eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 تو ماشین حرف خاصی زده نشد دیگه جلوی علی درباره زندگی هدیه و حسن نپرسیدم گذاشتم سر فرصت کلی سوال اومده تو ذهنم رسیدیم جلو درمون علی_حلما خانوم خیلی زحمت کشیدین. ممنون که قبول کردین به حسن کمک کنید عه این پسره حرفم میزنه لبخندمو جمو جور کردم وگفتم _خواهش میکنم کاری نکردم زینب_خودت خبرنداری کلی ثواب کردی خواهر حلما_از ثوابش خبرندارم ولی واقعا حس خوبی پیدا کردم که تونستم کاری انجام بدم‌ممنون از پیشنهادجفتتون باهاشون خدافظی کردم و رفتم سمت خونه . . . حلما_سلاااام من اومدم مامان_سلام دخترم خسته نباشی حلما_مرسی مامانِ گلم حسین و بابا نیومدن؟ مامان_نه هنوز . بیا تعریف کن ببینم چطور بود حلما_چشم برم لباسامو عوض کنم میام برات تعریف میکنم مامان_باشه اومدم‌تو اتاقم لباسامو عوض کنم همش چهره ناز هدیه میومد جلو چشمم ای خدا چقدر مظلومن حسابی فکرمو درگیرکردن این دوتا بچه رفتم پیش مامان نشستم _وای مامان نمیدونی چقدر این دوتا بچه دوستداشتنی بودن مامان_دوتا؟ _اوهوم حسن یه خواهرکوچیک تر از خودشم داره اسمش هدیس خیلی مظلومن حسن هم با سن کمش مثل مردا میمونه انقدر پختس کلی هم باهوشه با یه بار توضیح دادن سری مطلبو میگرفت نمیدونم چرا انقدر عقبه از هم سن وسالاش. مامان خیلی خوش حالم دارم کمکشون میکنم مامان_منم خوش حالم که داری کار خیر انجام میدی یکم دیگه با مامان صحبت کردم هنوز حسین و بابا نیومدن اووووه من از کیه میخوام زنگ بزنم با سپیده صحبت کنم بااین که ازکارش خیلی ناراحتم اما دوست ندارم کسی از خودم دلگیر باشه بخاطر جواب ندادنام تو این مدت حسابی از دستم ناراحته حالا که حسین نیست بهترین موقس میرم تو اتاقمو شمارشو میگیرم بعد چندتا بوق جواب میده سپیده_علیک سلام حلما خانوم _سلام سپیده گلی خوبیییی سپیده_بدنیستم ولی انگار تو خیلیی خوبی اصلا ازت انتظار نداشتم جوابمو ندی اینهمه وقت حلما_سپیده خودت که میدونی بعد قضیه تولد حسین حسابی بهم گیر میداد اون شبم کلی عصبانیی بود نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم خودم هم حس بدی داشتم تازه ازتوام ناراحت بودم که نگفتی قاطیه سپیده_ایییش خب حالا مگه چیشد یه مهمونی قاطی این حرفارو نداره که اگه میگفتم بهت نمیومدی خب حلما_اگه از قبل بهم میگفتی و نمیومدم اینجوری نمیشد که حسینم انقدر حساس نمیشد سپیده_خب حالا که گذشت مامان و بابات چی گفتن؟ حلما_حسین چندتا شرط گذاشت برام تا چیزی نگه بهشون منم قبول کردم سپیده_عهه چییی لابد گفته چادرسرکن با دوستای جلفت نگرد اره؟ _حسین هیچوقت به زور نمیگه چادر سرکن ولی گفت حق نداری با دوستات بگردی و از این حرفا تازه گفت حواسم بهت هست همجا بعدحالا تو هی بگو هیچی نشده سپیده_اوووووه پس بخاطر همین جواب مارو نمیدادی مگه گوشیتم چک میکرد حلما_نه چک نمیکرد حال روحی خودم خوب نبود حس خیلی بدی داشتم سپیده _بیخیال دختر مگه چیکار کردی حالا اینجوری فاز برداشتی حلما_هیچی ولش کن سپیده_اره بابا ولش کن خوش باش. یه روز بپیچون برادرو بیا بریم بیرووون دلم تنگ شده برات حلما_اگه تونستم باشه صدای حسین میاد..‌‌. _سپیده من برم اومده بفهمه بد میشه حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری سپیده_نه بای گوشی رو قطع کردم گذاشتم رو‌میز نمیخوام حسین دوباره حساس بشه تازه داره یادش میره ... هم دلم برای سپیده تنگ شده هم راستش خیلی مایل به دیدنش نیستم شاید هنوز ته دلم ازش دلخورم نمیدونم خودمم . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سیزدهم بچـه شـده‌ام. دلـم❤️ می🌺‌خواهـد هشت‌سـاله باشـم نـه هجده‌سـاله☺️. بچه هـا
شب که می‌رویم بیرون، می دهم یکی‌دو تا از همین بچه‌های دور و برم هم گوش می‌دهند. قرار می‌شود سه‌تایی برویم تا می‌خورد بزنیمش. قلیون را می‌کشم طرف خودم تا دمی نفس بگیرم که آریا می‌گوید: - بیـا... گفـت خودخواهـی. راسـت می گفـت دیگـه. همـه‌ش بـه نفـع خودت. جا می‌خورم، اما کم نمی‌آورم. - خفه. - نـه دیگـه اولویـت بـا لـذت خـودت بود. مـن چاقیده بـودم. الآنم باید گورمو گم کنم تا توی زورگو حق منو بخوری! - سگ بخوره اون حقتو. - همینه دیگه، حالا منم اگه فداکار نباشم، اون بستی رو که گذاشتم وسطش ندید نمی گیرم. نی را از دهانم درمی‌آورم. - خا ک بر سرت. نگفتم من نمی‌خوام مفنگی بشم، برا چی گذاشتی احمق؟ - تند نرو. آدم با یه بست مفی نمیشه. برای خودم گذاشتم. تعارفت هم که نکردم. به زور گرفتی. - اصلا برای چی خود خرت هم میکشی. کم بدبختی؟ - بـرو بی‌خیـال بابـا. مگه چیه حالا. برای صفاش می کشـم. بدبختی هم فراموش. یو هو هو! - فراموشی هم شد راه حل؟ - چی کنم؟ تو امر کن، من عرض کنم. می‌زنم زیر سر قلیون و پرتش می‌کنم روی زمین. - هوی... دیوونه شدی؟ - امر کردم. قرار نشد که بی‌ادب بشی. خیـز برمـی‌دارد سـمتم و بـا هـم دسـت بـه یقـه می‌شـویم. مشـت اول را می‌کوبـد تـوی پیشـانی‌ام تـا یقـه‌اش را ول کنـم. می‌زنـم تـوی صورتـش و نالـه‌اش بلنـد می‌شـود. از فرصـت اسـتفاده می‌کنـم و می‌چرخـم و رویش می‌نشینم. مشت و لگدش را محکم‌تر جواب می‌دهم. چنگ می‌انـدازد بـه گردنـم. تمـام تنـم انـگار می‌سـوزد. چنـان می‌کوبـم تـوی دهنش که دستم هم درد می‌گیرد. بچه‌ها به زور کنارم می‌کشند. دندان هـای خرکـی‌ای دارد. درد دسـتم نفسـم را بنـد آورده اسـت. نفس نفس می‌زنیم. حالم خوش نیست. دراز می‌کشم. تمام تنم درد می‌کند و می سوزد. ریکوردر را بالا می‌آورم. دکمه ی ضبطش را می زنم: - آقا معلم! این حرف‌های تو شر شد برای من. همین دوست نکبتم، دو دور حرف‌هات را شـنید، راه و رسـم دوسـتی رو بوسـید و گذاشـت کنار. عین گاو افتاد به جون من. الآن به من بگو، تو دشمن منی که با حرفات زندگیمو خراب می کنی، من دشمن خودمم به قول شما، این دوسـتام دشـمن من‌انـد کـه دورم می‌زننـد تـا معتادم کننـد. تو خودت رو دوسـت جـا میزنـی؛ اینـا هـم؛ 🌺خـودم هـم. نگو شـیطون دشـمن منه کـه حالـم از ایـن حرف‌هـا و تقصیـر گـردن اینـو و اون انداختـن بـه هـم می‌خوره. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سیزدهم هر روز عصر میروم پیش مسعود. کنار دردی که او میکشد مادر خیلی بی صدا دارد آب
یک لحظه سکوت می افتد رو ی سر خانه، صورتش قرمز شده است و بغض میکند، کوتاه نمی آیم: - مسعود یا با این درد زندگی میکنه یا با همین درد... بی پدری سخت ترین درد عالم است... نمی گویم ادامه ی حرفم را: - تکلیفـش مشـخصه... امـا شـما تکلیفـت رو بـا ایـن زندگـی روشـن کن، یا با این درد زندگی میکنی مثل دوران خوشـیتون. یـا ایـن زندگـی رو تمـوم میکنـی. بـا اختیـار خودتـه، متأسـفانه داداش اینقـدر فهمیـده هسـت کـه مجبـورت نکنه... بـا خودته همه چیز، فقط تصمیمی که میگیری اول و آخریه... با چنان اخمی نگاهم میکند که انگار قاتل مسعود من هستم. آخرش را باید اول میگفتم و الآن میگویم: - اگه قـرار بـود زندگی همـه ش خوشـی باشـه، دنیـا بهشـت بـود دیگـه، امـا یـه آدم نیسـت کـه تو بخـوای بگی یک کله توی عسـل داره غلت میزنه! وقتی عسله، لذتشو درست و به جا ببر، وقتی بـه تلخیـش میرسـه، حواسـت باشـه کـه چطـور ردش کنـی، نـه اینکـه اینطـوری درب و داغونـش کنـی... مسـعود مریضـه، امـا هنـوز هسـت. محبتـش هسـت، حضـورش نعمتـه، بچه هـاش و خـودت سـالمید. زندگـی سـر پاسـت. داره جلـو مـیره. اون داره زجـر می کشـه، می افتـه یـه گوشـه، چیـزی هـم ازتـون نمی خـواد، بـه جـای اینکـه بهـش امیـد بـدی. کنـارش باشـی، هـر بـار کـه مریضیـش عـود میکنـه میزنی کاسه کوزه رو هـم می شـکونی... مژده خانـم تمومـش کـن... مسـعود خبـر نـداره مـن اینجـام، امـا حقش این نیست دیگه اذیت بشه. قبل از اینکه حرفی بزند، بشری می آید. لباس بیرون پوشیده: - مامان من با عمو میرم پیش بابا. - تو غلط میکنی! نگاهم تیز میشود روی صورت مژده: - هـر بـار کـه بابـا اینطـوری میشـه شـما میفرسـتیش خونـه ی عزیز، دیگه هر بار منم میرم. - گفتم غلط میکنی، برو توی اتاقت. هنوز حرفش تمام نشد، که هادی هم می آید: - مامـان! بابـا هـر روز کـه زنـگ میزنیم میگـه اذیتـت نکنیم، اما شما هم اذیت بابا نکن، دلش برامون تنگ شده! نمیمانم که دعواها را بشنوم، به هم ریخته تر از این حرف هایم، بچه ها را نمی آورم، خودشان می آیند سوار میشوند: - برو عمو، ما باهات میایم پیش بابا! نگاهشان نمیکنم تا اشک های شور چشمانم نمک رو ی دل پریشان شان نشود: - عمـو! مامـان راضـی نیسـت بیاییـد، بابـا هـم راضـی نیسـت مامان رو اذیت کنید. بمونید فردا بابا رو می آرم راضیشان میکنم که بمانند، با گریه پیاده میشوند، با زنگ موبایل از دنیایی که متوقفم کرده بیرون می آیم. برای فرار از لحظاتی که سخت شده است جواب میدهم: - سلام! - به... سلام بر معلم فراری، بیا قبول کن یه سر بریم باغ. با جواد چه کنم؟ الآن با این همه کار و فکر مشغول... مدیریت زمانم دارد لنگ میزند... زندگی که لنگ نشده است... بچه ها که گناهی ندارند: - جواد بـاور کـن این روزا فرصت ندارم، عصرام تا شـب پره. باغ نه، اما ا گه می آیید بریم کوه. چهار ساعته بریم و بیاییم. ساعت سه، جمعه پایین کوه منتظرم! - جان من جدی نشید، بپرسم؟ - جانم! - مشکلی پیش اومده، یعنی ... خواستم بگم کاری باشه...؟ - نـه! دنیـا مثـل قبـل داره مـیره. همیـن کـه تـو سـر حـال هسـتی بزرگترین کمکه. جمعه رو تثبیت کردی خبر بده. - به هر حال! قبولمـون ندارید امـا هـر کاری از دسـتم بـر بیـاد هستم. - آقایـی جـواد جـان! بـرای پخـش هـم خبرت میکنم، حواسـت به خودت باشه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
یک پاتوق مان کلبۀ جنگلی بود. کلبه که نبود، قهوه خانۀ بزرگ و امروزی توی جنگل نه، توی همین تهران خودمان بود. جای دنجی بود و حال های خوب و خراب را یکجا دو سه ساعتی نگه می داشت و بعد که می زدیم بیرون همان بود که بود. صدها دقیقه هم غنیمت بود برای اینکه زور بزنیم تا فراموش کنیم. هر چند افکار مثل مگس رهایمان نمی کرد و در سرمان دور می زند. دیروز علیرضا را تعقیب کردم. رفت توی یک خانۀ در بسته. خیلی عقب ایستادم تا دیده نشوم. بعد از علیرضا چند تا پسر و دختر دیگر هم وارد آن خانۀ در بسته شدند. دخترها وحشی آرایش کرده بودند و پسرها ابرو برداشته و خالکوبی... آرشام با پا می کوبد به زانویم. بیرونم می کشد از فکر خوره وار دیروز. نگاهش که می کنم برایم ابرو بالا می اندازد. دستانش را پشت سرش قالب می کند و من کلافه چشم می چرخانم بین تخت ها! برای خالصی ذهن پوسیده ام از هجوم افکار، مرور افراد می کنم؛ همه شلوار لی و ساپورت؛ پاره و آبی و یخی و مشکی و جذب. همه لباس های مارک. همه لم داده و دو تا لب به نی و چای و قهوه و کاپوچینو. موبایل ها فعال برای سلفی های بی پایان و تکراری. لبخندها با نی و دود قاطی... گاهی هم پنهانی با یار مست آن پشت و پست. اینها صحنۀ یکسان شیره کشخانه ها است. از من بپرسید که دو ساعت نه، دو سال نه، با دو گروه رفیق دو سه سالۀ عمرم، لحظه لحظه این جاها دارند دود می شوند. ذغال ها که خاکستر می شد، جواد می گفت: - صداش کن این یارو بیاد عوض کنه. دو قِسم عمرمون خاکستر شد و هیچ." اینها را بعد از فرید می گفت. اما قبل از رفتن فرید می گفت: - دو لُپ عمرم چاق شد بگو بیاد حال مون خاکستر نمونه. من هر دو حسش را خوب می فهمیدم. خرابی و خرابتری را. دو سوم چپقخانه ها، مشترک بین دختر و پسر است و نی رژی جابه جا می شود. دخترها توالت می کردند که زیبا باشند پسرها یک کاری می کردند که زندگی مونث و مذکر، عمیق و دقیق بوی توالت می گرفت. چشمم به در است تا علیرضا بیاید. با چند من اخم و گوشت تلخ در را باز می کند. نفس عمیق می کشم و لبم را می جوم. ذهنم از سیل مشکالت علیرضا هنگ است. جمع جوانی ما چقدر درهم است!!! از نفس عمیقم به سرفه می افتم... سگ بگیرند به همۀ این بند و بساط ها. گاهی آنقدر دود فضا را پر می کند که وقتی بیرون می آییم باید دو لیتر ادکلن اصل فرانسه بزنیم. فرانسوی ها هم حتما گند بو بوده اند که مخترع بو شدند. بوی مصنوعی خوب. آرشام کلکسیون این بوها را داشت و همیشه برای جواد را او می زد. خراب جواد بود. رو نمی کرد. جواد کم محلی اش نمی کرد، اما آرشام خرابش بود. بعد از فرید ساکت تر بود و گاهی خیره می شد به تخت های بغل و آدم هایش! مثل خودمان بودند؛ یک سری نابالغ و بالغ بخت برگشتۀ خندان! دیدن نداشت که! بخت سیاه اگر نداشتند اینجا نبودند.من اگر بخواهم به اصالتم برگردم، تمام این چپقخانه ها را آتش می زنم. تخت هایش را می کنم ذغال و می گذارم دو قرن بگذرد تا نفت شود. وجود ما فسیل شده است و به هیچ درد دیگری هم نمی خورد. قالیچه ها و پشتی هایش را هم اگر در آب دریا بیندازی، باز هم بوی تن عرق کرده و تعفن می دهد. قاب هایش را هم توی سر صاحبانش می شکنم که با آن لحن داش مشدی و خوش آمدگویی و تحویل گرفتن ورودی، یک طویله درست کردند از... مثل ما. با دود، پول جمع کردند، نه حال ها خوب شد و نه دنیا عوض شد. اما پول ها رفت زیر پارویشان. آرشام که زل می زند به حلقه های دود و لبهای کم کم سیاه شده و صورت های آدم های روبرو، حس بدی پیدا می کنم. انگار می دید که هربار نی کنار می رود و دود بالا، یک نعش روی دوش نعشکش های سیاه پوش بیرون می رود. یکبار که علیرضا علف زده بود و قاط قاط بود، شروع کرد به وراجی کردن و چیزهایی گفت که حال همه مان را خراب کرد؛ - ببین. ببین از پایۀ تختا و میزا کرما دارن در میان. جون من وحید ببین. اووه چه می لولند، کرما سیان. چه تابی می خورن، دارن بالا میان. دارن قالیچه ها را می جون و اوه چاقتر شدن. آب دهنشون چه کشی میاد. آب سیاه ها رو می بینی از بدنشون داره می ریزه. ببین ببین رد زرد میندازه پشت سرشون. رسید روی پای آدما، یک بوی گند خوبی می ده. اوووم.(عق زده بود) آب زرد دهنشون چه کش میاد. یه کرمم رو سیگار یاروئه. رو نی قلیونا رو نگا. از عکسای تابلوهام داره کرم در میاد. می خندن. کرما می خندن. بی همه چیزا قهقهه شون مستت می کنه. مثل موسیقی اجرای زنده است. ببین. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
دخترها چه بتی از ما پسرها،برای خودشان میسازند،البته قبل از ازدواج. پشت هر حرکت و سکوت ما پسرها یک تعبیر عاشقانه میگذارند و در خیالات پرورش می دهند و تا فراسوی واقعیت پیش می روند و هر شرط و شروطی را لذت مندانه قبول میکنند،اما همین ها در زندگی یکی دوتا از تندی های مردانه را که میبینند تمام عاشقی یادشان می رود و داد فمنیستی شان بالا می رود و ما میشویم بی شعور. فاصله عاشقی تا بی شعوری فقط چند ماه است. خیلی اهل درک روحیات دختران امروزی نبودم و اهل نامردی هم نمیخواستم باشم. این مدت سر پروژه دیده بودم که گاهی کلافه و خسته میشود،او شخصیتی دو کاناله داشت؛از نظر علمی قوی و پرتوان و در کارها همراه بود؛که این برای من در اولویت نبود. کانال دوم هم که شخصیت زنانه اش بود و پر ابهام. یکبار برایم نوشت:ما میتونیم با هم خوب پیش بریم میثم! برایش نوشتم:اشتراک علمی و کاری الویت نیست برام. _واقعا؟ _من فکر میکنم زندگی دو نفره و خانوادگی بر مبنای علم آکادمیک جلو نمیره. بر اساس مرد و زن بودن است. _اشتراک علمی آرامش نمیاره؟ _وقتی وارد فضای خونه میشی دیگر اخلاق و منش وجودیت تورو،مادر و پدر و همسر و فرزند خوب و بد نشون میده. نه مدرک و جایگاه اجتماعیت! این تنش ها در طول دو ترم ادامه داشت تا یک شب که سوسن دوباره پیام داده بود؛جوابش را اشتباه برای احمد ارسال کردم. برادر بزرگ یعنی همین احمد ما!تکیه گاه بودنش به جا است و مداخله های قلدرمابانه اش به جا. با اینکه نبود همیشه خودش را بود نشان میداد،نه با کنترل؛با پیگیری ها و محبت های مدل خودش. و البته باید این محبت ها را پذیرش بی قید و شرط می زدی و الا... همین هم بود که درجا رادار احمد به کار افتاد:میثم!دقیق از اول تا آخرش رو نمیخوام بگی،اما درست بگو چی شده؟ کوزه افتاده بود و نمیشد حاشا کرد. نوشتم:چی میخوای بشنوی تا بگم. _تا چه حده؟ _معمولی. یه پروژه مزخرف که نتیجه اش شده این! _تو یا اون؟ _نه،دل من سرجاشه! _پس لوطی باش و اذیتش نکن!محبوبه نیست که هر بلایی بخوای سرش بیاری و من ازش دفاع کنم. محبوبه خواهر کوچک تر از من بود که همیشه کارهایش را زیر نظر میگرفتم و گاهی اوقات دادش را در می آوردم. اما اینجا من نبودم که داشتم جلو میبردم و ضربه میزدم. سوسن بود. ناراحت شدم و برای احمد نوشتم:داری بد قضاوت میکنی! _چون نمیخوام بد قضاوت بشی. عقلی جلو برو! این مدل رابطه را نه من شروع کرده بودم و نه من تمایلی به ادامه اش داشتم. بحث درس و کار،یک روال عادی در دانشگاه بود یعنی همه فکر میکنند که روابط درسی دخترها و پسرها روال عادیش را دارد!اما حالا متوجه شده بودم که اصلا هم عادی نیست. پشت بندش خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد. حداقل درگیری ذهنی است و زیروبم خودش را دارد و دل های زیادی را زیرو رو میکند اما... با فرنز هم که در آزمایشگاه کار میکردم دوتا دختر دانشجوی اتریشی هم کنارش بودند. نیاز به تیز بودن من نداشت،روال طبیعی است دیگر. نیاز است و ناز. حتی آنجا هم که بیلبوردهایشان شاید تبلیغ یک مایع ظرف شویی بیشتر نبود،تمام بدن برهنه یک زن را به حراج می گذاشتند و هیچ پنهانی برای زن و مردشان نگذاشته و به ظاهر چشم و دل سیرند،وقتی حرف نیاز پیش می آمد چشم و گوش و دهان و فکر و جسم به له له می افتاد و برایشان هم مهم نبود که چه کسی باشد یا نباشد!یک مرد با بیست زن. یک زن با بیست مرد. بودن هایی که برای یک ساعت لذت و شهوت بود و بعد،بیست و سه ساعت آرامشی که نبود!در این هفت ماه،من برای آنا شده بودم یک بُت. با فرنز زیاد صحبت کردیم سر این مسئله. صاحب نظر نبود اما برایش قشنگ بود که من میگفتم که بدن همسرم برای من باید باشد نه اجتماع. مثل ماشین بنز تو که کلیدش توی جیبت است!زن هم دوست دارد روح و جسم مردش برای خانواده باشد نه متعلق به همه! فرنز میگفت اگر چنین زنی باشد او هم حاضر است این طور بشود. خیانت را نمی فهمید و برایش روال عادی موجود،که نه مسئولیت می آورد و نه تشنه می گذاشتش خوب بود. هر چند با حسرت،مدل ما را تحسین کرد و دلش خواست. برعکسش دکتر نات بود. یک اعتقاد خوبی به خانواده داشت،چیزی که در اروپا با یک فرایند عجیب از هم پاشیده است و تلاش برای حفظ آن در بعضی از خانواده های با اصالت کاملا معلوم است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
علی همان طور که مقابل آیینه موهایش را شانه می کند می گوید : - اختراع شده. سنگ پای قزوین. با دلخوری می گویم : - علی من این همه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟ - اوه، انگار داره کوه می کنه. داری دو صفحه درس می خونی دیگه. - با شونه ی من شونه نکن. گوش نمی دهد. عطرم را هم بر می دارد و زیر گلویش می مالد. مقابل این همه اعتماد به نفس فقط می توانم چشم غره ای بروم. صبر می کنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چقدر ادامه می دهد. فایده ندارد. کوتاه نمی آید. دادم بلند می شود: - مامان! مامان! بیا این پسر تو از اتاق ببر. می روم سمت در که سعید در را باز می کند و پشتش هم کله ی مسعود که می گوید: - زنده ای علی؟ خودتی یا روحت؟ سعید با آرنجش مسعود را هل می دهد به عقب و دوباره در را می بندد. از کارشان تعجب می کنم. علی تکیه داده به دیوار و می خندد. نگاه موشکافانه ام را که نی بیند، سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید : - لیلا! می خواهم چند لحظه حوصله کنی و حرفامو بشنوی. دلم می خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم . گنگ تر می شوم و از تغییر حالتش جا می خورم. چیزی درونم را به آشوب می کشد. مکث می کند. حالم را می فهمد که حرفش را نیمه رها می کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل خواهم نیست. به دیوار روبه رویی اش تکیه می دهم و آرام سر می خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آنکه نگاهم کند می گوید: - گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی ؛ اما از شیرینی و تلخی اش سهم می بری. آب چشمانم را قورت می دهم تا اشک نشود. - تو زندگی همه ی مردم سختی و گرفتاری هست. همه ی آدم ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ امابرای بعضی، مشکل ها بزرگند وبرای بعضی کوچیک، از نگاه هرکسی مشکل خودش بزرگه وبرای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی آورم که یک طرفه بگوید و یک نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می دهم و می گویم: - مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می دهد و نگاه از فرش برمی دارد و به قاب خاتم بالای سرم می دوزد : - تو یه نکته رو ندید می گیری! این که مشکل هرکسی بزرگ تر از ظرفیت روحی اش نیست. هر چند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. - نسبت تناسبی حساب می کنی علی؟ - آره دقیقا، هر کسی مثل یه کسر بخش پذیره! صورت و مخرجش باهم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی خواهم خاص باشم: - اما همه ی کسرها بخش پذیر نیستن؛ گاهی تا بینهایت اعشار می خورند. چشمش را می بندد و سکوت کوتاهش را می شکند: - چرا تقریب نمی زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه ی خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می کنی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ سری تکان دادم و گفتم: هنوز خیلی جدی نشده… زن دایی ام خندید وگفت: ماشاءالله، انگار از وقتی دانشگاه قبول شدی بزرگ شده ای… چطوری بگم، خانم و خوشگل شدی… با ناراحتی مصنوعی گفتم: یعنی قبلا زشت بودم؟ زن دایی ام دستم را نوازش کرد و گفت: نه عزیزم، ولی الان یه جوری خانم و خوشگل شدی.اون موقع انگار بچه بودی. بعد رو به پرهام کرد و گفت: نه پرهام؟ پرهام با خجالت سری تکان داد و حرفی نزد. مینا خانم که تازه نشسته و حرفهای زری جون را شنیده بود، با لحنی سرد گفت: خوب، دخترها وقتی ابروهاشون رو بردارن، بزرگتر از سنشون به نظر می رسن. خشکم زد. ابروهای من همیشه پیوسته بود و من اصلا دست بهشون نزده بودم، رنجیده گفتم: ولی این مورد شامل من نمی شه . مینا خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت: اِ ؟ من فکر کردم ابروهاتو برداشتی، آخه قیافه ات فرق کرده… پرهام که دل خوشی از زن عموی من نداشت با لحنی قاطع گفت: خوب مینا خانم فکر کردن، آدم هر فکری می تونه بکنه. بلند شدم و به سمت میز غذا رفتم. احساس می کردم صورتم از ناراحتی گر گرفته است. چرا آنقدر مینا خانم از من بدش می آمد؟ بعد به خودم گفتم مینا خانم از همه به جز خودش، بدش می آید. بشقاب غذایم را پر کردم که دیدم سهیل از آن طرف میز، لپهایش را باد کرده، یعنی من خیلی شکمو هستم. زبانم را برایش در آوردم و گوشه ای نشستم تا غذایم را سر فرصت بخورم. بعد از شام، مادرم کیک آورد و سهیل با پیانو آهنگ “مبارک باد” را زد. همه با هم می خواندند و می خندیدند. بعد پدرم بسته ای کادو پیچ به مادرم داد. همه با هم دست می زدند و می گفتند: بازش کن! بازش کن! در میان هیاهوی جمعیت، مادرم کاغذ کادو را باز کرد. یک جعبه مستطیل شکل بود. سهیل با خنده گفت: هی! مجسمه است! پرهام هم دنبالش را گرفت: نه، لوناپارکه. هر کس چیزی می گفت. سرانجام مادرم در جعبه را باز کرد. گردن بند زیبایی پر از برلیان و نگین های یاقوت کبود، چشم همه را خیره کرد. همه دست زدند و پدرم گردن بند را دور گردن مادرم بست و با صدای بلند گفت: مهناز جان، می دونم که این قابل تو رو نداره، فقط به پاس زحمت های تو در این بیست و چهار سال است. دوباره همه دست زدند. فقط مینا خانم همانطور ساکت و بی حرکت نشسته بود. بعد هم آهسته زیر لب گفت: خدا شانس بده. با نفرت نگاهش کردم. چرا انقدر این زن حسود بود؟ در افکار خودم بودم که سهیل با صدای بلند گفت: آهای جماعت! ساکت! من هم برای زوج عزیزمون یک هدیه دارم. بعد نشست پشت پیانو و رو به مادر و پدرم که کنار هم نشسته بودند، گفت: تقدیم به بهترین مادر و پدر دنیا! و بعد رمانتیک ترین آهنگی را که من تا آن زمان شنیده بودم، نواخت. همه ساکت و به انگشتان هنرمند سهیل که ماهرانه روی کلیدها بالا و پایین می رفت، خیره شده بودند. موسیقی آنقدر لطیف و زیبا بود که ناخودآگاه به طرفش جذب می شدی. به پدر و مادرم نگاه کردم، هر دو انگار گریه شان گرفته بود. خاله طنازم آهسته بلند شد و دسته ای اسکناس پشت سبز را طوری که تمرکز سهیل بهم نخورد، درون جیب پیراهنش جا داد و آهسته سرش را بوسید. عمو فرخم، با دستمال اشکهایش را پاک می کرد و آرام، دختر عمویم، با دوربین فیلمبرداری، لحظه ای سهیل را رها نمی کرد. بعد از نیم ساعت، نواختن سهیل تمام شد و همه کف زدند و به سوی سهیل هجوم بردند. سهیل با خنده گفت: - خودم ساخته بودم، فقط مختص امروز. پدر و مادرم هر دو سهیل را بوسه باران کردند. با خنده گفتم: - پسر! پسر! قند و عسل، دختر! دختر! کپه خاکستر! با این حرف پدرم جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت: - این چه حرفیه عزیزم؟ مادرم هم خندید و گفت: پسر! پسر! قند و عسل! دختر! دختر! طلا و زر! سهیل با بدجنسی گفت: نه مامان، دختر! دختر! مارمولک! آرام که بهش برخورده بود، گفت: پسر! پسر! تمساح و عقرب! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سیزدهم اوایل حس می­ کرد که راحت شده است. برنامه­ هایی داشت که برایشان ج
📚 ❤️ من فقط عکسای خودمو می ذاشتم. عکس های مهمونیا و پارتی هایی که می رفتم. یا گردش و تفریح. عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک و پیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچه م شده بود. مثل خونه ی خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم. خیلی راحت… همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم. اما خب آدم نمی تونه تنهایی زندگی کنه، منم از سکوت خونه و تاریک و روشن روز و شب که حتی یک نفر در خونم رو نمی زد بیزار بودم. البته با دوستام زیاد رفت و آمد داشتم اما اون موقع هایی که یکی باید به دادم می رسید کسی نبود. منم از خونه می زدم بیرون و حتی مسافرت می رفتیم… من همه ی کارامو سوژه می کردم و برای فالوورام می ذاشتم. تو همون روزا یکی اومد و برام حرف زد. حرفاشو دوست داشتم، انگار شبیه خودم بود؛ قدرت طلب… جوابش رو دادم. پیجش خیلی خصوصی بود و با من متفاوت. دو تا پیج داشت؛ اعضای یکی از پیجاش زیاد بودن اما اون یکی که بعد از یه مدتی من رو هم عضو کرد دو رقمی بودند… خیلی خوب و آزاد. من هم طرفدار آزادی… اصلاً به همین خاطر هم با شوهرم به هم زدم. راستش من بیرون راحت بودم، خیلی راحت. اوایل کمی غیرتی می شد و من هم خوشم میو مد؛ اما کم کم خسته شدم و به گیر دادناش محل نمی دادم، اونم دیگه حرفی نمی زد اما خودش هم راحت تر شده بود. مردا همه همین جورین، آب نیست و الا شناگر خوبی هستند. من عصبی می شدم وقتی رابطش رو با خانما می دیدم. اونم جواب می داد: – خودت گفتی که اگه قرار باشه بین آزادی و عدالت یکی رو انتخاب کنی، حتما آزادی رو انتخاب می کنی. من که مشکلی ندارم، تو هم که نباید مشکلی داشته باشی. نمی فهمن مردا! ما زنا اگر آرایش می کنیم چون از زیبایی خوشمون میاد، اصلاً زیبایی برای زنه، اونا نباید این جور بی جنبه باشند و کثافت کاری کنند. همش بین مون درگیری بود. رابطمون خیلی سرد شده بود. من دلم نمی خواست این حالت رو. بیشتر درگیر شدیم… خب آخرش به جدایی رسیدیم، یعنی بازم من اصرار کردم!… نمی دونم چرا نمی تونم فراموش کنم. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زنگ دربه صدادراومد،خواستم برم درو‌بازکنم که مامان درصورتی که کل صورتش وباماسک سیاه پوشانده بود به سمت آیفون رفت. خانم جون بادیدن مامان چشماش گرد شدوگفت: خانم جون:بسم الله الرحمن الرحیم.‌زدم زیرخنده،واقعانمک خانه همین خانم جون بودوگرنه مامان وباباکه کلاخانه نیستند. ازآشپزخانه بیرون اومدم،همان لحظه بابام هم ازدرواردشد.بعدازسلام و احوال پرسی بامامان وخانم جون به سمت من برگشت،گفتم: +سلام بابا بابالبخندبزرگی زدوگفت: بابا:سلام دخترگلم بعدازگفتن این حرف به سمت اتاق رفت،جاااان؟دخترگلم؟بابا؟الان بامن بود؟ باباهمیشه به یک سلام خشک وخالی اکتفامی کرد، دیگه مطمئن شده بودم که یک اتفاقی افتاده، اون ازرفتارمامان وخانم جون اینم بابا، هرطورشده باید سردربیارم که داره چه اتفاقایی میوفته. خانم جون روبه من کردوگفت: خانم جون:غذاروحاضرکردی دخترم؟ سرم وبه نشانه ی تاییدتکون دادم. بازبارفتار خانم جون می تونستم کنار بیام آخه خانم جون کلاحالی به حالی بودیک روزخوش اخلاق بودیک روز بداخلاق،ولی مامان وبابام ازهمون اول خشک برخوردمی کردن البته بابابیشتر. باصدای جیغ خانم جون که داشت مامان وبابام وصدامی زدازفکربیرون اومدم: خانم جون:شهرام،مهتاب بیایدشام مامان وباباوخانم جون واردآشپزخانه شدندوهمه پشت میزنشستیم ومشغول خوردن غذاشدیم. وسط غذاخوردن یهویادتولدملینادختر خاله ی دنیاافتادم وگفتم: +مامان جمعه تولدملیناس من وهم دعوت کرده. معمولابرای این چیزهاازمامانم اجازه می گرفتم چون برای بابام اصلافرقی نمی کرد، مامانم گفت: مامان:مهمونیش چجوریه؟ +مختلطه ولی همه فک وفامیلای دنیان. مامان شانه ای بالاانداخت وگفت: مامان:مشکلی نداره می تونی بری اتفاقا بهتره قبل امتحاناتت یکم انرژی بگیری. لبخندی زدم وسری به نشانه ی تایید تکون دادم وبه ادامه ی غذاخوردن ادامه دادم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد : خب اول کدومتون بندازم پایین ؟ مائده : مهدا ؟ ‌میشه اول منو برسونه ؟ مهدا : آره عزیزم . مائده : دیرت نمیشه ؟ ــ نه ، نگران من نباش . ــ فدات شم آبجی جونم . مرصاد : اَه اَه ، حالمو بهم زدین مهدا : شما رانندگیت رو بکن تا به کشتنمون ندی ــ بادمجان عزیزم ، شما بادمجان بمی آفت نداری !‌ ــ تو که بادمجان بم نیستی ، همین خطرناکه مرصاد خواست جواب بدهد که زنگ تلفنش این فرصت را از او گرفت : ــ سلام بر سرور مردان اهل جهنم !!!‌ چطوری برادر ؟ باشه ، یادم هست . نه ؛ ماشین دارم بیام دنبالت ؟ تو همیشه زحمتی . آره ، من نمیدونم چرا تو رو دنبال خودش راه انداخته ... بلند خندید و گفت ؛ باشه برو مزاحم نشو ، اینجا خانواده نشسته وگرنه حالیت میکردم ... آره ما هم بلدیم ... باشه اینقدر حرف نزن ، دارم رانندگی میکنم ؛ شرت کم . مهدا و مائده ریز خندیدند و مائده گفت : تو چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ ــ چون مخاطبم آدم نبود . ــ کی بود ؟ چشم غره ای نثار کنجکاوی خواهر نوجوانش کرد و در کمال ناباوری گفت : ــ دوست دخترم بود این بار همه خندیدند که مائده گفت :‌ ــ ترسیدم داداش فکر کردم میخوای دعوام کنی . ــ دعوات که میکنم ، مائده جان کسی از برادر جوونش که فقط شماره مرد رو گوشیش سیوه نمی پرسه کی بود ! مهدا : وا مرصاد تو شماره مارو با اسم سیو نکردی ؟! ــ نه ! ــ چه حرفااا ، بده گوشیتو اول شماره خودش را وارد کرد و با تعجب رو به برادرش کرد و گفت : ــ چرا منو موبد اعظم سیو کردی ؟! ــ وقتی میری رو منبر باید با تبر بکشنت پایین آخه مائده : آبجی ببین منو چی سیو کرده ؟! مهدا پس از خنده ی متمادی گفت : مرصاد خیلی بدی ، چیه این آخه . ــ چی بود آبجی ؟ ــ پلنگ صورتی &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 14.mp3
3.13M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 سحر - باور کن اگه یه بار دیگه چوقولیه مارو کنی اون وقته که بد میبینی😒😒😠😠 زینب بغضش گرفته بود 😢😢 ونمیدونست چی بگه وتنها کاری که اون لحظه به فکرش میرسید این بود که بدونه اینکه حرفی بزنه🤐🤐 اونجارو ترک کنه. 🏃🏃🏃🏃🏃 کار منو سحر شده بود در مورد پسرا حرف زدن ، نه به اون عصبانیتم که از کار سحر شاکی شده بودم که چرا منو به بهنام معرفی کرده و نه به حالا که خودم همش دارم بحث بهنامو می کشم وسط . دیگه آشنایی ما با پسرا به حدی رسیده بود که برای دیدنشون لحظه شماری میکردیم . 😍😍😍 اون شب اعظم خانم مادر سحر مارو برای شام به خونشون دعوت کرد. ماهم اماده شدیمو رفتیم .وارد خونه سحر اینا شدیمو و بعد از یه استقبال گرم از طرفشون رفتیم برای صرف شام ،🍛🍛🍛🍛🍛 همه چی عالی بود بنده خدا اعظم خانم چقدر زحمت کشیده بود ، مامانم گفت اعظم جان حسابی افتادی تو زحمت بخدا راضی به این همه زحمت نبودیم حسابی شرمندمون کردی اعظم خانم - نه بابا این چه حرفیه تا باشه از این زحمتا ، بعد تموم شدن شام🍛 همه با کمک هم سفره شامو جمع کردیم . مادرا ازمون خواستن که ظرفارو🍽 خودشون بشورن و با هم گپ بزنن ماهم رفتیم تو اتاق سحر، البته از خدامونم بود ظرف نشوریم 😉😉😉😉خخخخخخ رفتمو رو تخت سحر نشستم تزیین اتاقش عالی بود کاملا دخترونه و شیک🎀 ، از تویه کمد یه جعبه🎁 اورد این چیه فرزانه ؟.؟؟ سحر- نگاه کن فقط 👁👁 جعبه رو باز کرد توش پر از بدلیجات های شیک و خوشگل بود. چشام خیره مونده بود به سمتشون خیلی قشنگن سحر... اره همشو شاهین خریده برام حتی اون خرسی که گوشه اتاق اویزونش کردم کلاه صورتی سرشه . راستشو بگوو یعنی همشو اون خریده یا خالی میبندی 😏😏😏 سحر - نه جوووونم چرا خالی ببندم مگه چوب به دست بالا سرمی قسم✋ میخورم همشو خودش خرید.. 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 به محض اینکه وارد می شد ، بچه ها دورش را می گرفتند و از سرو کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان ، دوستشان و همبازی شان بود . غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند . با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت . کمتر پیش می آمد که ولو یه قراضه غاده را سوار شوند ، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت ، صورتش را با دستمال پاک می‌کرد و می بوسیدش وتازه اشکهای خودش سرازیر می شد . دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم .مهم این است که این بچه یک شیعه است . این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد وگریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته . ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود. بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان دهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت . می‌گفتند چمران لبنانی نیست ، از ما نیست . خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف می‌زد . می گفت: من اجازه نمی دهم کسی راجع مصطفی بد گویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کمتر کسی می توانست درک کند. آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست ؟ او از برادر به من نزدیکتر است ، او نفس من ، خود من است . الفاظ عجیبی می گفت درباره مصطفی . وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می‌شد همه توجه اش به او بود . دیگر کسی را نمی دید . حرکات صورتش تماشایی بود، گاهی می خندید ، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند ، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان هم بود . 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ ♦️به روایت ♦️ ♦️من و خدای امیرحسین . من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... . . دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... . . زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... . . داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... . بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... . . برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... . بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... . هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ... . کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... . 🔺ادامه دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 اگر شهروز جای سجاد بود بابت این که او را موقع خداحافظی فراموش کرده بودم حتما تلافی اش را سرم در می آورد . اما سجاد حتی به روی خودش هم نیاورد . پشت سر مادرم از در خارج میشوم و در آخر دوباره به سمت جمع بر میگردم و دست تکان میدهم +خداحافظ و بعد در را میبندم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ مادر زیر لب غز میزند _پاشو دیگه تنیل خانوم چقدر میخوابی لنگه ظهره پتو را دور خودم میپیچم +مامان تر خدا فقط ۵ دقیقه ی دیگه _بلند شو ببینم الان کلاست دیر میشه اینهمه نق زدی منو کلاش نقاشی ثبت نام کن حالا نمیخای بری سر کلاس ؟ با اتمام حرفش پرده را میکشد و نور آفتاب مستقیم به چشم هایم میتابد . بی حال روی تخت مینشینم +باشه مامان پاشدم شما برید من الان میام _من میرم ولی سریع بیا . تو آشپزخونه برات صبحانه هم آماده کردم مادرم همیشه همین عادت را داشت . در عرض چند ثانیه به خواسته اش میرسید . کشان کشان به سمت روشویی میروم و صورتم را میشورم و بعد به آشپزخانه میروم . با دیدن خامه و کره و مربا اشتهایم باز میشود . نگاهم را به مادرم میدوزم و با ذوق میگویم +وای ببین مامانخانوم چه کرده . دست گلت درد نکنه لبخند کمرنگی میزند _نوش جان سریع بخور که دیرت نشه +مامان ۲۰دقیقه ی دیگه برام یه تاکسی تلفنی بگیرید مادر سر تکان میدهد و از آشپز خانه خارج میشود . با اشتها شروع به خوردن میکنم و بعد به اتاقم میروم . مانتوی زرشکی ام را همراه با شلوار مخمل و روسری مشکی ام به تن میکنم . به سرعت به حیاط میروم . ،،،،،،،، بند های کتانی ام را محکم میبندم و بلند میگویم +مامان خدافظ _خدا به همداهت دخترم در خانه را باز میکنم و با گفتن بسم اللهی به سمت تاکسی حرکت میکنم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ 🌿🌸🌿 《بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن ، عادت کم حوصله هاست》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سیزدهم …همه گلستان را گشتیم. ه
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 نزدیک بود، و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم ڪربلا میسوختم. آن روز زودتر حرفهایش را تمام ڪرد و در آخر حرفهایش گفت: _خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال ڪنید؛ بنده عازم ڪربلا هستم. ان‌شاءالله خدا توفیق شھادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما ڪه آرزو داریم در راه از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شھید بشیم. ان‌شاءالله در این یڪ هفته ڪه بنده نیستم، یڪ حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند ڪه برنامه نماز جماعت لغو نشه. اشکم درآمد. «خدایا چرا هرڪی به تور ما میخوره میخواد بره ڪربلا؟» بعد نماز عصر با گریه پرسیدم: -این نامردی نیست ڪه مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟ لبخندی زد و گفت: -فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و ڪمڪ از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این ڪارها ڪمتر از جهاد مردها نیست. قانع نشدم اما باخودم گفتم، اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم ڪرد… زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم. رفت، و من حال عجیبی داشتم… نمیدانم،... چرا دنبال شنیدن خبری از ڪربلا بودم. نمیدانم،.... &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناارام_من 💞 #پارت_سیزدهم 🌻 #قسمت_سوم مادر در را باز می‌کند و وارد می‌شود
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ مادر در را باز می‌کند و وارد می‌شود -الناز من دیگه برم هشت حاضر باش میام دنبالت. -باش خداحافظ. به میز تکیه می‌دهد و دست به سینه می‌گوید -کجا به سلامتے؟!! -هیئت ان‌شاالله. سرےتکان می‌دهد و می‌گوید -باش گوشیتو بده. گوشےرا به سمتش می‌گیرم -میخواےچیکار؟!! گوشےرا می‌کشد و چیزےنمی‌گوید و شماره‌اے را می‌گیرد و سپس گوشےرا به سمتم می‌گیرد -بیا. با تعجب گوشےرا می‌گیرم و به صفحه اش نگاه می‌کنم نام مصطفے روےصفحه گوشےنمایان است بوق دوم می‌خورد زود قطع می‌کنم و با اخم رو به مادر می‌گویم -مامان این چه کاریه؟!! -وا دختر چرا قطع می‌کنی؟! دوباره گوشےرا از دستم می‌کشد و میخواهد رمزش را باز کند که صداےزنگش بلند می‌شود تند می‌گوید -مصطفےاست. تماس را برقرار می‌کند و گوشےرا کنار گوشم می‌گیرد و اشاره می‌کند که حرف بزنم صداےمصطفے داخل گوشےمیپیچد -الو. کمےمکث می‌کنم -الوسلام پسرعمو. -سلام راحیل خانم چخبر زنگ زده بودے؟! -عا آره دستم خورده بود ببخشید. مکثش طولانےمی‌شود -مگر اینکه دستت بخوره به ما زنگ بزنے. چیزےنمی‌گویم که او بجاےمن سکوت را می‌شکند. -شرمندت شدم قرار بود فردا بله برون باشه. -اوم نه اشکالےنداره. -دیگه چخبر عمو، زنعمو چطورن؟!! -خوبن شماچخبر... مکث می‌کنم نمیدانم چرا اما می‌گویم -هلن خانم چطورن؟!! چیزےنمی‌گوید مکثش طولانےمی‌شود نفسےمی‌کشد و می‌گوید -هلن کیه؟!! -هلن!!یاهمون ذیور.. -اوم نمیشناسمش. -باش کارےندارید؟ می‌خندد و می‌گوید -چرا دو تا زحمت داشتم. -بفرما. -یک اینکه مراقب راحیل خانم باش دو اینکه بهش بگو بیشتر دستش به شماره ما بخوره دلمون برا صداش تنگ می‌شه. خون زیر پوستم میدود، تند میگویم -خداحافظ. قهقه اےمیزند و میگوید -خدانگهدار. 🌿🌿🌿 روسری‌ام را با گیره روےسرم فیکس می‌کنم و دو پیس از ادکلن می‌زنم و وسایلم را درون کیفم می‌گزارم و پس از تکان دادن چادرم روےسرم مرتبش می‌کنم و پس از خاموش کردن لامپ از اتاق خارج می‌شوم. همانطور که ساعتم را دور مچم میبستم با صداےبلند گفتم -مامان بابا من دارم می‌رم کارےندارید؟!! مادر برمیگردد و می‌گوید -ضعف می‌کنےیه چی بخور بعد برو. سرےتکان می‌دهم -نه گرسنم نیست ضعف کردم کیک همراهم هست می‌خورم. بابا همانطور که لقمه‌اے کوکو برمیداشت گفت -سویچ رو میزه. سویچ را برمی‌دارم و به سمت جاکفشےمیروم بعد از برداشتن کفشهایم خداحافظےمی‌کنم و از خانه خارج می‌شوم. تک زنگے به الناز می‌زنم تا از خانه خارج شود، او هم بلافاصله از خانه خارج مےشود، مانتو بلند مشکے و روسرےبزرگ مشکےبه سبک لبنانے این دختر عجیب دلنشین شده بود. سوار می‌شود و پس از بستن در دنده را عوض می‌کنم و راه می‌افتم -سلام خانم چخبر؟! -سلام هیچےشما چخبر. می‌خندد و می‌گوید -با طاها یه دور دعوا کردم اومدم. می‌خندم -چرا؟ دوباره چیشد؟! -پسره بیشعور برگشته میگه روز به روز امل تر می‌شے. سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -افکار عوامانه و سطحے. -ولشکن اینو خدا زده امشب شیفتے؟! -نه خانم طاهرےزنگ نزد. از ته دل می‌گوید -خداروشکر امشب دیگه تنها نمی‌مونم. می‌خندم و چشم می‌گردانم تا جاےپارک پیدا کنم و جلوےپرایدےپارک می‌کنم و کیفم را از صندلےپشتےبرمی‌دارم و پیاده می‌شویم دزدگیر را میزنم و به سمت هیئت راه مےافتیم. به قلم زینب قهرمانی🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_چهاردهم🌻 #پارت_اول☔️ مادر در را باز می‌کند و وارد می‌شود
🌸🍃☔️🌻🍃 -صلواتےبرمحمدوآل محمد... زیرلب صلواتےمی‌فرستم و کتاب دعایم را می‌بندم و داخل کیفم می‌گذارم سخنران شروع به سخنرانےمی‌کند که مینا رو به رویم می‌نشیند و سلام می‌کند رو به الناز می‌گوید -سلام الناز جون خوبے؟چخبر؟ الناز لبخندےمی‌زند و می‌گوید -خیلےممنون سلامتے. -شکر. رو به من می‌کند -کتاب رو آووردے. تازه یادم مےافتد مینا گفته بود کتابش را بیاورم، لبانم را غنچه می‌کنم و چیزےنمی‌گویم. چشمانش را در کاسه می‌چرخاند و می‌گوید -باز این لباشو غنچه کرد آووردی یا نه؟ ابروانم را بالا مےاندازم، چشمانش درشت می‌شود -راحیللللل، مگه من نگفتم فردا از اون کتاب امتحان دارم، خدا بگم چیکارت کنه، الان منه بدبخت چه خاکےبه سرم بریزم. کمےفکر می‌کنم -عا فهمیدم اونروز داشتیم می‌رفتیم رمچاه تو ما‌شین داشتم می‌خوندم بعد اونم برش نداشتم رفتنےمی‌دم. مینا سرش را بالا مےاندازد -ما الان داریم می‌ریم احمد ساعت چهار شیفتش شروع میشه. -عه پس برا چےاومدین هنوز روضه شروع نشده. -از اینجا رد می‌شدیم، احمد گفت بریم نماز و حدیث کسا رو بخونیم بعدش بریم. سویچ را از کیفم برمی‌دارم و می‌گویم -باش پس زنگ بزن بگو چند دقیقه وایسه الان می‌رم می‌آرمش. ماشین را دو کوچه آنورتر پارک کرده بودم و از شانس من چراغ تیربرق هاے کوچه خاموش شده بود و کوچه پر از تاریکےشده بود همانطور که می‌رفتم سویچ را در دستم تکان میدادم که توجهم به ته کوچه جلب شد دخترےدر خود جمع شده بود و پسرےبا موتور جلویش را سد کرده بود بےتوجه به سمت ماشین رفتمو قفل فرمان را از زیر صندلےبرداشتم و به سمتشان پا تند کردم اخم هایم را در هم کشیدم و قفل فرمان را با دودست گرفتم و باصداےمحکم که سعےمی‌کردم لرزشش را پنهان کنم گفتم -ببخشید با خانم نسبتےدارید؟ نیم نگاهےمی‌کند و می‌گوید -مربوط نیست. جلوتر می‌روم -اتفاقا خیلیم مربوطه مگه خودت ناموس ندارےنصف شبےمزاحم ناموس مردم می‌شے؟!! -زیادےحرف می‌زنے... -راه تو بگیر برو تا به صد و ده زنگ نزدم. موتور را خاموش می‌کند و پس از زدن جک موتور به سمتم مےآید -انگارےزبون خوش حالیت نمیشه. چند قدمےعقب میروم که کاپشنش را باز میکند و از دور کمرش زنجیرے بازمیکند با دیدن زنجیر دستانم میلرزد و کمےعقب تر میروم صداےدختر میان هق هقش بلند می‌شود -امیر نکن. زنجیر را تاب می‌دهد که پیش قدمےمی‌کنم و با قفل فرمان ضربه اےبه کتفش وارد می‌کنم تا بیهوش شود اما بیهوش که نشد هیچ باعث جرے تر شدنش شد و ضربه محکم زنجیر روے بازویم نشست درد تمام وجودم را گرفت و باعث بلند شدن دادم شد تعادلم را از دست میدهم و با پیچیدن چادرم لاےپاهایم روےزمین مےافتم و پیشانےام با جدول برخورد میکند صداےجیغ دختر در آن کوچه تاریک گوش خراش ترین صداےجهان بود براےچندلحظه نتوانستم بلند شوم دخترهمچنان جیغ می‌کشید و پسر سعےدر ساکت کردنش داشت دستم را به زمین می‌گیرم تا بلند شوم اما با پیچیدن درد در بازویم دوباره زمین میخورم از سر کوچه دو نفر به سمت ته کوچه می‌دویدند پسر که متوجه آنها شد سوار موتور شد و گازے داد و فرار کرد چشم‌هایم تار می‌دید دستم را روےچشمم میگذارم و دوباره به آن دو نفر نگاه می‌کنم نوار سبز رنگ روےشانه اشان با آرم هیئت یعنےاز خدام هیئت بودند، دختر تند به سمتم آمد و کمکم کرد تا بلند شوم و میان هق هقش با ترس گفت -واےاز پیشونیت داره خون میاد... صداےهق هقش بالا می‌رود -همش تقصیر من بود. آن دو نفر به ما میرسند دختر تند با گریه میگوید -آقا تروخدا کمک کنید الان از حال می‌ره پیشونیش شکسته... صداےحسین باقرےدوست صمیمےمحسن درون گوش هایم میپیچد -خانم سنایےخانم سنایےحالتون خوبه؟!! چشمانم سیاهےمی‌رفت می‌بندمشان تا کمتر اذیتم کنند سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم، صداےنفر دوم درون گوش هایم میپیچد -حسین حالش خوب نیست برو ماشینتو بیار ببریمشون بیمارستان. صدا برایم آشناست چشمهایم را باز میکنم تصویر برایم مبهم است پسرے با کلاه بافت سفید رنگ، چشمهایم را باز می‌کنم که تازه متوجه می‌شوم محمد پسرِخاله زهرا است. آرام زمزمه می‌کنم -من حالم خوبه فقط.... دستم را زیر چادرم میبرم و از جیب مانتویم سویچ را بیرون می‌کشم و به سمت حسین می‌گیرم -این سویچ ماشین اگه میشه بیاریدش بریم دم هیئت. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_چهاردهم #پارت_دوم -صلواتےبرمحمدوآل محمد... زیرلب صلواتےمی‌فرستم و کتاب
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 سرےتکان می‌دهد و سویچ را می‌گیرد و دزدگیرش را میزند بعد از اینکه می‌فهمد کدام ماشین است به سمتش پا تند می‌کند، دوباره چشمهایم را می‌بندم تا کمتر سیاهےبروند و دنیایم را سیاه نشان دهند، ماشین را که مےآورند با کمک دختر سوار ماشین می‌شوم و به سمت هیئت راه مےافتیم وقتےروبروےدر هیئت نگه می‌دارد دوباره با کمک دختر پیاده می‌شوم خانم طاهرےکه دم در ایستاده بود مرا که با آن وضع می‌بیند به کمکم مےآید -یاابوالفضل چیکار کردےباخودت راحیل؟! به سمت واحد خواهران می‌رویم، دراز می‌کشم که خانم طاهرےاز اتاق خارج می‌شود دخترک با همان چشمان بارانےدستمال کاغذی هارا روے سرم فشار میدهد و دماغش را می‌کشد، اخم هایم درهم می‌شود -چقدر گریه میکنےبسه دیگه... صداےهق هقش بیشتر می‌شود، در با شتاب باز می‌شود و خانم طاهرے و مینا و الناز با عجله وارد می‌شوند، مینا رنگ پریده مرا که می‌بیند چشمهایش درشت می‌شود و کنارم زانو می‌زند -چیکار کردے با خودت؟!! دست دختر را از روے سرم کنار میزند و زخمم را نگاه میکند و اخم هایش درهم می‌شود -خداروشکر یه خراش کوچیکه... رو به خانم طاهرے می‌گوید -خانم طاهرےجعبه کمک هاےاولیه رو می‌آرین؟ سپس رو به الناز می‌کند و می‌گوید -الناز بپر یه لیوان آب قند بیار خون ازش رفته فشارش افتاده. الناز هم با همان چشمان نگران راهےمی‌شود با اخم رو به من می‌توپد -رفتےکتاب بیارے یا جنگ؟!! می‌خندم که از درد صورتم جمع می‌شود و با همان حال میگویم -مگه خودت نگفتےایرانےجماعت رو ناموس حساسه؟!! سرےاز روےتاسف تکان میدهد و رو به دختر میگوید -عزیزم شما بگو چیشده از اینکه نمیشه حرف کشید. دختر دماغش را میکشد و هی چ نمیگوید و سرش را پایین مےاندازد، خانم طاهرے و الناز می‌رسند، مینا با دقت زخم سرم را با بتادین شستشو می‌دهد و با باند پانسمان می‌کند، دستش را زیر سرم میگذارد و بلندم می‌کند -بیا این آب قند رو بخور. آب قند را یک نفس می‌خورم و دوباره دراز می‌کشم، گوشےمینا زنگ میخورد: -الوسلام. -احمدجان حال راحیل یکم خوب نیست هروقت دراومدم زنگ می‌زنم. -نه الان بهتره منم یکم دیگه می‌آم. -باشه عزیزم خدافظ. با شیطنت نگاهش می‌کنم و می‌گویم -یه بار نشد به من بگےعزیزم امشب میمردم به دلت میموندا.. اخم هایش را درهم می‌کند -زبونتو گاز بگیر... می‌خندم، خانم طاهرےمی‌گوید -الان بهترے؟!! پلکےمی‌زنم و می‌گویم -آره بابا چیزےنبود. الناز با اخم می‌گوید -آره تو تا خودت رو به کشتن ندےمی‌گےچیزےنیست بگو ببینم چیکار کردےاینطورےشدے. من و منےمی‌کنم و می‌گویم -داشتم می‌رفتم کتاب رو بردارم دیدم ته کوچه یه موتورے جلو این خانوم رو گرفته و نمی‌زاره بره منم قفل فرمون رو برداشتم رفتم با پسره درگیر شدم. چشمان مینا و الناز گرد میشود و خانم طاهرے با خنده می‌گوید -دختر من به تو چےبگم!! مینا با عصبانیت میگوید -تو خجالت نمیکشے؟!!میوفتادےمی‌مردے چے؟ لبانم را جمع میکنم و میگویم -نترس شهید نمی‌شم. با عصبانیت به پشتےتکیه میدهد و میگوید -من حریف زبون تو نمی‌شم. جواب مینا را نمی‌دهم که مانند بمب ساعتے هر لحظه امکان انفجار داشت رو به دختر که حالا سربه زیر یک گوشه نشسته بود می‌گویم -خواهر معرفےنکردے!! با تعجب سر بلند می‌کند و می‌گوید -من؟!! -نه با الناز بودم گفتم دوباره آشناشیم، باشمام دیگه.. لبخند کمرنگےمی‌زند و می‌گوید -من هانیم... خانم طاهرےمی‌گوید -خوش اومدےعزیزم ببخشید اینا حواس برا آدم نمیزارن. در باز می‌شود و صداےنورا درون اتاق می‌پیچد -خانم طاهرے. با دیدن من درآن وضع با تعجب به سمتم مےآید -عه راحیل تو اینجایے؟چرا اینطورےپس؟!! چند قطره باقےمانده ته لیوان را میخورم و میگویم -آقا من مجروحم نمی‌تونم برا همه توضیح بدم. الناز لیوان را برمی‌دارد و می‌گوید -برم دوباره بیارم.. -آخ قربون دستت. به قلم زینب قهرمانے &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سیزدهم که
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 همونطور که قدم میزدیم ، کیک و آبمیوه پرتقالی رو میخوردم . +چرا پرسیدی؟ _چی رو ؟! +خودتو نزن به اون راه بگو چرا عین چی زل زده بودی بهش ؟ _به کی؟ +به پوستر ... _ها؟ نمیدونم یه نیرویی منو جذب کرد . +دَ دَ دَ (دهن کجی) و با حالت چندش و دهن کجی ادامه داد : یه نیرویی منو جذب کرد از کِی تا حالا آهنی شدی و ما خبر نداشتیم. _آنالی مسخره نکن لطفا ... +نکنه میخوای بری؟ _شاید...آره +وایسا ببینم وبا ضرب ، دستش رو از تو دستم بیرون کشید ... _آنالی چته تو ، چرا گارد میگیری؟!! +من چمه تو چته!!؟ دوساعت صدات میکردم جواب نمیدادی داشتی گوله گوله اشک میریختی الانم که داری میگی میخوام برم راهیان نور، میخوای با این سر و وضع بری اونجا وسط اونهمه دختر و پسر بسیجی ناسزا بخوری؟؟ فک کردی میگن بفرمایید گلم ،عزیزم، عشقم ؟؟؟ نخیر، با این سر و ریختی که تو داری با این تیپا پرتت میکنن بیرون صداش خیلی بلند بود... داشت داد میزد ... _آروم باش آنالی آبرومون رفت هیسس باشه من غلط کردم نمیرم اصلا ، آروم باش ... + چی چیو آروم باش؟ میدونی داری خودتو تو چه هچلی میندازی ؟ نه نمیبینی ! کور شدی بای... و با سرعت به طرف درب خروجی دانشگاه رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سیزدهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک ماهی بود که با حمید آقا برای مشاوره میرفتیم و در جلسه آخر آقای محمدی همسر فائزه اعلام کرد مشاوره کافیه و مشکلی برای ازدواج ما وجود ندارد.جداگانه ما را نصیحت کرد و کمی راهنمایی کرد. یک ساعتی هست که از مشاوره برگشته ایم. پدرجان همان روز اول با خانواده من صحبت کرد و به عنوانی مرا از پدرم خواستگاری کرد. مادرم این بار مخالفتی نکردو گفت هرطور خود روژان بخواد ما حرفی نداریم. حالا قراراست شب برای صحبت های نهایی همه به خانه من بیایند. بعد از صرف نهار دستی به سر و گوش خانه کشیدم و به آشپزخانه رفتم . میوه و شیرینی را درون ظرف چیدم. یک ساعتی تاآمدن حمیداقا و بقیه مانده بود، باصدای زنگ در ،دستپاچه شدم .با عجله به سمت در رفتم. _سلام بر دختر بابا با دیدن پدر و مادرم ،روهام و زهرا متعجب شدم _سلام باباجان خوش اومدید .بفرمایید داخل پدرم مثل همیشه مرا با محبت به آغوش کشید. _خوبی بابا _قربونتون بشم من.شما خوبید _الان که عالیم _همش بخاطر مامان خوشگلمه صدای خنده بابا بلند شد در آغوش گرم مادرم فرو رفتم و بغضم را فرو دادم . _سلام مامان،خوبی؟ _سلام عزیزم.ممنونم تو خوبی؟ تا خواستم جوابش را بدهم روهام باخنده گفت _نوبت ما نشد برادر عزیزتر از جانم، او همیشه برایم حامی بود،همیشه پشتم بود و در سخت ترین لحظات تنهایم نمیگذاشت در آغوش مردانه ‌اش فرو رفتم _چطوری عروس خانوم؟ناقلا نگفته بودی برای حمید تور پهن کردی؟ با مشت به کمرش زدم که مرا رها کرد و آغوشش را گرفت _الهی دستت بشکنه بچه ،کمرم شکست _الکی کولی بازی درنیار .تو اصلا اینجا چیکار میکنی تو که انقدر طرفدار حمیدآقایی قیافه بامزه ای به خودش گرفت _بفرما زهرا بانو،نگفتم از طرف دوماد بریم گوش ندادی زهرا محمدکیان،عشق عمه را به آغوش روهام داد _شما بچه رو بگیر فعلا روهام که بچه را گرفت ،زهرا مرا به آغوش کشید _خوبی عروس خانوم؟انگار دیگه از حالا باید بهت بگم زنعمو تا زن اشکش که روی گونه اش چکید سکوت کرد. قلبم به درد آمد،یک روزی زن داداشش بودم و حالا! بغض به گلویم چنگ انداخت. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 در همین هنگام در خانه پدری حلما، سفره ای با سیلقه چیده شده بود. حلما و محمد که وارد خانه شدند، بوی سبزی سرخ شده و نارنج، دهانشان را به تعریف بازکرد. حلما جلوتر از محمد دوید داخل سالن پذیرایی و گفت: +سلام مامانی ...قرمه سبزیه؟ ×سلام گل دخترم، بله به افتخار داماد عزیزم بعد لبخند کوچکی تحویل چشمان محمد داد. محمد هم که متوجه شده بود گل از گل چهره مهربانش شکفت و درحالی که کاسه های ترشی را از مادر حلما میگرفت گفت: -دستت دردنکنه مامان جان مگه شما به فکر من باشی حلما چادرش را از سرش برداشت و روی دست انداخت بعد رو به مادرش گفت: +نو که اومد به بازار کهنه میشه... ×حسودی نکن دخترجان -مامان جان ببین تو این مدت چی کشیدم از بس... و درحالی که لحنش به شوخی تغییر میکرد ادامه داد: -از بس غذا های خوشمزه درست میکنه سه کیلو چاق تر شدم آخه نباید از در رد بشم؟ و صدای خنده مادر حلما و محمد در خانه پیچید. حلما نیم نگاهی به محمد انداخت و چیزی نگفت. دقایقی بعد مادرحلما صدا زد: ×حلما سادات بیا دیگه سفره پهنه مادر -خانم خانما بیا دیگه شوهرت غلط کرد هرچی گفت اما صدایی در جواب نیامد. محمد درحالی که بلند میشد گفت: -کار خودمه باید برم منت کشی ×موفق باشی اما همینکه محمد بلند شد سرش با پارچ آبی که در دستان حلما بود برخورد کرد. پارچ استیل روی زمین افتاد و تمام تن محمد خیس آب شد. محمد دستش را روی سرش گذاشت و نشست. حلما آمد کنارش و گفت: +خاک به سرم چت شد؟ به جون خودم فقط میخواستم یکم خیست کنم نه که سرت بترکه... ×دامادمو دستی دستی کشتی +مامان چ... همان موقع محمد باقی مانده پارچ آب را روی صورت حلما ریخت و با خنده گفت: -زدی آب یخی آب یخی نوش کن +بدجنس داشتم از ترس سکته میکردم -تسلیم خانم جان من همینجا... ×غذا سرد شد دیگه مثلا کارتون داشتم گفتم بیایین -من با اجازه تون برم لباسمو عوض کنم +شرمنده شوهرجان اینجا لباس نداری -خب برا منم مثل خودت یه چند دست لباس میذاشتی ×نی نی کوچولوهای من... +بذار ببینم مامانم چیکارمون داره دیگه -بفرما مادرجان جمعا چهارگوش ما در اختیار شما ×درمورد میلاد...خواستم تا نیومده یه چیزی درموردش بهتون بگم &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 صبح با صدای زنگ ایفون بیدار شدم ،یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ ولم نمیکرد رفتم پایین نگاه کردم دیدم عاطفه اس درو باز کردم با چه عصبانیتی داره میاد ،تو دستشم یه جعبه شیرینی بود خوابم میاومد چشمام به زور باز میشد عاطی: دختره دیونه معلوم هست کجاییی؟ دیگه میخواستم درو بزنم بشکنم -بروسلی هم شدی ما خبر نداشتیم پس عاطی: گوشی وا مونده ت چرا خاموشه ،مجبور شدم زنگ بزنم واسه حاجی ،که گفت نوشته بودی حالت خوب نیست - نترس بابا ،نمردم که ،تازه میمردمم چرخه طبیعت همچنان ادامه پیدا میکرد عاطی: وااااییی از دست تو - حالا بیا بریم بشینیم عاطی جان قربون دستت ،من تا برو دست و صورتمو بشورم یه چایی اماده کن عاطی:: وااااییی روتو برم هی ) رفتم دست و صورتمو شستم اومدم تو آشپر خونه ( - به به چه کردی تووو خانوووم ،الان دیگه وقت شوهر کردنته ،حالا برو پیش اون شهید جونت دست به دامن شو عاطی: نه مثل اینکه کلن قاطی کردی، در ضمن الان باید بریم دست به دامن بشیم واسه جنابعالی نه من ،شما کارتون گیره - واااییی عاطی یادم ننداز اصلا حالم خوب نیس عاطی: چی شده باز - هیچی بابا عاطی: آها به خاطر هیچی منو کشوندی اینجا نه؟ - میگم بهت بزار صبحانمو بخورم چشم خوب حالا شیرینی واسه چی آوردی ،نکنه شوهر گیر اوردی واسم اومدی خاستگاری عاطی: نه خیر ،شما که باید دبه ترشیتونو اماده کنین - عع پس مناسبتش چیه؟ عاطی: آبجیتون داره شوهر میکنه - برو بابا مسخره کی میاد تو رو بگیره عاطی: حالا که یکی پیدا شده - جونه سارا راست میگی؟ عاطی: جووونه سارا ) یه جیغ بنفشی کشیدم که عاطی دستاشو گذاشت رو گوشش( عاطی: دختره خل گوشمو داغون کردی ذوق مرگ شدی نه؟ - وااااییی باورم نمیشه ،حالا اون بدبخت کیه ؟ عاطی : لووووس - ببخشید شوخی کردم ،حالا بگو کیه، وااایییی یعنی به آرزوت رسیدی عاطی: انشاءالله شما هم به آرزوتون برسین - واجب شد منم بیام پیش شهیدت حالا بگو چند سالشه ،چیکاره اس ،چه جوری اشنا شدین عاطی: اوووو یه نفس بکش ،من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم ،درسش تمام شده است توی سپاه کار میکنه واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما - واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم عاطی: قربونت برم من - خوب عقدت کی هست ؟ عاطی: هفته بعد تولد حضرت فاطمه ،با اقا سید تصمیم گرفتیم عقدمون و مزار گلزار شهدا بگیریم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ دروغ چرا دل تنگ شدم؛ دل تنگ حرمی که از پنج سالگی تا الان به آنجا نرفته بودم. از وقتی که به بلوغ دینی رسیدم دلم لک زده بود برای پیاده روی، برای زیارت، برای راه رفتن در بین الحرمین، برای گریه کردن هر سال که محرم میرسید، از ته دل دعا میکردم که امسال زائر‌ امام حسین علیه السلام باشم‌؛ ولی تا الان لیاقت زیارت رفتن نداشتم. از ته دلم‌ دعا کردم‌ امسال بتونم راهی کربلا بشم‌. با پشت دستم، اشک هایی که روی‌ گونه ام سرازیر شده بود را پاک کردم‌ و صورتم‌ را شستم. چایی ریختم و با سینی چایی پیش عمه و مامان اومدم‌. جلوی عمه و مامان چایی گذاشتم‌. تشکر کردند که با خواهش میکنمی جواب دادم‌ و روی مبل نشستم. استکان چایی را بر داشتم و آروم‌ نوشیدم‌. عمه بعد از اینکه چایی ش را خورد عزم رفتن کرد و بلند شد و گفت: _مرضیه جان من‌ دیگه برم دستت درد نکنه زحمت کشیدی مامان هم به تبعیت از عمه‌ از روی مبل بلند شد و گفت: _حالا کجا با این‌ عجله مهدیه، تازه اومدی!! عمه همونطور که چادرش را سرش می کرد،گفت: _قربونت مرضیه جان دیر شده باید برم‌. پرستو خانم منتظرمه! مامان هم که دید عمه کار داره دیگه اصرار نکرد روبه عمه گفتم: _عمه خیلی خوشحال شدم اومدین‌ دوباره بیاین عمه گونه ام را بوسید و گفت: _منم خوشحال شدم عزیز عمه. چشم دوباره میام آروم کنار گوشم گفت: _یادت نره توی این‌ شبها من و دعا کنی! لبخندی‌ زدم‌ و گفتم: _نه عمه یادم نرفته شما هم مارا دعا کنید _انشالله عمه را راهی کردیم و توی خونه اومدیم ‌ مامان رو به من گفت: _نهار میخوری الان گرم کنم؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay