eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 😍✋ دو هفته است ڪہ از تشیع پیڪر محمدے مےگذرد، این دوهفته برایم به اندازه چند سال گذشت،اولین بار ڪہ خبر رفتنش را شنیدم،باروم نشد،تا این ڪہ خواهرش امد دم دانشگاه و یقه ام را گرفت و مرا مقصر این اتفاق مےدانست،خون جلوے چشمانش را گرفته بود،براے همین هم متوجه ڪارهایے ڪہ مےڪرد نبود و مرا چنان هول داد ڪہ به زمین افتادم و سرم به تیزے ڪنار در خورد و دچار شڪستگے شد،چندـروزے هم در بیمارستان بسترے شدم تا اینڪہ پنج شنبه هفته گذشته از بیمارستان مرخص شدم... شهادت به او مےامد اما خانواده اش لیاقتش را نداشتند،بعد از ان اتفاق عذاب وجدان گرفته ام،هرچند من نگفتم ڪہ برود،اما بازهم... هرچه خود را با دلیل هاے مختلف توجیه مےڪنم،نمےشود... شبیه افسرده ها نه درست غذا مےخورم،نه دیگر زیاد حرف مےزنم،نه ڪارے مےڪنم،فقط در لاڪ خود فرو مےروم،تا امیرمهدے مےاید سربه سرم بگذارد،عصبے مےشوم و حوصله اش را ندارم،همین امروز فرداست صداے مادر در بیاید و دوباره ماجرا شروع شود... تنها ڪارم شده خواب،ادامه زندگے ام را در رویاها و خواب و خیال ها دنبال مےڪنم... انگار یڪ چیزے باید باشد،اما نیست... از روے تخت بلند مےشوم،نباید بگذارم ڪارم به روانشناس و روانپزشڪ بڪشد و اطرافیانم فڪر ڪنند من به او علاقه مند بودم ڪہ به این روز افتادم،نه من تنها عذاب وجدان دارم... به سمت میز توالت قدم برمیدارم و صندلے اش را عقب مےڪشم و روے ان مےنشینم... دستے به صورتم مےڪشم و دست میبرم و یڪـ لایه ماسڪ لایه بردار روے پوستم مےزنم و بیست دقیقه اے صبر مےڪنم... چشمانم را ڪہ مےبندم هزار جور فڪر به سرم هجوم مےاورند و ڪلافه ام مےڪنند! بنظرم وقت ان رسیده ڪہ مادر و امیرمهدے بدانند پدر ڪجاست! فڪرے به سرم مےزند چشمانم را باز مےڪنم و با سرعت تمام سعے در ڪندن ماسڪ از روے پوستم مےڪنم... در عرض یڪ دقیقه ڪارم را تمام مےڪنم و به سمت پذیرایے قدم برمےدارم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ صداے مادر را از اتاق مےشنوم:چه عجب خانم خانما؟! لبخندے مےزنم و جواب مےدهم:مامان چیزے نداریم؟ مامان_چرا داداشتو فرستادم یه چیزی بگیره... _اها از پذیرایے به سمت اتاق قدم برمیدارم،صداے همراهم را ڪہ مےشنوم،قدم هایم را تند تر مےڪنم و ان را از روے میز برمیدارم و تماس را برقرار مےڪنم... صداے مردانه اے در گوشم مےپیچد میرامینے_سلام علیڪم،خوب هستید؟ _سلام،ممنون،بفرمایید میرامینے_غرض از مزاحمت،مےخواستم بگم،لطفا براے تحویل گرفتن همراهتون،بیاید اینجا... متعجب مےپرسم:مےبخشید من دیگه به همراهم احتیاجے ندارم... میرامینے_بله؟ در هر صورت،باید بیاید تحویل بگیرید ماهم نمےتونیم اینجا ڪاریش ڪنیم... _لطفا ادرس رو پیامڪ ڪنید،برادرم میان تحویل مےگیرن... مےخواهد تماس را تمام ڪند ڪہ مےپرسم:بےزحمت شماره اقاے احمدے رو لطف مےڪنید میرامینے_بله یه لحظه چند ثانیه بعد مےگوید:بفرمایید یاد داشت ڪنید۰۹۱۲..... شماره اش را یادداشت مےڪنم و لب مےزنم _ممنون خدانگهدار میرامینے_خداحافظ،یاعلے تماس را قطع مےڪنم و نفسے راحت مےڪشم... چند دقیقه بعد شماره اقاے احمدے دوست پدرم را مےگیرم... حین بوق خوردن،به سمت در اتاق مےروم و در را مےبندم... تماس برقرار مےشود احمدے_سلام علیڪم،بفرمایید؟ _سلام،صدیقے هستم... لحن صدایش مهربان مےشود.. احمدے_خوبے دخترم؟خانواده خوبن؟ _الحمدلله ممنونم،سلام مےرسونن احمدے_خداروشڪر،سلامت باشن،چیزے شده؟ لب مےزنم_اقاے احمدے راستش در خصوص یه مطلبے مےخواستن باهاتون حرف بزنم... احمدے_بفرما دخترم گوشم باشماست.. مےگویم:من دیگه نمےتونم پنهون ڪارے ڪنم مےخوام به خانواده همه چیزو بگم،اینڪہ بابا ڪجاست و چرا خبرے ازش نیست... لب مےزند_راستش ماهم مےخواستیم خدمت برسیم سره همین قضیه چه خوب سد ڪہ تماس گرفتید،براے فردا خوبه مزاحمتون بشیم؟ _خواهش مےڪنم مراحمید،بله موردے نداره... احمدے_پس ساعت سه و نیم بعد از ظهر خدمتتون مےرسیم... _ممنونم،خوش اومدین... احمدے_امرے نیست؟ _خیر عرضے نیست،یا حق احمدے_خدانگهدار یاعلی منتظر مےمانم تا تماس را قطع و سپس مستطیل قرمز رنگ را مےفشارم چ تماس پایان مےیابد... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قهوه خوشمزه است… خوشمزگی اش؛ به همان تلخ بودنش است؛ وقتی میخوریم تلخی اش را تحویل نمیگیریم، اما... می گوییم چسبید…! زندگی هم روزهای تلخش بد نیست ، مثل قهوه می ماند…! تلخ است ؛ اما... لذت بخش… تلخی هایش را تحویل نگیر… بخند و بگو عجب طعمـــی! عاشق اگر می شوید، عاشق رفتار آدم ها نشوید. آدم ها گاهی حالشان خوب است، گاهی بد. رفتارشان متأثر از حالشان است. عاشق افکارشان شوید. افکار حتی در بدترین حال آدم ها هم تغییر نمی کند.. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی ترا خانه کجا باشد.mp3
25.36M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
زندگی بوی خوش نسترن است بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاهِ من و تو زندگی خاطره است زندگی خنده یک شاپرک است بر گل ناز زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست زندگی شیرین است... سلام صبح سه شنبہ تیر ماهتون🌼🍃 مثل گل های بهارے زیبا 🌸🍃 #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 👇👇👇 @repelayhttps://eitaa.com/romankademazhabi/54 1⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/667 2⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/1405 3⃣ رمان ایه های جنون👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/3673 4⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4099 5⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4195 6⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4590 7⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4949 8⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5271 9⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5423 🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6416 1⃣1⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6738 2⃣1⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7039 3⃣1⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7868 4⃣1⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8266 5⃣1⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8435 6⃣1⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9239 7⃣1⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9348 8⃣1⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10245 9⃣1⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆 (95قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10544 0⃣2⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆 (158قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10955 1⃣2⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆 (123قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/11385 2⃣2⃣شهر اشوب بصورت پی دی اف 👆👆👆 https://eitaa.com/nasemebehesht/393 3⃣2⃣ رمان زیبای من باتو(درکانال اولم)👆👆👆 https://eitaa.com/nasemebehesht/1410 4⃣2⃣ رمان منو به یادت بیار(درکانال اول 👆👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/11240 5⃣2⃣ رمان سهم من از بودنت👆👆👆(46 بخش سه قسمتی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستوهفتم😍✋ #قسمت_2 صداے مادر را از اتاق مےشنوم:چه عجب خانم خانما؟! لبخندے
🍃 😍✋ نگاهے به خود در اینه مےاندازم،پیراهنے بلند مشڪے رنگ پوشیده ام همراه با روسرے بازمینه مشڪے و گلهاے رنگے ریز... مادر هراسان به سمتم مےاید،چادرش را زیر چانه با دستش مےگیرد و لب مےزند:من خوبم؟ مےخندم و مےگویم:اره مادره من خوبے! مامان_خبر ندارے براے چے دارن میان؟ لبم را مےگزم و به دروغ مےگویم:نه خبر ندارم... سرم را پایین مےگیرم و عطرے ملایم به مچ دستهایم مےزنم و به سمت ڪمد قدم برمیدارم و چادرے رنڱے را بیرون مےڪشم... پشت بند مادر از اتاق خارج مےشوم...سر مےچرخانم تا امیر مهدے را ببینم ڪہ مادر مےگوید:رفته لباساشو عوض ڪنه! معترض مےگویم:اووو چه خبره از ڪیه داره لباس عوض مےڪنه... چادر به دست به سمت اتاقش مےروم و چند تقه به در مےزنم و مےگویم:ڪبود نشے یه وقت؟بیا بیرون یڪم هوا بخور برادر... یڪ ان در اتاق باز مےشود و امیرمهدے بین چارچوب در ظاهر... شوڪہ مےشوم و دستم را به دهان مےگیرم و لب مےزنم_خدا خفت نکنه،سڪته ڪردم... همانطور ڪہ به سمت مادر قدم برمیدارم و پشتم به اوست لب مےزنم:ایشالا عزرائیل همین جورےغافلگیرت ڪنه... یڪ دقیقه نمےگذرد ڪہ صداے زنگ خانه بلند مےشود... به امیرمهدے اشاره مےڪنم تا درب را باز ڪند و خود مشغول سرڪردن چادر مےشوم و پشت در قرار مےگیرم براے استقبال... مادر از اشپزخانه با قدم هاے بلند خود را به ما مےرساند و مقابل من مےایستد و امیرمهدے هم پایین مےرود تا ان ها را همراهے ڪند... از بین انهمه صدا،صداے میرامینے را مےشنوم ڪہ مےگوید:نه ممنون،مزاحم نمیشم،تو ماشین منتظر حاجے میمونم... امیرمهدے هم بدون هیچ تعارفے مےگوید:باشه هر طور راحتید... در دلم احسنتے به او مےگویم و چادرم را روے سر مرتب مےکنم... صدایشان نزدیڪ تر مےشود... به پله هاے اخر ڪہ مےرسند مادر ڪمے از سرش را از در بیرون مےڪند و سلام مےدهد... همین ڪہ مےرسند کمے به عقب مےرود و امیر مهدے تعارف مےزند ڪہ ابتدا اقاے احمدے وارد بشود... به محض دیدنش سلامے مےدهم گرم جوابم را مےدهد... امیرمهدے پشت بند او وارد مےشود و در را پشت سرش مےبینددو اقاے احمدے را به سمت مبل ها هدایت مےڪند تا بنشیند و جعبه شیرینے را از دست او مےگیرد به مادر مےدهد... بعد از احوالپرسے،من به اشپزخانه مےروم تا چایے ها را بریزم... فنجان ها را ڪہ پر مےکنم،ان ها را روے سینے مےگذارم و به دست امیرمهدے مےدهم تا بگیرد و خود مےروم و ڪنار مادر مےنشینم... امیرمهدے بعد از گرفتن سینے چاے مےاید و ڪنار اقاے احمدے مےنشیند... احمدے_خواهش مےڪنم شرمندمون نڪنید... مامان_دشمنتون شرمنده،این چه حرفیه دستے به روے پاے امیرمهدے مےگذارد و رو مےڪند به او مےگوید:خب چه خبر؟ امیرمهدے سرش را پایین مےاندازد و لب مےزند:سلامتے احمدے ارام مےخندد،ڪمے از حرف هاے این چنینے ڪہ مےگذرد،بحث هاے جدے شروع مےشود و دلم اشوب... اقاے احمدے دستانش را درهم قفل مےکند و همانطور ڪہ چشم دوخته به مقابلش لب مےزند:راستش من اومدم یه سرے چیزارو بگم... مامان_خواهش مےڪنم،بفرمایید احمدے_من همین اولش میگم،لطفا منو ببخشین اگه تا الان واقعیت رو بهتون نگفتم،حلالم ڪنید،واقعا دسته ما نیست،بعضے وقتها شغل ایجاب مےڪنه ڪہ خانواده یه سرے چیزهارو متوجه نشن و ندونن... سرم را پایین مےگیرم و براے مدتے چشمانم را مےبندم... نمےخواستم واڪنششان را ببینم از اینڪہ من میدانستم و انها نمیدانستند... مادر مےخواهد چیزے بگوید،اما بعد پشیمان مےشودـ.. احمدے_محنا خانم هم تقریبا یه سرے چیزهارو میدونن ڪہ شما نمیدونید و تا امروز بار سنگینے رو دوششون بوده و همین ڪہ نزاشتن شما بفهمید و فقط تو خودشون ریختن و دم نزدن خودش ڪلیه... امیرمهدے متعجب مےپرسد:میشه بگین چیو میدونه؟ احمدے_سوریه بودنه پدرتونو؟ مادرم سریع لب مےزند_یعنے مرتضے الان اونجاست؟ احمدے_بله... مامان_حالش چطوره؟ چیڪار مےڪنه؟اخه چرا به ما چیزے نگفته؟ گرفتگے صدایش را براحتے میشد تشخیص داد،امیرمهدے ابروانش در هم رفته بود و با پاهایش روے زمین ضرب گرفته بود... احمدے_راستش اومدم یه چیزیو بگم،اما نمیدونم چجورے باید بگم! سرش را ڪمے خم مےڪند و لب مےزند احمدے_اقا مرتضے مفقود الاثر شده!! یڪ ان سرم را بلند مےکنم و با چشمانے از حدقه بیرون زده،چشم میدوزم به امیرمهدے ڪہ شوڪہ چشم دوخته بود به دهان احمدی احمدے_مفقودالاثرم ڪہ میدونید یعنے چے؟ بهت زده مےگویم_یعنے نه معلومه شهیده شده نه معلومه زنده اس .... چند ثانیه اے سڪوت مےڪنم و با بغض مےگویم:یعنے نمیدونے امیدوار باشے به اومدنش،یعنے یه عمر چشم بدوزے به در،شاید خودش بیاد،شاید پـیـ... به اینجا ڪہ مےرسم،بغضهایم اشڪ مےشوند و از مسیر چشمانم سرازیر... :اف.رضوانی _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با
🍃 😍✋ با پشت دست گونه های نم دارم را پاڪ مےڪنم و چشم مےدوزم به مادر و امیرمهدے ڪہ هر ڪدامشان سرشان را به زیر گرفته بودند و سعے در ڪنترل ڪردن خود داشتند... انگار هنوز متوجه بلایی ڪہ برسرم امده نبودم... خود را به مادر نزدیڪ تر مےڪنم و خیره مےشوم در چشمان ناارامش... سعے در ارام ڪردنش مےڪنم... اقاے احمدے چند دقیقه اے ڪنارمان مےماند و با ما احساس همدردے مےڪند و بعد قصد رفتن مےڪند... به محض اینڪہ مےرود،پناه مےبرم به اتاق و با همان لباس و چادر روے تخت به خواب مےروم... چند دقیقه اے بهت زده خیره مےشوم به در و پنجره و بعد مثل اینڪہ تازه بفهمم چه بلایی برسرم آمده روے تخت مےنشینم و زانوهایم را به اغوش مےڪشم و سرم را روے زانوهایم مےگذارم و به هق هق مےافتم... یعنے دیگر ندارمت،یعنے دیگر نیستے برایم ،نیستے و نبودنت به جنون مےرساند مرا...یعنے دیگر نباید منتظرت باشم بابا! از هر انچه ڪہ مےترسیدم برسرم امد... از تمام بودنت انگار سهم من از تو دلتنگے است،تو نیستے و این یعنے زندگے چیزے به جز مرگ نیست... بابا جان! میدانم تو از ما دل بریدے تا به هدف والایت برسے!باشد من هم از تو دل مےبرم تا سرافڪنده نشوم مقابل عمه سادات... دل بریدن سخت است،ان هم دل بریدن یڪ دختر از پدر... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ نمیدانمـ چرا اما دیگر مثل بےقرارے نمےڪنم،دلم ارام است،مثل اینڪہ هنوز باور نڪرده رفتنت را،راستش را بخواهے اصلا مدتیست حضورت را بیشتر حس مےڪنم،بعد از تو این مشڪلات زندگے از من شیرزنے ساختند...رفتنت امیرمهدے را هم مرد تر ڪرد اما در این میان یڪ زن عجیب تنهاست... از گریه ها و اشڪ هاے بے امانم دست مےڪشم و به سمت پذیرایے قدم برمیدارم... امیرمهدے را مےبینم ڪہ با صورتے سرخ و خیس از اشڪ سعے در ارام ڪردن مادر مےڪند،اشڪهاے مادر دلم را مےلرزاند،با قدم هاے سست به سمتشان مےروم و همانطور ڪہ بغض را در گلـویم خفه مےڪنم،با صدایے گرفته لب مےزنم:مامان جان،اروم باش! تڪیه اش را به مبل داده بود و مدام بر پایش مےزد و اشڪ مےریخت... امیرمهدے از امدن من ڪہ مطمئن مےشود به اتاقش مےرود و در را باشدت تمام مےڪوبد،چشمانم را از او مےگیرم و مےدوزم به مادر... مادرے ڪہ با شنیدن خبر رفتن پدر،بدتر از همه مان شڪست... یڪ ان صداے بلند گریه و نالہ امیرمهدے ،حواسم را از مادر پرت مےڪند... با شنیدن صدای ناله هایش اشڪ از چشمانم سرازیر مےشود... تا به حال شڪستن مردے را اینگونه ندیده بودم!. :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ نفسهاے مادر بریده بریده مےشود،دست و پایم را گم مےڪنم،هراسان از بازوهایش مےگیرم و سعے در برگرداندن حالش مےڪنم... یڪ ان از حال مےرود... _مامااان،مامااان خوبے... سرش روے مبل مےافتد ...هرچه صدایش مےزنم جواب نمےدهد...ناامید امیرمهدے را صدا مےزنم:امیرمهدے،بیا مامان حالش بد شده... با شدت تمام در را باز مےڪند و بدون توجه به من مےگوید:زودباش تلفنو بیار،بدووو... خم مےشود و نبضش را مےگیرد... با دست لرزانم تلفن را برمیدارم و به سمتش مےبرم... تلفن را از دستم مےگیرد و سریعا اورژانس را شماره گیرے مےڪند... اشاره مےڪند ڪہ به سمت مادر،بروم... از ترس اینڪہ مبادا طورے بشود،سرم را روے سینه اش مےگذارم،صداے تپش هاے قلبش را براحتے مےتوانستم بشنوم،سرم را از روے سینه اش برمیدارم و نفسے راحت مےڪشم... امیرمهدے ڪلافه تلفن را به روے مبل پرت مےڪند و به سمت اتاق مےرود و کت خود و چادر مادر را در دست مےگیرد و رو به من مےگوید:یه چادر سرت ڪن،اماده شو ڪہ با مامان برے... باشه اے مےگویم و چشم از مادر مےگیرم و راهے اتاق مےشوم... چادر مشڪے ساده ام را از ڪمد بیرون مےڪشم و به سمت امیرمهدے و مادر مےروم... یڪ ربع بعد امبولانس مےرسد و دو مامور اورژانس پس از بررسے وضعیت مادر و یادداشت بردارے ،او را به روے برانڪارد منتقل مےڪنند و از ساختمان خارج مےشوند... من و امیرمهدے هم پشت بندشان خانه را ترڪ مےڪنیم... در امبولانس را باز مےڪنند و مادر را به داخل ماشین مےبرند،هرچه اصرار مےڪنم ،اجازه نمےدهند... گوشه اے منتظر مےمانم تا امیرمهدے ماشین را از پارڪینگ خارج ڪند... چند قدم انطرف تر،سایه اے اشنا مےبینم،دقیق تر مےشوم،اما انگار متوجه نگاهم مےشود و انجا را ترڪ مےڪند... شانه اے تڪان مےدهم! شاید هم او نبوده... امیرمهدے مقابل پایم مےایستد و به محض سوار شدنم،پایش را روے گاز مےگذارد و تا دم بیمارستان امبولانس را تعقیب مےڪند... همین ڪہ امبولانس نگه مےدارد بدون توجه به امیرمهدے،هراسان از ماشین پیاده مےشوم و در راهم نمےبندم و به سمت مادر مےروم... مادر را روے تختے چرخ دار منتقل مےڪنند و به بخش اورژانس مےبرند... یڪ ان هول مےڪنم و چادرم به زیر پایم مےرود و با سر به زمین مےافتم... استخوان پاے چپم تیر مےڪشد...دستانم را روے زمین مےگذارم،مےخواهم بلند شوم،ڪہ امیرمهدے به دادم مےرسد و مرا از زمین بلند مےڪنند... امیرمهدے_چیڪار مےڪنے باخودت... ڪمے خم مےشود و خاڪ روے چادرم را مےتڪاند _دستت درد نکنه... دستے به ڪتش مےڪشد و هر دو باهم به سمت سالنے ڪہ مادر را به انجا بردند مےرویم... ببین نبودنت چه بلایے اورده بر سرمان؟ . . .:اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
. . .. 🔵همسرم اهل ابراز زبونی نیست .... .. . 👈بعضی از مردها ذاتا اهل ابراز کلامی نیستن ولی با کارهای دیگه رو نشون میدن مثلا با زیاد کار کردن تا بتونن شرایط خوبی رو برای خانوادشون فراهم کنن. . 🔵اونها اینطوری می کنن ولی خانم ها طور دیگه ای دوست دارن. ابراز زبانی برای بیشتر خانم ها خیلی خیلی مهمه. . 🔅سعی کنین کم کم ابراز زبانی رو توی خانواده تون باب کنین و به همسرتون یاد بدین که برای اینکه دلتون رو بدست بیاره در کنار زیاد کار کردن ، کارهای رمانتیک و ابراز و .... رو یادش نره. . 👈مثلا بهش بگین : " وقتی بهم زبونی ابراز می کنی انقدر احساس خوشبختی می کنم حس می کنم ترین زن روی زمینم..." یعنی با یه جمله هایی نیازتون رو مطرح کنین که همسرتون حس کنه اگه اون کار رو انجام بده خیلی خیلی شوهر خوبی بوده یا خیلی توانمند بوده!! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
افکار و تصاویر ذهنی ما قطعات کوچکی از پازل آینده هستند... هر ایده و تفکر مثبت، کامل کننده قسمتی از تابلو فردای ماست... پس مراقب افکارمان باشیم، و مثبت بیاندیشیم... @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ 🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃 _امیر من دیگه نمےڪشم،میرم بیرون یه هوایے به سرم بخوره! امیر_باشه برو راحت باش در ماشینـ را باز مےڪنم و از ماشین خارج مےشوم و دست به سینه به ماشین تڪیه مےدهم و سرم را پایین مےگیرم... به سمت دیگر خیابان مےروم و چند دقیقه اے در انجا قدم مےزنم... یڪ ان احساس ضعف شدیدے مےڪنم،نه صبحانه درست و حسابے خورده بودم و نه ناهار.... حالا هم ڪہ وقت شام رسیده بود!‌ با قدم هایے ارام به سمت ماشین مےروم... به محض رسیدنم امیر شیشه ها را پایین مےدهد و سرم را داخل مےبرم و مےگویم:امیرجان شما گرسنه نیستے؟ امیر_چرا،گشنمه! لبخند زنان مےگویم:پس شما اینجا باش،من برم یه غذایے تهیه ڪنم... چشمے مےگوید و سرے تڪان مےدهد... مےخواهم بروم ڪہ با دیدن امدن ماشین امبولانس درجا میخڪوب مےشوم... خود را درسایه استتار مےڪنم... زنڱ طبقه سوم واحد پنجم را مےزنند... همان طبقه! همان واحد! دلم اشوب مےشود،برمیگردم و رو به امیر مےگویم:فڪر یه اتفاقے افتاده... ڪلافه دستے به داخل موهایم مےبرم و چشم مےدوزم به مقابلم... هزار جور فڪر و خیال بر سرم اوار مےشوند و ارامشم را سلب مےڪنند... نڪند بازهم محبے ڪارے ڪرده باشد؟ این فڪر دیوانه ام ڪرده بود! ولے اگر ڪار او باشد چطور داخل ساختمان شده؟ ما ڪہ شبانه روز اینجاییم و رفت و امدهارا ڪنترل مےڪنیم... مےخواهم بیسیم بزنم و گزارش ڪنم ڪہ دوباره درب ساختمان باز مےشود و دو مامور اورژانس خانمےـرا با برانڪارد حمل مےڪنند! درست یڪ دقیقہ بعد محنا هراسان از ساختمان خارج مےشود! نیم نگاهے به اطراف مےاندازد و به من ڪہ میرسد،چند ثانیه اے مڪث مےڪند،حدس مےزدم ڪہ مراشناخته باشد...براے همین هم سریع براے بدتر نشدن اوضاع سوار ماشین مےشوم و مےگویم ڪہ به سر ڪوچه برود! امیر_سرڪوچه چرا؟ همانطور ڪہ به عقب چشم دوخته ام لب مےزنم:فقط برو،حرف نباشه... این را ڪہ مےگویم دیگر صدایے از او نمےشنوم... سر ڪوچه مےرود و سمتے نگہ مےدارد... به محض رسیدنمان،ماشین امبولانس از کوچه مےگذرد،امیر ماشین را روشن مےڪند ڪہ مےگویم:صبرڪن بزار اینام رد شن بعد! یڪ دقیقه بعد ماشینے با سرعت زیاد از مقابلمان رد مےشود و ما پشت سر او به حرڪت در مےاییم... امیر_ما مسئول تامین امنیت خونه ایم،نه چیز دیگه؟الان اشتباهه راه افتادیم دنبالشون... نگاهم را از پشت شیشه مےگیرم و به او مےدوزم و لب مےزنم:مسئول تامین امنیت اعضاے خونه یا خوده خونه؟ مےخواهد چیزے بگوید ڪہ مےگویم:ڪم ڪم دارم ازت مےترسما امیر! اگه علاقه اے ندارے به ڪارت و برات سخته مےتونے برے بسلامت! مےخواهد چیزے بگوید ڪہ دستم را به نشانه سڪوت بالا مےبرم و مےگویم:ساڪت،دیگه نمےخوام چیزے بشنوم! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ به بیمارستان ڪہ میرسم به اقاے احمدے زنگ مےزنم...چند بوق مےخورد و بعد جواب مےدهد احمدے_سلام علیڪم،بفرمایید _علیڪم السلام حاجے،خوبین؟ احمدے_الحمدلله چه خبر؟ _راستش حاجے حال همسر اقا مرتضے بد شده اوردنش بیمارستان،ماام الان اینجاییم! احمدے_نمیدونے دلیلشو؟ _نه حاجے،فقط حدس مےزنم بخاطر خبریه ڪہ بهشون دادین... اقاے احمدے نفس عمیقے مےکشد و مےگوید:عجب،خوب ڪارے ڪردے ڪہ رفتے...برو جلو ببین ڪمڪے چیزے نمےخوان،نگو خودم اومدم،بگو حاجے مارو فرستاده،الان زنگ مےزنم،چند دقیقه بعد برو... _چشم حاجے،امر دیگه اے نیست؟ احمدے_خیر عرضے نیست،فے امان الله _یاعلے تماس را قطع مےڪنم و در ماشین چند دقیقه اے منتظر مےمانم... صداے زنگ همراهم بلند مےشود،نام مادر روے صفحه نقش مےبندد،با ڪف دست به پیشانے ام مےزنم و رو به امیر مےگویم:جان من تو جواب بده،بگو ڪہ من در دسترست نیستم و ڪارے واسم پیش اومده... سرے تڪان مےدهد و مےگوید:نه نه من نمیتونم دروغ حرف بزنم،در ضمن منو با حاج خانوم در ننداز ڪہ اونجورے حسابم با کرام الڪاتبینه... _باااشه امیر جااان باااشه... دره ماشین را باز مےڪنم و با لمس ڪردن دایره سبز رنگ تماس برقرار مےشود و صدایش را در گوشم مےپیچد... مامان_سلام میعاد جان،ڪجایے مادر نیم ساعته منو پدرت منتظریم تا بیاے! همانطور ڪہ از ماشین پیاده مےشوم لب مےزنم:مادر جان من الان تو ماموریتم،نمےتونم... صدایش را بالا مےبرد مامان:من ماموریت و اینجور چیزا حالیم نمیشه! با هزار التماس اجازه گرفتم ڪہ براے امشب بریم خونشون یه هفتس مدام دارم بهت مےگم،خودتم گفتے باشه چشم حتما میام...من ابرو دارم پسررر دستے به روے سر مےگذارم و لب مےزنم:خب مادره من،من الان نمےتونم خودمو برسونم ڪہ...شماهم برید تا خانواده ها باهم اشنا شن،بگین ڪہ پسرم یهو واسش یه ماموریت پیش اومد و نتونست بیاد،بزار با سختے شغل من بیشتر اشنا شن،اینو ڪہ بفهمن عمرا اگه قبول ڪنن... مامان_دختر اگه زن زندگے باشه،با این جور چیزا میسازه! اون دختریم ڪہ من دیدم زن زندگیه... _مادره من توروخدا بستهـ.. مامان_منڪہ میدونم تو ماموریت نیستے،داری هم مارو هم اونارو دس به سر مےڪنے! توـاگه یه چیزے باب میلت باشه ها زمین و زمان و بهم میدوزے تا به دستش بیارے،این باب میلت نیست،خلاص،ولے فڪراتو بڪن الڪے دختر به این خوبے رو از دست نده... _چشم چشم فڪرامم مےڪنم،میزارین برم ایا؟ مامان_چشمت بے بلا پسرم،مراقب خودت باش... _همچنین،خدانگهدار تماس را قطع مےڪنم و همراهم را در جیب ڪت فرو مےبرم و دستانم را در جیب شلوارم فرو مےبرم و ارام قدم از قدم برمیدارم... هیچ ملاحظه من را نمےڪنند...اخر نمےگویند تازه دوستش را از دست داده مگر دل و دماغ این ڪارها را دارد؟ از طرفے هم نه ان دختر و نه خانواده اش با ما در یه سطح بودند و نه چیزے... ڪلافه و عصبے اطراف بیمارستان را متر مےڪنم بلڪہ اعصابم ڪمے ارام گیرد... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ به سمت ماشین قدم برمیدارم و چند متر مانده به رسیدنم توقف مےڪنم و به امیر از طریق تماس رفتنم به بیمارستان را اطلاع مےدهم و وارد بخش اورژانس مےشوم... در همان ابتدا از پرستارے ڪہ انجا پشت میز نشسته مےپرسم:یه بیمار تقریبا چهل چهل و پنج ساله رو یڪ ربع پیش اوردن اینجا،مےدونین ڪدوم سمت بردن؟ با ناز تمام خیره مےشود در چشمانم،معذب مےشوم و سرم را پایین مےگیرم صدایش را نازڪ مےڪند و با عشوه مےگوید:من نمیدونم منظورتون ڪیه؟لطفا مشخصاتشون رو بگید،تا بهتر راهنماییتون ڪنم! سرم را بلند مےڪنم و بدون اینڪہ چشم بدوزم به او لب مےزنم:خانم فاطمه نیازے!‌ لبخندے دلبرانه مےزند و مےگوید_اهااا خانمه نیازے،بفرمایید سالن سمت چپ...تخت چهارم،سمت راست... مےخواهم بروم ڪہ با شنیدن صداے اشنایے لحظه اے مڪث مےڪنم... محنا_سلام خانم بفرمایید،فرم رو تڪمیل ڪردم... فرم را ڪہ مےدهد،برمےگردد و تازه متوجه حضورم مےشود،ارام و بدون هیچ عشوه اے در ڪلامش سلامـ مےدهد... _سلام علیڪم،مادر خوب هستن؟ بدون اینڪہ لحظه اے نگاهم ڪند لب مےزند:الحمدلله بهترن... _خداروشڪر،راستش من رو حاجے فرستادن،کمکے چیزے خواستین در خدمتم،لطفا اگه مسئله اے هم پیش اومد مارو در جریان بگذارید... _ممنونم،چشم... نگاه هاے سنگین ان پرستار را حس مےڪنم... صدیقے مےخواهد برود ڪہ مردد مےماند مےگویم:خواهش مےڪنم،بفرمایید،وقتتوم رو نمےگیرم... به محض اینڪہ مےرود،قصد رفتن مےڪنم ڪہ پرستار مرا مخاطب قرار مےدهد و مےگوید:جناب نسبتے باهم دارین؟ بدون اینڪہ برگردم مےگویم:خیر مےخواهم بروم ڪہ بعد پشیمان مےشوم و چینے بین ابروهایم مےاندازم و لب مےزنم:نسبت من و اون خانوم چهـ ربطے به شما داره؟ نڪنه تو فرمتون هم این چیزارو در نظر گرفتید؟ مےخواهد چیزے بگوید ڪہ قبل از او مےگویم:این دفعه خواستید رژ بزنید سعے ڪنید تو رنگش یڪم دقت ڪنید،مثل اینڪہ اینجارو با یه جای دیگه اشتباه گرفتید... همڪارانش متعجب و دهان باز خیره شده اند به ما... صدایش را بلند مےڪند و با تشر مےگوید:به تو هیــــچ ربطے نداره،تو برو اون ریشاتو بزن ڪہ شپش توش نیافته... همڪارانش به سمتش مےروند ... گوشهایم را مےگیرم و قصد رفتن مےڪنم اما همچنان صدایش را مےشنوم +انگار مامور گشته! پسره پررو،به روش خندیدم فڪر ڪرد ڪیه... سرے تڪان مےدهم و از انجا خارج مےشوم... . .:اف.رضوانے ‌ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ 🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃 روے تخت نشستہ ام و خیره چشم دوخته ام به مادر ڪہ از ذوق نمےداند چہ دارد مےڪند... تمامـ ڪت و شلوار هایمـ را از ڪمد بیرون ڪشیده و مشغول وارسے ڪردن انهاست و هر چند دقیقه یڪبارهم میگوید این مناسب است و چند دقیقه بعد میگوید نه ان یڪے... ڪلافه دستے به زیر چانه ام مےگذارم و لب مےزنم:چیشد بالاخره مادر جان؟ مادر همانطور ڪہ مشغول بیرون ڪشیدن یڪے از ڪت ها از ڪاور است مےگوید:اها همین این خوبه! _واقعا؟؟یعنے نظرتون نمےخواد برگرده؟ به سمتم برمےگردد و لب مےزند: نه خیــر _گرچه اصلا برام مهم نیست،با کت شلوار برم یا بیژامه... مامان_بس کن میعاد،کم منو حرص بده یڪ ان پدر از راه مےرسد و با خنده مےگوید:هنوز یه لباس انتخاب نڪردے پسر؟کم وسواس بخرج بده... متعجب نگاهش مےڪنم و مےگویم:والا براے من اصلا مهم نیست،مامان زیاد داره وسواس بخرج میده... ڪاملا خونسرد به سمتم مےاید و شلوارے را به سمتم مےگیرد و خیلے جدے مےگوید:بیا بگیر اینو بپوش... یڪ لحظه برق از سرم مےپرد،شلوار ڪوردے خودش را مقابلم گرفته و مےگوید ان را بپوشم... خنده ام مےگیرد،قهقهه زنان مےگویم:این عالیه بابا،بهتریـــن انتخابہ... رو به مادر مےگویم:مامان تصویب شد،من اینو برداشتم... مادر سرش را به سمتمان مےچرخاند و چشمانش مدام به سمت و من و شلوار و پدر مےچرخد،سرزنش ڪنان لب مےزند:این؟؟؟خدا مرگم بده!این چیه مرد؟ پدر خونسرد مےگوید_شلواره دیگه خانوم! مامان_میدونم شلواره،میگم نکنه با این مےخواد پاشه بیاد خواستگارے؟ بابا_اره دیگه،پوشیدن این شلوار خودش نشانگر یه چیزیه،اگه گفتین چے؟ مادر سرے تڪان مےدهد و لب مےزند:من والا نمیدونم،اخرش از دست شما دو نفر سر به بیابون مےزارم... چشمڪے نثار پدر مےڪنم و به شوخے مےگویم:اهااا،یعنے شلوار هرچه گشاد تر،استقلال مرد،در به اختیار گرفتن زنان بیشتر... مامان_منڪہ نفهمیدم... بابا_خانوم جان منظور اینہ ڪہ زناے زیادے رو اختیار مےڪنه... مامان_منو سرڪار گذاشتین اره؟ مادر این را ڪہ مےگوید،من و پدر هردو از خنده ریسه مےرویم... مادر هم با دیدن اینطور خندیدنمان،گره از ابروهایش باز مےڪند و ما را همراهے مےڪند... ده دقیقه بعد بالاخره مادر پیراهن و شلوار و ڪتے را روے تخت مےگذارد و از اتاق خارج مےشود... به محض اینڪہ مےرود،مشغول پوشیدنشان مےشود... ڪت را روے دستم مےاندازم و به سمت اینه قدم برمیدارم... اتڪلنے به گردن و مچ دستهایم مےزنم... مےخواهم سرجایش بگذارم ڪہ پشیمان مےشوم و به سمت بینے ام هدایتش مےکنم... همان اتڪلنے بود ݣہ محمدے روزهاے اخر برایم هدیه اورد! از همان اتڪلن خودش،برایم خرید... با یاد اورے ان روزها،سینه ام سنگینے مےڪند،نفسم مےگیرد،هنوزه هنوزه ام باور نڪردم رفتنش را... با این ڪہ جان دادنش را به چشم دیدم،اما هنوز نتواستم باور ڪنم ڪہ رفته و دیگر ندارمش... انگار ڪہ او ڪنارم باشد،چشمانم را مےبندم و ارام لب مےزنم_برام دعا ڪن رفیق... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
زندگی مانند درست کردن چای میماند: خودبینی ات را بجوشان' نگرانی هایت را تبخیر کن ' غم هایت را رقیق کن ' اشتباهاتت را از صافی بگذران' و آن وقت طعم خوشبختی را بچش آنچه "خداوند"میدهد"پایانی"ندارد و آنچه "آدمی"میدهد"دوامی" ندارد، زندگیتان پراز داده های "خداوند" باشد ... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
حذر از عشق تو هرگز نتوانم.mp3
11.22M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
دوستان مهربانم صبح چهارشنبه تون بخیر روزگارتون پراز آرامش دستتون پر روزی رزقتون زیاد دلتون به پاکی صبح نگاهتون به زیبایی نور و زندگیتون پر از اتفاقات قشنگ 🌺 #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےام😍✋ #قسمت_1 🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃 روے تخت نشستہ ام و خیره چشم دوخته ام به مادر ڪ
🍃 😍✋ گل ها را به دست مادر مےدهم و لب مےزنم:مامان جان لطفا شما بگیرین! چینے به پیشانے مےاندازد و ميگوید:یعنے چے؟ اینو شما باید بگیرے پسرم! مےخواهد گل ها را به دستم بدهد ڪہ درب خانه باز مےشود... ابتدا پدر وارد مےشود و بعد مادر و پشت بند انها من وارد مےشوم و درب خانه را پشت سرم مےبندم... دستے به سر و رویم مےکشم و ارام قدم از قدم برمیدارم... خانه اے ویلایے و نسبتا بزرگ بود... مردے چهل و پنج ساله از در خانه خارج مےشود... تقریبا نزدیڪ به پانزده پله را باید پشت سر مےگذاشتیم... به سمتمان مےاید براے استقبال... سلامے مےدهم و بالاخره از در وروے مےگذرم... همین ڪة در ورودے را مےگذرانم،مادر و دخترے ڪہ ایستاده بودند به سمتمان براے استقبال مےایند... با دهان باز خیره مانده بودم به دڪوراسیون داخل خانه...هیچ تفاوتے با خانه شاه نداشت،اصلا ڪاخ شاه جلوے ان هیچ بود،هیچ قابل قیاس باهم نبودند. چشم از چیدمان ها مےگیرم و ارام سلام مےدهم... سنگینے نگاهش را حس مےڪنم سرم را به زیر مےگیرم... با عشوه تمام جوابم را مےدهد... یڪ جور منزجر مےشوم و سریع به سمت مادر مےروم و ڪنارش مےنشینم... فقط خدا خدا مےڪردم تا این جلسه هرچه زودتر تمام شود و خلاص شوم... اخمهایم در هم مےرود... ڪاخ نشین مگر به خانه ڪوخ نشین مےامد؟ از طرفے در همان نگاه اول فهمیدم با چه ڪسے و چه خانواده اے طرفم... 🌸🌸 دو ساعت بعد به خانه مےرسیم،از بس در ان مدت معذب بودم و تحت فشار،سردرد فجیعے گرفته بودم،سرم سنگینے مےڪرد،مدام به مادرم شڪایت مےڪردم ڪہ اخر این چه انتخابے بود ڪہ برایم ڪرده؟ نمےگویم بد بود و بے ایمان،اما بویے از حیا نبرده بود،هنوز معناے حجاب انطور ڪہ باید برایش جا نیفتاده بود... ڪلافه مےشوم... بدون اینڪہ لباسهایم را تعویض ڪنم با همان ها به تخت خواب مےروم و بالشت را به روے سر مےگذارم و در عرض چند دقیقه به خواب مےروم... . . .:اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay