و آتیشی که توی قلبم راه انداخته بود سوخت و خاکستر شد.با قدم های مصممی راه افتادمسمت کافه.نهال دید.لعنت بهت نهال!از قصد خم شد و دستای پارسا رو گرفت تو دستش.سه قدم!دو قدم!یک قدم!وارد کافه شدم.نهال مستقیم نگاهم نمیکرد اما حواسش به من بود.پارسا پشتش بهمبود.نفس عمیقی کشیدم تا تپش قلبمآروم بشه و رفتمجلو.صدایپاشنه ی کفشم بلند شد.با قدم های آرومی رفتم جلوی میزشون وایسادم.هردو با تعجب سربالا آوردن و نگاه به کسی کردن که اینطوری نزدیکمیزشون وایساده بود.پارسا که منو دید فوری دستاش رو از زیر دستای نهال بیرونکشید.نهال به محض دیدنم انگار که نمیدونسته و خیلی هول شده از جا پرید و هین بلندی کشید.واسممهم نبود رفتاراش.یکم بعد دستش رو رومیکردم.نگاهمرویپارسا بود.زومکرده بودم تو چشماش.تو آنیرنگش با دیدنمنسفید شد و از جا بلند شد.هیچی نمیگفتم.فقط نگاهش میکردم.با منمنگفت:_(ن...نرگس!)بدون اینکه حرفی بزنمتمامحرصم رو...خشمم رو....بغضم رو ریختمتو دستم و با نهایت توانمخوابوند تو گوشش.صدای سیلی ای که بهش زدمانقدر بلند بود که همه ی آدمای تو کافه برگشتن و نگاهمون کردن.پارسا حتی خمبه ابرو نیاورد.سرش رو همونطور کج نگه داشت و چشم هاش رو بست.صورتش سرخ سرخ شد.با صدای لرزونی ناشی ازبغض گفتم:_(تموم شد!راحت میتونیبری به کثافت کاریات با خواهرمبرسی!)رو کردمسمت نهال:_(تو چرا تعجبکردی؟!مگه دیشب خود تو آدرسو واسمنفرستادیکه بیام و با چشمای خودم ببینم!آفرین!موفق شدی!مفت چنگت!دیگه واسمپشیزی ارزش ندارید.نه تو!)برگشت سمت پارسا که داشت مبهوت نگاه میکرد به نهال:_(نه تو!)با دست لرزونمحلقه ای که دلمنمیومد حتی حمومرفتنی درش بیارمرو در آوردم.دست پارسا رو باز کردم و گذاشتمکف دستش و با قدمهای تندی از کافه خارج شدم.کمی بعد صدای دویدن و داد پارسا روشنیدم:_(نرگس!نرگس وایسا!بذار توضیح بدم!بخدا اونطوری کهفکرمیکنی نی...!)با حرص برگشتم سمتش و داد زدم:_(هیچی نگو!بیشتر از این خودت رو حقیر نکن!به اندازه ی کافی از چشمم افتادی!حالمازتبهممیخوره!بی شرف!)نتونستمگریه ام کنترلم کنم وزدمزیرگریه.برگشتم و بدو بدو سوارماشینم شدم.نفهمیدم چطوری روشنش کردم.دیدم که پارسا همونجا وایساده و سرش رو گرفته بین دستاش و رفتنمنرو نگاه میکنه.حس آدمی رو داشتمکه جونش رو دو دستی به کسی داده باشه.
#رمانسرا_گل_نرگس145
قسمت صد و چهل و ششم:
اون حلقه جونمنبود که دادمش دست پارسا.دیگه حتی سمت خونه همنرفتم.صبح قبل از دراومدنم از خونه ساکمو بسته بودم.میدونستم دیگه قرار نیست پا بذارم تو اون خونه.به جز چند دست لباس واجب و یه سری وسایل شخصی چیزی برنداشته بودم.حتی طلاهام رو.کارت های اعتباریِ پارسا رو همگذاشته بودم روی اپن دقیق جلوی چشم.که ببینه محتاج پول اون نیستم.پولی نداشتم واسه خرجکردن.یکمپول نقد درحد ۲ تومن تو کیفمبود.نمیدونستماگه اونمتموممیشد چه خاکی تو سرممیکرد.تا به خودماومدمدیدمتو مسیر خونه یپدربزرگمم.تنها جایی که واسه رفتن مونده بود.خجالت میکشیدمبرم و سربارشون بشم ولی چاره چیبود؟!جلوی در که نگه داشتمحالماصلا خوب نبود.میخواستمپیاده شم که گوشیمزنگخورد.با فکراینکه پارساست گوشیمو ازکیفم درآوردم ولی نهال بود.جواب دادم.انگار که خود آزاری داشتم!با اینکه میدونستمچرت و پرتمیگه جواب دادم:_(بله؟!)صدای شادش پیچید تو گوشم:_(دیدی بهت گفتمهیچوقت نمیتونی تو دل پارسا جا وا کنی واسه خودت؟!از اولمپارسا واسه من بود تو ازمگرفتیش!)با بیحالی نالیدم:_(مبارکت باشه!درا جلوی مامان بابا بگو میخوامبا شوهر آبجیم ازدواجکنم!حتما بهت مدال افتخارمیدن!)دست گذاشتمرو نقطه ضعفش انگار که داد زد:_(اونی که بهش میگی شوهر دوستپسرمنه بود نرگس خانوم!اونی که تو بهش بلهگفتی یه سال با من دوست بود.عاشق منبود!شب و روزش با منبود!میخواست بیاد خواستگاریِ من!یادته اونزمان که بخاطر ترشیدگیتو بابامنمیذاشت خواستگارمبیاد خونمون!اون آدم پارسا بود!که به لطف تو و بابا منو گذاشت کنار و واسه اینکه لجمنو دراره اومد تورو گرفت!تو هیچی نیست واسه پارسا میفهمی!تو فقط یه بازیچه ای شدی واسه اینکه پارسا عصبانیتش از دست منو سر تو خالی کنه.حالا هم که عصبانیتش گذشته فهمیده چه اشتباهی کرده.همینه که با تو اندازه انگشتای دستم نخوابیده!اصلا شک دارم!شاید حتی هنوز بکارتتم نگرفته!)سکوت کرد.انگارمیخواستبدونه حرفایی که زده چقدر منو شکسته.وقتی دید منچیزی نمیگم ادامه داد:_(اگه اندازه ی پشیز واسه خودت ارزش قائلی نرگسطلاقبگیر!بذارهمحقبه حق دارش برسه همتو بیشتر از این کوچیکنشی و با یکی زندگی نکنی که عاشق خواهرته!منم دعا میکنم توامبا یکی که لایقت باشه ازدواجکنی!)قطع کرد.قطع کرد و نفهمید منپشت تلفن نفسمقطع شد.منچیا شنیدم خدایا.
#گروه #رمانسرا
قسمت صد و چهل و هفتم:
چیا شنیدم.انقدر حالمبد شد که نمیتونستمنفس بکشم.مدامنفس عمیقمیکشیدم.یه چیزی انگار تو گلومگیر کرده بود.نفس عمیقی کشیدم و اون چیز انگار شکست و های های گریه ام تو ماشینپیچید.نمیدونمچقدر گریه کردمکه با تقه ای که به در خورد از جا پریدم.برگشتمسمتپنجره.فرزاد بود.تا دید دارمگریه میکنم به نگران شد.حالت تهوع بهم دست داد و ازماشینپریدمپایین.در خونه باز بود.دویدم سمت دستشویی تو حیاط و هرچی خورده و نخورده بودمرو بالا آوردم.انگار داشت معده امبالا میومد.از دستشویی کهاومدمبیرونهمه دورمجمع شدن و دلیل گریه امرو پرسیدن.بینشون دنبال شهنازگشتم.از بقیه خواستم تنهام بذارن و به شهناز گفتم که شوهرمرو با دختره تو کافه دیدم و میخوامازش جدا شم.های هایگریه کردم و گفتم که جایی رو ندارم واسه رفتن.گفتم اگه برمخونه ی پدر و مادرم اونا بیرونممیکنن و باز منومیفرستنپیش شوهرم.که بابامگفته فقط با کفنبرگرد.میونهق هقم گفتم که نمیخواستم سربارشونبشم اما جایی رو جز اینجا واسه رفتن نداشتم.نمیدونم چقدر حالم مظلومانه بود که شهنازمگریه اش گرفت.بعد اونهمهگریه دیگه نا نداشتم.شهناز بلندمکرد منو ببره تو اتاق.پا شدیم و برگشتیم.فرزاد وایساده بود پشتمون و اخماشو ریخته بود توهم.یعنی حرفامونو شنیده بود.چنان با غیض نگاهمکرد که تعجبکردم.شهناز منو برد تو اتاق و رخت خوابپهن کرد.با همون لباسا خوابیدم.شب بود که بیدار شدم.با همون لباسا رفتمبیرون.همه دور همبودن.پدربزرگم با دیدنم دستشو دراز کرد سمتم:_(بیا دخترم!بیا جگرگوشه ام!خوش اومدی به خونه ات!در اینجا همیشه به روت بازه!)به شهناز نگاه کرد.با شرمندگی شونه بالا انداخت:_(خیلینگرانت بودنهمه!مجبور شدمبگم!)سری تکون دادم و رفتمپیش پدربزرگ.فرزاد کیفمو آورد:_(تو ماشینت مونده بود!گوشیتم خودشو خفه کرد از بس زنگزد!)گوشیمو برداشتم.پارسا بود.۳۰ بار زنگزده بود.نهال هم چند باری زنگزده بود.رفتم تو پیاما.پارسا پیام داده بود.خواهش و التماس که جوابشو بدم.گوشی تو دستم بود که دوباره زنگخورد.گوشیمو به کل خاموش کردم.فرزاد کهبالا سرمبود گفت:_(جوابشو بده حداقل!سروقتش طلاقتو میگیری!باید بدونه شب کجا میمونی یا نه!)باباش تشر زد که تو کاریت نباشه!میدونستم امشب هرطوری بشه جوابشو نمیدم.پیششون نشستم و سعی کردمیکم خودمو بزنم
#رمانس
_(جمع و جورکنخودتو!چیزینمیشه که!اونا باید خجول باشن و بترسننه تو!)خدا میدونه چقدر بهمزنگزده بودن.حتی وقتیتو راه بودیم جوابشونو ندادم.زنگدر رو که زدمانگار قبضروح شدم.منیه شب بی خبر از همه رفته بودم.خدایا به دادمبرس!در باز شد.نپرسیدنکیه!حتما منتظر کسی بودن.نگاهی به دایی صادق کردم ورفتمتو خونه.قرار بود اگه تا نیم ساعت دیگه نیومدمبیرون یا اشاره بهش نکردمایپنجره ها بیاد تو خونه.وارد که شدم دیدممامانم بدوبدو میاد بیرون:_(وای پارسا مادر تورو خدا بگو خبری هست ازاینگیسبریده یا ...!)تا منو دید فکش که بی وقفه داشت میچرخید بسته شد.یکلحظه واسه اینکهمطمئن شه خودمم نگاهمکرد و بعد جیغ کشید:_(بمیری الهی نرگس!خدا از رویزمینبرت داره آبروی مارو بردی!شز کدومگورستونی بودی!)بقیه ی داد و بیداداش مهمنبود چون بابام عین ببرزخمی پرید بیرون از خونه.میدونستم اگهبهمبرسه کارمتمومه.انقدر کتکممیزنه که خونبالا بیارمپس قبل اینکه بهمبرسه داد زدم:_(شب پیش خونوادم بودم.جام امن بود!نمیخواد شما کاسه ی داغ تر از آش بشید!)داد و بیدادای مامانم قطع شد.بابامیه لحظه خشکش زد بعد دوباره با سرعت اومد سمتم و چنان خوابوند تو گوشمکه خوردمزمین و گوشمسوت کشید:_(بی حیا!فلانفلان شده کدوم گورستونی بودی؟!کدومخانواده وقتیخونه ی پدر پارسا هم نبودی!چجور زنی هستی تو بی شرفِ حیوون!حیف اون مرد واسه تو حیف!)نفهمید خانواده منظورمخانواده ی خودنه.از جا بلند شدم.اما دوباره با سیلی دومش پخش زمینشدم.تا خواستمحرف بزنمتو دهنی خوردم.تا خواستمپا شم لگد خوردم.میزد و فحشممیداد و نفرینممیکرد.میگفت تا پارسا نیومده منو میکشه!این بار با تمام درد تنم از جا بلند شدم.حرص این کتک ها و تمام کتک های قبلی جمع شد تو تنم.حرص تموم اون تحقیر ها و بی توجهی ها.تا خواست دوباره دسترومبلند کنه داد زدم:_(پیش پدربزرگمبودم!جام از پیش تو یکی امنتر بود عمو!)دستش همونجا خشک شد.قسممیخورمخودش هم!نه تتها بابام خشکش زد که گریه ها و فغان های مادرمم قطع شد.و من اینبیننهالی رو دیدم که تو چهارچوب در ایستاده بود و نگاهممیکرد.اصلا تعجبنکرد؟!چرا انقدر حالت چهره اش عادی بود.برگشتمسمت بابام.هنوز دستش خشک شده بود رو هوا.خون بینیمرو که راه افتاده بود پاک کردمو گفت
#رمانسرا
قسمت صد و پنجاهم:
:_(دایی صادقمبیرونمنتظرمه!اومدم باهاتون اتمامحجت کنم و برم.)گوشیمو از کیفم در آوردم و عکس پارسا و نهال رو که دیروزگرفته بود نشون پدرمدادم:_(اون دستیکه میخواستی بکوبی تو صورت منرو برو بکوب تو صورت دختر خودت که با شوهر من ریخته رو هم و کارش به جایی رسیده که لخت تو اتاق خواب من تو بغل شوهرم بخوابه!)بابام رنگش رفته رفته سفید ترمیشد.روکردمسمت مامانم:_(بیا ببین!تویی که گفتی دختر من محاله به شوهرخواهرش حتی چشم داشته باشه بیا ببین چطوری تو کافه دست تو دست همنشستن!)نگاهم گذرا ازروی نهال رد شد.ترسیده بود.اولین بار که ترسیده میدیدمش.اولین بار تو تمام این سال ها.نهالِ نترس و جسور الان واسه اولینبار ترسیده بود.دلم خنک شد.جرئت گرفتم و گفتم:_(میخوامطلاق بگیرم از پارسا.نهال و شوهرمبا هم ازدواج کنن بلکه نهال دست بکشه از سر من و زندگیم!)روی شوهرم تاکید کردم.رو کردمسمت پدرم:_(الانم تا وقتی طلاق بگیرمپیش پدربزرگممیمونم.بعدشمخدا کریمه!تو نخواستی برگردم تو خونه ات یه فکر دیگه ای میکنم واسه خودم!)بعد مکث کوتاهی گفتم:_(عمو!)بعد همبرگشتم و با عجله دویدمسمتماشین دایی و ازش خواستمبریم.دیدمبابام اومد بیرون و دوید سمت ماشین داییم.اما دیر بود.ما رفتیم و بابام موند جلوی در.گند زدم!گند!از خودم عصبی بودم.حق نبود تمام زحمت های اینچند سال پدرمرو با لفظعمو خراب کنم.واسم زحمت کشیده بود.اما از طرفی به خودم حقمیدادم وقتی یاد کتک ها و ناحقی هاش میفتادم.وقتی رسیدیم خونه یپدربزرگ دایی ازمپرسید چی شد.تو ماشین باهامحرف نزد و گذاشت آرومتر شم.بهش پوشیده گفتم چی شد.چند روز گذشت.تو خونه ی پدربزرگم.چند روزی که من از همیشه غمگین تر و افسرده تر بودم.با داییم رفته بودیم درخواست طلاق داده بودیماما دیر شده بود.پارسا ازمبه جرم ترکمنزل و عدمتمکین شکایت کرده بود.فرزاد مدام تو سرممیزد و میگفت عین احمقا برخورد کردی.عوض اینکه با پنبه سرببری اشتباه ترینکارو کردی.انقدر گفت و گفت که یبار وقتی تو حیاط تنها بودیم و باز داشت سرکوبممیکرد زدمزیرگریه و گفتمنمیخواستم برم تو خونه ای که خواهرم رو تو بغل شوهرمدیدم.بعد هم دویدم تو اتاق.حالمخراب بود.میگفتن باید برگردم به خونه ام اما من حاضر نبودم حتیمصلحتی برگردم.کمی بعد فرزاد اومد تو اتاق و معذرت خواهی کرد و گفت نباید زود قضاوت میکرده و نمیدونسته خیانت شوهرمانقدر کثیف بوده.
#رمانسراگل__نرگس150
#قسمت_صد_پنجاه_ یکم:
گفت خودش واسم وکیل میگیره تا کارامو پیش ببره.اون داشت حرف میزد و من فکرمپیش حرفی بود که میخواستمبزنم بود.یک هرهو پریدمبین حرفش:_(فرزاد میشه واسم کارپیدا کنی؟!)با تعجبنگاهمکرد:_(چی؟!)با شرمندگی گفتم:_(اینجا سربار همه شدم.خیلی اذیت میشم!میخوام کارکنم!)فرزاد اخمکرد:_(میفهمیچیمیگی؟!اگه بابام یا پدربزرگ حرفاتو بشنون بخدا خیلی ناراحتمیشن ازت.چه سرباری چه اذیتی؟!اینجا خونه ی تو هم ه...)پریدم وسط حرفش:_(خواهش میکنم!غیرتو نمیتونمبه کسی بگم!ناراحت میشن!)مردد سریتکون داد:_(بذار ببینمچه میکنم!)فردای همون روز وکیل داییم اومد و باقی کارایی که واسه به اسمم زدن اموال مونده بود انجام شد و قرار شد چند روز دیگه زمین و پول و خونه ای که به اسمم بود بیاد.نمیدونستم قراره به اینزودی ارثمو بدن.داییمیگفت پدربزرگسال ها قبل ارثهمه ی بچه هاشو داده و کل اموالشو به اسمبچه هاش و بعضا اموال اضافه روبه اسم نوه هاش کرده.یه سری زمین داشتن و خونه.میگفت فقط منموندم که امروز و فردا به حقممیرسم.تو اینچند روز گوشیمو جوابنمیدادم
بارها پدرو مادرم و نهال و پارسا و پروانه و مهری خانومزنگ زده بودن ولی جواب نداده بودم.تا روزی که فرزاد گفت واسمکارپیدا کرده.منشی یه مطب دکتر خانوم بود.دکتره یکی از دوستاش بود.حقوقش حدودا یکمیلیون وپونصد بود ماهی.کمبود ولی واسه من دنیا بود.واسه اینکه برام بیمه رد شه نیاز به پرونده ی دیپلمم داشتم.اما یادمافتاد پرونده ام خونه ی پارسا جا مونده.از پروانه کمکگرفتم.بهش کهزنگزدم اولش کلی جیغ و داد کرد که بی معرفتی و فلانی و بهمانی اما بعدش گفتفهمیده قضیه از چه قراره و مدامقسم و آیه میخورد که داداش منانقدر هم لاشی نیست!بهش گفتم واسه بار آخر یه کار ازش میخوام و اونم اینه که وقتی پارسا خونه نبود بهمبگه بیام برمپروندمو بردارم.قبول کرد.خیلی زودم قبول کرد.نباید بهش اعتماد میکردم!نباید.شب زنگزد گفت پارسا خونهنیست و شرکته.حاضر شدم و خواستمزنگبزنم آژانس که فرزاد دید لباس تنمه سوال و جواب کرد و وقتی گفتممیرمخونه یپارسا مدارکمو بردارماخمکرد و گفتباهممیریمکه اگه یه موقع اون بی شرف خونه بود نتونه اذیتت کنه.طبیعی بود وقتی به پارسا گفت بی شرف منقلبم درد گرفت؟!با ناراحتیگفتم:_(اونطوری نگو!)تعجبکرد:_(چطوری؟!)با خجالت گفتم:_(نگو بی شرف!)
#رمانسرا
قسمت صد و پنجاه و دوم:
پوزخند صداداری زد:_(نیست مگه؟!کدوم آدمبا شرفی میره با خواهرز...!)تشر زدم:_(فرزاد!خواهش میکنم!)یجورینگامکرد که خجالت کشیدم و سرمرو انداختمپایین.یکم که نگاهم کرد گفت:_(خدا بده شانس!)بعد هماز در رفت بیرون و منم دنبالش رفتم.با ماشین فرزاد رفتیم.خیلیپولدار نبودن.یعنی نه در حد پارسا و خانواده اش.اما وضع مالیشون رو به بالا بود.تو راه حرفی بینمون رد و بدل نشد.وقتی رسیدیماز فرزادخواستم دم در منتظرم باشه من برممدارکمو بردارمو برگردم.قبول نکرد وگفت باهاممیاد و دم در منتظرممیشه.هرچی گفتمنیا گوش نکرد.میترسیدم!نمیدونمچرا!ازماشینپیاده شدم و با استرس رفتمبالا.فرزاد هم دنبالم.کلید داشتم.در رو باز کردم و وارد شدم.فرزاد دم در منتظرموایساد.پروانهگفته بود اینساعت پارسا خونه نیست.رفتمتو اتاق خواب و تو کمد دنبال مدارکمگشتم.نبود که نبود!اصلا یادمم.نمیومد کجا گذاشتمش آخرینبار.نکنه خونه ی بابامباشه؟!با عجله و استرس کلکشو ها و کمد رو بهمریختم به امید پیدا کردنش.تماماین گشتن شاید پنج دقیقه همنکشید اما واسه من انگارهردقیقه یک ساعت میگذشت.تو حال خودمبودمو داشتمفکرمیکردم آخرین بار کجا گذاشتمشون که با صدایی که شنیدمقلبم اومد تو دهنم:_(دنبال اینمیگردی؟!)چنانبرگشتمسمت در که انگار جن دیده باشم.مدارکم تو دست پارسایی بود که تو چهارچوب در ایستاده بود.خشکمزد و لال شدم.اومد تو و در اتاق روبست:_(جاتو میگفتی خودممیاوردم خدمتت!)با کنایه حرف میزد!من باید طلبکارمیشدم!اینچرا طلبکار بود پس؟!با حرص گفتم:_(نمیخواستمببینمت!)و تو دلمفحشی نثارپروانه کردم.دختره ی لوس بیمزه!تکیه داد به در و ریلکس دستاشو تو همقفل کرد:_(بگو ببینم!کجا بودی این چند وقتو؟!خونه ی کی موندی؟!فقطبدونمکی شب تورو پیش خودش نگه داشته!وایسا فقط!)چنان داشت تهدیدممیکرد و با غیض حرفمیزد که ترسیدم.اینچش شده بود!نگاه ازش گرفتم.باید زودترمیرفتم:_(بده مدارکمو!میخوامبرم!)تا منبرسمبهش در رو قفل کرد و کلیدشمگذاشت تو جیب شلوارش:_(کجا؟!تازه پیدات کردم!بشینحرف دارمباهات!)تا دیدم در رو قفل کرد دیوونه شدم.انگار که قاتلی چیزی باشه!نمیدونمچم شده بود.ترسیده بودماما در عین حال عصبانیبودم:_(وا کن درو!حرفامون بمونه تو دادگاه!)خندید!انگار داشتمجوکمیگفتم:_(باشه تو دادگاهم حرف میزنیم!ولی من طلاقت نمیدم!که بعد جداییبری هر غلطی دلت میخوادو بکنی!)
#رمانسرا
قسمت صد و پن
جاه و سوم:
که بعد جداییبری هر غلطی دلت میخوادو بکنی!)انقدر از این حرفش شوکه شدمکه هیچی نتونستمبگم.مگه چه غلطی کرده بودم؟!اصلا چه غلطی داشتمبکنم؟!اصلا من و غلط؟!با حرص گفتم:_(منو با خودت مقایسه نکن!وا کن درو زود باش!)انگار بهش برخورد این طوری حرف زدنم.باحرص عین خودمگفت:_(تو قبلش زر بزنبگو پیش کی مونده بودی اینمدتو!)اومد سمتم و خواست دستمو بگیره که داد زدم:_(به من دست نزن!عوضی!وا کن درو!وا کن!)من داد وبیداد کردم و اون سعی میکرد آروممکنه.میگفت حرفبزنیم بعد هرجا خواستی برو.اما گوشم بدهکار نبود.به چهارمین دادمنکشیده با مشت های محکمی که کوبیده شد به در و پشت بندش صدای داد فرزاد انگار آب جوش خالی کردم روی سرم.تا مغزم جلز و ولز کرد:_(نرگس!نرگس!هوی بی شرف وا کن درو!)لعنت به من!چرا یادمرفت فرزاد دم در منتظر بود؟!پارسا انگار باورنمیکرد چیزایی که میشنید رو.با تعجبنگاهم کرد.نمیدونم چه شکلی شده بود قیافمکه مدارکمرو محکمکوبید تو صورتم و رفت سمت در.مغزم آژیرکشید.الانبود که دعوا شه بینشون.تا پارسا درو وا کرد بیخیال مدارکولو رویزمین دویدمسمت در.پارسا به محض وا کردن در چنان فرزادو هول داد که کممونده بود بیفته.صدای عربده ی پارسا تنمو لرزوند:_(نشونتمیدم الانکیبی شرفه کثافت!)و مشت بود که کوبید تو صورت فرزاد.صدای جیغمبلند شد:_(پارسا نزن!)فرزادم انگار بهش برخورد کتک خوردن که اونممقابله به مثل کرد.هرچی داد و بیداد کردمفایده نداشت.پس خودم رو انداختمبین پارسا و فرزاد تا شاید مانع دعواشون بشم.اصلا معلوممنبود چرا و سرچی دارن دعوامیکنن.پارسا واسش خط و نشون میکشید و فرزاد از خودش دفاعمیکرد.وقتی دیدم هیچکدومول کن نیستن زدمزیرگریه و به فرزاد التماس کردمبریم.عقب کشید وبا حرص انگشتی واسه پارسا تکون داد:_(کار منبا تو تموم نشد!)بعد همبه مناشاره کرد:_(راه بیفت!)دنبالش دویدم که پارسا دستموگرفت:_(توهیچجا نمیری!)دستمو از دستش درآوردم و داد زدم:_(به تو ربطی نداره!)فرزاد عینشیر زخمی وایساده بود و هرآنمنتظر بود حمله کنه.پارسا دوباره دستموگرفت و از بین دندونای بهمچفت شده اش غرید:_(هنوز زنمنی!هنوز زنمنی و با این بی شرف میای تو خونه ام؟!)پاکقاطی کرده بود.به التماس افتادم:_(تورو خدا ول کن دستمو برم!)جدیگفت:_(هیچ جا نمیری!میمونی همینجا!)
#رمانسرا
قسمت صد و پنجاه و چهارم:
میدونستم اگه بیشتر اصرار کنم باز دعواشون میشه.رو کردمبه سمت فرزاد:_(فرزاد تو برو!منخودمبرمیگردم!)پارسا چنان فشاری به دستم داد که با صدای بلندی گفتم آخ!فرزاد همونجا وایساده بود و تکوننمیخورد.داد زدم:_(برو دیگه!)نگاهی به من و پارسا کرد و رفت.بعد رفتنش پارسا دستمو ول کرد.رفت درو بست و قفل کرد و نشست رویکاناپه.از جیبش پاکت سیگاری درآورد و روشن کرد و تو سکوت کشید.چرا مندقت نکرده بودمبه حال وروزش؟!ریشاش بلندتر شده بود و موهاش عین همیشه مرتب نبود.لباساش هم همینطور.باورمنمیشد اصلا اینی که نشسته روی کاناپه پارسا باشه.سیگارمیکشید؟!انقدر بهمریخته و نامرتب بود؟!وایسادم تا سیگارشو بکشه.وقتی تموم شد داد زدم:_(سیگارتم کشیدی وا کن درو میخوامبرم!)انقدر آرومبودنش روی اعصابم بود.انگار نه انگار کمیپیش اون همه اتفاق افتاده بود.سیگاردومش رو روشنکرد و با صدای آرومیگفت:_(بیا بشین!)حرصی از این همه آرومبودنش جیغ زدم:_(چیچیو بیا بشینمیگم درو وا کن!)اونبود که داد زد:_(بیا بشینگفتم!)نتونستممخالفت کنم.دورمثل اینکه دور پارسا بود.رفتم و رویکاناپه با فاصله نشستم.سربلندکرد ونگاهم کرد.یکی دو دقیقه بی حرف فقط به صورت اخموی من نگاه کرد و بعد گفت:_(تویی که به من انگ خیانتکار میزنی بگو ببینم اینپسره کی بود!من خیانتکارم یا تو؟!)بیشتر از اینکه موقع گفتن این حرفا عصبانیباشه ناراحت بود.وقتی این حرفو شنیدم دیوونه شدم.کاراش کم بود حالا مهر خیانتم روی پیشونیم میزد.از جا پرید و جیغ و داد کردم:_(خجالت نمیکشی؟!من خیانتکارم؟!میخوای گناه خودتو با تهمت زدن به منبشور...!)عصبانی ازجاش بلند شد و وایساد رو به روم:_(داد و بیداد نکن الکی!توضیح بده!کیه اینپسره ی بی شرف ها؟!کیه که چند وقته مدام باهاش میری این ور اون ور!کیه که دستشو گرفتی آوردیش تو خونه ی من!کیه که بهت جسارت جدا شدن از منو داده؟!)ماتمبرد.پارسا چیداشتمیگفت؟!وقتی نگاهمو دید پوزخندی زد:_(آره فکرکردی عینکبکسرمو کردمزیربرف آره؟!فکرکردی خبرنداشتم من تا میرفتمسرکار تو میرفتی بیرون و شب برمیگشتی خونه نه؟!قبل اینکه منو مقصر کنی خودت توضیح بده ببینمکیه اینپسره که انقدر وقتتو باهاش میگذرونی؟!)چی باید میگفتم؟!میگفتمپسرداییمه؟!میگفتممنبچه ی واقعی پدر و مادرمنیستم؟!ساکت شدم.پارسا که سکوتمو دید آرومترشد
#رمانسرا_گل_نرگس
قسمت صد و پنجاه و پنجم:
:_(زنگ زدم مامان بابات بیان اینجا تکلیفمونو مشخص کنن!باشه من یه اش
تباهی کردم!با نهال یه قرارگذاشتم ولی به خدا به جون پروانه به جون مامانم هیچی بینمون نیست!نبود!اینو ثابت میکنمبه همتون!ولی قبلش تو واسم توضیح میدی اینپسره کیه!)بابا و مامانممیخواستن بیان اینجا؟!چطوری باید رفتارمیکردم باهاشون؟!اوف خدایا کاش اصلا نمیومدم.رو کردم سمت پارسایی که کلافه داشت قدممیزد:_(باشه!هرفکریمیخوای راجبمبکن!آره من صبح درمیومدم بیرون و شب برمیگشتم!دیگه چه فرقی میکنه؟!ما که میخوایم جدا شیم!)نگاهم کرد.دو دل...سرگردون..حیرون و ویلون...حالش خوب نبود.دهن وا کرد حرفی بزنه که زنگ درو زدن.اومدن!پدرو مادرم اومدن.پارسا رفت سمت در و بازش کرد.به ثانیه نکشیده صدای جیغ جیغ مامانم بلند شد:_(کجاست پارسا؟!کجاست دخترم؟!)هنوز بهممیگفت دخترم.برگشتمسمتش.بابام و مامانم هردو کنار هم وایساده بودن.مامانمبا دیدنم دوید سمتم و بغلمکرد و های های گریه کرد.باورمنمیشد.دلش واسم تنگشده بود یا چی؟!بابام اما وایساده بود همونجا و فقطنگاهممیکرد.فقطنگاهممیکرد.چند دقیقه تو سکوت گذشت.مامانم بغلمکرده بود و گریه میکرد.بابامنگاهممیکرد.پارسا بود که سکوتو شکست:_(خب!فکرکنمحق دارمبدونمزنمن اینمدت پیش کی بوده؟!)بابام یه نگاهبه پارسا کرد و یه نگاه به من.پارسا عصبی شد:_(بگید دیگه!هیگفتید میفهمیمیفهمیچیو باید بفهمم!)بابامچنان نگاهش کرد که درجا ساکت شد.مننمیفهمیدم چیبینشون گذشته که بابامهنوز بهش اجازه میداد حرف بزنه!بس نبود این که با خواهرمقرار میذاشت.ترجیح دادمسکوت کنم اما.بابامرو کرد سمت من:_(کی برگشتی؟!)مامانو پس زدم:_(ازکجا؟!)اخمی کرد:_(از شهر مامانت!)تازه فهمیدمچیمیگه.بی حوصله گفتم:_(خیلی وقته کوچ کردن اومدن اینجا!بخاطر اینکه حواسشون به منباشه!)بابامعینهمیشه بدعنق و اخمو بود.برگشت سمت پارسا و گفت:_(نرگساین مدت پیش خانواده ی مادریش بوده!)پارسا به مامانمنگاه کرد.بابامانگار سخت بود واسش گفتن اینکه من دخترش نیستم:_(نرگس...دخترِبرادرمبود.هنوز ده روزشمنشده بود که مامان باباش فوت کردن.ما بزرگش کردیم.نمیدونست ما پدرو مادر واقعیش نیستیم.همین چند وقت پیش فهمیده انگار!)نگاهمکرد:_(ولی حتی اگه پدرو مادر واقعیشمنباشیم خیالمراحته بین نرگس و نهال هیچفرقی نذاشتم!نرگسو روی چشمام نگه داشتم.گفتمامانت داداشمه و امانت داری کردم!)
#رمانسرا__گل_نرگس__155
#قسمت_صد_ پنجاه_ششم:
نگاه ازنگاه بابامگرفتم.گریه امگرفته بود.دلخوریماز نهال باعث شده بود به اونا همبد کنم.کمی بعد بابام عین همیشه رفت بالای منبر.رو کرد سمت منو پارسد و گفت:_(بین زن و شوهر همیشه دعوا میشه!سر هرچیمکه باشه زن و شوهرنباید از زندگیشون بگذرن.باید کنار هم دیگه بمونن و زندگیشونو درست کنن!)رو کرد سمت من:_(سرچیزای چرت و پرتزندگیتو خراب نکن دخترم!حیفه زندگیتونه!همه حسرت زندگیِ شما رو...!)پریدم وسط حرفش:_(چیز چرت و پرت؟!اینکه شوهرم با خواهرم باشه چرت و پرته؟!)مامان بود که با صدای بلندی گفت:_(استغرفرال...دختر شیطون داره از زبون تو حرف میزنه!کم تهمت بزن به اون خواهر بخت برگشتت!)هیچی نگفتم!هیچی!فقط با چشم های از حدقه بیرون زده به مامانم و بابامنگاه کردم.پارسا انگار دید حالمو که از پدر و مادرم تشکر کرد بابت اومدنشون.انگار فهمیدن وقت رفتنشونه!بعد رفتنشون به پارس گفتم:_(چی بهشون گفتی که اینطوری میگن؟!انکارکردید نه؟!ترسوهای بدبخت!)اخمکرد:_(من کاری که کردم رو انکار نمیکنم حاضرمبودمپاش وایسم و از خودم دفاعکنم.نهال ترسیده بود ازباباش.زنگ زد برمخونشون و به باباش بگم اونروز تو کافه بخاطرمشکل تو حرف میزدیم!یعنی همه اش نقشه ی نهال بود!)سری تکون دادم:_(اوهوم!چه راحت قسر در رفتید!)ملتمسانه نگاهم کرد:_(بذار حرف بزنم!)سری تکون دادم:_(من و تو دیگه حرفی نداریم!تموم شد!تموم شده!حتی اگه ماست مالی هم کرده باشید جلوی بقیه خودمون سه تا میدونیم چی شد!)رفتمسمت اتاق.مدارکمپخش شده رو زمینمو برداشتم و اومدمبیرون.جدی به پارسا گفتم:_(درو وا کن میخوامبرم!)کتش رو برداشت:_(خودممیرسونمت خونه ی مامان بابات!)پوزخندی زدم:_(نشنیدی؟!منمامان بابا ندارم!لازمم نیست منو جایی ببری!)با اخم برگشت سمتم:_(اونپسره کیت میشه؟!)با تعجبنگاهش کردم.بعد فهمیدممنظورش فرزاده اول نخواستم جوابشو بدم ولی بعد دلم نیومد فکرش درگیر باشه:_(پسرداییم!)اخمش غلیظ تر شد:_(نمیذارمبرمپیش اونا پس!یا برو خونه ی مامان و بابات یا برو خونه ی مامان بابای من!)نمیدونم قیافه امچطور شد که فوریگفت:_(هیچجا نرو پس!همینجا بمون من نامردم اگه پامو صد متری اینجا بذارم!)خسته از این همه بحث داد زدم:_(وا کن درو پارسا!وا کن!بذاربرم!)حس میکردمفشارم داره میفته.رنگمپرید انگار که دستپاچه درو وا کرد.
#رمانسرا
قسمت صد و پنجاه و هفتم:
تا پایین خونه دنبالم پارسا و میگفت هرجا بری خودممیبرمت.تا اومدم از در بیرون خواستم آژانس بگیرماما با دیدن ماشین فرزاد درست رو به روی در بی توجه به پارسا رفتم و سوار شدم.وقتی ماشین دورتر شد دیدم که پارسا با چه حرصینگاهمون میکرد.برگشتیمخونه.همه تا حال من و لبزخمی فرزاد رو دیدن مدام ازمونپرس و جو کردن.تهش فرزاد داد زد:_(اه بس کنید دیگه!نمیبینید حالشو!بذارید یکم به خودش بیاد!)منو فرستاد تو اتاق و گفت استراحت کنم.اینمحبتاش عجیب بود!از فرزادِ غد و بی ادب بعید بود این رفتارا.چند روزی گذشت.فرزاد دنبالجور کردن کار بود برام.گرچه وقتی دایی ها و خاله ها فهمیدن خیلی ناراحت شدن و گفتنمحاله بذارنمنبرمسرکار.حتی تا چند ساعت مجبور غرغراشونو بشنوم که چرا تو توی خونه ی خودت بینفامیلای خودت راحت نیستی.فهمیدمفرزاد لو داده!اما خب وقتی دیدنمنمعذبمقرار شد خونه ای که به اسمم زده شده بود رو واسم آماده کنن و برماونجا زندگیکنم.گرچه هیچکدومقلبا راضی نبودن ولی بهماحتراممیذاشتن.همین واسمکافی بود.من از یه خانواده ی مستبد اومده بودم و این همه احترامبه تصمیم رو اولین بار بود میدیدم.تو اینچند روز دنبال کارای خونه بودیم.یه سری وسایل گرفتیم با پولی که از فروش یه سری زمین به حسابمریخته شده بود.در حد وسیله های ضروری.نمیخواستم خیلی ولخرجی کنم.با فرزاد اکثرا کارارو انجاممیدادم.اونروزم دوتاییبیرونبودیم.فرزاد که دید خسته اممنو برد کافه و قهوه مهمونمکرد.نشسته بودیم کهگوشیمزنگ خورد.شماره غریبه بود.زل زدم به شماره تا شاید یادمبیاد کیه ولی یادمنیومد.فرزاد فوریپرسید:_(اونبیشرفه؟!بده منجوابشو بدم!)چنان اخمی بهش کردم که رو ازمگرفت.هنوزقلبمدرد میگرفت وقتی اونطوری خطابشمیکرد.جواب دادم.مرد غریبه بود.اولش نشناختمش اما بعد که خودشو معرفی کرد فهمیدممانیاره.بهمگفت باید ببینتم.هرچیگفتمچرا و به چه دلیل نگفت.فقط گفت خیلی واجبه و حتماباید باهامحرفبزنه.اصلا دوست نداشتم قبولکنم.من و مانیار چه حرفی داشتیمبا همبزنیم آخه؟!ولی وقتی اصرار کرد قبول کردم.قرار شد یه ساعت بعد همو ببینیم.فرزاد هیسوال میکرد:_(کیبود؟!چیمیگفت؟!چیکار داشت؟!کی انقدر اصرار داشت ببینتت؟!)و من هرباربیجواب فقطچشمغره میرفتمبهش.تو همون کافه با مانیار قرار گذاشتیم.
#رمانسرا
قسمت صد و پنجاه و هفتم:
تا پایین خونه دنبالم پارسا و میگفت هرجا بری خودممیبرمت.تا اومدم از در بیرون خواستم آژانس
بگیرماما با دیدن ماشین فرزاد درست رو به روی در بی توجه به پارسا رفتم و سوار شدم.وقتی ماشین دورتر شد دیدم که پارسا با چه حرصینگاهمون میکرد.برگشتیمخونه.همه تا حال من و لبزخمی فرزاد رو دیدن مدام ازمونپرس و جو کردن.تهش فرزاد داد زد:_(اه بس کنید دیگه!نمیبینید حالشو!بذارید یکم به خودش بیاد!)منو فرستاد تو اتاق و گفت استراحت کنم.اینمحبتاش عجیب بود!از فرزادِ غد و بی ادب بعید بود این رفتارا.چند روزی گذشت.فرزاد دنبالجور کردن کار بود برام.گرچه وقتی دایی ها و خاله ها فهمیدن خیلی ناراحت شدن و گفتنمحاله بذارنمنبرمسرکار.حتی تا چند ساعت مجبور غرغراشونو بشنوم که چرا تو توی خونه ی خودت بینفامیلای خودت راحت نیستی.فهمیدمفرزاد لو داده!اما خب وقتی دیدنمنمعذبمقرار شد خونه ای که به اسمم زده شده بود رو واسم آماده کنن و برماونجا زندگیکنم.گرچه هیچکدومقلبا راضی نبودن ولی بهماحتراممیذاشتن.همین واسمکافی بود.من از یه خانواده ی مستبد اومده بودم و این همه احترامبه تصمیم رو اولین بار بود میدیدم.تو اینچند روز دنبال کارای خونه بودیم.یه سری وسایل گرفتیم با پولی که از فروش یه سری زمین به حسابمریخته شده بود.در حد وسیله های ضروری.نمیخواستم خیلی ولخرجی کنم.با فرزاد اکثرا کارارو انجاممیدادم.اونروزم دوتاییبیرونبودیم.فرزاد که دید خسته اممنو برد کافه و قهوه مهمونمکرد.نشسته بودیم کهگوشیمزنگ خورد.شماره غریبه بود.زل زدم به شماره تا شاید یادمبیاد کیه ولی یادمنیومد.فرزاد فوریپرسید:_(اونبیشرفه؟!بده منجوابشو بدم!)چنان اخمی بهش کردم که رو ازمگرفت.هنوزقلبمدرد میگرفت وقتی اونطوری خطابشمیکرد.جواب دادم.مرد غریبه بود.اولش نشناختمش اما بعد که خودشو معرفی کرد فهمیدممانیاره.بهمگفت باید ببینتم.هرچیگفتمچرا و به چه دلیل نگفت.فقط گفت خیلی واجبه و حتماباید باهامحرفبزنه.اصلا دوست نداشتم قبولکنم.من و مانیار چه حرفی داشتیمبا همبزنیم آخه؟!ولی وقتی اصرار کرد قبول کردم.قرار شد یه ساعت بعد همو ببینیم.فرزاد هیسوال میکرد:_(کیبود؟!چیمیگفت؟!چیکار داشت؟!کی انقدر اصرار داشت ببینتت؟!)و من هرباربیجواب فقطچشمغره میرفتمبهش.تو همون کافه با مانیار قرار #رمانسرا
قسمت صد و پنجاه و هشتم:
.از فرزاد خواستموقتی اوناومد فرزاد بره و تو ماشینمنتظرمباشه.مانیار که اومد فرزاد چنان با اخمنگاهش میکرد که انگار دشمنش اومده!مانیار که نشست منمنشستم.منتظر بودمفرزاد بره اما در کمال تعجبمناونمنشست سرمیز.مانیار با تعجب نگاه میکرد به فرزاد.حقم داشت.قرار بود این حرف زدن دو نفره باشه.هرچی چشم غره رفتمبه فرزاد فایده نکرد و تهش مجبور شدم خودمبگم:_(آقا فرزاد شما گفتی کار داری بیرون نمیخوای بری پس؟!)در کمال پررویی با یه لبخند خبیثی که فقط منمعنیشو فهمیدم گفت:_(نه کارم کنسل شد!)و بر و برنگاهم کرد.دوباره تشر زدم:_(فرزاد!)پوفی کشید و پا شد:_(خیلی خب نخور خانوم!تو ماشین منتظرم!)یه نگاه خط و نشون کشانه به مانیار کرد و گفت:_(اگهچیزی شد زنگبزن!)بعد همرفت.دلممیخواست بزنمش.قرار بود چی بشه بین اینهمه آدم آخه.با مانیار که تنها شدیمگفتمچرا میخواست همو ببینیم و اون شروع کرد به حرف زدن.و من با هرکلمه به کلمه ی حرفاش گیج تر و گیجترمیشدم:_(نرگس نمیدونمگفتن اینحرفا بهتدچقدر درسته!شایدم اشتباه میکنم اما جز تو واقعا کسی به فکرمنرسید که بخوامبهش بگم!)نفس عمیقی کشید و دوباره شروع کرد:_(من و پارسا اون اوایل خیلی صمیمی بودیم.حرف حرفِ خیلی وقت پیشمنیست!شاید یه سالمنشده باشه هنوز.منم با یکی بودم که عاشقش بودم پارسا هم.ولی خب پارسا خیلی راجب دختره چیزی نمیگفت.میگفت خودتمیبینیش به زودی.گویا قرار مدار ازدواج گذاشته بودن.خیلیمعجله داشتن.انگار دختره خیلی عجله داشت زودتر زن پارسا بشه!به مدت رابطه ی من و پارسا کمتر شد.اون درگیررابطه ی خودش بود منم درگیر رابطه ی خودم.منبا دختره از طریق یه مهمونی آشنا شده بودم.دختر خوشگلو شاد و شنگولی بود همینش باعث شد شیطنتو کنار بذارم و پا بندش بشم.حتی داشتمبه ازدواجم فکرمیکردم.بعد چند ماه دوستی دیدمواقعا دوستش دارم و قرار شد برمخواستگاریش ولی...!)حرفشو نصفه گذاشت.سربلندکرد و نگاهمکرد:_(بهممیگفت باباش اجازه نمیده!میگفت یه خواهرِ بزرگتر داره که باید اول اون ازدواج کنه!)وقتی اینحرفو زد دلم ریخت.به خودمنگرفتم ولی.شاید صدها نفر شرایطشون عینمن بود!اصلا تو فکرمنمیگنجید چیزی که از حرفش برداشت کردم.مانیار نگاه ازمگرفت:_(گفتمپاش وایمیسمحتی شده چند سال!واقعنموایمیسادم ولی یه روزکه ناغافل رفتم دم دانشگاه دنبالش
#رمان_سرا_159
قسمت صد و پنجاه و نهم:
دیدماونکسی که منحاضر بودم چند سال پاش وایسم چه آدم دودره بازیه!که همبا مندوست بود و همبا پارسا!)سربلندکردم ونگاه کرد به منی که ماتمبرده بود:_(بله!اونی کا هم من رو همپارسا رو باز
ی دادخواهر تو بود!)شونه بالا انداخت:_(نمیدونم چطور شد به جای نهال تو زن پارسا شدی.منوقتیمیرفتمترکیه فکرمیکردم وقتیبرگردم شاهد عروسی نهال و پارسا میشم.بگذریمکه رابطه ی من و پارسا شکر آب شدسر نهال!)وقتی من رو مات و مبهوت دید درمونده گفت:_(اینا رو بهتگفتمکه ازت بخوام کمکم کنی!همین چند روزپیش بود بالاخره با پارسا راجبنهال حرف زدم.گفت دورشو خط کشیده و دیگه حسی بهش نداره.اما مننتونستم فراموشش کنم.الانم هرچی بهش پبام میدم و زنگمیزنم جوابمو نمیده.ازتمیخوامبشی واسطه ی من و خواهرت.من دوستش دارم.میدونمبهمخیانت کرده.میدونم دو دره بازه.میدونم دغل بازه ولی دوسش دارم!تو برو باهاش حرف بزن.با نهال هم.با خانوادت هم!میخوامبیام خواستگاری خواهرت.)
نمیدونمیه لحظه چی شد.فقط فهمیدمچشم هامسیاهی رفت و از صندلی افتادمروی زمین.چشم که باز کردمروی تخت بیمارستان بودم.سرممنگ بود و حالت تهوع داشتم.فرزاد روی صندلیِ کنار تختمخوابش برده بود.مناینجا چیکارمیکردم؟!پرت شدم به آخرین صحنه ای که یادمبود.به حرفای مانیار.تازه داشت همه چی جونمیگرفت.حرفای نهال تازه داشت معنیپیدا میکرد.وقتی از پسرهای رنگ و وارنگی که دورش بود میگفت و ازپسرهایی که تورکرده بود و تشنه برده بودشون لبچشمه و تشنه برگردونده بودشون.باور داشتمحرفای مانیار راسته چونکه نهال پتانسیلشو داشت.اما خب قصد نداشتم با نهال حرف بزنم.واسمممهم نبود زندگیش چیمیشه.همین که شرش به من نرسه کافی بود.دست گذاشتمروی دست فرزاد و تکون دادمش.بیدار شد و گفت سه ساعته تو بیمارستانیم.وقتی بهش گفتمحالمبهتره و میتونیم مرخص بشیماز اتاق رفت بیرون که کارای ترخیصو بکنه.منم نشستم سرجام و داشتم سرو وضعمرو مرتبمیکردم که در باز شد و دکتر با فرزاد اومدن تو.فرزاد حالش خوب نبود.انگار خبر مرگ عزیزی رو بهش داده باشی.یه لحظه ترسیدم.طوری که از فرزاد پرسیدم:_(فرزاد تو خوبی؟!)دکتر خندید:_(ایشون از خبر بارداریِ شما شوکه شدن انگار!)فکرکردماشتباه شنیدم.سکوت کردم و فکرکردمبه حرفی که دکتر زد.اما امون نداد فکرکنم
#رمانسرا
قسمت صد و شصتم:
ا بیخیالی انگار که بخواد یه خبر معمولی بده گفت:_(شما باردارید.حدودا ۶ هفته است!علائمیکه دار....!)و مندیگه نشنیدم ادامه ی حرفاشو.دنیا انگار تو همون نقطه واسموایساد و دیگه نچرخید.این بدترینخبری بود کهمیتونستم تو اینروزا بگیرم....
_
نفهمیدم دو ماه چطورگذشت.اگه بخوام به روزهایی که گذشت نگاه کنمبه جرات میگفتم واسه منِ ۲۹ ساله ای که همیشه وابسته بودم هم روزهای شیرینی بود همسخت و طاقت فرسا.خونه ام آماده شده بود.یه سری وسایل جزئی گرفته بودم.واسه رفع نیاز های اولیه امکافی بودن.نهمبلی داشتم نه تلویزیونی.فعلا فقط یه سری وسایلای لازمروگرفته بودم.حالا که اختیار میلیون ها پول تو دستمبود خیلی سخت بود واسمخرج کردن.ترجیح میدادم با سود ناچیزش که هرماه به حسابممیومد سرکنمتا با وسایل.فرزاد کارمرو جور کرده بود.خودمرو با اونمشغولمیکردم وگرنه شک نداشتم دیوونه میشدم.دو ماهِ تمام بود نه پدرمرو دیده بودم نه مادرمرو.هیچکدوم از جای منخبر همنداشتن حتی.اما یکی دوبار باهاشون تلفنی حرف زده بودم.ماشینپارسا رو بهش پس داده بودم و فرزاد شده بود دستِ راستم.هرجامیخواستمبرممنو میبرد.خوشمنمیومد سربار باشم اما فرزاد اینحسو بهمنمیداد.بهمارزش میداد.چنان خودشو مشتاق کارای مننشونمیداد که هرکار و گرفتاری ای داشتمبهش میگفتم و واسمحل میکرد.صبحا منرو میبرد مطب و شب ها میومد دنبالم و من رو برمیگردوند خونه.این روزها بیشتر از همیشه بهمریخته بودم.نمیدونستمقراره با خودمو زندگیمچیکار کنم.منبچه داشتم.تو شکمم.هرروز داشت بزرگتر میشد.هرروز داشت جدی ترمیشد.وقتی درست همه چیز طلاقمون درست پیش میرفت این قضیه ی بارداری جلو اومد.یکی از وقتای دادگاه رو نرفتم ولی بعد نتونستم پنهونکنم.وکیلم از طریق داییمفهمید باردارم و به پارسا گفت.هیچوقت یادمنمیره اونشبی که پارسا فهمید باردارم.از ساعت ۶ عصر تا ۶ صبح بکوب زنگزد.هر ده دقیقه زنگزد و پیام داد.میخواست حرف بزنیم.ازمفرصت میخواست.میگفت دارمبی انصافیمیکنم.میگفت اینبچه با اومدنش میخواد بهمون فرصت دوباره بده و منهنوز دارملجمیکنم.تا خود صبح زنگزد و مندم دمای صبح فقط با یه پیامک جوابشو دادم:_(حتی اینبچه همنمیتونهباعث شه منبرگردمپیشت.تو لیاقت عشق منرو نداشتی.شایدمبه قولمامانت وبقیه منلیاقت تو رو ندارم!منتصمیمم رو گرفتم.اینبچه همنمیتونه عوضش کنه!)
●طرفدارای پارسا بیشتره اینجا یا فرزاد؟!#رمانسرا_گل_نرگس_160_
#قسمت_صد_ شصت_یکم:
جلسه های دادگاه رو نمیرفتم.نمیخواستمپارسا رو ببینم.منگ بودم.نمیدونستمچیمیخوام.از طرف میخواستمبرگردمپیشپارسا و همخودمو هم بچم سایه ی سر داشته باشیم.از طرفیهمکاراش با نهال فراموشمنمیشد.مامان و باباموقتی فهمیدنباردارمزنگزدنبهم.بابام واسه اولین بار گریه کرد.بخاطر منگریه کرد!مداممیگفت بیا خونه ات.در اینجا به روی تو و بچه ات بازه.وقتی دید قبولنمیکنم میخواست آدرسمو بگیره و بیاد ببینتم اما منآدرسمو ندادم.میترسیدمپارسا هم بشناسه خونمو.میترسیدمبیاد و من از اینیکه هستمدودل تر شم.هیچکس جامو نمیدونست.نه پارسا و خانواده اش و نه نهال و خانواده ام.خیالمراحت بود با هیچکدومرو به رو نمیشمو بیشتر از اینبه همنمیریزمتا اون روز.تو مطب بودم.روز خیلی شلوغی بود.حقیقتا دلممیخواستبشینموسط سالن و زار زارگریه کنم.دلمسکوت و استراحت میخواست اما تو سه ماهگی حاملگیم داشتم منشیگریمیکردم اونم واسه یکی از شلوغترین دکتر شهر.کارمکه تمومشد نفس راحتی کشیدم.وسایلمو جمع کردم و از ساختمون اومدمبیرون.شکمم یه کوچولو جلو اومده بود.در حدی که یکممانتومبیاد جلو ولی کسی جزخودمنمیفهمید بخاطر حاملگیه.جلوی در ساختمون وایسادم و طبق عادت دنبال فرزاد گشتم.میدونستم با اینکه پشت تلفن بهش گفتمخودمبرمیگردممیاد دنبالم.دیدمش.اومده بود دنبالم.وایساده بود کنار ماشینش با یه دسته گل رز.رفتمجلو و با خستگی سلام دادم.با ذوق و شوق سلام داد و با اون شیطنت همیشگیش گلروگرفت سمتم:_(میدونمچهارشنبه ها همیشه شلوغه!اینگلا خستگیتو درمیکنه!)با خنده گلا رو گرفتم.کار هرروزش بود.میدونست خوشممیاد تو خونه گلای طبیعی بچینم.سوار ماشین شدیم.شاممهمونمکرد.مثل اکثر وقت ها.سر میز به شوخی بهش گفتم:_(انقدر ولخرجینکن!پولاتو جمع کن واسه دوس دخترات خرجکن بلکه از اونا نفعی همبهت برسه!)دست از غذا خوردنکشید و زل زد بهم.لبخند مردونه ای زد و گفت:_(اگه بگمندارمچی؟!)چنان صدای خنده ی شیحه ی اسبی ای از خودم درآوردم که میزهای بغلینگاهمون کردن.به زور جلوی خودمو رو گرفتم و گفتم:_(منممیگم عر عر!تو دوست دختر نداری؟!کمکم با ۱۰نفر همزمانهستی!)اخم کرد:_(هرهر!ازکجا انقدر مطمئنی اونوقت؟!)با شیطنتگفتم:_(سحر(یکی از دخترخاله هام)بهمگفته!آمارت بد همه جا پخشه ها آقا فرزد!)
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و دوم:
اخماشو ریخت تو هم:_(سحر غلطِ اضافی کرده این یک!دوم اینکه مننگفتم نداشتم!گفتم ندارم!دارماز زمانِ حال حرفمیزنم!)ابروهامو با شیطنت بالا انداختم:_(پس تایید میکنی که همزمان با ده نفر هستی؟!)وقتی اخماش شدید تر شد زدمزیرخنده:_(ببخشید ببخشید تصحیح میکنم!بودی!)و ریزریز خندیدم.اخمای رو صورتش رفته رفته کمرنگ تر شد و با دیدن خنده ی من لباش یه خنده باز شد.طوری زل زده بود به خندیدنمکه خجالت کشیدم و خودمرو جمع و جور کردم.فکرکنم بخاطر بارداریم بود حساس شده بود!بدون اینکه دیگه چیزی بگم قاشقی از غذامرو گذاشتم دهنم.فرزاد اما هنوز نگاهممیکرد.یهو پرسید:_(نمیخوای بپرسی چی شده که الان با کسی نیستم؟!)شونه بالا انداختم:_(به منچه!)با اینحرف تو یه لحظه بادش خالی شد و قیافه اش پژمرده.تا وقتی شاممون تموم شه هم همونطوری بود.هیچینمیگفت و با غذاش بازیمیکرد.من که غذام تموم شد غرزدم:_(فرزاد!چرا هیچی نخوردی تو؟!نکنه تو شامخورده بودی؟!)سری تکون داد:_(نه نخورده بودم!اشتها ندارم فقط!)از جا بلند شد:_(بریم نرگس خانوم؟!)از جا بلند شدم و بعد از حساب کردنرفتیم.سوار ماشین شدیم.چنان آرومحرکتمیکرد که انگار دوست نداشت برسیم.منم البته عجله ای واسه رفتن تو کلبه ی تنهاییمنداشتم.هنوز بیحال بود و بیحالیش به منمسرایت کرده بود.دپرسانه به بیرون خیره شده بودم که بالاخره سکوت رو شکست:_(میگم!یه چیزی میخوایبپرسم!)برگشتم سمتش:_(چی؟!)نگاهمنمیکرد.منمنکنان گفت:_(تو...تو طلاقت...جدی ای؟!)برگشت و وقتی نگاه متعجبمو دید گفت:_(آخه چند وقته دادگاه نمیری!بیخیال شدی انگار!)اخم کردم با یاد پارسا:_(معلومه که نشدم!فقط الان آمادگیشو ندارمبا خانوادمیا پارسا رو به رو شم!)سریع پرسید:_(یعنی تصمیمت واسه طلاق جدیه؟!هیچجوره راه نداره برگردی سرزندگیت؟!)جدیگفتم:_(مگر اینکه بمیرم کهبرگردم تو اونزندگی!واسه من همه چی تموم شده است!)نمیدونمچرا نیشش باز شد:_(من تا ته اینمسیر باهاتم نرگس!خودمپشتتم!)یه جا نگه داشت و رفت معجونگرفت واسمون و اومد.تا برسیم خونه انقدر خندید و خندوند که روحیه ام شاد شد.اینم معلومنبود چشه.یه لحظه شاد بود یه لحظه ناراحت!وقتی رسیدیم خونه از خستگی نای ایستادن همنداشت.معلوم بود بخاطر من الکی میخندید.دعوتش کردم تو.اولش قبول نکرد ولی وقتی اصرارکردماومد.لباسامو عوض کردم و سریع تنقلات حاضر کردم.
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و سوم:
چایی و پفیلا و کیک و دسرایی که خودمپخته بودم.چیدم جلوش.با ذ
وق گفت:_(یه فیلم دانلود کردم.خسته نیستی با همببینیم؟!)با تعجبگفتم:_(من که نه ولی تو چشمات خونی شده.معلومه خیلی خسته ای!)لبخند مهربونی زد:_(نیستم!نگران مننباش!بزنم فلش؟!)سر که تکون دادم با ذوق فیلمو زد تو فلش و نشستیمنگاه کردیم.هرچیجلوش چیده بودم داشت درو میکرد.چنانمیخورد که انگار نه انگار اون همهچیز خورده بود قبلش.نشسته بودیمروی تککاناپه ی خونه ام.اون به حالت دراز کش بود.سرش روی کوسن بود.درست نزدیکپای منی که نشسته بودم.وسطای فیلم وقتی برمیگشتممیدیدم عوض فیلم داره به مننگاهمیکنه.تا میدید نگاهش میکنم سریع سربرمیگردوند.راستش دیگه واقعا دلم داشت یه طوریمیشد.قبل این به خودممیگفتماینرفتاراش رو منبد برداشت میکنماز بسپسر دور و ورمنبوده ولی حس زنونه امبهمدروغ نمیگفت.مطمئن بودم.این نگاها تهش یه چیزی بود که منومیترسوند.وقتیچند بار اوننگاها تکرار شد دیگه نتونستم خونسرد باشم.پاشدمتلویزیونو خاموش کردم وگفتمخسته شدم میخوام بخوابم.قبلا یکی دوبار اینجا خوابیده بود.اونمچون از خستگیبیهوش شده بود و هرچیبیدارشمیکردنهوشیار نمیشد.ازجا بلند شد:_(فردا صبحمیام دنبالت!)اخم کردم:_(نه!خودم میخوام برم!)بیخیال گفت:_(میام!)میدونست کوتاه میاماینطوریمیکرد.ولی اینبار فرق داشت.نگاهای فرزاد منو ترسونده بود.وقتی با جدیت و اخمگفتم نه باز همجدی نگرفتتم.کتشو پوشید و اومد رو به روموایساد:_(کاری باری ندارینرگس خانوم؟!)فاصلموننزدیک بود.نگاهش کردم.درست حدس زده بودم.نگاهاش عجیب بود.این اواخر عجیب ترمشده بود حتی.یه قدمازش فاصله گرفتم.قلبم داشت خودشو میکشت.سر انداختمپایین:_(نه!شب بخیر!)بعد یهو یادمافتاد.با ذوق گفتم:_(اِ راستی فردا پنجشنبه است مطب تعطیله نیا دنبالم!)تو یه آن قیافه اش دپرس شد:_(اِ؟!)چنان ناراحتپرسید که انگار بدترینخبردنیارو گرفته.بعد سریع خودشو جمع و جور کرد:_(بهتر!صبح ساعت ۱۰ اینا آماده شو بریمخونه ی پدربزرگ!بنده خدا دلش هواتو کرده.)سر تکون دادم:_(خودم هروقت دست خالی بودممیرم تو نگراننباش!)با شیطنت ذاتیش ابرو داد بالا:_(گفتم آماده باش!شب بخیر!)اومد بره که مانتومو انداختم تنم و شالمم برداشتم:_(منمتا پایینمیام!)با تعجبگفت:_(چرا؟!)درو وا کردم.چراغ راهرو چشمی بود.روشن شد:_(میخوام هوا بخورم!)
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و چهارم:
تشر زد:_(لازمنکرده!این وقت شب هوا بخوری!دلتگرفته بریمپایین با همقدمبزنیمنمیذارمتنهایی برگردی بالا!)پوف کلافه ای کشیدم و شالمو از سرمکشیدم:_(باشه برو شب بخیر!)انگار دلش سوخت که گفت:_(دلت گرفته؟!بیا ببرمت با ماشین دورمیزنیم!)سرتکون دادم:_(نه!نه!برو تو!منمخسته ام!خداحافظ!)دوست داشتمزودتربره.فکرمدرگیر شده بود بخاطررفتاراش.نمیخواستمباور کنممنو به چشم دیگه ای میبینه.کلی دوست دختر داشت.فقطباید عکساشو میدیدید!چه دخترایی!سحر نشونم داده بود عکس دوست دختراشو.منم طبق اون عکسا میگفتممحاله بخواد حتی نگاهممکنه ولی حالا...راستش دیگه مطمئن نبودمعقلم درست کارمیکنه یا نه.سوار آسانسور که شد تا در بسته شه زل زد بهم.همچین ناراحت بود انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش داشت شیطنت میکرد.در آسانسور که بسته شد سرمو تکیه دادمبه چهارچوب و نفسمو فوت کردمبیرون.خدایا منچم شده بود.درست فکرمیکردم؟!فرزاد نگاهاش بهمفرق کرده بود؟!تنها کسی که تو زندگیم واسم مونده بود فرزاد بود ولی باید از اونم فاصله میگرفتم.باید.چراغ راهرو خاموش شد ولی منهنوز سرمرو تکیه داده بودمبه در.داشتمفکرمیکردمچطور فردا فرزادو از سرم بازکنمکه نیاد دنبالم.خواستمبرمتو در رو ببندمکه چراغ راهرو روشن شد.اطرافو نگاه کردم.وا!حتما واس خاطر تکونمنروشن شد.خواستمدرو ببندمکه با دیدنپارسا پایینپله ها نفسمرفت.خودش بود!خیالاتی نشده بود.وقتی نگاهمرو روی خودش دید پوزخندی زد.ذهنمیه لحظه فرمان داد.نمیخواستمباهاش روبه رو شم.تا خواستم درو ببندمخودشو رسوند به در و هل داد.با حرصگفتم:_(چته؟!)اون انگار ازمن عصبی تر بود:_(چیه؟!تو این خونه واسه پسر غریبه جا داری واسه شوهرت نداری؟!)ترسیده بودم.چنان نگاهممیکرد که میترسیدم هرلحظه بزنه تو گوشم.با منمنگفتم:_(برو وگرنه داد میزنمهمسایه هامبریزن بیرون!)کفشاشو درآورد و خواستبیاد تو.خواستممانع شم ولیچنان هلم داد کهنزدیکبود بخورمزمین.اومد تو و درو پشت سرش کوبید:_(همسایه هات واسه کثافت کاری هات حرفینمیزنن؟!)وقتینگاهمبهوتمو دید داد زد:_(ساعت چنده؟!۱۲ شبه؟!اینپسره ی بی ناموس تو خونه ی یه زنِ تنهای حامله چیکارمیکنه؟!)حتی نشنیدم حرفشو چه برسه متوجه بشم.فکری که تو سرمبود رو گفتم:_(اینجارو از کجا پیدا کردی؟!)عصبانیتش چند برابر شد
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و پنج:
:_(جواب سوال منو بده سگمنکن!اینبی ناموس چیکارداشت تو خونه ی تو؟!)صداش از حرص میلرزید:_(لعنت به من اوی که فکرکردم تو پ
اکی!فکرکردمفرق داریبا دخترای دور و ورم!نگو تو از همشون بدتر بودی!زیرزیرکی کاراتو پیشمیبر...!)با حرفایی که بهمزد نفهمیدم یه لحظه چی شد.تو چشمبهمزدنی خودمرو رسوندمبهش و چنان کوبوندمتو صورتش که صدای برخورد دستم با صورتش پیچید تو خونه.با حرص دست گذاشت روی صورتش.دندون قروچه ای کرد:_(عوض اینکه بزنی تو صورتم جوابمو بده!اینپسر اینجا چیکار داشت؟!)بهمریخته بودم.حکایتم شده بود آش نخورده و دهن سوخته.اون بود که خیانت کرده بود.اون بود که تن لخت خواهرمو تو آغوشش گرفته بود.اون بود که منو بازی داده بود و تهش اونی که طلبکار بود هماون بود.حرص این چند وقتمو ریختم تو صدام:_(به تو هیچربطی نداره فهمیدی؟!تو چیکاره ی منی که اومدی تو خونمبازخواستممیکنی؟!)اینبار اون بود که داد زد:_(شوهرتم!شوهرتم و باید دنبالت کنم تا بفهمم کجا و پیش کیمیمونی!)با مشت کوبیدم تو سینه اش:_(کدوم شوهر؟!به خودت میگی شوهر؟!تو چند ماه ازدواجمون مگه به التماس من پیشمنمیخوابیدی؟!مگه به اصرار مننمیومدی خونه؟!مگه منو نکردی بازیچه ی خودت و نهال فقط بخاطر اینکه نهال مانیارو به تو ترجیح داده بود؟!کدوم شوهری خواهرزنشو میگیره بغلش بی شرف که تو گرفتی؟!)چنان داد زدم که حس کردمحنجره ام خراش خورد.به سرفه افتادم.پارسا شوکه شده بود.بی توجه به حالمگفت:_(تو از کجا فهمیدی قضیه ی مانیارو؟!)پوزخندی که زدم انقدر تلخ بود که خودمم به حال خودمدل سوزوندم:_(من دارم از ما حرفمیزنم!تو هنوز فکرنهال و مانیاری؟!)با تاسف سرتکون دادم:_(فکرمیکردم سرت به سنگ خورده.دودل بودم!فکرمیکردم شاید من اشتباه کردم ولی درست حدس زده بودم.آدمیمثل تو هیچوقت عوض نمیشه!تو لیاقت منو نداری!لیاقتت نهال و امثالشه که همزمان با چند نفر باشه!)درو بازکردم وبرگشتمسمتش:_(گورتو از خونه ام گمکن!نمیخوام حتی یه لحظه ام دور و ورمحست کنم!)وایساده بود و نگاهممیکرد.خبرینبود از اون حرص و عصبانیتش.فروکش کرد انگار.الان تنها چیزی که تو نگاهش بود غم و غصه بود.بهت و تعجب بود.وقتی دیدم داره نگاهممیکنه و کارینمیکنه سری تکون دادم:_(راستی کنجکاو شدم!بین تو و نهال که دیگه مانعی نیست.
#رمانسرا_گل_نرگس__165__