eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
حکایت رفاقت حکایت سنگهای کنارساحله اول یکی یکی جمعشون میکنی تو بغلت بعدشم یکی یکی پرتشون میکنی تو آب اما بعضی وقتا یه سنگهای قیمتی گیرت میاد که هیچوقت نمیتونی پرتشون کنی. #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_سوم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ فرستادم . ولي پشيمون شدم . دلم نمي خواست شکسته شدنم
😍 ❤️ استاد حسن پور -: امين موحد صداي بله اي به گوش رسيد. استاد حسن پور-: موحد کجايي هستي؟ موحد-: اصفهان استاد... از اونجايي که به خاطر محمد نصر خيلي به اصفهان حساس بودم برگشتم ببينم کيه. خو آخه محمد نصر اصفهاني بود ديگه... يا خدا... اينم اصفهانيه؟؟.. نکنه خودشه؟؟.. محمد نصره؟... شايد دماغشو عمل کرده... استاد حسن پور-: من يه دوست دارم توي دانشگاه صنعتي اصفهان... اونم موحده....باهاش نسبتي داري؟موحد-: نه استاد...استاد-: حيف شد... مي خواستم اگه ميشناختيش نمره اتو از الان کامل بدم بري... امين موحد-: نه استاد داداشمس... کلاس ترکيد از خنده. ولي من هم چنان تو بهت بودم. با چشماي گرد به شيده نگاه کردم. اونم دست کمي ازمن نداشت.تقريبا دو ماهه که محمد نصر نامزد کرده. لعنتي از يادم نميره. از ذهنم پاک نميشه. از خاطرم محو نميشه. هر وقت فکر مي کنم از سرم پريده بازم يا اسمش مياد يا صداش يا آهنگ جديدش و بازم بغض من مياد و اشکام و دلتنگيام. سرمو گذاشتم به سجده. -خدايا...خودت کمکم کن...يه راهي پيش روم بذار...نجاتم بده..يه کاري کن..هرکاري که دوست داري...هرکاري که به صلاحمه...خدايا... دارم عذاب ميکشم..از اين که به شوهر کسي ديگه فکر کنم.. گناهه چشم داشتن به مال غريبه ها.... سر از سجده برداشتم. خاطرات اين دو ماه عذاب کشيدنم جلوم مي رفتن. مثل اونروزي که داشتم درس مي خوندم که آتنا به دو اومد توي اتاق و داد و بيداد که محمد نصر رو داره تو تلويزيون نشون ميده. همچين کتابو پرت کردم که فکر کنم جر خورد. مهمون برنامه زنده بود. بغض کردم. با ديدن حلقه اش. مامانم هم نشسته بود و تکيه داده بود به پشتي و داشت نگاه مي کرد. ديگه اراده ام داشت از دستم در مي رفت . سريع يه متکا گذاشتم روي زمين و جلوي تلویزيون و دراز کشيدم تا اشک هام رو کسي جز خدا و صفحه تلوزيون نبينن. يا مثل اونروزي که خونه عمه ام مهموني بوديم و با دختر عمه و دختر عموم به ترتيب مريم و ياسمن توي اتاق حرف مي زديم و مي خنديديم. بچه فسقل هاي خونواده هم توي اتاق پيش ما دم گوش من... نوبت نوبتي آهنگاي محمد نصر رو مي خوندن و همش اسشمو مي بردن. تا جايي که فقط به جاي صداي صحبت و خنده دخترا ، آهنگا و اسم محمد نصر رو مي شنيدم... تاجايي که ديدم بازم سر و کله اين بغض مزاحم پيداش شد. باز عصبي شدم. برگشتم سمت بچه ها و با خشونت زيادي سرشون داد زدم که -: بسه ديگه... سرمو برديد... هي محمد نصر محمد نصر...بيچاره ها هنگ کردن. اتنا -: خب آبجي داريم شعراشو مي خونيم ديگه...براي جلوگيري از ريزش اشکام و رسوا شدنم ، و صدام رو بردم بالاتر . -: اولا شعر نه و آهنگ... دوما اينهمه شعر... خب يچيز ديگه بخونيد...خداروشکر که آتنا مي فهميد چه مرگمه. همش ده سالش بود ولي تنها کسي بود که هميشه هوامو داشت و دردمو مي فهميد. وقتي بغضمو با هزار زحمت فرو دادم و سرمو آوردم بالا ، با نگاه هاي پر از سوال دخترا مواجه شدم . آتنا بلند شد و همه فسقلي ها رو برد بيرون. خدا رو هزار مرتبه شکر که بيشتر از سنش مي فهميد و درکم مي کرد.-: من نمي فهمم چرا اينقدر احمقم خدايا...آخه چرا اينهمه از ازدواجش ناراحت شدم.. با چه عقلي دل بهش باختم و از ازدواجش دارم زجر مي کشم؟... آخه اون مي خواست بياد منو بگيره؟.. ميخواس با من ازدواج کنه؟.. آخه با کدوم عقلي جور در مياد؟... آخه اصلا مگه همچين چيزي امکان داشت؟... اگه قبلا هم امکان داشت ديگه الان به هيچ وجه من الوجوه نداره.. اون ديگه زن داره... عين اين دختر بچه هاي دبيرستاني عاشق يه خواننده شدي.. مثال تو رو عاقل ميدونن.... ديگه دارم از خودم قطع اميد ميکنم... بلند شدم و جانمازم رو جمع کردم و رفتم سراغ کمد لباسام. خير سرم فردا امتحان تربيت بدني داشتم داشتم. آآآآآآخخخخ فردا ادبيات هم داشتمممم... يعني محمد نصر رو مي ديدم. -: اي تو روحت عاطفه .. محمد نصر چيه.. بدبخت اسم داره واسه خودش.. اسمش قشنگه هااااا... امين موحد... اصلا به تو که قشنگ هست يا نيست.. تو همون محمد نصر صداش کن ...به افکار خودم خنديدم يه سوئي شرت برداشتم ، هندزفريو چپوندم تو گوشم زدم حياط تا يکم ورزش کنم . آهنگاي محمد نصرو گوش مي دادم. اصلا اگه صداش نبود درس هم نمي تونستم بخونم. نمي تونستم تمرکز کنم چه برسه به ورزش...تو تموم اين مدت تمام دلخوشيم زير زيرکي نگاه کردن به امين موحد بود .خدا ببخشه منو. -: خو آخه قربونت برم... تقصير خودته ديگه... چرا اينقدر اين بشر شبيه محمد منه؟... محمد تو؟؟؟... هه.. به همين خيال باش...خودمو مشغول ورزشم کردم تا اينکه بالاخره خسته شدم و چشام سنگين شد. پا شدم مسواک زدم و از پله هاي تختم رفتم بالا و شيرجه زدم رو تشک. چند ثانيه اي طول کشيد تا تشک فنري آروم بگيره . يه خنده ريز بي صدا کردم و گوشيمو برداشتم.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
😍 ❤️ يه بار واسه نماز صبح زنگ گذاشتم و يه بار هم واسه هشت صبح که پاشم برم به دانشگاهم برسم. گوشيو طبق عادت هميشگيم خاموش کردم و از تخت آويزون شدم گذاشتمش روي طاقچه...با لذت پتومو کشيدم تو بغلم و به فکر فرو رفتم.به اينکه دلم واسه رمانم تنگ شده.رمان دفاع مقدسي عاشقانه. که به عشق عموي شهيدم نوشته بودمش. -: ديگه خيلي بيش از حد بلا تکليف موندي رمان قشنگم... بذار امتحانام تموم بشه...بهت قول شرف ميدم که ايندفعه واقعا ببرمت واسه چاپ...يهويي مغزم يه جرقه زد. -: چطوره از استاد حسن پور کمک بخوام؟...شايد راضي بشه بخونتش و ببينه چطوره؟اونوقت نظرشم بگه که عالي ميشه...مي تونم ايراداشم رفع کنم....يادم باشه فردا باهاش صحبت کنم...دلم نمي خواست شعراي محمدو از توش پاک کنم. -: خدايا توکل به تو زير لب دعاهايي که هرشب ميخوندم رو زمزمه کردم و خوابيدم. صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب پريدم و طبق عادت هميشگيم به جاي استفاده کردن از اون نردبون خوشگل ، مثل يه چيزي از تخت پريدم پائين. بعد خوردن صبحونه به اتفاق خانواده و طبق معمول شونه نکردن موهام، آماده شدم و راه افتادم سمت دانشگاه. ساعت ده کلاس داشتم ولي به لطف اتوبوس ها دير رسيدم. وارد ساختمون انساني شدم که چند تا از بچه هاي کلاس رو ديدم.اونام مثل من دير رسيده بودن. معلومه منم اين همه تو خوابگاه بزک دوزک مي کردم دير مي رسيدم. باهم سلام احوالپرسي کرديم و يکيشون در رو زد و بقيه با عذر خواهي وارد کلاس شديم و منم که آخرين نفر بودم در رو بستم و دنبال دخترا به راه افتادم. صندلياي کلاسا معمولا سه تا سه تا به هم وصل شده بودن و توي دو رديف پشت سر هم به زمين جوش داده شده بودن. دنبال دخترا به سمت ته کلاس راه افتادم هر کدوم يه جا نشستن و ديدم ديگه جاي خالي نموند. چرخيدم رديفاي اول که معمولا خالي بودن و نگاه کردم.رديف دوم يکي از صندلي ها خالي بود.اونم درست صندلي کنار امين موحد. از خدا خواسته سريع رفتم نشستم سمت راستش. يه نيم نگاه بهم کرد. امين وسط بود من سمت راستش و دوست صميميش وحيد سمت چپش استاد داشت درس ميداد منم سريع وسيله هام رو درآوردم.کتاب و مداد که در آوردم متوجه شدم اين رديفي که من و امين و وحيد نشستيم مخصوص چپ دست هاست. ميز صندلي من که بايد کتابام رو روش مي ذاشتم سمت چپم بود و من بايد به سمت امين متمايل مي شدم. ولي اون کتابش رو گذاشته بود رو پاش و از ميزش استفاده نمي کرد و اين باعث بيشتر نزديک شدنمون به هم مي شد.قلبم داشت از حلقم ميزد بيرون از بس هيجان زده شده بودم. گوشيمو درآوردم و خواستم به شيدا اس بدم. ترسيدم ببينه.منصرف شدم. استاد همينطور داشت درس مي داد ولي من همه حواسم به بررسي تک تک حرکات امين موحد يا همون محمد نصر خودم پرت بود.خم شد دم گوش وحيد يه چيزي گفت. وحيد در يک حرکت بسيار ضايعانه!! خم شد نگام کرد. يه جوري شدم. صداي امين که بيش از حد نزديکم بود رو مي شنيدم که اروم و با حرص به وحيد ميگفت امين-: نگاه نکن تابلوووو...خنده ام گرفته و لذت مي بردم. چون کپيه محمد نصر بود دوست داشتم بهم توجه کنه. خيلي برام لذت بخش بود و همه اين ها به خاطر اين بود که من اونو امين موحد نمي ديدم. اون براي من محمد نصر بود...و ديگه هيچي...سعي کردم خودمو با حرفاي استاد سرگرم کنم . ديگه حواسمو جمع درس کردم. نزديکاي آخر کلاس بود که استاد يه تمريني برامون مشخص کرد و خسته نباشيد رو گفت بالاخره. امين يه کش و قوسي به بدنش داد و همونطور که با وحيد صحبت مي کرد دستش رو باز کرد پشت صندلي من. خودش سريع متوجه شد چه کاري کرده دستشو برداشت و عذر خواهي کرد. بازم خنده ام گرفت.امين سريع از جاش بلند شد و رفت سمت استاد. اي وااايييي من کار داشتم با استاد. منتظر شدم تا کارش تموم شه. عجله داشتم. بايد سريع مي رفتم سلف و بعدش نماز و ازونجام سريع سالن ورزش تا حداقل يکم تمرين کنم واسه امتحان تربيت. امين -: استاد ميشه ايميلتونا بدين؟ استاد حسن پور-: آره... ميخواي تمرينتو ايميل کني؟ امين-: بله...اگه بشد... واااييي چقد شيرين بوووود لهجههه اصفهاااننيييششش... خيلي دوست داشتم. هلاک اصفهان و لهجه اش بودم . گوشيش دستش بود. ايميل استادو نوشت . يهو پسراي کلاس ريختن سر استاد و خواهش و تمنا که استاد جلسه آخره بياين يه عکس بگيريم. اووف اگه واميستادم ديرم ميشد. فوقش هفته بعد به استاد ميگم...اي بابا...هفته بعدم که امتحان پايان ترممونه.همونطور تو فکر بودم و ايستاده بودم که دور و برم شلوغ شد...دخترا واستاده بودن کنارم و داشتن به عکس گرفتن پسرا با استاد نگاه مي کردن. خداييش زشتاشون خيلي خنده دار بود. امين هم قاطيشون شد و گوشيشو داد تا عکاس ازشون عکس بندازه.من مبهوت از اينهمه شباهت ايستاده بودم و زل زده بودم به امين.چقد شباهت؟ آخه خدايا چرا اينهمه شباهت؟ ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
😍 ❤️ بغضم گرفته بود. با سقلمه يکي از دخترا زد به خودم اومدم که ازم پرسيد-: کجا سير ميکني؟ خنديدم و گفتم -: رو ابراااا... جاتون خااللييي بچه ها خندويدن. از کلاس زديم بيرون. غير ارادي به پشت سر نگاه انداختم. امين از جمع پسرا و عکس گرفتنشون جدا شده بود و آروم پشت سر من و دوتا از هم کلاسيام که باهم داشتيم ميرفتيم قدم برمي داشت. چشمم افتاد به چشمش. سريع نگاهمو دزديدم دوستام زودتر به در خروجي رسيدن و باز کردن و زدن بيرون. اومدم برم بيرون که يهو باد درو کوبوند و بسته شد. دست امين زود تر از من دسته در ساختمون رو گرفت و در روبروم بازشد. از جلوي در کشيدم کنار. -: بفرماييد...امين-: شما بفرماييد... يه ببخشيد گفتم و سريع رفتم بيرون. بچه ها پايين پله هاي ساختمون ايستاده بودن و ميخنديدن. براشون زبون درآوردم و اکيپي رفتيم سمت سلف. هر چند غذاي مزخرف دانشگاه مريضم مي کرد و معده ام رو درد مي آورد ولي از مردن از گرسنگي خيلي بهتر بود. بعد ناهار و نماز رفتم سالن ورزش و يکم تمرين کردم تا استاد اومد و امتحان شروع شد. اول امتحان دو رو گرفت . بالاخره نوبت من شد و شروع کردم به دويدن. همه انرژيم رو جمع کردم و در حاليکه زير لب آهنگ مي خوندم مي دويديم. دورهاي آخرم بود و تمام رمقم داشت مي رفت که تازه متوجه تشويق بچه ها شدم. کنار زمين ايستاده بودن برام دست مي زدن و داد مي زدن... -: بدو بدو... عاطفه بدو... آفريننننن -: بدوووو دو دروت مونده بدووووو -:اگه خوب بدوي همه رو تموم کني مي فرستيمت اصفهاناااااا -: بدووووو مي خوام برات بليط اصفهان بگيرم اگه بدوييييي دور آخرم رو زدم و يکم راه رفتم تا قلبم آروم بگيره. حالم که اومد سرجاش ريختم سر بچه ها -: اون حرفا چي بود مي زديیین؟؟ خنديدن مي گفتن همچين بغلت کرد سر کلاس که گفتيم کار تمومه چشام گرد شد -: بغلم کرد؟؟؟؟؟خنديدن و توضيح دادن که منظورشون همون لحظه اي بود که امين طفلکي دستشو اشتباهي گذاشت پشت صندلي من .کلي خنديديم همش مي گفتن در رو هم که برات باز ميکنه..ديگه هيچي ديگه!!!!!!! از سالن که بيرون اومدم زنگ زدم به شيدا شيدا-:سلاممم _: سلاممم...واااييي ششيييييدااا...از ته دل خنديد شيدا-: چي شده بااااززززز؟؟؟ -: شيدا باورت ميشه من يک و نيم ساعت تموم دقيقا کنارِ کنار محمد نصر نشستم؟؟؟خيلي عادي و خونسرد گفت شيدا-: نه...زد تو برجکم . شيدا-: خو تو سوال پرسيدي منم جوابتو دادم ديگه... -: کاري نداري؟ خدافظ بازم قهقهه زد. شيدا-: اي کوفت بگو ببينم چي شده دقم دادي آخه؟ با خنده همه قضاياي نه چندان مهم امروز رو با آب و تاب براش تعريف کردم شيدا-: اوووووو.... عاطي اين امينه رو درياب...چي بود اون محمد نصر قزميت...-: درست حرف بزنا...شيدا-: باشه بابا غلط کردم ... عاقا يعني چي؟... منم مي خوام ببينمش اين امين رو... فقط من نديدم.-:از فضولي بمير...دوتامونم خنديديم و باهم خداحافظي کرديم. تماسم رو که قطع کردم چند ثانيه اي رو به صفحه گوشيم خيره موندم. آهي کشيدم و گذاشتمش توي کيفم و شروع کردم قدم زدن سمت ايستگاه اتوبوس. تو دلم با خودم حرف مي زدم.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
‍ بیــــا منصف باشیم ! معامله ای عاشقــانــه تو برایِ همیـــشه ڪـــنارم بمان و مــــن تا به ابـَـد به دورِ حضورت مـےگردم! تــو برایِ همیــشه بارانـــے بپوش مــن تا همیشه باران مـےشوم می بارم به لحظه هایت تـو بغض ڪـــن مـن اشڪـــ می شوم تـو بخنــــد مــــن شوق مــےشوم تــو ببین، مـن از نگاهت مســـــت مــےشوم بیــــا منصف باشیم ! تــــو برایم تب ڪـن مـــن برایت مـےمیرم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
عشق بازی با خدا و داشته ها مون.mp3
11.92M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
سلام صبح بخیر مهربانان😊☕🌹 🍃🍂روزتون پرازانرژی مثبت ولبریزازعشق خدا بخندوشادباش و شاکرداشته ها ونداشته هات باش امروزخداوند بافرشتگانش همراه شماست😍 #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
رابطه های خروس جنگی.mp3
10.8M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_ششم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ بغضم گرفته بود. با سقلمه يکي از دخترا زد به خودم اوم
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: 😍 ❤️ اخه کي مي تونه جاي تورو تو دلم بگيره محمد نصر؟.. اين حسي که به تو دارم رو به هيچ کس ديگه اي نداشتم و نخواهم داشت... امين هر کاريم که کنه به پای تو نمی رسه... کي ميتونه مثل تو باشه براي من؟... محاله.. محمد يه دونه اس...ديگه فصل امتحاناتم هم رسيده بود و مشغول درس ها شده بودم. يه هفته گذشت و بالاخره روز امتحان پايان ترم ادبيات بود. بعد اين دو امتحان ديگه هم داشتم و خلاص. نيم ساعت زودتر رسيدم سر جلسه امتحان ولي همه اومده بودن. شماره صندليم رو نگاه کردم و نشستم. با چشماي سرگردونم کاملا غير ارادي دنبال امين موحد مي گشتم. چه تيپي زده بود لامصب. معلوم نيست اومده دلبري کي؟ داشت با دوستاش حرف مي زد. هر از گاهي چشم تو چشم مي شديم و سر هر دومون با شرم به زير مي افتاد. کل محرم و صفر رو مشکي پوشيده بود . خدا رو شکر که امروز عوض ش کرده. صداشو مي شنيدم . داشت با لهجه اصفهانيش صحبت مي کرد. منم ازين ور عشق مي کردم. محمد نصر هم اصفهانيه ولي اصلا لهجه نداره...مراقب اومد و امتحان شروع شد. قبل اینکه بخوام چیزی بنویسم يه بار سرمو چرخوندم و ته کلاس رو نگاه کردم . مي خواستم ببينم امين کجا نشسته. همين که سرمو چرخوندم ديدمش. تکيه داده بود به صندليش و خودکارش رو روي چونه اش مي کشيد و داشت نگاهم مي کرد. اوووففف بدجور سوتي دادم. حالا فکر مي کنه عاشق دلخسته اشم...شروع کردم به نوشتن. تا اخر امتحان هم استاد نيومد سر جلسه و من تو فکر اين بودم که چه کار باید بکنم و چطور با استاد صحبت کنم؟ هااااا آرههههه امين ادرس ايميل استادو داره.... يعني بايد ازاون بگيرم؟؟... واااي خجالت ميکشم... چرا اون ؟... نمي شد يکي ديگه؟.. تو همين فکرا بودم که پاشد برگه اش رو داد و رفت بيرون. بعد امتحان هر چقدم منتظر موندم اصلا برنگشت و منم درمونده بودم که چه کنم؟ با هم کلاسيام رفتيم تو محوطه. همينطور داشتيم صحبت مي کرديم و راه مي رفتيم اخرش يه جا وايستاديم . چرت و پرت مي گفتيم و مي خنديديم که يهو وسط خنده چشمم افتاد به امين...دوستاي اونا هم يه گوشه محوطه ايستاده بودن و صحبت مي کردن ولي امين يه قدم دور تر از حلقه اشون ايستاده بود. چشم تو چشم شديم. قلبم ريخت و سريع خنده ام رو فرو دادم. سرشو انداخت پايين و رفت سمت دوستاش. با بچه ها خداحافظي کرديم و متفرق شديم. داشتم مي رفتم سمت ايستگاه که يکي صدام کرد. -: خانم رادمهر...ايستادم. چقد صدا واسم آشنا بود. چرخيدم و روبروم يکي از دوستاي صميمی چهارسال دبيرستانم رو ديدم... زهرا بود...مي دونستم اينجا درس ميخونه ولي نديده بودمش تاحالا. محکم همو بغل کرديم و شروع کرديم به قربون صدقه هم رفتن. اکيپ امين اينا هم رفتن سمت ايستگاه. واقعيتش دانشگاهمون اونقدر بزرگ بود که فقط بايد با اتوبوساي داخل دانشگاه اينور اونور مي رفتيم و به مسجد و سلف و کلاسا و کارهاي اداريمون و خوابگاه مي رسيديم. و ازاونجايي که دانشگاه چند کيلو متر بيرون شهر قرار داشت بعد اينکه اتوبوس ها ايستگاه هاي داخل رو تموم مي کردن از دانشگاه بيرون مي رفتن و بقيه رو تو ايستگاه داخل شهر پياده يا سوارمي کردن و دوباره برمي گشتن دانشگاه. زهرا-: الان چيکاره اي ؟-: زري من بايد آدرس ايميل استادمون رو واسه کتابم پيدا کنم که فقط اون پسره داره...زهرا-: کدوم پسره؟ -: اوناها دارن با دوستاش مي رن.. واييي زري کپپپييههه محمد نصره.. ولي خجالت مي کشم برم ازش بپرسم...زهرا-: چرا خجالت؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: 😍 ❤️ آخه هم رشته ايم هم نيس... يه رشته ديگس...زهرا-: وا چه ربطي داره.. بيا باهم بريم .. منم ببينمش...خنديديم و راه افتاديم -: خداکنه تا حالا سوار اتوبوس نشده باشن که بدبختم همين لحظه ديدمشون که زير سايه يه درخت ايستادن و ميتينگ تشکيل دادن. قلبم داشت مي اومد تو دهنم. انگار که مي خوام با خود محمد نصر حرف بزنم. -: زهرا بيخيال من نمي تونم زهرا-: تو پس چرا ديوونه بازی در میاری ؟.. بيا برو آدرس ايميلو بگير.. خودش که نيس... شبيهشه...رفتيم جلوتر. امين و وحيد پشتشون بهمون بود. زهرا هلم داد. درست پشت سر امين ايستادم. سعي کردم وا ندم که برداشت بد نکنه. صدامو صاف کردم و گفتم -: ببخشيد...يه دفعه اي همه اون ده دوازده تا پسر چرخيدن طرفم. همشونم قد بلند. حالم یهو خیلیبد شد خیلی بد...مي خواستم بگم آقا غلط کردم بذارين برم...هيچ بعيد نبود گريه هم کنم :(((( ولي اقتدار!! به خرج دادم و به هيچ کدومشون نگاه نکردم و روبه امين گفتم -: سلام... بمن گفتن شما ايميل استاد حسن پور رو دارين...امين-:سلام... بله بله -: ميشه لطف کنين بهم بدينش؟ دوستاش که ديدن موضوع به اونا مربوط نيست کم کم خلوت کردن و رفتن. خدايي خيلي خوشم اومد از کارشون . ولي من موندم و امين موحد زير سايه درخت.. اونم چه درختي؟... بيد مجنون... کلا دانشگاه ما پر بود از بيد مجنون. دستشو فرو کرد تو جيباش و شروع کرد به گشتن. اخه بشر آدرس ايميلو ميخواي ازتو جيبت در بياري؟...يه دفعه اي سرشو گرفت بالا و نگام کرد امين-: شرمنده الان همراهم نيس... تو ايميلمه...وايي دلم مي خواست لهجه اشو گاز بيگيرم . نگاهش کردم. عرق سردي رو پيشونيم نشست. عجب چشمايييي... مشکي مشکي.. تا حالا چشم مشکي از نزديک نديده بودم. اونم خيره بود به چشماي من . سريع نگاهشو گرفت و ابروهاشو کشيد توهم و سرشو پائين انداخت. امين-: ميخواين شوما آدرس ايميلدونو بمن بيدين ... من برادون ايميلش ميکونم... -: چشم...چرخيدم طرف زهرا تا ازش خودکار بخوام که گوشيشو درآورد امين -: بفرمايند...ايميلمو گفتم.. انگار که نميتونست تمرکز کنه و کلمات رو پيدا کنه. نميدونم چش بود؟... گوشيشو دو دستي گرفت طرف من... فکم افتاد... منم که تا حالا گوشيه دوميليوني دستم نگرفتم همه بدنم رعشه گرفت... اصفهانيم که بود...اگه خط مي افتاد رو گوشيش بدبخت مي شدم :(((( به خاطر فکرام تودلم داشتم از خنده روده برمیشدم ولي با زحمت آدرسو نوشتم و سريع پسش دادم. ازش عذر خواهي کردم که از دوستاش جاموند و جدا شديم از هم... داشت مي دويد طرف دوستاش و من زير لب گفتم -: نه... تو هيچ وقت اون حس خوبي رو که محمد نصر به من منتقل ميکنه روبهم نميدي.... محمدم يه چيز ديگه اس انصافا...با ضربه زهرا يه مرتبه پريدم هوا. زهرا-: عاطي چقد شبيهش بوووووووودددددد..... لا مصب کپيش بوددد... چقدم شيرين بود... -: خب حالا چشاتو درويش کن خوردي داداشمونو... با شوخي و خنده برگشتيم خونه...ايميلمو چک کردم و ديدم که برام فرستاده آدرسو.. لبخندي زدم و ازش تشکر کردم. بعدش هم به استاد ايميل زدم و ازش خواستم تا رمانمو بخونه و نظر بده. کامپيوتر رو خاموش کردم و رفتم سر درسم. غرق درس بودم که صداي محمد نصر رو شنيدم. البته هندزفريم تو گوشم بود و داشتم آهنگاشو گوش مي کردم ولي اين صدا انگار از بيرون مياومد. دوباره من و بودم و گوشيو و کتابي که پرت شد و پاهايي که با سرعت نور دويدن سمت حال. با اين تفاوت که اين دفعه بابام بدجور مچم رو گرفت...همچين نگام کرد که خودم خجالت کشيدم. بابا-: حالا اگه من صدات مي کردم هيچوقت اينطوري با سر نمي اومدي که با صداي اين نصر دويدي... لبمو به دندون گرفتم و برگشتم سمت تلوزيون. براي جمع کردن گندي که زدم رو به آتنا بلند گفتم -: بازم گل کاشته ... راستي آتنا فردا محمد نصر و زنش رو ميخوان بيارن برنامه سيد علي حسيني... دوباره برگشتم توي اتاق ... آتنا سريع اومد تو اتاق و گفت اتنا-: راست ميگي آبجي؟ يه چشمک زدم بهش و گفتم -: نه بابا ... اون طور گفتم که بابا بفهمه زن داره و فک نکنه عاشق اون پسره قزميتم...تو دلم به خودم دهن کجي کردم و گفتم-: آره جون عمه ات... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: 😍 ❤️ گوشيمو برداشتم و به شيده اس دادم . -: اي لعنت به من که هنوزم با شنيدن صداش يا اسمش حمله مي کنم طرف تلوزيون...جواب داد شيده-: عاطي جونم خودتو اذيت نکن...بيخيال ورژن جديدش بغل دستته...مثلا مي خواست منو بخندونه. دوباره گوشيو کتاب رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندن واسه امتحانم شدم. بالاخره امتحانام تموم شد .دلم مي خواست تا خونه پرواز کنم. واسه اينکه رمانم رو تصحيح کنم. استاد جواب ايميلمو داده بود و ازم خواسته بود براش بفرستم. زود خونده بودش و همه نقاط ضعف و قوتشو برام ايميل کرده. منم واقعا نمي دونستم با چه زبوني ازش تشکر کنم. نمي دونم چرا به تموم شدن و چاپ شدنش که فکر مي کردم يه ذوقي ته دلم پيدا مي شد. از دانشگاه زدم بيرون و راه افتادم سمت ايستگاه اتوبوس. داشتم از جلوي دکه روزنامه فروشي رد مي شدم که نگاهم افتاد به عکس محمد نصر. روي جلد يکي ازمجله ها. قلبم تند تند مي زد. ايستادم و دست بردم و مجله رو برداشتم. اي زهرمار. حالا خوبه عکسشه... اگه خودشو ببيني که لابد شش تا سکته رو با هم ميزني؟...بعدش تيترهاي مجله رو حريصانه دنبال کردم و باز هم ميخکوب شدم «گفتگو با محمد نصر و همسرش» همسر محمد نصر :محمد را به خاطر شهرتش انتخاب نکردم...دوباره بغض گلوم رو به شدت چنگ زد. نمي دونم چرا کسي نمي تونه خوشحاليه منو ببينه. بايد همش ضدحال بخورم. با دستاي لرزونم مجله رو باز کردم و دنبال عکس همسرش گشتم. ولي قبل از اينکه بتونم صفحه مصاحبه رو پيدا کنم بي اراده مجله رو پرت کردم سرجاش و با قدم هاي لرزون از اونجا فاصله گرفتم. آخه خدا... پس کي اين عذاب ها تموم ميشه؟...پس چرا من هنوز نتونستم به زن داشتن اون عادت کنم؟ واستادم توي ايستگاه اتوبوس. اتوبوس مورد نظرم اومد و سوار شدم . تا خونه نيم ساعتي راه بود. خدا مي دونه چقدر پاهامو از زير چادرم چنگ زدم و يا چقدر سعي کردم مثل ديوونه ها جک هاي خنده دار و خاطرات خنده دار واسه خودم تعريف کنم که اشک هام جاري نشن.با هر عذابي که بود مهارش کردم. بالاخره رسيدم . اتوبوس درست سر کوچمون نگه مي داشت. پياده شدم و گرفتم برم کتابخونه و تو اينترنت يه هم اونجا يه گشتي بزنم. اينترنت براي من مساوي بود با محمد نصر. رفتم داخل کتابخونه. گرماي مطبوعي تو صورتم خورد. تازه فهميدم که چقدر سردم بوده و هواي بيرون چقدر يخه. رفتم جلوتر و با احتياط از جلوي قسمت مجله ها رد شدم. جرئت نداشتم سرم رو بيارم بالا و نگاهشون کنم. پشت ميز کتابدار ايستادم و يه باکس خواستم.شماره رو گفت و رفتم توي کافي نت نشستم پشت کامپيوتر.صفحه رو باز کردم وطبق معمول آدرس وبلاگ محمد رو وارد کردم. يه صفحه ديگه هم درکنارش باز کردم که فايل پي دي اف همون مجله لعنتي بود. اول رفتم سراغ وبلاگ . ازدواجشو تبريک گفته بودن.مطالب جديد گذاشته بود و طبق معمول کلی حرفاي مذهبي.داشتم آتيش مي گرفتم ولي عجيب اين آتيش گرفتن برام لذت بخش بود. رفتم سراغ فايل پي دي اف که فقط قسمت مصاحبه محمد نصر بود. خدارو شکر که اسم و عکس همسرش نبود.فقط حرفاشون بود جمله محمد جلو چشمم رژه ميرفتن ، برکتي که بعد از اومدن همسرش وارد زندگيش شده...از آرامشش...از...از...ديگه نميديدم. چشمام پر شده بود. به شدت گرمم شده بود. دستم رو آوردم بالا و محکم چنگ انداختم به اين گلوي لعنتي که مدتها بود راهش بسته شده بود... زيرلب گفتم -: ساکت شو محمد...ساکت شو فقط...داشتم نفس کم مي آوردم. سريع کامپيوتر رو خاموش کردم و بعد پرداخت مبلغ کافي نت از کتابخونه اومدم بيرون. هوا سوزبدی داشت.ولي من هيچي نمي فهميدم.مي ديدم که دستام بيش از حد قرمز شدن ولي چيزي حس نمي کردم. فقط خودم و اين دل بي صاحابم رو فحش مي دادم و محمد و اون دوست مجريشو و همه رو. که چرا اين همه آدم ازون بزرگترن و ازدواج نکردن ولي اين فرتي رفته زن گرفته؟ که چرا من اينهمه مدت ذهنم درگير کسي بوده که دلش پيش کس ديگه اي گير بوده؟ اي لعنت بمن...لعنت به من...اونشب هم با عذاب گذاشت. با کمردردي که داشت بهم هشدار مي داد خواب بيش ازين جايز نيست از خواب بيدار شدم. روز تعطيل بود و همه تو خونه بودن. بيدار هم بودن.اصولا فقط تو خونه آدم تنبلي بودم خيلي ولي جاهاي ديگه نه...زبر و زرنگ بودم يعني دقيقا جاهايي که غريبه بود برام ومن مقید بودم... اصلا خونواده رو که مي ديدم تنبل مي شدم. بلند شدم نشستم لبه تخت و پريدم پائين. پتوم رو تا کردم و انداختم بالا. امروز حالم بهتر بود ولي اخلاقاي عجیب وغریبم هم چنان باهام بود.با چشماي بسته و با رفتن تو در و ديوار خودمو انداختم تو دستشويي.چشامو که باز کردم دماغ و چشم هاي پف کردم رو ديدم و به خودم خنديدم. در واقع حاضر بودم تو در و ديوار برم ولي قبل از شستن دست و صورتم به کسي سلام ندم و کسي رو نبينم. خب اينم يه جورشه ديگه.خودمو تر تميز کردم.
بدون مراجعه به چشم پزشک 👁👓 با دانلود این اپ بینایی خود را محک بزنید دانلود کنید👇👇👇👇
vhealth15T-v21-Eita.apk
12.37M
اپلیکیشنی مخصوص سنجش بینایی با قابلیت تشخیص 👓ضعف بینایی 👓آستیگمات 👓نمره چشم دانلود کنید 👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 اشتباه بعضی از زن و شوهرها اینه که بیشتر روی نکات منفی اخلاقی هم زوم می کنند و سعی می کنند که اخلاق بدِ هم رو تغییر دهند. 👈 به جای اینکه تمام وقت به دنبال حل مشکلات همسرتان باشید سعی کنید نکات مثبت اخلاق همسرتون رو هم در نظر بگیرید. ❎ وقتی روی نکات منفی اخلاق همسرتون زوم می‌کنید؛ آشفته میشید بداخلاق‌تر میشید. حتی اگر حرفی بزنه یا کاری انجام بده که مشکل خاصی نداشته باشه شما اونو خیلی بد تلقی می‌کنید. ✅ ولی اگر نکات مثبتش را ببینید؛ اگر حتی همسرتون کار اشتباهی هم انجام بده راحت‌تر می‌تونید ازش بگذرید چون این کارش رو با خصوصیات اخلاقی خوبش مقایسه می‌کنید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
کاغذهایِ باطله ی دیروز را مچاله کن و دور بریز ... حواست را از دفترِ گذشته ها پرت کن ... همه چیز به تو بستگی دارد ... پس نفسی عمیق بکش ... قلمِ آرامش و خودباوری ات را بردار ، و امروزت را زیبا بنویس ،،، آنقدر که فردا ؛ کاغذ باطله ای برایِ دور ریختن نداشته باشی ! #نرگس_صرافیان_طوفان‌ #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: #قسمت_نهم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برا
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: 😍 ❤️ خانومه-: جالبه... چند سالته؟ وااااااييييي مامان بازم ميخوان تعجب کنن. -: هيجده روي صندلييش صاف شد. خانومه-: جدا؟... اولين اثرته؟ -:بله... خانومه-: الان پيشته؟؟ خوشحال شدم و باذوق بچگونه اي گفتم ...-: يعني چاپش مي کنين؟ خانومه-: عزيزممم.. باعث افتخار ماست که يه نويسنده کم سن داريم...ولي بايد بررسي بشه... خودم مي خونمش... و حالا که اينقد عجله داري خودم کارتو جلو ميندازم... حالا پيشته؟ واي دلم مي خواست بپرم انقد ماچو بوسش کنم که آب لمبو بشه. سريع فلشمو از اعماق کيفم در آوردم و با ذوق گرفتم طرفش. با يه دستش دستم رو گرفت و با دست ديگه اش فلشو از دستم درآورد و گذاشت روي ميزش. بعد با دو دستش دستم رو گرفت و گفت خانومه-: تا حالا نويسنده به اين کوچيکي نديده بودم...خيلي دوست دارم که کارتو سريع بخونم... ميتوني رو من حساب کني... همه سعيمو مي کنم که کارت زود تر راه بيفته مخصوصا که يه بار هم کارشناسي و تصحيح شده... -: حالا چقدر طول ميکشه تا بررسي شه؟ خانومه-: خب ميدوني که اينجا خيلي کتاب مياد واسه چاپ...من ميتونم دو ماهه سر و ته قضيه رو هم بيارم يعني تقريبا تا اواخر اسفند.... بررسي و تاييد که شد بلافاصله ميره واسه چاپ... با ذوق دستشو فشار دادم و مثل يه دوست بهش اعتماد کردم . واي يعني ميشه؟ خانومه-: آره عزيزم ... چرا نشه؟ -:توکل به خدا ...بهم يه چشمک زد و دستم رو رها کرد. توي يه تيکه کاغذ يه چيزي نوشت و گرفت طرفم . دستم رو بردم جلو تا بگيرمش که کاغذو کشيد عقب خانومه-: واي ديدي چي شد؟...از بس ذوق کردم يادم رفت اسمتو بپرسم...بلند خنديدم -: من که اول اول خودمو معرفي کردم ... عاطفه رادمهر...يه ضربه آروم به پيشونيش زد و دوباره کاغذو گرفت طرفم . اين دفعه از دستش کشيدم خانومه-: اين شماره مستقيم همين اتاقه ... اتاق من ... هر از گاهي زنگ بزن و کاراتو پيگيري کن يه چشم قشنگ گفتم . دست برد و فلشو برداشت. بعد اينکه فايل کتابمو ريخت رو سيستمش بهم پسش داد و من با يه دنيا اميد و آرزو اومدم بيرون . چه ذوقي داشتم. الکي خوشم ديگه .-: خدايا همه چيو سپردم به خودت ...هر چي تو بخواي... هر جور تو بخواي ...عيد هم به خوبي و خوشي گذشت. عيد خوبي بود چون سال قبلش استرس کنکور عیدو واسم زهرمارم کرده بود. امروز اولين جلسه کلاسام بعد عيد بود. ديگه صفري نبودم و ترم دومي بودم واس خودم. پامو گذاشتم تو محوطه. سرم تو گوشيم بود و داشتم به زهرا اس ميدادم تا ببينمش. گوشيو گذاشتم تو کيفم و سرم رو آوردم. اولين نفري که چشمام از بين اينهمه آدم ديدنش امين موحد بود . ديگه با هم کلاس هم نداشتيم. سعي کردم نگاه خيره ام رو ازش بگيرم و دنبال زهرا بگردم. پيداش کردم و دويدم طرفش. بعد تبريک عيدو ماچ و بوس رفتيم سمت کلاسامون و بعد کلاس هم با هم در اومديم و راه افتاديم سمت سلف...زهرا-: وااااي عاطي بگو چي شدهههه؟ -: چي شده؟ -: اين ترم من با اين امين موحد هم کلاسيم توي رياضي2...-: واقعا؟... خب ميبينم که خوش ب حالت شدهههه جيغش رفت رو هوا که بمن چه و خوشبحال صاحبش و اين حرفااا رفتيم داخل سلف. تازگيا هميشه قرص معده پيشم بود که نيم ساعت قبل غذا بخورم. چون معدم خيلي درد مي گرفت . بعد دانشگاه رفتم خونه دنبال آتنا که تو خونه حاضر و آماده منتظرم بود. منم لباسامو عوض کردم و با هم ديگه رفتيم سر قراري که با شيدا و شيده داشتيم. از دور سر وکلشون پيدا شد. يه لبخند بزرگ روي لبهام نشست. آتنا-: آبجي اومدن... -: اوهوم...بالاخره تشريف آوردن...بهمون رسيدن . همچين هم ديگه رو بغل کرديم که هر کي ندونه فکر ميکنه چند ساله همديگه رو نديديم. انگار نه انگار که همين دو روز پيش با هم بوديم . امروز روز آزادي بود . شيدا-: بالاخره نمردیم و ديديم یه همچین روزی رو ...-: مگه امروز چه روزيه؟ شيدا-: همينکه بالاخره تونستيم يه بار با خيال راحت بيايم بيرون ... و نگران نباشيم که کسي مارو ببينه ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: 😍 ❤️ پوفي کردم و گفتم -: آره والا... يادته با هزار تابدبختي و دروغ مي پيچونديم بريم يه ساندويچ کوفتي بخوريم؟ شيدا پقي زد زير خنده. شيدا-: آره بابا .... حالا انگار چيکار ميکرديم... فقط ميخواستيم همو ببينيم...شیده-آخه خب تقصیر تو بود که طرفداری شهابو میکردی .باشنیدن اسم شهاب هممون ناراحت شدیم که با غر زدن آتنا و شيده دست از مرورو خاطرات کشيديم و وارد فست فود شديم. بعد سفارش پيتزا يه گوشه دنج و خلوت پيدا کرديم و نشستيم. همين که جام رو تنظيم کردم شيده که روبروم نشسته بود گفت شيده-: خب قاتل ...جديدا کسي رو نکشتي؟ چهارتايي زدیم زیر خنده. يه مدتي بود که تمرين نويسندگي مي کردم . داستان کوتاه مينوشتم واسه مسابقه دفاع مقدس . خب دفاع مقدس و شهادت با هم بودن و از اونجايي که شخصيت هام شهيد مي شدن اينا خيلي حرص مي خوردن و لقب قاتل رو بهم داده بودن. شيدا خودکارشو از کيفش درآورد و گرفت طرفم. شيدا-: زود باش زود باش ....تا معروف نشدي به ما يه امضا بده... -: برو بابا دلت خوشه... شيده-: حال ميده پر فروشترين رمان سال بشه ... -: هيچ يه هفته نيست که وارد بازار شده... ما ازون شانسا نداريم که ... ده نفرن بخرن ضايع نشيم کلاهمونو ميندازيم هوا ... نميخواد پرفروشترين بشه ... با اومدن پيتزا هاي خوشگلي که بهمون چشمک مي زدن بحثمون نيمه کاره موند. شيده يه تيکه از پيتزا شو گاز زد و گفت شيده-: نميشه ... نع .. نميشه... آنتا-: چي نميشه؟ شيده-: هيچي مثل اون قاچاقي بيرون رفتنامون نميشه ... ولي خداييش يه مزه ديگه داشت...همه تاييدش کرديم . آتنا اينطور وقتا که با هم بوديم زياد حرف نمي زد. خوب کاری مي کرد خب ...ماها ازش خيلي بزرگتر بوديم...شيده-: راستي عاطي مگه من بهت نگفتم اون اهنگاي محمدو از توش پاک کن ... چرا گوش ندادي؟ -: ميخواستم پاک کنم ... ولي نشد ...نتونستم ... اصلا بيخيال .. حالا که ديگه گذشت ...بازم محمد ... بازم اسمش ... الان پنج ماهه که نامزد کرده ... هعي... با هزار زور و زحمت بغضم رو همراه پيتزا فرو دادم و گفتم -: بي معرفت چقدم حلقش به دستش مياد ...شيده و شيدا درمونده به همديگه نگاه کردن . روز ها به سرعت پشت سرهم مي اومدن و ميرفتن . هفته هاي آخر ترم دو بود. تو اين روزا همش امين بود و امين ... هر روز مي ديدمش. بر خلاف ترم قبل که فقط هفته اي يه بار مي ديديمش . اين ترم روزي چند بارهم مي شد...اولا همش غر مي زدم که چرا اين بايد آيينه دق من باشه. ولي حالا مي فهمم خدا فرستاده بودش واسه آروم کردن من. وقتي بود آروم بودم. وقتي بود انگار محمد بود. شايد مسخره مي اومد به نظر بقيه ولي اون بوي محمدو مي داد. شايدم ازسر عشق بيش ازحد وعجيبم به محمد نصر زده بود به سرم :( ولي با اينهمه نقش امين موحد تو زندگي من پررنگ تر ميشد بدون اينکه نقش محمد نصر کمرنگ بشه. ولي اطرافيانم ، يعني شيدا و شيده سعي داشتن محمد رو از سرم بندازن. کاملا متوجه بودم که منو با امين موحد مشغول مي کردن. هر وقت مي خواستم در مورد محمد نصر حرفي بزنم ميگفتن اونو ولش کن امين خان که از محمد در دسترس تره...حالش چيطورس؟...خبر جديد؟ رفتار جديد؟ منو وادار مي کردن بهش فکر کنم و رفتاراشو ارزيابي کنم. از سر دلسوزي هم داشتن اينکارا رو ميکردن. متوجه بودم. حق با اونا بود. بايد کم کم محمد رو ميذاشتم کنار. فکر کردن بهش فايده اي هم نداشت؟...دوخط موازي... دل بستن من به محمد چيز غير عادي اي نبود و خيلي از دخترا دچارش بودن... عاشق محمد بودنیا خواننده های دیگه يا بازيگرا يا بقيه آدماي معروف...ولي خودم که ميدونستم اين محبتم بيش از حده... اون مرد واقعي بود واسم... معناي واقعي يه مرد رو داشت.. شايد مخاطب خاصم بود و خيلي داشتم خاصش مي کردم از سر عشق... نميدونم فقط ميدونم که بايد فراموشش کنم؟... ديگه هيچ اميدي نبود... قبل ازدواجش هم نبود... با صداي زهرا از افکارم اومدم بيرون.. محکم خودشو کوبيد رو نيمکت و کنارم نشست زهرا-: دلمممم مبخواد پسررو خفش کنمممم...واي خداااا...خنديديم -: باز چي شده؟ زهرا-: عاطي مسخرم کرد... ديگه دارم رواني ميشم از دستش... خيلي ناراحتم کرده... -: کي؟ ... کي اخه؟...زهرا -: اين يارو موحده... -: خب چيکار کرده مگه؟درست بگو ببينم...خيلي ناراحت بود.. شروع کرد به تعريف کردن.. زهرا-: عاطي من خيلي چاقم؟ خندم گرفت. -: نه چطور؟ برام تعريف کرد که دعواشون شده و امين هم چند تا تيکه انداخته بهش . واي خدا اين پسر چقد شلوغ بود.... زدم زير خنده. زهرا داشت حرص مي خورد. بيشتر از همه از با مزه حرص خوردن زهرا خنده ام مي گرفت... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: 😍 ❤️ زهرا: واي واي واي... دلم مي خواد دونه دونه موهاشو با موچين بکنم جونش دربياد... يعني من اينقد بزرگم که از پشت سر من تخته رو نمي بينه؟ ... اونم کي؟ ... امين نردبون.... واي خداااااااا انقد خنديدم که دلم درد گرفت. زهرا که با تعريف کردن و فحش دادن يکم حالش بهتر شده بود شروع کرد با من خنديدن . خيلي بامزه بود خداييش. بعد دانشگاه زنگيدم به مامان و با کلي خواهش و تمنا و التماس ازش خواستم بذاره يکي دوساعت برم خونه دايي اينا و بعدش بياد دنبالم. بالاخره راضيش کردم و بعد کلاسام رفتم اونجا و هم چي رو براشون تعريف کردم. انقده خنديديم که حد نداشت. شيدا-: واي خيلي پسر باحاليه من بايد ببينمش ... جون من عاطي ...-: خو چطور نشونت بدم؟ يهويي فکری تو مغزم جرقه زد... -: هاااا... فيس بوک... ريختيم سر کامپيوتر و تو اف بي دنبالش گشتيم تا بالاخره پيجشو پيدا کرديم. چه عکساي قشنگي رو گذاشته بود . شيدا-: واااووو ... خوشگلسااا.... -: معلومه... کسي که کپيه محمد باشه خوشگله ديگه ...شيدا-: عاطي خدايي خيلي شبيهشه... -: اينم شانس ماست ديگه... آهي کشيدم و ماوس رو از دستش بيرون کشيدم و رفتم تو پيج محمد نصر... وسط راه نتش قاطي کرد و کامپيوتر هنگ کرد. شيدا-: بيا اينم شانس شماس.. بابا همه عالم و آدم دارن بهت مي گن محمدو بيخيال امين رو عشقه... اين زبون بسته هم با زبون بي زبوني گفت ديگه... يه ربعي طول کشيد نت دوباره درست بشه و بتونم برم تو پيج محمد.. همين که صفحه اش رو باز کرد دهنم اندازه غار باز مونده بود.چشام داشت ا زحدقه ميزد بيرون... مگه ميشه اصلا هم چين چيزي؟؟...عکس امين روي کاور محمد نصر بود...!!!! زبونم لکنت گرفته بود -: شيدااااا.... يعني چي؟؟؟؟ ...اين يعني چي؟؟ شيده-: شايد خودشه... -: زر نزن بابا اين عکس الان تو پيج امين هم بود... تازه اونقدرا هم شبيه نيستن که نشه تشخيصشون داد از هم...شيده-: نميدونم که والا شيدا-: خو شايد فاميلن...-: واو... دو سه روز فکرم فقط مشغول اين قضيه بود که بالاخره تصميم گرفتم دوباره برم چک کنم. هضم اين قضيه واسم خيلي سخت بود. آخرين کلاسو پيچوندم و رفتم سايت. دوباره پيج محمدو چک کردم. اووووفففف همونطور که فک ميکردم اشتباه شده بود. اصلا عکس کاور محمد يه چيز ديگه بود و مدتها بود که عوض نشده بود. زنگ زدم به شيده و بهش گزارش دادم... -: شيده اون عکسه اشتباهي اونجا بودا شيده-: اخه چطوري؟ -: چيزه... خط رو خط شده بود ديگه... ما قبلش تو پيج امين بوديم بعد نت قاط زد و نگو دوتا پيجو روهم باز کرده... شيده-: جل الخالق...چقد تعجبامونو الکي هدر داديم واسه خاطر اون...-: خخخخ همونا بوگو... بعد يکم ديگه صحبت قطع کرديم. محمد يه آهنگ جديد خونده بود. اهنگشو با گوشيم دانلود کردم و هندزفريمو گذاشتم روگوشم و در حاليکه آهنگو پلي مي کردم از سايت زدم بيرون... يه مود غمگيني داشت آهنگش.نشستم روي چمن زير سايه يه درخت تو محوطه. زانوهام رو بغل کردم . باز اين صداي نفساش ديوونم کرد. هواييم کرد. بغضم رو ترکوند. گريه کردم هنوز آهنگ به نيمه هم نرسيد بود. متوجه زهرا شدم که داره مياد طرفم.سريع اشک هام رو پاک کردم . اومد جلو بلندم کرد و خيره شد تو چشمام زهرا -: گريه کردي؟ -: نه واس چي؟ زهرا-: منم پشت گوشام مخمليه...بغضم داشت خفم مي کرد. يهو خودم رو پرت کردم تو بغلش و زدم زيرگريه زهرا-: عاطي چي شدهههه؟؟؟ -: زهرا دارم ميميرم...زهرا: خدانکنه...ديوونه. سرمو ازخودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. چشمش خورد به هندزفريم و قضيه رو فهميد. محکم خوابوند تو گوشم. زهرا-: صد دفعه بهت نگفتم حق نداري آهنگاشو گوش بدي؟... تمومش کن عاطفه... تا کي ميخواي خودتو عذاب بدي آخه؟ هندزفريو با خشونت از گوشم کشيد بيرون و اشکام رو پاک کرد و بغلم کرد. يهو نگاهم رو امين متوقف شد. با يه حالت خاصي ايستاده بود و داشت نگاهم مي کرد. دست دوستشو کشيد و اومدن نزديکتر. زهرا از خودش جدام کرد. دقيقا همون لحظه که امين و وحيد داشتن از کنارمون رد ميشدن زهرا ،هندزفريو ازگوشيم جدا کرد و صداي محمد پخش شد. سريع گوشيو قاپيدم و صدارو بستم.امين يه لحظه ايستاد. سرشو چرخوند به گوشيم يه نگاهي انداخت و رفت. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قلبت را آرام کن یک وقت هایی بنشین وخلوت کن با روح درونت بيشتر لمس و تجربه اش كن نگاه كن به نعمت هايت نگاه کن به اطرافت به خوشبختى هایت به کسانی که می‌دانی دوستت دارند به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند… و از همه مهم تر به حضور خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت گاهی یک جای دنج انتخاب کن گاهی یک جای شلوغ آرامش در حضور خدا را در هر دو پیدا کن هم درکنار شلوغی آدم ها هم درکنج خلوت تنهایی دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن باران را بی چتر بشناس خوشحالی را فریاد بزن و بدان که خدا هميشه با توست. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی منو ببخش.mp3
10.13M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 👇👇👇 @repelayhttps://eitaa.com/romankademazhabi/54 1⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/667 2⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/1405 3⃣ رمان ایه های جنون👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/3673 4⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4099 5⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4195 6⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4590 7⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4949 8⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5271 9⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5423 🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6416 1⃣1⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6738 2⃣1⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7039 3⃣1⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7868 4⃣1⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8266 5⃣1⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8435 6⃣1⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9239 7⃣1⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9348 8⃣1⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10245 9⃣1⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆 (95قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10544 0⃣2⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆 (158قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10955 1⃣2⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆 (123قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/11385 2⃣2⃣شهر اشوب بصورت پی دی اف 👆👆👆 https://eitaa.com/nasemebehesht/393 3⃣2⃣ رمان زیبای من باتو(درکانال اولم)👆👆👆 https://eitaa.com/nasemebehesht/1410 4⃣2⃣ رمان منو به یادت بیار(درکانال اول 👆👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/11240 5⃣2⃣ رمان سهم من از بودنت👆👆👆(46 بخش سه قسمتی) https://eitaa.com/romankademazhabi/11724 6⃣2⃣ رمان قلبم برای تو 👆👆👆 (35 قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/11861 7⃣2⃣ رمان برای من بخون برای من بمون(213قسمت)👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸صبحتون زیبـا و شاد 💕و دوشنبه تون 🌸 خوش آب ورنگ 💕آرزومیکنم 🌸حس خوبِ یک لبخند 💕حس خوب درک یک 🌸نگاه پرمهر 💕حس خوبِ بوییدن عطر 🌸حس خوب زندگی 💕وحس خوب نگاه خدا 🌸سهم امروزتان باشد #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
من توانمند هستم.mp3
5.3M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: #قسمت_دوازدهم_رمان 😍 #برای_من_بخون
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: 😍 ❤️ زهرا زل زده به چشاي قرمز م. زهرا-: چشاتو بخورم... خنديدم. ولي فکرم درگير امين بود. فرداي اونروز موقع نهار داشتم مي رفتم سمت سلف که متوجه شدم قرص معده ام همراهم نيست. بيخيال شونه بالا انداختم و رفتم نهارمو خانومانه میل کردم. بعد نماز برگشتم تو دانشکده و رفتم سر کلاسم. هنوز يه ربع از کلاس نگذشته بود که معده دردم شروع شد. تو تصوراتم دو تا دستام رفتن بالا و کوبيده شدن تو سرم که بدبخت شدم رفت. قرصم همراهم نيست. نيم ساعت اولو تحمل کردم ولي درد معده ام داشت طاقت فرسا مي شد. ديگه نتونستم بشينم و اجازه مرخصي گرفتم و زدم بيرون. داشتم مي مردم. به معنا ي واقعي. تو سالن رژه مي رفتم و گريه مي کردم. جلوي دستشويي هم بودم. صداي پا اومد. اومدم خودمو جمع و جور کنم که ديدم وحيده. با چشاي گرد نگاهم کرد. ولي حرفي نزد. رفت آب خورد و برگشت. صداش زدم -: ببخشيد شما مي دونيد بهداري دانشگاه کجاست؟ وحيد-: پشت سالن برادران... برين ميدون اصلي دانشگاه راهنماييتون ميکنن... تشکري کردم و رفت. آخه آدم چقد بيشعور؟ حتي نپرسيد چمه... مردونگي مرده والا... من اين تنم رو حالا چطور بکشونم اون سر دانشگاه؟... اصلا من چه بدونم سالن برادران کجاس؟ ... واي خدا دارم مي ميرم... درمونده نشستم روي پله و سرمو گذاشتم رو زانوهام. درد امونم رو بريده بود. زار ميزدم. دوباره صداي پا اومد و سعي کردم خفه شم. طرف از جلوم رد شد رفت تو دستشويي. آخه چرا اينا اينقدر ماستن. عين خيالشون نيس که دارم مي ميرم -: مشکلي پيش اومده؟؟ کمکي از دستم برمياد؟ سرمو گرفتم بالا. خداي من. امين بود. اصلا درد معده ام يادم رفت يه لحظه... امين-:ميتونم کمکتون کنم؟ اين يعني ته مردونگي... -: من ميخوام برم بهداري... معده ام درد مي کنه... ولي نميشناسم... حالم يه خورده بده... به اشکام اشاره کرد و گفت امين -: فقط يه خورده؟ واااييي هلاک لهجه اش بودم. امين -: بلند شين من راهنماييتون مي کنم... بذارين برم از بچه ها ماشين بگيرم الان برميگردم... -: نه نه نه ... آقاي موحد شما زحمت نکشين خودم يه جوري مي رم پيدا مي کنم... امين -: خب اگه اينطور راحت نيستين با اتوبوس دانشگاه ميريم.. مي تونيد راه بريد؟ -: نه من منظورم اين نبود.. نمي خواستم شما تو زحمت... امين -: خانم رادمهر بلند شيد الان وقتي اي حرفا نيس... آروم آروم کنارش قدم برمي داشتم تا اينکه رسيديم به ايستگاه. يکم منتظر مونديم و يه اتوبوس خالي اومد. چون وسط ساعت کلاسا بود کسي رفت و آمد نمي کرد. راننده جلو پامون ترمز کرد. از در جلويي اتوبوس به اشاره امين سوار شدم و همون اولين رديف نشستم. امين هم رو پله هاي اتوبوس ايستاد روبروي من و با دستش ميله رو گرفت. نگام مي کرد. من حالم وحشتناک خراب بود و نگاه امين بدترم مي کرد. گاهي آدم معني نگاها رو مي فهمه و هر از گاهي که باهاش چشم تو چشم مي شدم اينو مي فهميدم که نگاهش ناپاک نيست.. در ضمن... از روي عشق و علاقه هم نيست... آخه يه پسر هيجده نوزده ساله چي ميفهمه عشق چيه؟... يه نگاه خاصي بود که نمي فهميدم يعني چي؟... گاهيم حس مي کردم که ميخواد چيزي بگه ولي نمي گفت... آخخخ چي ميشد اگه تو محمد نصر بودي؟.. رسيديم به ميدون اصلي که وحيد گفته بود و پياده شديم. منو تا دم درمانگاه رسوند و ميخواست بازهم بمونه که بزور با کلي تشکر و اينکه از کلاستون کلي عقب افتادين فرستادمش بره. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: 😍 ❤️ تو درمانگاه بعد معاينه يکم قرص به خوردم دادن و زنگ زدم بابام بياد دنبالم... رفتم خونه و تا نزديکاي اذان مغرب استراحت کردم. با صداي تلفن خونه از خواب پريدم ، مامانم گوشيو برداشت و مشغول صحبت شد. نشستم لبه تخت. درد معده ام کاملا خوب شده بود.از ياد آوري مهربوني امين لبخندي نشست روي لبم. مامان وارد اتاق شد مامان-: به چي ميخندي؟؟ديوونه شدي؟...بهتري؟ -: اره خوبم.. گوشيه تلفنو گرفت طرفم مامان-: بيا شيده اس...تلفن رو گرفتم مامان رفت بيرون -: سلام شيده-: سلام.. زنده اي؟ -: به کوري چشم تو بعععلههه شيدا-: اي بابا دلمون صابون زده بوديم حلوا بخوريم حسابي... باز تلفن شما رو اسپيکره؟؟؟؟ شيده-: چي شده بود؟ديوونه چرا اينقدر حواسپرتي... قرصاتو با خودت ببر ديگه... شيدا-: مگه امين موحد واسه آدم حواسم ميذاره؟ شيده-: والا ... گوشيتو جواب نميدادي نگو دست مامانت بود... خدا به جوونيم رحم کرد بالاخره ساکت شدن و بهم مهلت حرف زدن دادن با خنده پرسيدم -: چرا مگه چه گندي زدي باز؟ خنديدن از ته دل . شيده-: بابا مي خواستم بنويسم زير ..... موندي جواب نميدي؟؟.. خدا رحم کرد ننوشتم...مامانت ميديد بدبخت بوديم...سه تايي باهم زديم زير خنده که داد مامانم درومد مامان-: بيا باز شروع کردن به ترتر... شيده-: ديوونه خب جلو امين غش مي کردي ببيني چيکار ميکنه... -: اتفاقا جلو امين غش کردم...صدامو پائين تر آوردم و براشون تعريف کردم که چي شد. کلي تعجب کردن. شيده-: ببينم ... چقد بعد وحيد امين اومد؟ -: تقريبا سه چهار دیقه...شيده-: اي وحيد فضولچه... فوري رفته گزارش داده... شيدا-: عاطي من بايد بيام دانشگاه اين امينو از نزديک ببينم... با شيده خداحافظي کرديم و يکم صحبت کرديم و با شيدا قرار گذاشتيم تا فردا ساعت نه تو ايستگاه داخل شهر دانشگاه باشه و با هم بريم. شب نشستم کلي عکس جديد از محمد نصر درآوردم با گوشيم. و زود هم خوابيدم. صبح شيدا درست ساعت نه صبح تو ايستگاه بود. رسيديم با هم سلام و احوالپرسي کرديم و سوار اتوبوس شديم. يکم دير رسيديم و مجبور بوديم که اول بريم سر کلاس من. بعد کلاس باهم قدم زنون مي خواستيم از ساختمون خارج شيم که من يادم افتاد ديشب عکس دان کردم. گوشيمو آوردم بيرون و عکساي محمد رو آوردم. خواستم گوشيو بگيرم طرف شيدا که امين رو ديدم که از در ورودي ساختمون داشت مي اومد داخل. صدامو تا آخرين حد آوردم پايين... -: شيدا امين ايناها از روبرو داره مياد. شيدا يه نگاه خيلي عادي بهش انداخت و بعدش باهم رفتيم تو گوشيه من و عکساي محمد رو نگاه کرديم. از در ورودي هم زديم بيرون . با صداي بلند و با ذوقي که از نگاه کردن به عکساش تو دلم بود به شيدا گفتم. واي اصلا من اين بشر رو ديدني نيشم شل ميشه...شيدا خنديد.چشمم به وحيد افتاد که کنار در با يکي از هم کلاسياش رو سکو نشسته بود.با تعجب نگاهم کرد. اهميت ندادم شيدا سرشو از توگوشيم آورد بيرون بالاخره و با ذوق گفت شيدا-: واي عاطي چقد سورمه اي بهش ميااااددد...خنديدم و از پله ها رفتيم پايين. بستني خريديم و زير سايه يه درخت نشستيم تو محوطه. -: اووففف ديدي امينو؟ شيدا-: آره از عکسش خيلي قشنگتره ها...به نشونه تائيد سرمو تکون دادم و گفتم -: مبارکه صاحابش... راستي وحيدم اون بود که کنار در نشسته بودا... شيدا-: عههه؟ ... آره ديدمش يه جوري با تعجبم داشت نگاه مي کرد... -: آره.. همشون قاطي دارن... هنوز بستني ام رو تموم نکرده بودم که چشام شد اندازه قابلمه.ای وااااای...شيدا-: چي شد؟؟؟شيدا امين چي پوشيده بود؟؟شيدا دهنش بازموند.چشاش گرد شد شيدا-: يه تي شرت سورمه اي.... يا حسين... پس وحيد به خاطر همين اونطور نگاه مي کرد ؟...واييييي ...عجب سوتي اي داديم جلو وحيد. حالا چه فکرايي مي کنه؟شيدا-: حالا ميذاره کف دست امين.... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay