eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
716 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍃🥀 🌸 امام جواد علیه السلام: اگر آسمانها و زمین بر شخصی بسته باشد ولی تقوای الهی پیشه کند، خداوند گشایشی از آنها برایش قرار میدهد. 📗الفصول المهمة ۲۷۴‌/۲۸۵ 👌تعجیل در عج ♥️صلوات فراموش نشه💐 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_چهارم صدای گوش
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لبخندی زدوبه راهش با سرعت بیشتری ادامه داد آمپرچسبوندم با‌جیغ گفتم: +نگهدار. باعصبانیت برگشت‌سمتم وگفت: _خفه شو. محکم کوبیدم به پشت صندلیش و‌فریادزدم: +میگم نگهدارعوضی. خندیدوچیزی‌نگفت،اشکم در‌اومدولی سریع پاکش کردم،نمیخواستم ضعفم وببینه. وارداتوبان شده بودیم، بالبخندچندش آوری‌گفت: _یکم دیگه صبرکنی میرسیم باعصبانیت گفتم: +نگهداربیشعور ،من‌باتوبهشتم نمیام. به حرفم اهمیتی ‌نداد،شروع کردم‌به جیغ کشیدن. یهوقفل فرمون و برداشت وچرخید‌سمتم،باترس نگاهش کردم که باعصبانیت گفت: _یکباردیگه جیغ‌ بکشی همینجابلایی سرت میارم که عین سگ پشیمون بشی. وقتی دیددارم نگاهش‌می کنم پوزخندی زد‌وبه رانندگیش ادامه‌داد.‌اشکام پی درپی می چکید‌ومن دیگه تلاشی برای‌ پاک کردنشون نمیکردم.‌ فکر کردم بایدیه کاری‌ می کردم وگرنه بدبخت‌ می شدم. صدای پوزخندش اومد،‌سرم وآوردم بالاو نگاهش‌ کردم،باصدای چندشی‌گفت: _می بینم رام شدی؟ یهو زدزیرخنده. از صدای خندش حالم بدشد، تمام وجودم پر از استرس شد، یک ذکری رو مهتاب بهم یاد داده بود فتوکل علی الله... بقیش رو هرچی فکر کردم یادم نیومد.. همون تکرار میکردم و ته دلم از خدا خواستم کمکم کنه.یهویی به دلم افتاد،دستم رفت سمت دستگیره وطی تصمیم آنی‌ درماشین وباز کردم‌وباجیغ گفتم: +نگهدارخودم وپرت‌میکنم پایینا. هول کرد،برای لحظه ای‌نتونست ماشین وکنترل‌ کنه ولی بعدباریلکسیه‌تمام گفت: _به درک،خودت وپرت‌کن پایین ولی مطمئن‌ باش زنده نمیمونی بالاخره اتوبانه دیگه.‌پوزخندی زدم ویه‌پام وازدربردم بیرون،‌باصدای آرومی گفتم: +بای. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 یک پام وازدربردم‌بیرون،باصدای آرومی‌گفتم: +بای. پوزخندش جمع شد ولی باآرامش نگاهم‌می کرد البته سعی‌می کردکه آرامشش ‌وحفظ کنه. پوزخندی زدم وگفتم: +فکرکردی این کارو نمیکنم؟من آب از سرم گذشته. خندیدم وپای دومم ازدربردم بیرون،همینکه‌خم شدم تاخودم و‌پرت کنم بیرون بلند‌فریادکشید: _نکن،نکن روانی نگه میدارم. همون لحظه ازاتوبان‌رفتیم بیرون،بلند جیغ کشیدم: +دروغ میگی. محکم کوبیدروفرمون، خیلی تحت فشاربودو‌به طرزفجیحی هول‌کرده بودوبابدبختی‌ماشین و کنترل می کرد. دوباره عربده کشید: _گمشوبیاتوپیادت میکنم. باتهدیدگفتم: +وای به حالت اگه در... پوف کلافه ای کشید‌وگفت: _دروغ نمیگم بیاتو. مرددنگاهش کردم که‌دوباره گفت: _بیاتوواون دروامونده‌روببند. آروم اومدم توودرو‌محکم بستم.‌سریع گفتم: +اومدم تودیگه نگه‌دارحالا. _صبرکن یجای بدرد بخورپیداکنم بتونم بزنم کنار. باعصبانیت گفتم: +میخوای من وبپیچونی؟‌نگه دارلعنتی بی شرف .‌خشمگین گفت: _چرافحش میدی؟ گفتم‌یک جای درست حسابی‌که بتونم بزنم...‌ اجازه ندادم حرفش و‌کامل‌کنه،دوباره در ماشین‌ وبازکردم وباجدیت گفتم: +به خداخودم وپرت می کنم پایین. محکم چندبارکوبید روفرمون وگفت: _دروببند،الان نگه‌میدارم لعنتی.‌ دروبستم وگفتم: +نگهداربدو. گوشه ای کنارخیابون‌پارک کردوباعصبانیت ‌گفت: گمشوپایین دختره ی دیوانه پیاده شدم ومحکم‌درومحکم به هم ‌کوبیدم وگفتم: +دیوانه تویی بی غیرت،‌امیدوارم همین‌بلا‌ سر خواهرت بیاد.‌ فریادزد: _گمشوبروتاپیاده نشدم پدرت ودر‌بیارم. پوزخندی زدم و‌آروم آروم ازکنار‌خیابون شروع کردم‌به راه رفتن.‌همینکه ماشینش ازکنارم ردشد؛بغضی که توگلوم سیب شده بودترکیدوبلند‌زدم زیرگریه،بدون خجالت باصدای بلند... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به امام زاده ی روبه‌روم نگاه کردم،اشکام‌وپاک کردم وآروم وارد‌شدم هیچ جایی نداشتم که‌برم،مجبورشدم بیام‌امام زاده که حداقل‌تا آخرشب اینجابمونم‌بعدش یه غلطی کنم.‌به ساعت مچیم نگاه‌کردم، ساعت ده شب‌بودومن تاالان توخیابونا‌بودم‌ داشتم به سمت حرم‌می رفتم که یهویکی سوت زد،باترس به‌عقب برگشتم،یه نگهبان‌بودکه سریع به سمتم میومد. بهم رسید،گفت: _سلام خانم کجامیرید؟ باخستگی به حرم اشاره کردم وگفتم: +برم حرم. باتعجب گفت: _الان؟ باصدای آرومی گفتم: +ایرادی داره؟ سری تکون دادوگفت: _چی بگم والا؟ولی‌تاساعت یازده اینجا‌بازه ها بعدش درارو‌قفل می کنیم.‌ چشمام وکه ازگریه‌دردمی کردبادستم‌مالیدم و گفتم: +باشه،حالابرم تو؟ انگارفهمیده بودحالم‌خوب نیست گفت: _چیزی نیازنداری دخترم؟ سری تکون دادم و‌زیرلب گفتم: +نه. به سمت حرم رفتم،‌کفشام ودرآوردم و‌واردشدم. یکم ترسیدم آخه هیچکی جزمن نبود،نفس عمیقی‌ کشیدم.به سمت ضریح‌رفتم.زیارت کردم وزیرلب‌ گفتم: +خودت کمکم کن. همونجاکنارضریح‌کزکردم وسرم و‌گذاشتم روی زانوم.‌یهویادشایان ودنیا افتادم،بدبختا ده بار زنگ زده بودن ولی جواب نداده بودم،‌دلم نیومدبیشتراز این نگرانشون بزارم سریع گوشیم و‌ازکیفم درآوردم و یه پیام کوتاه به شایان دادم: +سلام،سالمم فقط‌لطفاامشب زنگ نزن‌.‌ گلوم ازشدت بغض‌دردمی کرد،دستم و‌گذاشتم روگلوم و‌سرم وروزانوم گذاشتم وسعی کردم‌آروم‌‌ باشم.‌ هنوزدودقیقه ازپیام‌دادنم نگذشته بودکه‌گوشیم صداش در‌اومد،اصلاحال نداشتم جواب بدم، بیخیال‌شدم ومنتظرموندم‌خودش قطع بشه.‌ دودقیقه بعددوباره زنگ خورد،باکلافگی جواب دادم وگفتم: +خوبه گفتم حالم خوب نیست زنگ ‌نزن. امیر:سلام. ازتعجب هیچی نتونستم بگم: امیر:خوبید؟ بازهیچی نگفتم،فقط‌اشک بودکه ازچشمم‌چکید. صدای ناراحتش اومد: امیر:چراجواب نمیدید؟ آب دهنم وقورت دادم‌وبه سختی گفتم: +حرفی مونده که بارم‌نکرده باشی؟ بعدازچندثانیه سکوت‌گفت: _حلال کنید،بخدا‌نفهمیدم چرااون حرفارو‌زدم. پوزخندصداداری زدم و گفتم: +میدونی چه بلاهایی سرم اومد؟ باصدای ناراحت تراز قبل گفت: امیر:بله درجریانم که‌پدرتون دیدنتون وافتادن دنبالتون. دوباره پوزخندی زدم وگفتم: +فکرکردی فقط همین بود؟ باصدای پرازنگرانی‌گفت: امیر:چیزدیگه ای هم شده؟ نتونستم جلوی خودم وبگیرم وزدم زیرگریه. صدای نگرانش توگوشم پیچید: امیر:هالین خانم لطفا‌بگیدچی شده؟حالتون‌خوبه؟سالمید؟ هیچی نگفتم فقط‌گریه کردم،پوف‌کلافه ای کشید وگفت: امیر:هالین خانم کجایید؟الان میام دنبالتون. سعی کردم حرف بزنم ولی نشد. دوباره گفت: امیر:هالین یعنی هالین خانم لطفابگیدکجایید‌ خواهش میکنم.‌ همه ی سعیم وکردم که حرف بزنم: +امام زاده... سریع گفت: امیر:الان میام. نذاشت حرفی بزنم‌وقطع کرد. زیرلب باگریه گفتم: +بی شعورخودش باعث میشه من ‌اینجوری ازاون بیمارستان کوفتی بزنم بیرون بعدالان‌خودش...‌ پوف کلافه ای کشیدم وهمونجاسرم وبه ضریح تکیه دادم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼 ❤️ 🌼 ❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱 "هالین" دختر18ساله ای که به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه... کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰 ✍نویسنده : 🔰رپلای ↪️به قسمت اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/19633 📚 @romankademazhabi♥️ 🌼🍃🌼 🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_هفتم به امام ز
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 سلام✋ خدمت شما خوانندگان خوب ، باعرض 😔 از اینکه پارتها تکراری ارسال شد، ان شاالله فردا خدمتتون تقدیم میشه 📣 پارتهای مهم و هست ان شاالله به هدف اصلی ما ازانتشار این رمان نزدیک میشیم🌹 ممنون 💐از همراهی همیشگی شما و همچنین خیلی ویژه💐 از عزیزانی که با دقت رمان رو میخونن و و و خوب و مفیدی رو به ما منتقل می کنند💐 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕 🥀 ✍️ به قلم : 🍃 رو به مرصاد کرد و گفت : ببین مرصاد شاید این آخرین ماموریت من باشه میخوام یه سری چیزا بهت بگم که باید بین خودمون بمونه ـ الان میخوای وصیت کنی ؟ ـ مرصی جان آدم از دو دقیقه بعدش خبر نداره ، چطور میتونم بگم هیچ مشکلی پیش روم نیست و من قطعا سالم برمیگردم ؟ ـ مرصیو .... خب حالا زود بگو خوشم نمیاد از این حرفا ـ ببین من یه ماشین ثبت نام کردم پارسال بصورت اقساطی دارم ماهانه یه مبلغی میریزم به حساب ، به نیت جفتمون ثبت نام کردم گفتن ۴ ماه دیگه تحویل میدن ، دو تا وام هم از اداره گرفتم که یکیش ماهانه از حقوقم کم میشه و یکی دیگش و بانک میپردازم .... اگر اتفاقی بیافته قطعا مامان و بابا متوجه میشن که شغلم چی بوده ‌! تو هم لازم نیست بگی میدونستی .... خیلی حواست به مائده باشه .... یه چیزی هم نوشتم گذاشتم کشوی گیره سرام اگر توفیقی شد و برنگشتم برش دار اگرم که برگشتم هیچی .... یه اعتراف هم بکنم .... من واقعا علاقه ای به ازدواج با سجاد ندارم ... انگشتری که خریده بود بهش پس بده ... ـ بهتر نیست خودت اینکارو بکنی ؟ ـ نه ، ممنون میشم زحمتشو بکشی . ـ باشه ـ از مامان و بابا هم عذر خواهی کن که خودسری کردم . اذان نزدیکه بریم نماز ؟ ـ بریم بعد از اتمام نماز و خروج از مسجد مهدا به فروشگاه اشاره کرد و گفت : نظرت چیه یکم خوش بگذرونیم ؟ ـ میتونم حدس بزنم چی تو سرت میگذره ، همون محله همیشگی ؟ ـ آره . ـ باشه بریم که من همیشه پایه ام . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕 🥀 ✍️ به قلم : 🍃 تاکسی گرفتند و با بسته هایی که همیشه خریداری میکردند بسمت محله ی فقیر نشین شهر راه افتادند . اغلب خانه هایی که از اوضاع خانواده هایشان خبر داشتند را سر زدند ، مهدا مثل همیشه و با منش یتیم نوازی که مولای متقیان داشتند سعی میکرد با آنها نهایت مهربانی را داشته باشد ... مهدا با دختران یتیم و فقیر بازی میکرد ، برایشان قصه میخواند و برای لحظاتی هر چند مختصر تمامی مشکلاتش را به فراموشی سپرده بود . مرصاد چنان گرم فوتبال شده بود که گذر زمان را حس نکرد با تماسی که مادرش گرفت هر دو متوجه شدند از ساعتی که قول بازگشت دادند ساعت ها گذشته ... هر چند سخت بود اما با بچه ها خداحافظی کردند و راهی خانه شدند ... مهدا میدانست دشوار ترین کار دنیا دل کندن از خانواده است اما این ماموریت غیر قابل پیش بینی چیزی نبود که بتواند از انجامش شانه خالی کند . مادرش روز آخر میخواست هر طور شده او را متقاعد کند ، سفر را بیخیال شود ، دلتنگ و بی تاب مهدا میشد و نمیخواست از او دور شود ... این حد از نگرانی و علاقه بیهوده نبود و او حق داشت این چنین دخترکش را دوست بدارد کسی که او را با هزار زحمت از خانواده ی مدعی همسر شهیدش دور کرده بود . آن روز که در حسینیه خواهر شوهرِ شهیدش را دید و فهمید به مهدا نزدیک است و مادر دوست مائده و استاد مهداست ( مادر مهراد ) ، از حضور در تمام مجالس و مهمانی های دوستانه سرباز زد . هیچگاه ۲۰ سال گذشته را فراموش نکرده بود درد و رنجی که پس از شهادت همسر اولش تحمل کرده بود و پس از آن خانواده ای که میخواستند فرزندش را از او بگیرند . وقتی مصطفی به خواستگاریش آمد نه تنها خانواده محسن ( پدر مهدا ) بلکه خانواده خودش هم با ازدواج مجدد او مخالفت کردند . محسن و مصطفی پسر عموهایش بودند ، محسن برادر رسول پدر سجاد و فاطمه بود و مصطفی فرزند عموی دیگرش اما وقتی که همه جز رسول پشت مصطفی را خالی کردند رسول برادرانه از مصطفی و تصمیمش حمایت کرد با اینکه مصطفی از بیوه برادرش خواستگاری کرده بود . قبل از محسن ، مصطفی از خواستگاری انیس کرده بود . اما پدر و برادران انیس به شدت با ازدواج آنها بخاطر کینه ای قدیمی مخالفت کردند . پدر انیس و مصطفی بخاطر یک زمین کشاورزی با هم دچار اختلاف شده بودند و از ازدواج آنها جلوگیری میکردند ، مصطفی به جبهه رفت و بعد از دوماه خبر آوردند که مفقودالاثر شده است . بعد از آن اتفاق و برگزاری ختم و سالگرد برای مصطفیی که در چنگال بعثیان اسیر شده بود . پدر رسول برای محسن ، انیس را خواستگاری کرد و پدر انیس فرصت را غنیمت شمرد و به آنها جواب مثبت داد . انیس به مصطفی علاقه داشت اما با تصور شهادت او و محاسنی که در محسن دید راضی به ازدواج شد . محسن آنقدر آرام و متین بود که انیس غم هایش را در کنار او فراموش کرد ، محسن با بخشیدن قلب پاک و مهربانش به انیس التیام بخش او بر خطا ها و بی مهری های خانواده اش شد . بعد از ازدواج به همراه همسری که عاشقانه او را دوست داشت به دزفول رفتند انیس تازه عروسی بود که تاب دوری همسرش را نداشت و در خانه ای که مقر موش های گربه نما بود ساکن شد . هر چند شرایط خانه ای که چند خانواده و واقع در مناطق جنگی بود برای انیس تک دختر خاندان مشهور فرش فروشان کاشان سختی های بسیاری داشت اما انیس از اینکه میتوانست محسن را بیشتر ملاقات کند خوشحال بود . برای اولین بار خانواده سیدحیدر را در دزفول دید در خانه ای که با هم زندگی میکردند ، مطهره خانم پرستار جبهه بود و بعد از عملیات های سنگین فرزندانش را به انیس می سپرد و برای کمک به بیمارستان میرفت . محمدرضا ۶ ساله محمدحسین ۴ ساله و حسنا چند ماهه بودند که مهمان انیس باردار می شدند . مادرش نگران از وضعیت دختری که مثل شاهدخت در ناز و نعمت بزرگ کرده بود مدام از او میخواست به کاشان برگردد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃﷽🍃🌸 💬یادآوری💬 ⚜خدا تنها کسی است که همیشه و همه جا، میتونی باهاش حرف بزنی.. درد دل کنی..❤️ و آروم بشی..😌 🕋 ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ (غافر/۶۰) 💢 مرا بخوانید، تا شما را اجابت کنم... ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕✨💕 💢مرحوم اسماعیل دولابی(ره)می‌فرمودند: 👌 «وارد بعضے خانه‌ها ڪه می‌شوم و می‌بینم بین زن و شوهر🥀 ڪدورتے هست، هرگز در آن خانه نمی‌خوابم؛ چون می‌دانم رحمت خداوند از آن خانه قطع شده. ✨💕 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌍(تقویم همسران)🌏 ✴️ پنجشنبه👈 8 خرداد 1399 👈5 شوال 1441 👈 28 می 2020 🕋 مناسبت های دینی و اسلامی. 🎇امور اسلامی و دینی. ⏺حرکت سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام به سوی صفین(36 هجری) 🐪ورود مسلم بن عقیل علیه السلام به کوفه(60 هجری). 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند ان شاءالله. 👶برای زایمان خوب و نوزاد حالش خوب است. ان شاءالله. 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 🚘 مسافرت: مسافرت همراه صدقه باشد. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید طلا و جواهرات. ✳️ختنه اطفال. ✳️و اغاز معالجه و درمان نیک است. 🔲اختیارات فوق یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه مطالب را در کتاب تقویم همسران مطالعه کنید. 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) مباشرت هنگام زوال مستحب و فرزند حاصل از ان اقا بزرگوار عاقل و سیاستمدار گردد ان شاءالله. 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) مباشرت مباشرت مستحب و فرزند حاصل از ان امید می رود از ابدال و یاران امام زمان عجل الله گرد ان شاءالله. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری سرور و شادی در پی دارد. 💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن یا و فصد در ان روز باعث زردی رنگ است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 6 سوره مبارکه انعام است. الم یروا کم اهلکنا من قبلهم من قرن مکناهم فی الارض..... وچنین برداشت میشود که چیز ناخوشی به خواب بیننده برسد و از دولت و دارایی بیفتد ضرر مالی ممکن است پیش اید. و در این مضامین قیاس شود. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات و زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 025 377 47 297 0912 353 2816 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
👇 ! گزیده‌ای از خاطرات شاگردان و اطرافیان آیت‌الله بهجت قدس‌سره گاهی اوقات که کسی می‌گفت آقا سفارشی کنید، آقا می‌فرمودند: «راست می‌گویی یا نه یا می‌خواهی فقط حرف بشنوی». می‌فرمودند: «بعضی‌ها این‌طور هستند که: پی مصلحت مجلس آراستند / نشستند و گفتند و برخاستند» 🔰می‌فرمودند: «از اینها نباشید اگر راست می‌گویید و واقعاً اهل عمل هستید همین که دارم به شما می‌گویم عمل بکنید نتیجه می‌گیرید». ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_هفتم به امام ز
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 چشام وبستم وسعی کردم اروم بگیرم.خیلی حس خوبی بود. حس پناهنده شدن داشتم.ازهمه جاخسته وغمگین بودم و از همه بدترحس بی کسی که دلم وحسابی شکسته بود. خیلی دوس داشتم مهتاب زودخوب بشه باهاش حرف بزنم چندباری بهم اشاره می کردکه تابحال کسی مزاحمش نشده وهمیشه احترامش حفظ شده.خدایاکمک کن زودخوب بشه کمک کن جواب سوالام وبگیرم.میخوام بدونم چرااین اتفاقات وبی احترامی هابرای من میوفته؟چیکار کنم که منم مثل اون احساس امنیت وارامش داشته باشم؟! باصدای زنگ گوشیم‌ از تمام فکرام بیرون اومدم وچشمام وبازکردم، گوشی وبرداشتم.‌ امیرعلی بودجواب‌دادم: +بله؟ امیر:سلام.من جلوی امام زادم. باصدای آرومی گفتم: +باشه الان میام. گوشی وقطع کردم و‌کیفم وبرداشتم‌وازحرم زدم بیرون.‌بدوبدوبه سمت دررفتم.‌به اتاق نگهبان ‌که رسیدم بازسوت‌زد، ایستادم ونگاهش‌کردم.از اتاق اومدبیرون و‌گفت: _داری میری دخترم؟ لبخندمحوی زدم ‌وگفتم: +بله اومدن دنبالم‌ممنونم آقا. لبخندمهربونی زد‌وگفت: _برودخترم،بروبه‌سلامت. سری تکون دادم وگفتم: +خداحافظ. نگاه آخرم وبه گنبد نورانی امامزاده انداختم و گفتم خیلی ممنون خیلی مهمون نوازین.خیلی ارام بخشین.خداحافظ. ازدرزدم‌بیرون.‌خیلی تاریک بود،‌چشم چرخوندم تا‌ماشین امیرعلی‌وپیداکنم. ماشین نزدیک در بود ولی راننده ای نبود، چشم چرخوندم که ببینم کجاست،دیدم سرشوانداخته پایین ودست به سینه داره روبه امامزاده سلام میکنه.. متوجه سنگینی نگاه من شدسرشو انداخت پایین وبه سمت ماشین حرکت کرد.نزدیک درراننده رسیده بود که صدا زد: امیر:هالین خانم،بیاید‌سوارشید. آروم آروم به سمت ‌ماشین رفتم.کناردرماشین ایستادم‌ ونگاهش کردم گفت: امیر:سلام حالتون خوبه؟ هیچی نگفتم فقط‌چندثانیه بادلخوری‌نگاهش کردم وبعد‌دروبازکردم وبی‌توجه به اون سوار‌ شدم. بعدازچندثانیه اونم‌سوارشد،صداش‌وشنیدم که گفت: امیر:هالین خانم هنوز‌دلخورید؟ سکوت کردم وروم وسمت پنجره‌کردم. صدای ضربه های انگشتش روفرمون‌رفته بود رو مغزم،‌پوف کلافه ای ‌کشیدم وسرم و‌به پنجره تکیه ‌دادم. امیر:شماهم بد‌حرف زدید.‌ چشمام وازحرص‌بستم وزیرلب گفتم: +کی اول شروع کرد،؟کی تهمت زد؟،حالا‌راه بیوفت خیلی‌خستم حوصله ی‌بحثم ندارم پوف کلافه ای کشید‌ ودرحالت سکوت راه افتاد. یادمهتاب افتادم،‌نتونستم دراین مورد‌قهرباشم سریع گفتم: +حال مهتاب چطوره؟ بهوش اومد؟ بدون اینکه نگاهی بهم بندازه وباناراحتی گفت: امیر: تاوقتی که‌بیمارستان بودم حالش‌همون بود وتغییری‌نکرده بود. سری تکون دادم وبا حرص گفتم: +فکر نکن همه چی تمومه ها، فقط نگران مهتاب ‌بودم مجبور شدم باهات‌حرف بزنم. اخم ریزی روچهرش‌نشست ولی چیزی‌نگفت. دوباره به سمت پنجره‌برگشتم،چشم به‌ خیابون دوختم تاچشمام‌سنگین شدوخوابم‌برد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیر:هالین خانم بیدارشیدرسیدیم. باصدای امیرعلی آروم چشمام وباز کردم وبه اطراف نگاه کردم. چشمام وبادست مالیدم وبه امیر نگاه کردم،گفت: امیر:اگه میخواید پیاده شیدماشین وپارک کنم اگرهم که نه بشینید.‌باصدای آروم و منگی گفتم: +می مونم تاپارک کنی. سری تکون دادو مشغول پارک کردن ماشین شد. صدای قاروقور شکمم دراومد، باکلافگی دستم وروی شکمم گذاشتم وزیرلب گفتم: +الان چه وقت گشنگیه آخه؟! امیر:گشنتونه؟ فکرنمی کردم بشنوه،نگاهش کردم وگفتم: +بله. ماشین وپارک کردوکمربندش وبازکرد. بدون اینکه نگاهی بهم انداخته باشه گفت: امیر:پیاده شید. نگاه کنایه امیز وحق ب جانبی بهش انداختم و پیاده شدم . صدای زنگ گوشیم‌دراومد؛شایان بود،‌ ایستادم ومنتظرموندم امیرعلی هم بیاد. جواب دادم: +سلام. صدای عصبانیش اومد: شایان:سلام وزهرمار، چراجواب نمیدی؟ باصدای ارومی گفتم: +حالم خوب نبود. پوف کلافه ای کشیدوگفت: شایان:بی شعور. خندیدم و پشت سر امیر،راه افتادم وگفتم: +حالاچرافحش میدی شایان؟ول کن دیگه. شایان:حقته،چجوری ازدست بابات خلاص شدی؟ باناراحتی گفتم: +بابدبختی. خواستم ازپله هابالا برم ولی دیدم امیر به سمت دیگه ای‌رفت؛باتعجب نگاهش کردم وگفتم: +کجا؟ اشاره کرددنبالش برم. شایان:بازخوبه فرار کردی. پوزخندصداداری زدم وگفتم: +خبرنداری بعداز باباگیریه عوضی دیگه افتادم. باصدای متعجب و نگرانی گفت: شایان:یعنی چی؟ چی شدمگه؟ باصدای لرزون گفتم: +نزدیک بود یه بلایی سرم بیاد!. امیرکه صدام وشنیده بوددرجا ایستادوبا نگرانی سرشو تکون میداد،روم وازش گرفتم وگوش سپردم به حرف شایان: شایان:چیییی؟کی؟یعنی کی میخواست همچین بلایی سرت بیاره؟ امیردوباره راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم‌. باکلافگی گفتم: +سوارماشین شخصی شده بودم رانندش عوضی ازآب دراومد. صدای کلافش وشنیدم: شایان:وای وای هالین، آخه مگه مجبوری سوار ماشین شخصی میشی؟ +خنگ جان بابادنبالم بود دیگه وقت نکردم به ماشین دقت کنم فقط سریع سوارشدم. امیرروبه روی دکّه ای ایستادوضربه ای به دردکّه زد. باتعجب نگاهش کردم. شایان:الان کجایی؟ +بیمارستان،امیرعلی اومددنبالم‌. یهوگفت: شایان:راستی گفتی امیرعلی،بگوببینم جریان چیه؟ دنیا یه حرفایی میزنه. زیرلب باحرص گفتم: +عجب دهن لقیه این دنیا. سریع گفتم: +هیچی نشده یه بحثی بینمون پیش اومدکه حل شد. امیرعلی نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره به سمت مردی که از دکه اومده بود بیرون برگشت. شایان:مطمئن باشم؟ +آره بابا.من برم کاری نداری؟ شایان:نه مراقب خودت باش. +باشه.ممنون شایان:بای. گوشی وقطع کردم وبه امیرعلی که به سمتم میومدنگاه کردم. امیر:بفرمایید. باتعجب به دستش نگاه کردم،بیسکوییت وشیرو کیک بود. امیر:گفتیدگشنتونه اوهومی گفتم و‌خوراکی وازدستش گرفتم زیرلب تشکری‌کردیم.‌ سری تکون دادو‌ به سمت ساختمان بیمارستان راه افتادیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سرم وآوردم بالاوبه اطراف نگاه کردم.بادیدن یک آشناچشمام وریزکردم وبادقت نگاه کردم. بعداز کمی فکربه لطف‌نورچراغی که توصورتش برخورد می کردفهمیدم که حسینه. امیر:چیزی شده؟ سریع به امیرعلی نگاه کردم وسری تکون ‌دادم وگفتم: +نه چیزی نیست. سری تکون دادوطبق معمول سرش و انداخت پایین. وقتی دیدم حواسش‌نیست روم وبه سمت حسین گردوندم.‌همونجاپشت درخت ‌پنهان شده بودو‌بادلهره ونگرانی بهم‌چشم دوخته بود. سعی کردم بادستم‌بهش بفهمونم که‌نگران نباشه ولی کاملامشخص بود‌که متوجه نشده.‌پوف کلافه ای کشیدم وازپله ها‌رفتیم بالا. امیر:بخورید. باتعجب نگاهش کردم‌وگفتم: +ها؟! باشه میخورم. نیم نگاه آخرم وبه حسین انداختم و باناراحتی ازدروارد شدم. زیرلب باخودم گفتم: +ای بابا،کاش شمارش‌وداشتم. امیرعلی سوالی نگاهم کرد. چشم غره ای بهش رفتم وجلوتراز امیربه سمت آسانسور‌رفتم. بسته ی کیکم وباز کردم ونِی‌ وتوشیر گذاشتم. روبه امیرگرفتم و گفتم: +بفرما همون لحظه درآسانسوروبازشد وواردشدیم. خواستیم دروببندیم که صدایی مانع شد، امیرسرش وازدر برد بیرون وباتعجب نگاه کرد، سوالی گفتم: +چی شده؟ امیر:هیچ یه آقایی میخوادبیادتو،یه لحظه بایدصبرکنیم. اوهومی گفتم و به آیینه نگاه کردم، پوف کلافه ای‌کشیدم،خیلی چهرم‌داغون شده بود. سریع زیپ کیفم و بازکردم ودستمالی دراوردم. مشغول پاک کردن دور دهانم واشکای خشک شده م شدم. همون موقع مردی که بخاطرش معطل بودیم رسید، امیر با اشاره ازم میخواست تا با فاصله بایستم که نفر سومم جا بشه وبا دستش سمت چپ وگوشه اسانسور رونشون میداد.اما‌من بی توجه بهش، روبه اینه ایستادم وبه خوندن نوشته های روی دیواره اسانسورخودمو مشغول کردم. آسانسورطبقه دوم ایستاد،امیرسریع دروباز کردورفت بیرون. به مردکه خودشو جم کرده بود یک گوشه اسانسور،نیم نگاهی انداختم و متعجب پشت امیرراه افتادم. همونطورمتفکر پشتش راه میرفتم که یهوبرگشت سمتم، باترس هینی کشیدم‌ قبل ازاینکه چیزی بگه باحرص گفتم: +ببین خودت مرض داریا،این چه جور راه رفتن وتوقف کردنه؟ دستش وباکلافگی روی صورتش کشید وگفت: امیر:ببینیدالان من بگم بازمیخوایدبگید چرابه من گیرمیدید، آخه توآسانسورجا نبود، چراجابه جا نشدید؟ خودمم میدونستم این کارم اشتباه بوده ولی دلم میخواست لج کنم،گفتم: +خب؟چه ربطی داره؟من اینطوری راحت بودم؟ باکلافگی سری تکون دادوزیرلب گفت: امیر:الله اکبر.نمیدونم‌چی بگم‌بهتون. راست می گفت،واقعا‌این حرفش وقبول‌داشتم، چیزی نگفتم‌ فقط کوتاه نگاهش می کردم.‌آهی کشیدوبه سمت‌راهرویی که اتاق‌مهتاب اونجا بود‌ راه افتاد.‌لبم وجوییدم وسریع دنبالش دویدم تا‌بهش برسم. به سمت سطل زباله رفتم وپاکت خالیه‌شیرو انداختم توش.مشغول پیچیدن کیکم بودم که صدای امیرعلی باعث ‌شدباتعجب سرم وبیارم بالا: امیر:یاابوالفضل! یهوبه سمت ته راهرو یعنی اتاق مهتاب دوید، باترس ونگرانی نگاه کردم... زیرلب گفتم: +یاخدا! کیک ازدستم افتاد،اشک ازچشمام سرازیرشد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باچشم های بارونی به پرستارایی نگاه کردم که به سرعت به سمت اتاق مهتاب می رفتن.‌باقدم های شل و وارفته به سمتشون رفتم. به مهین جون که زجه می زدنگاه کردم،خاله بالا سر‌مهین جون ایستاده‌بودوهمچنان که‌گریه می کرد سعی درآروم کردن مهین‌جون داشت. به نازگل که بادستمال‌افتاده بودبه جون چشماش واشکای مصنوعیش وپاک می کردنگاه کردم. امیرعلی بابغض وعصبانیت بادکتر بحث می کرد که بفهمه چی شده.وهمونطورگنگ به سمت اتاق مهتاب رفتم وازپنجره بهش نگاه کردم. پرستارابالاسرش‌ایستاده بودن و سعی داشتن ازوطریق شک نفسش‌وبرگردونند.چی؟نفسش؟تازه به خودم اومدم، به دستگاه کنارش‌نگاه کردم، خطی ‌که روبه صافی‌می رفت.‌همونطوربادهن باز وچشم های خیس‌ازاشک نگاه می‌کردم که پرستار‌ پرده روکشید.‌دستم وگذاشتم رو‌دهنم وهق زدم. همونجانشستم رو‌زمین وکزکردم.‌یهوچش شد؟وای‌خدایاخودت کمکش‌کن.‌باگریه سرم وآوردم‌ بالاوبه انسان عاشقی‌که به سمت اتاق‌میومدنگاه کردم.‌حسین بودکه بالاخره‌باخودش کناراومده‌بود وتصمیم گرفته‌بودمهتاب وببینه،‌اما... لبخندش جمع شد، صورتش قرمزشد، برق اشک توچشماش‌مشخص بود،گل ازدستش افتادو‌قدم هاش شل شد.وصدای بلندخاله‌اومدکه باناله پسرش وصدازد: خاله:حسین! اماحسین بی توجه به بقیه سریع به‌سمت اتاق دوید،‌باهنگی وگیجی ‌روکردبه من و‌درحالی که نفس‌نفس می زدگفت:‌ حسین:چرا؟چرا پرده روکشیدن؟چرامن مهتاب و نمیبینم؟ وقتی دیدحرفی نمی زنم وفقط باگریه نگاهش میکنم باکلافگی گفت: حسین:بلندشو،توکه ازدل من خبرداری پس چراکاری نمیکنی؟ بلندشوبگوپرده رو‌بزنن کنار میخوام‌مهتابم وببینم.‌ اشکاش چکید،بلندتر‌ازقبل هق زدم و‌بازحرفی نزدم‌.‌به امیرنگاه کردم که به دنبال پرستارا می دوید. حسین:چراکسی حواسش به من نیست؟چراکسی به من چیزی نمیگه؟چراکسی حال منونمی فهمه؟ گوشه ی کتش وگرفتم وبه سمت پایین کشیدمش وباگریه گفتم: +هنوزهیچی معلوم نیست،بشین. سرش وتکون دادو گفت: حسین:دیگه چی بایدمعلوم بشه؟شما جای من بودین از زجه های مامان وخاله چی میفهمیدین؟از سردرگمی امیرعلی چی دریافت می کردین؟ازرفتاردکتر چی برداشت می کردین؟ حرفی برای گفتن نداشتم؛فقط هق زدم؛سرم وگذاشتم روی زانوم وفقط گریه کردم. +خدایاخودت کمک کن! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زیرلب ذکر میگفتم خدایا خودت کمک کن خدایا تو رو قسم میدم به فاطمه زهرا .. .. چند دیقه بعد پرده های اتاق کنار رفت وصدای خسته نباشیدگفتن پرستارها به دکتر همزمان با خروجشون از اتاق مهتاب بود. ومن اشک شوق بودکه از‌چشمام روان بود،‌باورم نمی شد، معجزه رو به چشم دیدم.‌مهتابی که نفس نمی کشید‌نفسش برگشت،خدا به دل یه عاشق رحم‌کرد،به دل مادروبرادرش‌رحم کرد.‌لبخندی ازسرشوق زدم‌وبه خاله که با خوشحالی‌ امیرعلی وبغل کرده‌بودنگاه کردم. نازگل سرش توگوشیش‌بود،کلاموجودبیخیالیه! به سمت اتاقی که مهین‌جون بستری بودرفتم، خیلی دوست داشتم‌زودتربهوش بیادوبهش‌ خبر بدیم مهتاب‌نفسش برگشت وبازم کنارمونه.‌ نفس عمیقی کشیدم وبه سمت امیرعلی برگشتم باخوشحالی پشت پنجره اتاق مهتاب ایستاده بود داشت شعری رو زمزمه میکرد.مثل همون مداحیا که توخونه میذاشت و باعشق به خواهرش نگاه می کرد. چشم چرخوندم که حسین وپیداکنم ولی نبود، باتعجب اطراف ونگاه کردم،نبود!‌خواستم ازخاله بپرسم ولی وقتی دیدم با ذوق داره قرآن میخونه واصلاتواین فازها نیست بیخیال شدم. امیرعلیم که توحال خودش بود،مجبور بودم ازنازگل بپرسم. باقدم های شل و خیلی زورکی به سمتش رفتم. جلوش ایستادم، سرش وازگوشیش درآوردوسوالی نگاهم کرد. بعدازمکثی بامِن مِن گفتم: +حسین کو؟ باجدیت گفت: نازگل:توجیبم! اخمی کردم وگفتم: +خب عین آدم ‌بنال نمیدونم دیگه. چشم غره ای بهش رفتم،خواستم ازکنارش ردبشم که‌یهوازجاش بلندشدودستم ومحکم گرفت. متعجب نگاش کردم که زیرگوشم گفت: نازگل:زیادی دوروبر‌پسرعمه هام میپلکی .‌ پوزخندی زدم وگفتم: +من مثل تونیستم هرکیو می بینم یه تیکه ازش بردارم.دستم ومحکم ازدستش بیرون کشیدم وازکنارش گذشتم. دلم نیومدتیکم وبهش نندازم،دوباره برگشتم سمتش ونگاه تحقیرآمیزی بهش انداختم وگفتم: +درضمن الکی دلت وصابون نزن،طبق شناختیکه من ازامیرعلی وحسین ندارم آدمایی نیستن که ازبیت المال استفاده کنند.‌چشماش ازحرفم گرد شدولباش ازحرص لرزید،چشمکی بهش‌زدم وازکنارش گذشتم.حال نداشتم منتظربمونم تاآسانسوربیادپایین،ازپله هاپایین رفتم وبه سرعت ازدربیمارستان زدم بیرون‌به سمت نیمکتی که این چندوقت حسین اونجامی نشست رفتم ودنبالش گشتم ولی اونجا هم نبود.باکلافگی تو حیاط چشم‌چرخوندم که پیداش کنم ولی هیچ اثری ازش نبود.شونه ای بالاانداختم و همونجارونیمکت نشستم.‌به ساعت نگاه کردم،‌پنج صبح بود،انقدر‌ذوق داشتم که خواب وخستگیم پریده بود.‌وقتی یاد اون لحظه‌میوفتم که مهین جون بعدازشنیدن فوت مهتاب ازویلچرافتاد دلم وبه دردمیاره، واقعاخدارحم کرد که مهتاب نفسش برگشت،نفس عمیقی از خوشحالی کشیدم وسرم وآوردم بالاکه‌چشمم خوردبه حسین.‌سریع ازجام بلندشدم وبه سمتش رفتم. بادیدنم سرجاش ایستاد. بهش رسیدم بالبخند گفتم: +کجابودی دنبالت می گشتم. به سمتی اشاره کرد وگفت: حسین:نمازخونه بودم. به اون سمت نگاه کردم، نمازخونه مخصوص آقایون بود. ابروهام وبالاانداختم و آهانی گفتم.باذوق گفتم: +الان چه حسی داری؟ لبخندی زدوگفت: حسین:خوشحالم خیلی بیشترازاون چیزی که فکرش وکنید.اصلا وقتی دکترگفت متاسفم وکاری ازدستمون بر نمیادحس کردم روح ازبدنم خارج شدولی وقتی پرستاراباذوق گفتن نفس برگشت انگارمنم دوباره زنده شدم. همچنان که به سمت نیمکت می رفتم گفتم: +یادت که نرفته؟سرطانش خوب نشده وبعدازاین اتفاق بدترم شده‌. حسین:خب؟ رونیمکت نشستیم و گفتم: +خب...خب! نمیدونستم چجوری بگم،باکلافگی سرم وتکون دادم که حسین گفت: حسین:میخوای بگی که شیمی درمانی ممکنه زشتش کنه یازمان زنده بودنش ممکنه کم باشه یامثلااینکه درمانش طول بکشه یا... خندیدم وگفتم: +بسه بابا،همه روگفتیا، آره میخوام بدونم بااین همه مشکل همچنان‌حاضری بامهتاب ازدواج کنی؟مثلاازعلاقت کم نشده؟ لبخندمحزونی زدو سرش وروبه آسمون گرفت وگفت: حسین:ظاهرکه مهم‌نیست مهتاب شیمی درمانیم کنه بازبرای من زیباست چون اون باطنش پاکه، عمرهم که دست خداست ازکجامعلوم؟یهودیدی من زودترمردم،برای درمانشم من هرکاری می کنم. سرش وانداخت پایین وزیرلب گفت: حسین:مهم اینه که اونم من وبخواد . دلم میخواست بهش بگم که مهتابم دوستش داره وجونش وبراش میده،متفکرنگاهش کردم وبعدازکلی درگیری دل وزدم به دریاو گفتم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃 🌺🍃رسول اكرم صلى الله عليه و آله : الرَّجُلُ رَاعٍ عَلَى أَهْلِ بَيْتِهِ وَ هُوَ مَسْئُولٌ عَنْهُمْ فَالْمَرْأَةُ رَاعِيَةٌ عَلَى أَهْلِ بَيْتِ بَعْلِهَا وَ وُلْدِهِ وَ هِيَ مَسْئُولَةٌ عَنْهُم‏ 🌺🍃 مرد، سرپرست خانواده است و درباره آنان از او سئوال مى شود و زن، سرپرست خانه شوهرش و فرزندان اوست و درباره آنان از وى سئوال مى شود. 🌺🍃 مجموعه ورام ج1 ، ص6 🌺 💕 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️