eitaa logo
سلام فرشته
196 دنبال‌کننده
1هزار عکس
814 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟ندیده، قبول 📌یک فرصت استثنایی داری. می توانی جبران تمام سالهایی که خراب کرده ای را بکنی. یا حتی بالاتر، اندوخته هایت را بیشتر کنی. ☘️خیلی وقت ها عبادات مان را انجام می دهیم. تکلیف از ما برداشته می شود اما معلوم نیست مقبول باشد یا نه. در این فرصت، خدا می فرماید: « عَمَلکُم فیه مقبول» (زاد المعاد، ج 1، ص70) اعمالتان را قبول می کنیم. هر چه قدر هم که ناقص باشد، خدا می گوید می پذیرم. 💎ماه مبارک رمضان، یک چنین ماه عظیمی است. یک چنین سفره ای پهن شده است. تا فرصت هست، استفاده کن. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻ضحی به گوشی نگاه کرد و بلافاصله پاسخ داد: - جانم خانم وفایی جان. نه نرفتم هنوز. باشه چشم... عباس آقا، می یاین بریم اتاق ریاست؟ ظاهرا کارم دارن. - می خوای من بشینم تو ماشین؟ - اگه سختتون نیست با هم بریم. 🔹مجدد، ضحی از نگهبانی رد شد اما این بار با همسرش عباس محمدی. از سراشیبی بالارفتند. نزدیک اتاق خانم دکتر بودند که فرهمندپور، از اتاق خارج شد. پاکت هنوز در دستش بود. نگاهی به ضحی و عباس کرد. قدم سست کرد و ایستاد. دستش را به نشانه سلام، جلوی عباس آورد: - سلام و ارادت. مبارک باشه. - سلام علیکم. ممنونم. 🍀قبل از اینکه ضحی توضیح یا اعتراضی بکند و عباس، سوالی بپرسد که شما؟ گفت: - دکتر فرهمندپور هستم. مزاحمتون نباشم. خیلی خوشحال شدم. - خواهش می کنم. بنده هم خوشحال شدم آقای دکتر. 🔹فرهمندپور خواست حرف دیگری هم بزند اما جلوی خودش را گرفت. نگاه مهربانانه ای به عباس و ضحی کرد و از کنارشان رد شد. نفس عمیق کشید بلکه بوی تن ضحی مشامش را پر کند اما جز عطر گل نرگسی که موقع دست دادن عباس، فهمیده بود، بویی احساس نکرد. خودش را دلداری داد که صبر کن. در آینده، او را بیشتر خواهی دید. از بیمارستان خارج شد. داخل ماشین شاسی بلندش نشست. سر روی فرمان گذاشت و بیصدا، اشک ریخت. به عباس حسودی اش شد. دلش سوخت. حالا ضحی مال دیگری ای بود که او، الان به او دست داده و لبخند زده بود. چقدر سخت بود دست دادن و لبخند زدن به کسی که عشقت را تصاحب کرده باشد. عقلش از این حال نزار، متعجب بود. قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد، با گوشه آستین، اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به عکس ضحی که در گوشی داشت کرد. روی صورتش دست کشید. دکمه کنار گوشی را فشار داد و تصویر ضحی، پنهان شد. سوئیچ را چرخاند و حرکت کرد. 🌸خانم دکتر از دیدن عباس بسیار خوشحال شد. حال و احوال پرسید و به ضحی گفت: - آقای محمدی رو ما چند بار موقع آوردن مجروح تو اورژانس دیدیم. ایشون تا از روند درمان مجروحشون مطمئن نمی شدن، بیمارستان رو ترک نمی کردن؛ با اینکه وظیفه شون فقط رسوندن بیمار هست نه پیگیری اما پیگیری هم می کنند. 🍀بحرینی، ظرف ترافل های کاکائویی را به سمت ضحی گرفت و بفرما زد و ادامه داد: - اصلا برای همین ویژگی شون هست که یادم مونده. 🔹و تعریف کرد که پیرمرد مجروحی را به سختی به بیمارستان آورده بود و به خاطر نبودن پسر و فامیلش، تمام کارهای درمانی را خود عباس انجام داد. از اینکه وقت این دو جوان را با خاطرات، از بین ببرد، شرم کرد و گفت: - غرض از مزاحمت؛ مربوط به این نامه است. ملاحظه بفرمایین. 🔻و کپی آن نامه ای که فرهمندپور به ضحی داده بود را تحویل ضحی داد. ضحی آن را مجدد نگاه کرد و پرسید: - چه عرض کنم؟ - به امضاهای پایین نامه نگاه کنین. - هیئت مدیره بیمارستان آریا هستن. - درسته. غیر از یک نفرشان. شما ایشون رو می شناسین؟ 🔸ضحی به اسم فرهمندپور که ذیل عنوان مجری طرح، اسمش نوشته شده بود نگاه کرد. در کسری از ثانیه حواسش به عباس رفت و جمله ای که بر زبانش آمده بود. آن را عقب راند. نامه را تا کرد و به سمت خانم دکتر گرفت. به چشمان خانم دکتر خیره شد و بدون اینکه نگاهش را بردارد گفت: - نمی شناسمشون خیلی. گذرا دیدمشون. 🔹خانم دکتر بحرینی به چشمان ضحی که چیزی را فریاد می کرد نگاه کرد. صدای فرهمندپور که ادعا کرده بود دکتر سهندی او را خوب می شناسد، در گوشش چرخ خورد. بدون اینکه چیزی بروز بدهد، نامه را گرفت. ظرف شکلات را به آقای محمدی تعارف کرد. عباس و ضحی شکلاتی برداشتند و از اتاق ریاست خارج شدند. عباس به عکس نوشته های روی دیوار کرد و گفت: - فکر کنم هر ماه یا هر چند ماه عکس رو عوض می کنند. حدیث های قبلیو من خونده بودم. اینا نبودن. - واقعا؟ جالبه. نمی دونستم. خیلی اینجا نبودم آخه. - حالا کجا بریم؟ - شما پیشنهادتون چیه؟ - پیشنهادم اینه که بریم.. 🍀از در بیمارستان خارج شدند. عباس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - گلزار شهدا 🌸سوار ماشین عباس شدند. ماشین ضحی، همان جا کنار بیمارستان ماند. عباس سریع و دقیق رانندگی می کرد. ضحی به دنده عوض کردن عباس نگاه کرد و از سرعت عمل دستانش، خوشش آمد: - با این سرعت عمل، شما باید پرسنل اتاق عمل می شدین. نمی خواستی پزشکی بخونی؟ 🍀عباس گلو صاف کرد و گفت: - چرا اتفاقا پزشکی رو دوست دارم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌چقدر قرآن را می شناسید؟ 📌قرآن چه ویژگی هایی دارد؟ 📌چه کارهایی از قرآن برمی آید؟ 📌اصلا انتظاری از قرآن دارید؟ 💎با شناخت هر چیزی، می توان فهمید که چه انتظاری از او و کارکردهایش باید داشته باشیم. با او چگونه رفتار کنیم. برای بهره مندی بیشتر از او، چه کارهایی باید انجام دهیم. ⚡️منظور تفسیر و آیات و معارف اسلامی نیست. منظور خود قرآن است 🌺در ، قرآن را از زبان خود قرآن خواهیم شناخت ان شالله. شنبه تا پنجشنبه، صبح ها، منتظر ما باشید. با ما همراه باشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
*غروب دلگیری است، خدایا رحمی* 🔻گفت: لحظات پایانی این ماه را دریاب. چیزی نمانده. معلوم نیست دیگر کی بشود که اینطور آسمان نزدیک زمین باشد. کی بشود که دستت برسد به ابرها، به ستاره ها. 🔹معلوم نیست تا رمضان بعد زنده باشی و حضور ملائک را لمس کنی. 🔹بشتاب که از لحظات آخر بیشترین بهره را ببری. زیرک باش و از میانبرها استفاده کن. تسبیح تربت به دست بگیر که هفتاد برابرت کند. آیه آیه ختم قرآن کن. ببین اگر خوابت عبادت است، شب زنده داریت چند برابر می ارزد. 🔹بشتاب که خیلی زود دیر می شود و حسرت سودی ندارد. 🔺آه حسرت کشیدم که: لحظات پایانی این مهمانی عزیز مثل خورشید دم غروب می ماند. نمی ایستد خوب ور اندازش کنم به جرم اینکه یک روز کامل وقت داشته ام و عین خیالم نبوده 🔸اما راستش مشکل از چشم هایم است. مثل خفاش عادت کرده به تاریکی و تا غروب نشده نمی تواند این همه نور را تحمل کند. نتیجه اش می شود محرومیت در روز و حسرت هنگام غروب. 🔸کاش این قدر فراموش کار نبودم و برای دیدن ماه رمضان سال بعد فکری به حال این چشم ها می کردم اما یک عمر است که خودم را آزموده ام. خواب غفلت در بین الطلوعین رجب و شعبان می بردم تا خود خروس خوان و یک دفعه پرتم می کنم وسط نور. 🔸اینطور می شود که دیگر چند سال است از همان روز اول، حسرت غروب، دلم را از جا می کند و کار در خوری از دستم بر نمی آید. 🔸محتاج دعای اهل دل هستم. محتاج دعای آنکه همیشه نامه عملم چشمانش را بارانی می کند. محتاج دعای آنهایی که پیشش آبرو دارند. باشد که به نغمه شورانگیز پرستوهای سحر خیز، آب سیاه چشمان خفاشی را شفا دهند. 🖋 @meshkaat135
🔹ضحی به چرخش فرمان زیر دستان عباس نگاه کرد و ادامه داد: - امروز شیفت ندارین؟ - مرخصی زورکی بهم دادن! شما چرا سر کار نبودی؟ - منم به قول شما، مرخصی زورکی دارم. قانون بیمارستانه. دوران نامزدی، عصر به بعد اجازه کار نداریم. باید به کارهای شخصی بپردازیم. - جالبه. نشنیده بودم جایی این طور باشن. 🍀نگاهی به ضحی کرد. لبخند زد و گفت: - پس بیا نامزدی مون رو طولش بدیم که عصرها با هم باشیم. - البته متاهلی هم امتیازات ویژه دیگه داره. 🔹عباس خندید. پایش را از روی پدال گاز برداشت تا سرعت ماشین کمتر شود و بتواند پیچ طولانی ای که برای رفتن به اتوبان، جلویش قرار داشت را رد کند. به آهستگی فرمان را چرخاند و ضحی به سمت او کج شد. دست چپ ضحی را با دست راستش گرفت و لبخند زد. ضحی خجالت زده، دست راستش را به دستگیره در گرفت و خودش را نگه داشت تا پیچ تند تمام شود. وارد اتوبان شدند. عباس دست ضحی را روی دنده گذاشت. گلاژ را فشار داد و با دست ضحی، دنده را عوض کرد. ضحی از این حرکت عباس خنده اش گرفت. عباس هم خندید. سبیل های قهوه ای رنگش، از هم باز شد و ضحی ردیف دندان های سفیدش را از زیر لب های کوچک عباس، دید. تا به حال این طور به چهره مردی نگاه نکرده بود. حس غریبی داشت. عباس نگاه ضحی را احساس کرد. صورتش را به سمت ضحی چرخاند و هر از گاهی، نیم نگاهی به جاده می کرد. لبخند از روی لبهایش کنار نرفته بود. دهان باز کرد و پرسید: - امتیازات ویژه متاهلی رو نگفتی. - حقوق بالاتر، ساعت کار کمتر. استفاده از امکانات باغ و خانه های سازمانی ویلایی برای تفریح. اگر هم بچه داشته باشی ی امتیاز ویژه دیگه هم داره - جالبه. چی؟ 🔹ضحی نگاه از عباس گرفت و به روبرو خیره شد. یاد صحبت های جلسات خواستگاری شان افتاد و گفت: - بازم حقوق بیشتر. امکانات متفاوت. تحصیل رایگان بچه ها در مدرسه. فرصت تحصیلی ویژه. اون طور که من فهمیدم، هر کی زودتر بچه دار شده، از لحاظ تحصیلی جلوتر افتاده - معمولا برعکسه. چطور؟ - البته دقیق نمی دونم ولی انگار درسها متفاوته و اساتید خاصی روی این افراد نظارت می کنند. ضریب امتیازی شون بیشتره. بورسیه خود بیمارستان می شن. علاوه بر برخی خدمات مثل پرستار بچه و .. البته خانم وفایی می گفت که پرستار بچه رو به افراد خاصی و با امضا ریاست می دن. می گفت افرادی که لازمه با بچه کوچک، به کار یا درسشون به صورت جدی بپردازن. می گفت این موارد رو بیشتر تو واحد تحقیقات آزمایشگاه داشتیم. چون پروژه تحقیقی شون مهم بوده و جایگزین براشون نبوده. - سیستم مدیریتی عجیبیه. - بله. عجیب و جالب. منم خبر از این سیستم نداشتم و تازه فهمیدم. 🔸عباس دست عرق کرده ضحی را رها کرد. استخوان بینی اش را خاراند و گفت: - چطور؟ - قبلا آریا بودم. صد و هشتاد درجه متفاوت با اینجا. از همون اول ما رو نسبت به بهار، ترسوندن. وجهه خوبی نداره بین دانشجوها. این طور علیهش تبلیغات کردن. - عجب! 🔹لبخند ماسیده صورت عباس، با دیدن تصاویر شهدا از هم باز شد. به هر کدام می رسید، سر تکان می داد. شهیدی را نشان داد و گفت: - پدر از این شهید خاطرات زیادی تعریف می کرد. نور به قبرش بباره 🍀ضحی نتوانست اسم شهید را ببیند.عباس بلوار را به سمت چپ پیچید. وارد محوطه شد و ماشین را کنار درختی پارک کرد. سریع از ماشین پیاده شد و در سمت ضحی را که تا نیمه باز شده بود، گرفت. ضحی از ماشین که پیاده شد، با دست دراز شده عباس مواجه شد. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و دست مردانه و نسبتا زمخت عباس را گرفت. عباس در سمت راننده را بست. دکمه قفل مرکزی را زد. پرچین ها را رد کرد و گفت: - همیشه اینجا که می یومدم، حواسم به سبزه و درخت و گل های جدید و تازه کاشته شده بود. اما الان، تنها گل من شمایی ضحی جان. - ممنونم از مهربونی تون. - راحت باش ضحی جان. - باشه. راحتم. راستش عادت ندارم. 🌸ضحی سعی کرد بر خجالتش غلبه کند. دستش را که بین انگشتان عباس گیرافتاده بود، کمی بست و دست عباس را فشار داد. عباس برای اینکه ضحی خجالت نکشد، به لبخندی بسنده کرد. حالا به وضوح، حیایی که مادر از آن تعریف کرده بود را در چهره و رفتار ضحی می دید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌چقدر قرآن را می شناسید؟ 📌قرآن چه ویژگی هایی دارد؟ 📌چه کارهایی از قرآن برمی آید؟ 📌اصلا انتظاری از قرآن دارید؟ 💎با شناخت هر چیزی، می توان فهمید که چه انتظاری از او و کارکردهایش باید داشته باشیم. با او چگونه رفتار کنیم. برای بهره مندی بیشتر از او، چه کارهایی باید انجام دهیم. ⚡️منظور تفسیر و آیات و معارف اسلامی نیست. منظور خود قرآن است 🌺در ، قرآن را از زبان خود قرآن خواهیم شناخت ان شالله. شنبه تا پنجشنبه، صبح ها، منتظر ما باشید. با ما همراه باشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💠اولین و مهم ترین 🌟به اطرافت با دقت نگاه کن. خورشید. ماه. آسمان. زمین. گیاهان. درختان میوه. حیوانات و حتی خلقت خود ما انسان ها، همه نعمت های الهی هستیم. خداوند این نعمت های مادی و معنوی را در سوره مبارکه الرحمن بیان کرده است. ☘️قرآن را باز کن. بخوان: الرَّحْمَنُ ﴿۱﴾ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ﴿۲﴾ خَلَقَ الْإِنْسَانَ ﴿۳﴾ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ﴿۴﴾ الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ ﴿۵﴾ وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ ﴿۶﴾ ... 🌺نعمت های شگفت انگیز خداوند، هر کدام جلوه ای خاص دارد اما شگفت انگیزتر می شود وقتی می بینیم که خداوند بعد از بیان صفت رحمانیتش (الرحمن)؛ سخن از تعلیم قرآن آورده است و این آیات، نشان می دهند که مهم ترین نعمتی که خداوند به انسان عطا کرده، قرآن کریم و تعلیم آن به انسان است. ✍️چرا که در سایه تعلیم انسان توسط خداوند و دریافت و یادگیری و تلقی انسان از قرآن است که کمال نهایی خویش را می شناسد و به آن راه می یابد. چه اینکه تا قرآنی در کار نباشد، چنین آموزش و یادگیری و ره پیمودنی در کار نیست. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 23 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸رفته رفته، یخ ضحی هم باز شد و راحت تر با عباس حرف می زد. روزها، طبق برنامه ای که سامانه جامع پزشکان بیمارستان به او داده بود، یا در درمانگاه و بخش اورژانس بود یا در بخش های تخصصی مختلف. بعد از سه هفته، به مدت یک هفته، دو ساعت از تایم کاری اش را باید در کنفرانس های روزانه ای که برگذار می شد شرکت می کرد. بعد از ظهرها، پیجر را که مخصوص کادر بیمارستان بود تحویل می داد و به همراه عباس، به خانواده شهدای آتش نشانی سرمی زدند. اگر نیاز پزشکی ای داشتند، ضحی برطرف می کرد و نیازهای خدماتی و تعمیراتی را عباس. سعی می کردند در کنار هم، به دیگران خدمت برسانند. لابلای همین خدمت ها، همدیگر را بیشتر می شناختند. با هم حرف می زدند. تحلیل و گفت و گو می کردند - بنده خدا سمیرا خانم. خیلی دست تنهاست. کاش می شد برگرده شهرش - فکر نکنم برگرده. 🔸عباس همان طور که به سمت خانه ضحی رانندگی می کرد، رو کرد به ضحی و علت را پرسید. - تو حرفاش می گفت خانواده اش موافق ازدواج با یک آتش نشان نبودن و ی جورایی گفتن اگه رفتی، دیگه برنگرد. - باید به حاج آقا تابش بگم با خانواده اش حرف بزنن. این بنده خدا الان چه گناهی کرده با سه تا بچه. شما هم خیلی زحمت کشیدی ها. وقتی امیر بغلت بود، خیلی تو دل برو شده بودی. خیلی بهت می یومد. 🔹عباس به لبخند ضحی، خندید و ادامه داد: - انگار بدت نیومده! - نه. چرا بدم بیاد؟ بچه داشتن نعمتیه. الحمدلله سمیرا خانم اگه شوهر نداره، سه تا دسته گل داره. خیلی ها هستند بچه دار نمی شن. خیلی ها بچه نمی خوان. هر چی هم باهاشون صحبت می کنم انگار دارم روی سیمان میخ می کوبونم. فرو نمی ره که نمی ره. - خب بچه زحمت داره براشون که این طور فکر می کنن. - چیه این دنیا زحمت نداره عباس جان؟ 🍀ضحی یاد حرفهای همکارانش در بیمارستان آریا افتاد: + دلت خوشه خانم سهندی. خودت مجردی فکر می کنی راحته. بچه داری مال مامانامون بود که ما رو به دنیا آوردن. ما عرضشو نداریم. + شهین راست می گه. ما عرضه که هیچ، وقت هم نداریم. تا می رسیم خونه باید بیفتیم به در و دیوار و گاز و هی بشور و بساب و ی غذایی بزار که این شوهره می یاد چارتا نبنده بهمون. تو خود شوهرش موندیم چه برسه بچه. - چیه یهو ساکت شدی؟ - هیچی. یاد همکارا افتادم. - دلم می خواد ی امیر تو بغلت ببینم. 🔹ضحی که از پنجره به بیرون زل زده بود، با این حرف عباس، لبخندی گوشه لبش پیدا شد و زیر لب گفت ان شاالله. اگر چه فکر نمی کرد صحبت کردن در مورد بچه زود باشد اما هنوز، احساس می کرد توان برداشتن این بار سنگین را ندارد. یاد حرف دایی افتاد: - وظیفه وظیفه است. تفریح نیست. مسئولیت داره. کسی که ادعاش می شه شیعه است، وظیفه داره. مسئولیت داره. تموم شدنی نیست. یکی رو انجام داد، بعدی رو باید انجام بده. از این فارغ شد، بعدی رو باید دست بگیره. شیعه پای کار یعنی این. والا که محب و مسلمون، ریخته تو عالم. 🔸ماشین عباس متوقف شد. ساعت از هفت گذشته بود. ضحی تشکر کرد و دست عباس را برای خداحافظی فشرد: - کاش می یومدی خونه. مامان بابا خوشحال می شدن. - ان شاالله ی فرصت دیگه با مامان می یام. می دونی که حالشون خیلی خوب نیست. - بهشون سلام برسون. اگه به من نیاز بود بگو سریع خودمو می رسونم. 🔹عباس چند ثانیه ای به چهره خندان ضحی نگاه کرد. ضحی از سکوت عباس، دلتنگی اش را فهمید. هر چه محبت داشت در نگاهش ریخت و آن را روانه عباس کرد. عباس به نشانه خداحافظی، دست راستش را تا پیشانی بالا برد. فرمان را گرفت. پا روی دلش گذاشت و پدال گاز را فشار داد. ماشین حرکت کرد. از آینه جلو، ضحی را که هنوز ایستاده بود نگاه کرد و زیر لب گفت: - خیلی دوستت دارم ضحی. 🍀ضحی این را نشنید اما حس کرد. او هم عباس را دوست داشت و خودش از این حس، متعجب بود. کسی که تا چند هفته قبل، هیچ حسی به مرد غریبه ای نداشت، حالا قلبش برای مردی می تپید. ماشین عباس وارد خیابان اصلی شد و از چشم ضحی دور ماند. لبخند روی لب ضحی ماسید. کلید را از جیب جلوی کیفش در آورد و در خانه را باز کرد. 🔸هیچکس در خانه نبود. مادر یادداشت گذاشته بود: "رفتیم خونه دایی. تا دیروقت برنمی گردیم. " ضحی گوشی اش را که خاموش شده بود به برق زد... 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟بهترین کلام 🎧هدفون را روی گوش هایش گذاشت. خیلی زیبا بود. خیلی دل نشین. به الفاظش دقت کرد. با زبان دست و پاشکسته ای که بلد بود، محتوایش را کمی فهمید. پر نکته بود و جالب. روزهای بعد، کارش شده بود خواندن و خواندن و لذت بردن. 🌸لذت بردن از عبارات قرآن کریم که بهترین سخن است. زیباترین کلام و بهترین سخن از نظر الفاظ و عبارات و فصاحت و بلاغت را خداوند در کتابی به نام قرآن، به دست ما انسان ها رسانده است. اگر امکان داشت که کلامی بهتر از قرآن را برای پیامیر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بفرستند، مطمئنا می فرستاد. زیرا خداوند نه جاهل است. نه ناتوان. و نه بخیل است. 📌وجودی که علم محض است، ممکن نیست از بهترین، خبر نداشته باشد. 📌وجودی که قدرت محض است، ممکن نیست نتواند بهترین را خلق کند. 📌و وجودی که بخل در او راه ندارد، ممکن نیست بهترین را نبخشد. 🌺و این بهترین، اکنون، در دستان ماست. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 23 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎شب، بُراقِ عروجِ سالكان ✍️بخش مهمّي از فيوضات معنوي و الهي، طبق بيان قرآن كريم، در شب افاضه شده است. 🌺 تنزّل قرآن در شب پربركت و مبارك قدر است ﴿إنا أنزلناه في ليلة القدر﴾(1)، ﴿إنا أنزلناه في ليلة مباركة﴾(2) 🌼إسراء و معراج انسان كامل نيز در شب است: ﴿سبحان الذي أسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام إلي المسْجد الأقصي الذي باركنا حوْله﴾(3) 🌸موساي كليم(عليه‏السلام) نيز شبانه در محضر خداوند به ضيافت و مهماني مي‏رود. ﴿وواعدنا موسي ثلاثين ليلة وأتممناها بعشْرٍ فتمّ ميقات ربه أربعين ليلة﴾(4) چهل شب، مهمان خداوند بود و از فيوضات الهي بهره‏مند گرديد، كه تورات نيز از آن جمله است. 📌گرچه انسان در روز، هم در محضر خداست ولي فيض شب، بهره خاصّي است كه نصيب انسان مي‏شود. حضور و توجّه و تمركز انسان در شب زياد است و همين سبب قوّت و ازدياد فيض مي‏شود. 🍀نشئه زنده‏داري شب و مناجات و دعا و خضوع شب، نشئه خاصّي است كه باخضوع و مناجات و ذكر روز فرق دارد ﴿إن ناشئه الليل هي أشدّ وَطْئأً وأقوم قيلاً﴾(5) 📌و به همين جهت است كه خداوند به رسول خود فرمود: ﴿ومن الليل فتهجد به ‏نافلةلَكَ عسي أنْ يبْعثك ربك مقاماً محموداً﴾(6) سحر خيز باش و شب راازدست‏مده؛ زيرا كه نافله شب، خضوع و حضور شب، بعثت تازه‏اي است براي تو و اگر مي‏خواهي كه به مقامي والا و محمود مبعوث شوي، شب را رهانكن. پی نوشت: 1. سوره قدر، آيه 1 2. سوره دخان، آيه 3 3. سوره إسراء، آيه 1 4. سوره اعراف، آيه 142 5. سوره مزمّل، آيه 6 📚قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 83 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔸سکوت خانه، دلتنگی اش را بیشتر کرد. لباس هایش را عوض کرد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. قرآن را برداشت و آیاتی که صبح حفظ کرده بود را مرور کرد. گوشی را نگاه کرد. 20 درصد شارژ شده بود. روشنش کرد. چند پیامک پشت سر هم آمد. هنوز پیام ها را نخوانده بود که زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت اف اف رفت. با دیدن عباس جا خورد. به جای اینکه دکمه بازشدن در را فشار دهد، گوشی اف اف را برداشت: - سلام عباس جان. چی شده؟ چرا برگشتی؟ - سلام عزیزم. در رو بزن چیزی نشده. 🔹ضحی دکمه را فشار داد. به سرعت دم در رفت و در ورودی را باز کرد. تا عباس از دالان پوشیده شده از گلهای لوتوسی که پدر هر روز به آن ها رسیدگی می کرد بگذرد، دمپایی را از جا دمپایی برداشته بود و در حال پوشیدنش بود. عباس تندتر قدم برداشت و جلوی ضحی را قبل از آنکه با تک لباس نخی اش بیرون بیاید، گرفت: - چیزی نشده خانم. بریم تو. - مامان حالشون خوبه؟ - گفتن بهترن. بریم تو. اینجا سرده. 🍀ضحی دستش را از دستگیره در برداشت و عقب تر رفت. عباس داخل شد و در را پشت سرش بست. به چشم های نگران ضحی نگاه کرد و گفت: - آقاجون پیام دادن که امشب تا دیروقت خونه نیستیم و من بیام پیش شما بمونم که تنها نباشی. - چی؟ 🔹ضحی به چشم های پر اشتیاق عباس خیره شد. تازه ماجرا را فهمید و نگاهی به سر و وضعش کرد. از لباس راحتی و دخترانه ای که پوشیده بود خجالت کشید. به مچ پایش که از زیر دامن شلواری، بیرون آمده بود نگاه کرد. عباس بدون اینکه وزنش را روی ضحی بیاندازد، دست چپش را گردن ضحی انداخت. انگار که بخواهد در گوشش چیزی بگوید، لب هایش را جلو برد. آن ها را غنچه کرد و روی پوست لطیف گردن ضحی، فرود آورد. 🌼فردای آن شب، زهرا خانم با خانم محمدی تماس گرفت و برای عیادت، منزلشان رفت. عباس سر کارش رفته بود و تا 24 ساعت برنمی گشت. زهرا خانم سوپ درست کرد و آبگوشت بار گذاشت تا خانم محمدی، بیشتر استراحت کند. بخور اسطوخودوس برایش برد و اسپند در خانه دود کرد. کاسه سوپی برد تا سینه های متورم خانم محمدی را نرم تر کند و قوت به جانش برگردد. به سفارش ضحی، قرص جوشان مولتی ویتامین هم درست کرد. لیوان و سوپ را داخل سینی گذاشت و از آشپزخانه موکت شده شان، بیرون آمد. 🌸سینی را روی زمین گذاشت. میز کوچکی که زیر تخت بود را بیرون کشید و سینی را روی آن گذاشت. بشقابی از سوپ کشید و دست خانم محمدی داد. - حسابی شرمنده ام کردین. خودم درست می کردم. حالا سوپ بخورم یا خجالت؟ - نوش جانتون. یک ساعت هم یک ساعته. هر چی بیشتر استراحت کنین زودتر خوب می شین. خانم جان، الان چند وقتیه بچه ها تو عقد هستند. پدر ضحی معتقده که بهتره هر چه زودتر بچه ها برن سر خونه زندگی خودشون. می خواستم نظر شما رو بدونم. - اتفاقا دیشب همین حرف رو به عباس زدم که دست زنت رو بگیر و برو سر خونه زندگی ات. چیه نشستی به پای من پیرزن. 🔹صحبت های دو مادر، ساعت ها طول کشید. خانم محمدی احساس نزدیکی خاصی به زهرا خانم می کرد. از شوهرش برایش گفت و خانه ای که چند هفته قبل از شهادتش، به خواست او، به نام عباس کرده بود. اشک ریخت که حاضر است به خانه سالمندان برود یا در خانه ای تنها باشد اما پسرش خوشبخت باشد. زهرا خانم تپش عشق مادری را در حرفهای معصومه خانم می دید و لذت می برد. به خانه که برگشت، آب نمکی قرقره کرد. اسپند دود کرد و لباس هایش را برای شستن گذاشت. پشت در اتاق ضحی، گوشش را چسباند. سکوت محض بود. آرام در زد. لای در را باز کرد. 🔸ضحی روی تخت، دراز کشیده بود. آمد در را ببندد، ضحی به محض دیدن مادر نشست. هدفون را از گوشش در آورد و بفرمایید گفت. از جا بلند شد. صندلی را برای مادر کج کرد و منتظر شد تا بنشینند. - چی گوش می دی ضحی جان؟ - آیه های قرآن فردا رو. - حفظت خوب پیش می ره؟ - الحمدلله. با پرسیدن های پدر خیلی خوبه. عباس آقا هم هر روز ازم می پرسه. فقط ی مشکلی هست که نمی تونم تند تند بخونم. - عین باباتی. اونم هیچوقت قرآن رو نتونست تند بخونه. ضحی جان، امروز رفته بودم عیادت خانم محمدی. حرف عروسی شما شد. می خواستم بدونم مشکلی با زندگی کردن با مادرشوهرت نداری؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌹تلاوت قرآن 🍀و خضوع در حضور خداوند، 🌸و محاسبه اعمال گذشته 💫و تصميم قطعي براي آينده، 🌙 در دل شب تار ميسّرتر است و لذا مردان الهي حدّاكثر بهره را از شب مي‏برند 📚قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص83 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💥متلاشی شدن 🏔شما ای کوه های بلند و مستحکم که میخ های زمین هستید و او را از پاره پاره شدن، نگه داشته اید؛ معدن های سنگین و ثقیلی را درون خودتان نگه داشته اید؛ با سرمای سخت یخها، از هم نمی پاشید و برف و تگرگ ها، سیل های خروشان و بزرگ و شوینده را تحمل می کنید؛ چه شد که وقتی خدای سبحان، خواست به پیامبرش، نشانی از خود بدهد، بر شما که جلوه گر شد، از هم متلاشی شدید؟ فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ... (1) 🌋 چه شد که وقتی خدای سبحان، آن امانت عظیم را بر آسمان ها و زمین و شما ای کوه های قدبرافراشته عرضه کرد، نپذیرفتید و هراسناک شدید؟ إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَينَ أَنْ يحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا.. (2) 🗻و چه شد که خداوند به وضوح می گوید اگر این قرآن را بر شما نازل می کرد، از خشیت الهی، از هم می پاشیدید؟ لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيةِ اللَّه..(3) ⚡️معلوم است دیگر. آسمان ها و زمین و شما ای کوه ها، وقتی تحمل تجلی ذات اقدس اله را ندارید، مشخص است که تحمل حمل حقیقت قرآن کریم؛ کامل ترین امانت الهی را هم نخواهید داشت زیرا قرآن کریم هم، تجلی ذات اقدس اله است. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 24-26 پی نوشت: 1. اعراف، آیه 143. 2. احزاب، آیه 72. 3. حشر، آیه 21. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍀ضحی از این پرسش ناگهانی مادر جا خورد. به روی خودش نیاورد و گفت: - مشکل که نه اگه خودشون اذیت نباشن. خانم محمدی، مادر شوهر خوبی ان. - همین طوره. به رفتارهاشون مسلط ان. پس اگه مشکلی نداری به عباس آقا بگو تو همین یکی دو روزه، بیان که با حاجی صحبت کنن. به نظرم هر چی زودتر زندگی تون رو شروع کنین براتون بهتره. 🔹مادر از روی صندلی بلند شد. نگاه مهربانش را به ضحی دوخت. نخ نگاهش را در دل بُرید و از اتاق خارج شد. قلبش به تپش افتاده بود. تصور شوهر کردن و نبودن ضحی در این خانه، برایش سنگین بود اما چاره چیست؟ بالاخره که دختر باید برود. با این فکرها، جواب تپش های قلب بی تابش را داد. به آشپزخانه رفت. لیوان آبی نوشید. هنوز آرام نشده بود. وضو گرفت. باز هم وضو گرفت. بسم الله گفت و باز هم وضو گرفت. آرام تر شد. به اتاق رفت. قرآن حاج عبدالکریم را برداشت. سجاده اش را پهن کرد و رویش نشست و مشغول تلاوت شد. 🔖ضحی پیام رسان ایرانی را باز کرد. چند ثانیه ای روی تصویر پروفایل عباس نگاه کرد. دکمه ضبط صدا را زد و حرفهای مادر را برایش گفت. ساعت را نگاه کرد. هشت و نیم گذشته بود. پشت لب تابی که عباس به او داده بود نشست. صفحه بیمارستان را باز کرد. نام کاربری و رمز را زد. دو پیام برایش آمده بود و سیصد و چهل نفر، مطلب آخری که نوشته بود را خوانده و پسند زده بودند. چند سوال ذیل مطلب آمده بود. روی نظرها کلیک کرد و گزینه پاسخ را زد. پاسخ سوالهایشان را که داد، ساعت نه شده بود. اف اف دو بار، تک زنگ خورد. پدر کلید انداخت و داخل خانه شد. ضحی و حسنا و طهورا و زهرا خانم با شنیدن تک زنگ حاج عبدالکریم، دست از کارهایشان برداشتند و به سمت در ورودی خانه آمدند. در که باز شد، پدر، خانواده اش را روبروی خود دید. گُل از گُلش شکفت و گفت: - خدا شماها رو از من نگیره الهی. سلام به همه. سلام.. سلام.. 🔹و تک تک به خانواده اش سلام داد. خرید مختصری که کرده بود را حسنا گرفت. طهورا پالتوی پدر را گرفت و آویزان کرد. زهرا خانم دست حاج عبدالکریم را که دراز شده بود گرفت و فشرد. خداقوت و خوش آمدی گفت. حاجی، دست همسرش را فشرد. آن را باز کرد و چند گلبرگ خشک شده گُل محمدی، کف دست همسرش گذاشت. زهرا خانم گلبرگ ها را بو کرد و یکی یکی، آن ها را کف دست دراز شده ی دخترها گذاشت. ضحی دو گلبرگ گل محمدی که نصیبش شده بود را بو کرد. یکی از گلبرگ ها به بینی اش چسبید. خنده اش گرفت. آن را جدا کرد و داخل دست مشت شده اش نگه داشت. حاج عبدالکریم رو به ضحی گفت: - عباس آقا چطوره؟ بگو دلمون براشون تنگ شده بابا. 🔸ضحی از احوالپرسی پدر خوشحال شد اما جلوی حسنا و طهورا، عکس العمل خاصی نشان نداد. قرار بود خواستگاری طهورا همین آخر هفته برگزار شود و طهورا روی تک تک کلمات و حالات اعضای خانواده حساس شده بود. به آشپزخانه رفت و کمک مادر، سینی بشقاب میوه و شربت گلاب و بیدمشک را آماده کرد. سینی را برداشت و پشت سر مادر به سمت اتاق پدر، حرکت کرد. حسنا از اتاقش بیرون آمد. بشقاب را از توی سینی برداشت و گفت: - اینو من می یارم. تنها تنها می خوای بری پیش بابا؟! 🔹مادر به لحن و شلوغ بازی های حسنا خندید. نگاهی به داخل اتاق حسنا کرد و طهورا را دید که سرمیز نشسته و به صورت جدی، مشغول نوشتن است. برای طهورا صدقه ای نیت کرد و به سمت اتاق حاج عبدالکریم رفت. در زد و داخل شد. حاجی لباسش را عوض کرده و جوراب هایش را در می آورد. - بچه ها بیان تو؟ - بله حتما. بفرمایید دخترا 🔸طهورا صدای بلند پدر را از اتاق خودش شنید. دلش می خواست او هم وارد بگو بخند با پدر شود اما دلش شور می زد. نه برای اینکه تا به حال خواستگار به خانه شان نیامده و او برای صحبت با او، به اتاق ضحی نرفته است؛ دلش شور می زد چون هیچ شناختی نسبت به این خواستگار نداشت. شناخت شناسنامه ای را که نه. آن را پدر تحقیق کرده بود. دوست پدر هم نتیجه تحقیقاتش را نوشته بود و او خوانده بود. هر بار خواسته بود او را تصور کند، نتوانسته بود چهره ای را جلوی چشمش بیاورد. می ترسید. از یک چیز دیگر هم می ترسید و رویش نمی شد با پدر مطرح کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸 عید سعید فطر و حلول ماه شوال بر شما مبارک🌸 🍀الهی که جوایز بسیار عالی و پر نوری را خداوند تبارک و تعالی، در دستانتان گذاشته و بگذارد و این جوایز تا ماه مبارک سال آینده، نه تنها حفظ، بلکه پر بارتر شود به برکت صلوات بر محمد و آل محمد 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
⚡️نزول قرآن از خدای حی قیوم 💠همه موجودات جهان، به ذات اقدس اله، تکیه کرده اند. قیمومیت شان به خداوندی است که نه تنها خودش زنده است، بلکه حیات بخش هم هست. احیاگر هم هست. اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَي الْقَيومُ(1) ☘️چنین خدایی، وقتی قرآن را که تجلی ذات اوست نازل کرده و اعلام می کند که این نزول، از طرف من حی قیوم، بوده است، می خواهد بیان کند که این کتاب نیز، ویژگی حی و قیوم بودن را از من به ارث برده است. نَزَّلَ عَلَيكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ..(2) 🌸تو ای انسان، انتظار زنده شدن توسط قرآن و تلاوت آیات و انس با آن و عمل کردن به دستوراتش را داشته باش. 🍃تو ای انسان، می توانی به این کتاب و تلاوت و انس با او و عمل به دستوراتش، بایستی و استحکام و قوام داشته باشی. او حیات بخشی است که می توانی به آن تکیه کنی. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص27 پی نوشت: 1. آل عمران، آیه 2 2. آل عمران، آیه 3 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨تغییرات آب و هوایی 🌨حال و هوای دلش بدجوری گرفته بود. ابری شده بود و هر از گاهی هم بارانی ریزش می کرد. چند روز، آب و هوا همین بود و آفتاب و نوری، بر چهره اش نمی تابید. غنچه دهانش به لبخند باز نشده بود و سگرمه هایش، در هم فرو رفته بود. به نداشته هایش فکر می کرد. به چیزهایی که دوست داشت و نداشت، فکر می کرد. غم، وجودش را گرفته بود و دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت. 🔖روبروی برگه برنامه روزانه اش نشسته بود و به سه روزی که تیک نخورده، خالی مانده بود نگاه می کرد و از خود می پرسید چرا هیچ کاری نکردم؟ چرا اینقدر حالم بده؟ تا کی قراره این طور بمونم؟ کارامو چه کنم پس؟ ⚡️تصمیم گرفت خودش را از این آب و هوا برهاند. تصمیم گرفت به نداشته هایش فکر نکند. امکانات و موقعیت و چیزهایی که دارد را ببیند ولو اینکه تنها داشته اش، خودش باشد و کتاب هایش. تصمیمش را با نوشتن عملی کرد. برگه ای برداشت و هر چه دارایی داشت، نوشت. دست . پا. مغز. فکر. احساس. قلب. ماهیچه. رباط. عصب... هر خُرده چیزی که داشت را نوشت. برگه های بسیاری پر شد آنقدر که او خسته شد اما داشته هایش، تمام نشده بود. 🔺خواست سر درسش برود اما باز، یار نداشته اش، یادش آمد. غصه خورد. یک لحظه تصمیمش یادش آمد. جریمه تعیین کرد و اولین جریمه اش را داخل صندوق صدقات انداخت. تا اخر شب، خیلی بهتر توانسته بود افکار اضافی رو حذف کند اما هنوز خانه دلش، غمزده بود. فکری به ذهنش آمد. املت درست کرد و به عنوان سحری خورد تا با روزه، هوای گرفته اش را آفتابی کند. 🌺امام علی علیه السلام: نِعمَ العَونُ عَلى أسرِ النَّفسِ وَ كَسرِ عادَتِهَا التَّجَوُّعُ ؛ 🌸گرسنگى ، چه خوب ياورى براى اسير كردن نفْس و شكستن عادت آن است! 📚عيون الحكم و المواعظ : 494 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹عضلات صورت طهورا در هم بود و اضطراب به دلش چنگ می زد. معده اش اسیدی شده بود و اسید تا گلویش بالا آمد. صدای قژقژ اسید بالا آمده در گوشش پیچید. دلش به هم پیچید و تیر کشید. همان طور نشسته، روی معده اش خم شد بلکه آرام شود اما فایده نداشت. درد معده اش بیشتر شد. فکر کرد آخرین بار کی غذا خورده است؟ نتوانست تمرکز کن و جوابی برای سوالش پیدا کند. درد جوشش معده، پهلوهایش را دور زد و به سینه اش زد. انگار خرچنگی معده اش را چنگک می زد و بالا می آمد. قلبش تیر کشید. دولا دولا فاصله صندلی تا در اتاق را رفت و با صدایی که از درد ناگهانی و شدید شده، می لرزید مادر را صدا زد. 🔻اتاق شلوغ بود و صدایش به گوش کسی نرسید. مادر به شوخی های بچه ها و پاسخ حکیمانه پدر را که همه ی چند دقیقه بافته های دخترانش را یک کلاف می کرد و به سمت خودشان می پراند. گوش می کرد. حس عجیبی در قلبش پدید آمد. نگاهش ناخودآگاه به سمت در اتاق رفت. از جا بلند شد. مثل یک خوابگرد، بی اراده و غریزی، به سمت در اتاق رفت. در را بازتر کرد. خواست آن را ببندد اما احساس کرد باید بیرون برود. پا که از در اتاق بیرون گذاشت، با بدن مچاله شده طهورا مواجه شد. - یاصاحب الزمان. چی شده؟ مادر به سمتش طهورا دوید و هم زمان ضحی را با فریاد بلندی صدا کرد. **************** 🔸قطره های سِرُم، پیچش دل طهورا را کم کرده بود و حالا روی تخت، آرام دراز کشیده بود. ضحی برای مراقبت و راحت بودن خیال مادر، پایین پایش، پشت سیستم حسنا نشسته بود. نوشته های استاد حمیدی را می خواند و نکاتی را یادداشت می کرد. وارد صفحه شخصی شد. به نظراتی که رسیده بود پاسخ داد و برخی را ارجاع به فایلهای آموزشی اساتید داد. تصویر لامپی، گوشه بالای صحفه شخصی اش روشن و خاموش می شد. کلیک کرد تا ببیند چیست. صفحه ای برای دریافت ایده و پیشنهاد جلویش باز شد. به طهورا نگاه کرد. آرام بود و چشمانش را بسته بود. همان طور که صفحه ایده را پایین تر می داد گفت: - طهورا جان نگران نباش عزیزم. بسپار دست خدا که اگه صلاحت نباشه خود به خود به هم بخوره. هنوز که ندیدیش. 🔹طهورا گردنش را بالا آورد و گفت: - دِ از همینش نگرانم. آخه نمی دونی چه چیزایی پشت سر این تیپ آدم ها شنیدم. - آره منم شنیدم. ولی چه فرقی می کنه. لباس آتش نشانی. لباس یگان ویژه. لباس پزشکی. لباس پلیس، اینا همه یک لباسه. اون منش و اخلاق فرد هست که مهمه. اینا رو خودتم می دونی. - آره می دونم ولی بالاخره تو زندگی تاثیر می ذاره. همین خود تو. شوهرت ی آتش نشانه. نگرانش نیستی؟ 🔸ضحی به عدد پانزده که جلوی ایده های دریافتی نوشته شده بود نگاه کرد. از این پانزده ایده، دوتای آن پذیرفته شده بود و مابقی معلوم نبود چه بود. فکر کرد من هم باید ایده هایی را پیشنهاد بدهم. برای اینکه طهورا را زیاد منتظر نگذارد، صورتش را به سمت خواهرش چرخاند و چشم در چشم های بی رمق طهورا، گفت: - نگران هستم. چرا. اونم نگران منه. بیمارستان و بیماری و ویروس. اما خب زندگی همینه. بابا همیشه می گه مرگ دست خداست. نه زودتر می یاد نه دیرتر. روزی دست خداست. به موقعش می یاد. حالا تو در رابطه با این خواستگارت نگران چیش هستی؟ - از خیانت. از فقر. از بداخلاقی. از بی مهلی. از تکبر و خودخواهی. 🔹ضحی با خود فکر کرد نکند طهورا هم روی انتخاب همسر آنقدر حساس باشد که این طور دچار اضطراب شده و تاثیرش به هم خوردن سیستم بدنی اش بود. تصمیم گرفت برای او هم وقتی از خانم دکتر روان پزشک بیمارستان بگیرد. تنها جمله ای که گفت این بود: - حق داری. منم همین ها نگرانی هام بوده. - خب چطور تونستی برطرفشون کنی؟ 🍀ضحی به دست راستش خیره شد و گفت: - نتونستم. فقط توکل کردم. شاید هم معامله. - معامله ؟ سرچی؟ با کی؟ - با خدا و حضرت معصومه و امام زمان. همون باری که رفتیم قم. گفتم نگرانی هامو ندید می گیرم و به خاطر زیادکردن نسل شیعه، به خواستگار اشکال نمی گیرم اما خودتون نگرانی هامو مراقبت کنین و اون کسی که شما می پسندین رو بفرستین. - عباس آقا؟ 🔸در کسری از ثانیه، بی توجه به سِرُمی که در دستش بود، به حالت جهش، نشست و گفت: - آره. تو راه برگشت قم دیدیمش. چه جالب. 🔹ضحی فقط لبخند زد. حال طهورا دگرگون شده بود. ضحی صفحه مرورگر را بست. سِرُم را که تقریبا تمام شده بود از دست خواهرش بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟مربی گری ✍️از پروردگار عالمین به انسان: برایت کتابی نازل کرده ام. ☘️انَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ. فِي كِتَابٍ مَكْنُون ... تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ(1) وقتی در قران کریم، تنزّل قرآن را از سوی رب العالمین بیان می کند، دو احتمال مطرح است: 📌 اگر منظور از این عالمین، همه عوالم و جهان هاست، پس قرآن با تکوین و عوالم هستی هماهنگ است. 📌اگر منظور، جهانیان و همه انسان هاست، آنوقت قرآن، برآورنده نیازهای همه انسان ها، در همه عصرها بیان شده است. ☘️جالبی نزول قرآن از سمت خداوندی که رب همه عالم و عالمیان است، این نکته است که بر اساس ویژگی ربوبیت الهی، قرآن نیز مربی ما انسان هاست و فطرتمان را شکوفا می کند. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص28 پی نوشت: 1. سوره واقعه، آیات 77-80 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺آقاجان، باز هم می خواهم به تاسی از شما، دعا کنم. خدا را به خلیفه اش قسم دهم و از او مسئلت کنم. 🍀بارالها، به امام زمانمان، یاری مان کن آن چنان که تو دوست داری، عمل کنیم. یاری مان کن آن چنان که تو راضی هستی، قدم برداریم. یاری مان کن آن چنان که تو می پسندی، وظایفمان را انجام دهیم. یاری مان کن، یاری گر اعتلای کلمه الحق باشیم 🌹به برکت صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🍀ضحی یاد قول و قراری که با خانم حضرت معصومه سلام الله علیها بسته بود افتاد. اینکه زود ازدواج کند. زود بچه دار شود. نسل شیعه را در این برهه از زمان که جمعیت و فرزندآوری کم شده، زیاد کند. یاد حرف عباس افتاد که گفت: دوست دارم یک امیر در بغل تو ببینم و مهربانی های شبی که با هم تنها بودند. قدم اول را او برداشته بود و قدم های دیگر را خدا یکی یکی جلوی پایش می گذاشت. مرور لطف ها و کمک هایی که خدا در حقش کرده بود، بغض به گلویش انداخت. دستش را شست و به اتاق رفت. دفتر سبز رنگ را باز کرد و نوشت: - السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان. سلام آقاجان. قولم یادم نرفته اما باز هم به کمک تان نیاز دارم. رفتن زیر یک سقف آن هم با شرایطی که عباس و من داریم، جز به کمک شما به درستی صورت نمی گیرد. من سر عهدم هستم. 🔸گوشی اش زنگ خورد. از وقتی کار در بیمارستان بهار را شروع کرده بود، مجدد مسئولیت مادران باردار را به عهده گرفته و راهنمایی شان می کرد. حالا هم یکی از همان مادران کم سن و سالی بود که بچه اولش را باردار است و نگرانی های خاص خودش را دارد: - سلام زهرا جان. عزیزم ای وای چرا گریه می کنی؟ اهان. خب. خب. نه گلم اصلا از جات بلند نشو. مادرت کنارت هست؟ بله سلام خانم مهراوی. بله. نه نگران نباشین. تا دو هفته استراحت مطلق باشن. بله. چقدره؟ چیزی هم دیده؟ خب خدا روشکر. تخت دارن؟ خیلی خوب. زیر دوتا پایه های پایین تخت رو دوتا آجر بگةذارید. دقت کنید لق نباشه بیافتن. بله شیب دار بشه که همین طور که جفت و جنین بزرگ می شه، جفت هم بیاد بالا. ان شاالله که مشکلی پیش نمی یاد. 🔹ضحی همان طور که به حرف های خانم مهراوی گوش می داد؛ برگه ای را که ارقام مختلف کم و زیادی را روی آن نوشته بود، برداشت و مبلغی را برای خانم مهراوی، به عنوان صدقه نوشت و ادامه داد: - خوبه که صدقه هم بدین. منم براشون کنار گذاشتم. خیلی عالیه. این چیزی هم که می گم یادداشت کنین. تا دو هفته صبح و شب بخورن. چون گفتین خونریزیشون شدیده. نه اصلا سونوگرافی نیازی نیست مگه اینکه چیزی ببینن. یادداشت می کنین؟ یک عدد زرده تخم مرغ، یک قاشق پودر کاکائو، یک قاشق عسل یا شکر هر کودوم مایل هستند. عسل زعفرانی نباشه فقط. بله. مخلوط کنین مثل شکلات صبحانه می شه. خالی بخورن. ان شالله که خونریزیشون بند می یاد. بله جمع می کنه. حاج خانم، تاکید می کنم استراحت مطلق باشن. فقط برای دستشویی بلند شن. خواهش می کنم. خواهش می کنم. زنده باشین. امری بود در خدمتم. سلامت باشین. خدانگهدار 🍀زیر حرفهایش با امام زمان می نویسد: - آقاجان، یکی از مادرا زنگ زد. چی می گم. شما خودتون شاهدین. مراقبش باشین. ما رو دعا کنین اقاجان. دعای شما اگه نباشه بیچاره ام. فداتون. 🔸خواست دفتر را ببندد که مجدد گوشی اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود: - بفرمایید. سلام علیکم. بله خانم دکتر بحرینی. حال شما؟ نه اختیار دارید. در خدمتم. 🔻ضحی به حرفهای دکتر بحرینی گوش داد و چهره اش در هم فرو رفت. - اگه امکانش هست عذر بنده رو بپذیرین. نه به خاطر ازدواج یعنی بله یک جوری.. راستش 🔸خانم دکتر از او می خواست رابط بیمارستان بهار و آریا بشود و طرح مشترک گروه مامایی را که فرهمندپور آورده بود، قبول کند. نمی دانست بگوید یا نه. لابلای توضیحات خانم دکتر، فکر کرد اگر بگویم مطمئنا خانم دکتر طرح را قبول نمی کند و فوایدی که چند دقیقه ای است برای ضحی توضیح می دهد، به دست نمی آورند. از خانم دکتر برای فکر کردن، زمان گرفت. گوشی را روی میز نگذاشته، برداشت و شماره دایی را گرفت. برای اینکه صدایش بیرون اتاق نرود، بلند شد. در را بست. طول و عرض اتاق را راه رفت و کل جریان را با صدای آرام، برای دایی تعریف کرد. - کار خوبی کردی وقت گرفتی. بهت خبر می دم. 🔹گوشی را قطع کرد. ساعتش را نگاه کرد. حدود ده و نیم شب بود. هر شب این ساعت، با عباس حرف می زد. عکس دونفره شان را از روی گوشی نگاه کرد. دست روی صورت عباس کشید وگفت: - خیلی زحمت می کشی. خدا کمکت کنه. 🔸سر میز نشست. کتاب درسی اش را باز کرد. سعی کرد بخواند اما حواسش به عباس بود. صدای پیامک گوشی بلند شد. رمز گوشی را زد و پیامک را خواند: - خیلی به یادتم ضحی جان. امشب دوتا عملیات داشتیم. دعا کن به خیر بگذره. 🔹پیام را چند بار خواند. خواست جواب بدهد اما فکر کرد شاید عباس هم جوابی بدهد و آن وقت، حرف زدن شان طول بکشد و اشکال داشته باشد. جواب را گذاشت پاداش خوب درس خواندنش باشد. کتاب را ورق زد و صفحه ای که باید می خواند را آورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💠بارگاه کریمانه 🍃صدای وحی، در جانش پیچید: بخوان قرآن را که پروردگار تو، کریم ترین کریمان است. خدایی که بشر را علم نوشتن با قلم آموخت و به انسان، آنچه را که نمی دانست، تعلیم داد. اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ . الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ . عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يعْلَمْ (1) 🌸چه زیبا کلاس درسی است که خدا، معلمش باشد و ویژگی خاص این معلم، کریم بودنش باشد و کتابی را برای تعلیمت، آورده باشد که آوردندگانش هم حتی، کرام برره باشند. (2) ☘️چنین خدای کریمی، نه تنها تو را حین شاگردی ات، تکریم می کند؛ بلکه با کرامت تعلیم و پرورشت می دهد. 🌼آن معلم کریم، کتاب درسی این کلاس، یعنی قرآن را هم متصف به صفت کریم کرده است(3) تا وقتی از او می آموزی، از کریم بیاموزی و کریمانه، آموزش ببینی. 🌸هیچ اهانتی در بارگاه تعلیم الهی نیست. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 28-29. پی نوشت: 1. سوره علق، آیات 3-5 2. سوره عبس، آیات 15 و 16: بِأَيدِي سَفَرَةٍ . كِرَامٍ بَرَرَةٍ . 3. سوره واقعه، آیه 77 : إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷🌷 💠نحوه قرآن خواندن ! 👌فرمایشات حضرت علامه روحی فداه 🎶سخنرانی؛ کوتاه ⏰مدت زمان؛ ۱دقیقه 🌷🌷🌷🌷 📛استفاده از مطالب با مشخصات کانال مجاز است. 🆔@Erfan_Qoran ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🦋``╯ ┗`` \╲‌
🔹هر چه ضحی احساس شادابی و آرامش می کرد، سحر می سوخت و حسادت، وجودش را تکه تکه کرده بود. با تعقیب کردن ضحی، آدرس منزل نامزدش را پیدا کرده بود و حالا با فرهمندپور، سر اینکه چطور رابطه شان را خراب کنند، بحث می کرد. - فایده نداره. بورسیه اش هم بکنی دست زنش رو می گیره می بره خارج. باید رابطه شونو خراب کنیم. شما اگه می خوای باهاش ازدواج کنی، باید شوهره رو حذف کنی. نه اینکه زیر بال و پرش رو بگیری. - خود اینم ی جور حذف کردنه. ضحی که اهل خارج رفتن نیست؟ - دلتون خوشه. ضحی پاش بیافته اهل همه چی هس. ندیدی اون شب آوردمش پارتی. با چادرش اومد ولی اومد. اینی که من شناختم، خارج هم می ره ولی با چادر. به نظرم همون ی راهکار بیشتر نیست. رابطه شون رو خراب کنیم. خودمم بلدم چطوری. بالاخره حساسیت هاش دستمه. ناسلامتی دوست صمیمی هستیم. 🔸فرهمندپور از سحر خواسته بود بیاید تا ضحی را بیشتر بشناسد. دلش برای ضحی تنگ شده بود و دلش می خواست یک نفر در رابطه با او برایش حرف بزند. همین که از ضحی حرف می زد، خوشحال می شد. پکی به سیگار زد و گفت: - هنوز نفهمیدم شما دو نفر چرا با هم دوستین. - چون با هم احساس قدرت می کنیم. - عجب. درسته! ▪️پک دیگری به سیگارش زد و نقش قدرت را در رابطه این دو دوست ناهمگون فهمید: - ضحی از تحمل آدمی که خلاف عقیده اش رفتار می کنه احساس قدرت می کنه و شما از خراب کردنش جلوی بقیه و استفاده از مزایای عنوان پزشکی اش! 🔻فرهمندپور جمله آخر را خیلی جدی و پر زهر گفت. سحر، شمشیر تیز نگاهش را به فرهمندپور فرو کرد. در ماشین را باز کرد و تقریبا از ماشین بیرون پرید. قبل از اینکه در را ببندد، همان نگاه را به فرهمندپور روانه کرد و ضربه اش را فرود آورد: - خودتو چی می گی که با این جلال و جبروتت، عاشق ی بچه مذهبی شدی! 🔸در را محکم بست. فرهمندپور شیشه ماشین را پایین داد تا جمله ای که در صورت سحر، چرخ می خورد، بیرون بریزد: - تو آتلیه رو بزن و شوهرشو بکشون اونجا. بقیه اش با من. 🔻فرهمندپور سر تکان داد. سحر با همان افاده ای که آمده بود، پشت کرد و رفت. نگاه فرهمندپور به رفتن سحر بود اما برایش ذره ای کشش نداشت. او ضحی را با وقار و حیا و متانتی که داشت می خواست. امثال سحر را در کوچه و خیابان به راحتی می توانست پیدا کند. ماشین را حرکت داد و جلوی دانشگاه ایستاد. 🔹دانشجوهایی که داخل و خارج می شدند را برانداز کرد. دنبال کسی می کشت و دست آخر بعد از چند ساعت، پیدایش کرد. لباس اسپورت راه راهی پوشیده بود و کلاه مشکی بافتنی سرش گذاشته بود. کلاسور چرم مشکی رنگ کارکرده ای زیر بغل گرفته بود و لابد از حجم معلومات دانشجوی جوان، در حال ترکیدن بود. منتظر شد تا از دانشگاه که بیرون برود. چند دقیقه ای کنار خیابان ایستاد. کمیی جلوتر رفت تا با خط اتوبوس راهی شود. فرهمند پور با ماشین به سمتش رفت. بوق زد و با چند جمله، او را راضی کرد که سوار ماشین بشود و تا ایستگاه مترو، او را برساند. 🔸جوان، سوار شد. فرهمندپور چند سوال صوری از دانشگاه و درس ها پرسید و فهمید رشته معماری است. از پایان نامه اش پرسید و همان طور که حدس زده بود، به پول نیاز داشت. پیشنهاد کار آتلیه را به او داد و گفت اگر بخواهد می تواند با سرمایه او، یک آتلیه راه بیاندازد. جواد، محو حرفهای فرهمندپور شده بود. شماره اش را گرفت و قرار شد تماس بگیرد. 🔻بعد از پیاده کردن جواد دمِ دو ایستگاه جلوتر، با چند بنگاه املاک تماس گرفت و مضنه یک واحد آپارتمان 60 متری را پرسید. هم برای گروه می خواست و هم برای آتلیه ای که قرار بود راه بیاندازد. حدس زده بود سحر چرا آتلیه را پیشنهاد داده. نگاهی به برگه ای که شماره جواد روی آن نوشته شده بود کرد. برای اینکه زمان را از دست ندهد، مجدد جلوی دانشگاه رفت تا جوان دیگری را برای کارش تور بزند. کسی را می خواست که واسطه معامله اجاره یک واحد آپارتمان شود و از او، ردی باقی نماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
دهش های رحمانی 📌ما انسان ها، با دیدن منظره گرسنگی یا اظهار نیاز شخصی، عاطفه مان تحریک می شود. قلبمان را رحمتی فرا می گیرد و برای کمک، چیزی به او اعطا می کنیم. اما خداوند رحمان و رحیم، مبرا از این است که چیزی، عاطفه اش را برانگیزد تا رحمانیتش را عرضه کند. 🌱رحمتی که از جانب خدای متعال مطرح است، رحمتی است که نقص موجودات را به کمال برساند و از طریق هدایتی که انجام می دهد، کمال آن موجود را به او، عطا کند. به خاطر همین رحمت است که ما خلق شده ایم. اما خداوند، رحمانیتش را با نزول قرآن، کامل کرده و رحیمیتش را به ما نشان داده است. حاء ميم. تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ (1) ✨و این می شود که قرآن، نه تنها از سوی خداوند رحمان و رحیم، نازل شده، بلکه او را رحمت آور و رحمت ده بر ما قرار داده است. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 29 پی نوشت: 1. سوره فصلت، آیه 1-2 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte