بی سرو پا که معلوم نیست چه
به قلم حرفم را بریدو گفت خوب حق داره، راست میگه کی دخترشو این مدلی شوهر میده، تو اینقدر دنبال کارهایی که نباید بودی امیر و بابات از دستت خسته شده بودند. من خودم شاهد بودم امیر هرچند وقت یکبار از اینور اونور جمعت میکرد. همونسری که با اون پسره رفته بودی سفره خانه امیر اومد شما دوتا فرار کردید من پشت امیر یواشکی اومده بودم دیدمت داشتی فرار میکردی، امار اونی رو هم که امیر فرستاد مغازه اون پسر رو خورد کرد رو هم دارم. واسه سند مغازه ایی هم که خرید باهم رفتیم. سرم را پایین انداختم ، این مارموز تمام مدت مرا تحت نظر داشته و من بی خبر بودم. ادامه داد این چیزها مال من مهم نیست، مهم اینه که من گرفتمت و از دیروز تاحالا زن من شدی نه محدودت میکنم و نه اذیتت میکنم اما شش دانگ حواسم بهت هست که پاتو کج نزاری . مکث کوتاهی کرد و ادامه داد دیشب هم بهت گفتم به مادر من اهمیت نده بزار هرچی دوست دلره بگه. نگاهم رابه بیرون انداختم وگفتم من اجازه نمیدم کسی به من توهین کنه. وقتی میگه چرا خانوادت این طوری شوهرت دادن یه جواب مودبانه و منطقی پیدا کن بهش بده. کمی به مجید خیره ماندم و او ادامه داد اگر جواب پیدا کردی بگو اگر هم پیدا نکردی پس بدون اون حق داره. سکوت را جایز دانستم و ادامه ندادم از ازمایشگاه که خارج شدیم مجید مقابل یک موبایل فروشی ایستادو گفت بریم یه گوشی برات بخرم. نگاهی به او انداختم گوشی واقعا لازمم بود از حال امیر و بابا بی خبر بودم. وارد مغازه شدیم مجید گفت چی دوست داری؟ نگاهی به ویترین انداختم وگفتم برای من فرقی نداره. حالا یکیشو انتخاب کن از گوشی خودم که شکستیش بگیر. این را گفتم که هوا ورش ندارد که پولهایش را دارد برای من خرج میکند . نگاهی به من انداخت و گفت اون گوشی به دردت نمیخورد شمارتو اون مرتیکه داشت حالا هی میخواست زنگ بزنه بلافاصله گفتم شماره مال سیمکارته نه گوشی باشه دیگه، شکستمش حالا نوشو میخرم. عصبی شده بودم. چند سری تاحالا عصبی شدم زدم دماغ یکیو شکوندم ،،دست شکوندم سر شکوندم بعد هم دیه دادم. پسر دایی خدابیامرزمو که زدم دو روز بیمارستان خوابید. متعجب به او نگاه کردم و ادامه داد خواهرش که بشه مادر بیتا حرف گوش نمیکرد، زبونش دراز بود، سرخود واسه خودش همه جا میرفت منم یه بار گرفتم تا اونجا که میخورد زدمش، اونم مثلا ناراحت شد خواست تلافی کنه رفت به داداشش گفت. خنده ریزی کردو گفت خدا بیامرز اومد بالاخواه ابجیش در بیاد اونم زدم یه دو روزی تو بیمارستان بود بعد با خواهرش دست به یکی کردند رفت از من شکایت کرد خواهرش امار منو بهش داد خواب بودم اومدن در زدند به من گفت برو دم در کارت دارن منم بیخبر از همه جا رفتم ببینم کی کارم داره بازداشتم کردند. مجید با لبخند پیروزمندانه ایی سکوت کرد و من گفتم بعد چی شد؟ پوزخندی زدو گفت من وکیل دارم نمونه س، کار چاق کنی میکنه دهنت باز بمونه، با اون دم کلفت ها در ارتباطه سنگین هم پول میگیره. دیشو دادم جرم عمومیش هم وکیلم برام درست کرد خریدمش. سپس ساکت شد وگفت اون خوبه؟ نگاهی به ظاهر گوشی انداختم و گفتم اره خوبه مجید ان را خرید https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم و به دست من داد از مغازه که خارج شدیم سینه اش را سپر کردو گفت اینم یه گوشی و یه خط جدید که هیچ کس شمارشو نداره. متوجه کنایه حرفش شدم ، اما سکوت کردم. سوار ماشین که شدیم مجید گفت خوب حالا کجا بریم؟ نگاهی به او انداختم و گفتم منو ببر خانه داییم ، میخوام مامانمو ببینم کارش دارم. اول بریم حلقه بخریم بعدأ میریم. اخه من کار واجب دارم. کار واجبت چیه؟ مکثی کردم و گفتم حتمأ باید تو بدونی شاید خصوصیه. اخه تو واسه من چیز خصوصی نداری که. نگاهم را به بیرون انداختم. ماشین را روشن کردو مقابل یک پاساژ ایستاد و سپس گفت پیاده شو بریم حلقه بخریم. نگاهی به مجید انداختم ، با چه رویی باید به او میگفتم که موجودی حساب من کمتر از این حرفهاست. در را باز کرد و گفت پیاده شو دیگه ارام گفتم اخه من باید برم کارت بابامو بگیرم بعد بریم خرید. پوزخندی زد، در را بست و گفت ببین عاطفه،من توروگرفتم دنبال جهیزیه و حلقه و خرید دامادی نیستم. همه چیزو خودم میخرم. اخه اینجوری که نمیشه، به هر حال هرچیزی یه رسم و رسومی داره، همینجوریش هم مادرت کلی حرف داره بار من میکنه. تو با این حرفها کاریت نباشه، من خودم درستش میکنم. اصلا ولش کن حلقه میخواهیم چیکار؟ در را باز کردو گفت پیاده شو. پس لا اقل شما پیاده شو چند دقیقه اجازه بده من با مادرم تنها صحبت کنم سری تکان دادو پیاده شد در را بست و کمی دور تر از من ایستاد. سیگاری برای خودش روشن کرد و به من خیره ماند شماره خانه دایی را گرفتم مدتی بعد ترانه گوشی را برداشت و گفت بله سلام، عاطفه م ترانه گوشی و سریع میدی به مامانم؟ گوشی یه چند لحظه. مدتی بعد مامانم گفت بله سلام چی میگی عاطفه؟ از لحن مامان کمی جا خوردم وگفتم مامان بابا منو محرم مجید کرد، تو که رفتی منو دنبال اون فرستاد خونه ش. بهترین کارو کرد، لیاقت دختری مثل تو همینه. بغض راه گلویم را بست و گفتم الان منو اورده خرید من با چه پولی براش حلقه بخرم. به من چه؟ زنگ بزن به بابات . یعنی چی به من چه؟ مادرش از دیروز تاحالا منو با حرف تیر بارون کرده که چرا تو رو اینجوری شوهر دادن ، الان من خرید هم واسه این نکنم..... حرف مرا بریدو گفت من خودم الاناومدم اینجا افتادم تو خونه داداشم، هیچ کاری هم برای تو ازم بر نمیاد. پول هم ندارم به تو بدهم ،مگه بابا نداری که به من زنگ زدی چطور پول داشتی بری مغازه مرتضی رو بخری .... خفه شو، تو شوهر کردی اسم اون یه لا قبا رو به زبونت نیار https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_164 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم و به دست من داد از مغازه که خارج شدیم سینه اش را سپر ک
به قلم مامان من الان چیکار کنم؟ زنگ بزن به اون بابای بی همه چیزت، خداحافظ. ارتباط را قطع کرد. بلافاصله شماره بابارا گرفتم بعد از چند بوق گفت بله سلام بابا. چی شده؟ یه روز هم نتونستی زندگی کنی؟ نه، مجید منو اورده خرید من تو کارتم پول نیست که واسه اون خرید کنم. یه دختر بهش دادم باید خرید هم براش بکنم؟ از حرف بابا جاخوردم وگفتم خرید داماد و نباید ما انجام بدیم؟ داماد به پسر میگن نه به مردی که چهل سالشه و یه دختر هم داره. یعنی شما هیچ کاری برای من نمیخواهید بکنید ؟ چیکار باید بکنیم؟ بابا خرید داماد به عهده منه. داماد به کسی میگن که عروسی میگیره، میخواد برات عروسی بگیره؟ دهانم قفل شد، اشک مانند باران از چشمانم میبارید. مدتی بعد بابا گفت الو.... جهیزیه چی بابا؟ اون تو خونه ش همه چیز داره، من خودم واحد بالا رفتم دیدم زندگیش کامله تو هم برو زبونتو کوتاه کن و بچسب به زندگیت، خداحافظ. ارتباط را قطع کرد. خواستم شماره امیر را بگیرم. کمی تعلل کردم و بیشتر از این نخواستم خودم را کوچک کنم اشکهایم را پاک کردم ، در را باز کردم و پیاده شدم. مجید نزدیکم امدو گفت گریه کردی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم چیزی نیست. دیوونه ایی دیگه، بیخودی خودتو ناراحت میکنی، برای من فقط تو مهمی عاطفه اشک ببامان از چشمانم جاری شد مجید تچی کردو گفت گریه نکن دیگه، من زیاد عاشقانه بلد نیستم. ولی بخدا دوستت دارم گریه میکنی اعصابم خورد میشه. حرف مجید گونه هایم را داغ کرد. سرم را پایین انداختم ، دستم را گرفت و گفت بیا بدنبال او راهی شدم مرا داخل کافه ای برد سفارش دو فنجان قهوه دادو گفت اشکهاتو پاک کن، بیا بریم خوش باشیم. حلقمونو بخریم. اینه شمعدون بخریم. برات طلا بخرم، لباس بخرم. تروخدا مثل مامانم تو مخی نشو . من تصمیم گرفتم از این به بعد عمرمو زندگی کنم. مامانم نشست زیر پام اینقدر اصرار کرد برو دختر داداش منو بگیر تا منو راضی کرد، مادر بیتا ادم حسود و خودخواهی بود. اخلاق درست و حسابی هم نداشت تا حرف بهش میزدی یا حمله میکرد یا قهر . قهرم که میکرد واسه خودش سرخود پامیشد یکی دو روز میرفت اینور اونور گم و گور میشد. هرچی که بود من داشتم باهاش زندگی میکردم. باهم کنار میومدیم. مامانم اینقدر نشست زیر پای من که زن نباید خودسر باشه، تو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_165 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مامان من الان چیکار کنم؟ زنگ بزن به اون بابای بی ه
به قلم بلد نیستی زنتو جمع و جور کنی، این قهر میکنه معلوم نیست کجا میره، تو غیرت نداری، تو بی ناموسی، گفتم مادر من چیکارش کنم؟ گفت بگیر بزنش گفتم مگه زنو میزنن خلاصه اینقدر رفت تو مخ من تا یه بار که قهر کرده بود رفته بود خانه خواهرش رفتم اونجا به زور اوردمش خونه تا تونستم زدمش، زندگیم جهنم بود جهنمی تر شد. داییم اومد سراغم کلی دری وری نثارم کرد، مامانم هم مثل رادیو صبح تا شب کنار گوش من میخوند که کوتاه نیا و حق باتوإ. خلاصه سرتو درد نیارم. زن داییم اومد مهنازو برداشت برد. اومدم برم دنبالش مامانم نگذاشت.یه خواهر دارم منیژه، اونو ندیدی از مامانم صد پله بدتره. اون رفت تو مخم که محلش نگذار خودش برمیگرده، یک ماه گذشت یه روز اومدم خونه دیدم خودش برگشته، منم گفتم دیگه حالا که اومده زندگی کنم.مگه مامانم گذاشت. چپ رفت راست اومد به من گفت بیغیرت زنت یه ماهه کجا بوده، بیناموس این داره بد لباس میپوشه، با متین میخنده، با سعید میره بیرون. جلوی اینها روسری نمیپوشه. و از این چرت و پرتها منم قاطی کردم دوباره گرفتم زدمش . دوباره جنگ از اول شروع شد داداشش و فرستاد که منو بزنه، اونم زدم . اهی کشید و ادامه داد شکایت و شکایت کشی، رفت مهریه شو گذاشت اجرا. داداشش از من شکایت کرد و خلاصه قرار شد نصف مهریشو و طلاقش و بدم . مهریشو که گرفت دیه داداشش رو هم گرفت افتاد به دست و پام که من تورو دوست دارم. زندگیمو دوست دارم. مامانتینا دارن زندگی مارو خراب میکنند. سر تاسفی تکان داد و ادامه داد راست هم میگفت . بیا برگردیم باهم زندگی کنیم. منم قبول کردم وبا یه سری شرط و شروط برش گردوندم. قرار شد بی اجازه جایی نره، مواظب رفت و امدش باشه، جلوی داداشهای من خودشو بپوشونه، دیگه مطب نره، خونه نشین بشه، قید خانوادشم بزنه، ماهی یه بار خوودم ببرمپدر و مادرشو ببینه و بیارمش. هرچی من گفتم اون قبول کرد. اومدیم سر زندگیمون. قهوه اش را خوردو گفت مگه مامانم گذاشت؟ مدام تو گوش من میخوند که این زن زندگی نیست نصفه مهریشو باید پس بده. منم خجالت میکشیدم بگم مهریتو بده. اون به خاطر من از همه چی گذشته بود قید پزشکیشو زده بود و خانه داری میکرد. خلاصه که مامانم و منیژه زندگی منو هر لحظه جنگ و دعواکرده بودند. تو این گیر و دار زدو بار دار شد. منم دیدم بارداره رفت و امد با خانوادشو ازاد کردم که دلخوش بشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم خیره به من اه سنگینی کشیدو گفت بلاهایی که سر من اومده خدا به سر بدترین بنده ش هم نیاره، من میگم و توهم میشنوی اما حال منو درک نمیکنی، سه چهار بار فکر خودکشی افتاده بود به سرم. مهناز شروع کرد با خانواده ش رفت و امد کردن. مامانم هم شروع کرد به جنگ بپا کردن. بیتا که بدنیا اومد، اینهمه جنگ و دعوا با مهناز و گریه ها و ضر ضر های بیتا دیگه انگیزه زندگیو ازم گرفته بود. شدم یه مشروب خور شب گرد از خونه فراری، ساعت سه شب مست و پاتیل میومدم خونه صبح هم هشت صبح میرفتم شرکت. جواب تلفن های مهناز و مامانم رو هم به زور میدادم. مغزم از اینهمه جنگ خسته شده بود. حوصله هیچ کدومشونو نداشتم. واقعا کم اورده بودم. داداش مهناز تو کیش تصادف کرد زنگ زد به من گفت داداشم حالش بده. میخوام برم کیش منم گفتم حق نداری بری و گوشی و قطع کردم. شب رفتم خونه دیدم نیست. از مامانم پرسیدم گفت بیتارو گذاشته پیش مژگان بلیط گرفته رفته کیش، منم صبح رفتم بقیه مهریشو ریختم به حساب دادگستری و با کمک وکیلم و یه مقدار اشنا بازی طلاقش دادم. سرش را پایین انداخت و گفت نگذاشتن ما زندگی کنیم. از اول دوسش نداشتم اما داشتم باهاش کنار میومدم. مامانم .... لب پایینش را گزیدو گفت اشکال نداره ، طلاقش که دادم ارامش به زندگیم برگشت. بچه رو هم دادم بهش، شش ماه گذشت دوباره افتاد به دست و پام که بخاطر بچه بیا دوباره زندگی کنیم.اما من دیگه طاقت نداشتم. دیگه بریده بودم. مامانم دوباره شروع کرد تو مخم رفتن. اینبار میگفت زنتو برگردون، تو یه دختر بچه داری، اما من دیگه گوشم از حرفهای مامتنم پر بود. اون فقط تو مخ من میرفت،بخدا که اگر برش میگردوندم هم باز شرایطم همون میشد.دیگه زیر بار نرفتم. مامانم و مهناز کارد و پنیر بودند ، همینکه طلاقش دادمدووست صمیمی شدند. حالا پنج شنبه ها شام دعوتش میکنه بهانه ش هم اینه که مهناز دختر داداشمه، مهناز مادر تنها نوه منه. قهوه م را خوردم وگفتم چرا وقتی دیدی مادرت داره زندگیتو میپاشونه مستقل نشدی و یه خونه نگرفتی از اونجا پاشی. مجید صورتش را خاراندو گفت مادرم سرمایه گذار پروژه های منه، اگر اینکارو میکردم باید کارمو از صفر شروع میکردم. ابرویی بالا دادم و گفتم خوب بهتر نبود کارتو از صفر شروع میکردی اما زندگیت نمی پاشید؟ پول و میخواستی واسه چی؟ وقتی زندگیت پاشیده و بچه ت در به دره پول به چه دردت میخوره؟ به نظر من ادم نباید دلخوشی و خوشبختیشو با چیزی معامله کنه. پول خیلی خوبه، اگر نباشه ادم بدبخت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_167 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خیره به من اه سنگینی کشیدو گفت بلاهایی که سر من اومد
به قلم میشه اما ضامن خوشبختی هیچ کس هم نشده. اگر خوشبخت بودم بله ارزششو داشت که برم یه جا وایسمکارگری کنم اما زندگی خوبی داشته باشم. اما متاسفانه من خوشبخت نبودم. اهی کشیدم وگفتم چه عرض کنم. تو یکم دندون سر جیگر بزار مامانمو تحمل کن. پروژه تخت جمشید که تموم بشه یک سال و خورده ایی طول میکشه، تو اون پروژه من سود کلانی میبرم. بعد از اون دیگه حساب کتابمو از مامانم سوا میکنم. یک سال و نیم صبر داشته باش. سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد من تورو دوست دارم. تمام تلاشمم میکنم که تورو خوشبخت کنم. گوشمم از حرفهای مامانم پره، توهم اهمیت به کارها و حرفهاش نده. اما بهش بی احترامی هم نکن. حرفهای مجید مرا به فکر فرو برد. با وجود چنین مادری شرایطم کمی سخت میشد. اما مجید انقدر ها هم که من فکر میکردم بد نبود. با اندکی صبر و تحمل و کمی درایت زنانه بهتر هم میشد. کمی اطراف را بررسی کردو گفت بریم؟ برخاستم. خرید مفصلی برایم انجام داد و بعد از ان مرا به سفره خانه ایی برد. نهار را که خوردیم قلیانی سفارش دادو گفت توچقدر ساکتی دختر یک کلمه حرف بزن حوصله م سر رفت. سری تکان دادم و گفتم چی بگم؟ کمی قلیان کشیدو گفت دوست داری فردا بعد عقدمون بریم مسافرت. جمله مجید قلب مرا لرزاند ، اما پیشنهادش بد هم نبود لااقل این چند روز اول شروع زندگی مشترکمان از حرف های تلخ مادرش در امان بودم. نگاه خیره ایی به مجید انداختم و گفتم کجا بریم؟ لبخند رضایت امیزی زدو گفت هرجا توبگی. از نوع لبخندش خوشم نیامد، سرم را پایین انداختم و گفتم من نمیدونم . میخوای بریم شمال؟ نمک ابرود ویلا داریم خودمون. سرم را بالا گرفتم و گفتم خودتون یعنی مادرتون؟ لبخندش را جمع کردو گفت دیگه اینقدر ها هم بی پول نیستم ها، خودمون یعنی من و تو .پارسال یه ویلا جنگلی خریدم ، دادم دست یه خانم و اقا هم اونجا زندگی کنند هم مواظب ویلا باشن سری تکان دادم وگفتم هرجور صلاحتونه صدای زنگ گوشی مجید بلند شد، ان را از جیبش در اورد ، نگاهی به صفحه انداخت و سپس با کمی نگرانی من را نگاه کرد و صفحه را لمس کرد،او را تحت نظر داشتم دستش روی شاسی کم کردن صدا بود وگفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺