eitaa logo
طناز
9.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
136 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
طناز
#پارت_۳۱۹ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مجبورم می‌کنه برگردم خونه. بالشتم رو برمی‌دارم،
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. - با امید حرف زدم مطمئن نیستم. - چی واضح تر از اینکه خودش اون لباس و رو تختی ها رو جمع کرد و اونجا بود؟ - من تا نبینم باور نمی‌کنم. - من باید برم تهران پدربزرگم رو ببینم، نمی‌تونم بیخیالش بشم مهدیار. مهدیار جوابی نمیده. - اگه مطمئن بشم این کار مهدیس بوده تحمل نمی‌کنم و انتقامم رو می‌گیرم. باید با شما ها مثل خودتون رفتار کرد، من بارها دست دوستی سمت خواهرت دراز کردم اما نتیجه اون شد این اتفاق. - خودم فردا پیگیری می‌کنم طناز من اینجا چغندر نیستم غیرت دارم خودم می‌فهمم. پوزخند می‌زنم و نگاهم رو ازش می‌گیرم. با دلخوری نفسی می‌کشه و به آشپزخونه میره و چای برای خودش دم می‌کنه. نزدیک دو ماهه فرار کردم و یک هفته از رابطه مون می‌گذره و از روز اول این رابطه فقط دعوا بوده و دردسر. باید می‌رفتم دیدن آقاجون، حالا که اون سکته کرده شاید دیگه کسی مانع دیدار من و مامان نباشه! _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۲۰ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. - با امید حرف زدم مطمئن نیستم. - چی واضح تر از ای
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. صبح با نوازش دست مهدیار از خواب بیدار می‌شم. باورم نمی‌شه بالای سرم نشسته و داره با یک غم و حسرت عجیبی نگاهم می‌کنه و صورتم رو نوازش می‌کنه. حالت نگاهش متاثرم می‌کنه با بغض لب می‌زنم: مهدیار من... انگشتش رو میذاره روی لبم و زیر گوشم لب می‌زنه: وقتی بچه بودیم، من توی باغ یک خرگوش پیدا کردم و برات آوردم. می‌خواستم جبران جوجه هایی که کشته بودم رو در بیارم. آخه دلم با دیدن اشک چشم هات لرزیده بود. وقتی خرگوش رو تو دستم دیدی خیلی ذوق کردی همه اشتباهتم رو بخشیدی و کنارم نشستی و همراه با هم با اون خرگوش بازی کردیم. یاد خاطره خرگوش سفید خاکستری تو باغ می‌افتم، چقدر اون خرگوش رو دوست داشتم. چون مهدیار برام خریده بودش. انگار ما هر دومون همیشه سعی داشتیم عشقی که بهم داشتیم رو با زیر سایه دشمنی پنهان کنیم. _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۲۱ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. صبح با نوازش دست مهدیار از خواب بیدار می‌شم. باورم
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - من اون خرگوش رو مدتها داشتمش تا اینکه مامان بخاطر حساسیتش گذاشتش تو حیاط اون فرار کرد. خیلی براش گریه کردم مهدیار خیلی. - می‌خوام ببخشیم طناز خواهش می‌کنم به این بخشش نیاز دارم. من رو ببخش که نمی‌تونم گناه پدرت رو فراوش کنم و تو رو با چوب اون گناه می‌زنم. - مهدیار کاش همه چیز درست بشه. پشت دستم رو می‌بوسه و می‌گه: درست میشه نترس. مانتو سبز لجنی که ست پیراهنش رو برای مهدیار خریده بودم می‌پوشم. اونم روی پیراهنش کت و شلوار می‌پوشه و با هم به سمت تهران حرکت می‌کنیم. قرار عقد رو عقب می‌اندازه و همه مدارک از جمله حکم دادگاه برای عقدمون و شناسنامه ها رو بر می‌داره. توی ماشین خیلی عصبی و بداخلاق و دست منی که براش لقمه صبحونه گرفتم رو پس می‌زنه. - می‌ریم بیمارستان دیدن حاجی بعدش که مطمئن شدی فرستادن اون لباس کار من نبوده همین امروز عقد می‌‌کنیم خیال من راحت بشه. سکوت می‌کنم مهدیار کلافه است با کمی خشم می‌گه: چشمت رو نشنیدم. - چشم هر چی تو بگی. لبخندی خسته می‌زنه و پشت دستم رو نوازش می‌کنه: چی میشد عقد می‌کردیم بعد می‌رفتیم تهران؟ - من دلم می‌خواد مادرم تو عقدم حاضر باشه حالا که حاجی می‌خواد من رو ببینه یعنی من رو بخشیده یعنی می‌تونم برگردم کنار خانوادم و یک عقد درست و حسابی بگیرم. یعنی دیگه اون دختر فراری که عروسیش از هم پاشیده نیستم. _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.‌ ‌ ‌
طناز
#پارت_۳۲۲ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - من اون خرگوش رو مدتها داشتمش تا اینکه مامان بخا
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - تو فقط فکر خودت و انتقامت هستی، هیچ فکر غرور من رو کردی؟ می‌دونی الان خاله و دایی هام چه برخوردی با مادر بیچارم دارن؟ می‌دونی زن عمو سهیلا و عمه فخری چیا پشت سرم می‌گن؟ اشک از گوشه چشمم چکه می‌کنه. مهدیار بی طاقته نفس عمیقی می‌کشد و دست طناز رو فشار می‌ده: گریه نکن فسقلی من... صدای زنگ موبایل میاد. بابا محمده صدا این طرفم میاد: سلام پسر مرضیه گفت عقد رو عقب انداختی. - آره بابا جون فراموش کردم زنگ بزنم ما تو راه تهرانیم. حاجی سکته کرده می‌خواد طناز رو ببینه. نتونستم به خواسته طناز نه بگم. - خوب کردی بابا جان دل عروسم رو نشکن، بذار پدربزرگش رو ببینه شاید کدورت ها برطرف که نه کمرنگ تر بشه حداقل مهناز خانم و بقیه تو مراسم عقد دخترشون باشن. - عمه مرضیه چه طوره بابا؟ - بهش قضیه حاجی رو گفتم دل نگرانه احتمالا خودم میارمش تهران. بی بی رو می برم خونه مهدیس بعد میام. با قطع تماس منم که حسابی پلکم گرم شده بی توجه به مهدیار می‌خوابم و به ذهن پریشونم استراحت میدم. _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۲۳ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - تو فقط فکر خودت و انتقامت هستی، هیچ فکر غرور من
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. آقاجون توی بیمارستان خصوصی نزدیک عمارت بستری شده بود، سهیل آدرسش رو بهم داد. با دیدن مامانم تو بخش با سرعت به سمتش پر کشیدم، خبر داشت برگشتم به بهونه ملاقات آقاجون برگشته بود. عطر تنش رو بو می‌کشم، انگار تازه میفهمم چقدر دلتنگشم و نبودش چه بلایی سرم آورده. - مامان جون طاها کجاست؟ - سپردمش به سهیلا. - مامان سپهر که دیگه دنبال خون و خونریزی نیست؟ - نه دخترم فعلا رفته خواستگاری دختر سرهنگ حسینی از ترس پدرزنشم شده خطا نمیره. مهدیار پشتم ایستاده مامان رو که می‌بینه جلو میاد و با مهربونی سلام میده. مامان ولی با دلخوری جوابش رو میده: سلام از ماست. - انگار ازم دلخورید مهناز خانم. - خوب فهمیدی آقا مهدیار، نمی‌دونم گذشته رو یادت میاد یا نه؟ ولی من تا تونستم به حق فرشته و فرخنده خوبی کردم. چه کتک هایی که به خاطر حمایت از فرشته نخوردم. این بود جواب خوبی من به مادرت مهدیار؟ اینکه دخترم رو وسط عروسی رها کنی و بری؟ اینکه باز فریبش بدی و فراریش کنی؟ من نمی‌ذاشتم حاجی عقد بین سپهر و طناز رو بخونه دختر خیره سرم عجله کرد و رفت. سپس نگاهی به چشم های غمگین من می‌اندازه: ولی انگار این حرف ها دیره این چشم های غمگین پشتش پر حرفه، من چشم خونی دختر رو بلدم که، می‌فهمم عاشق شده، حداقل الان بهش خوبی کن و خیر برسون بهش‌. _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ ‌
طناز
#پارت_۳۲۴ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. آقاجون توی بیمارستان خصوصی نزدیک عمارت بستری شده
‌_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مهدیار وقتی از بالای سر آقاجون میاد بیرون به قدری عصبانیه که انگار آتشفشان وجودش رو فعال کردن. با چشم هایی سرخ و خشمگین نگاهم می‌کنه سپس مچ دستم رو با خشونت می‌گیره و پیش چشم نگران مامان منو با خودش به سمت در خروجی بیمارستان می‌کشه. - مهدیار کجا داریم می‌ریم؟ جوابم رو نمی‌ده از اون طرف مامان با نگرانی دنبال من میاد. - مهدیار با توام ها. من رو پرت می کنه تو ماشین مامان با نگرانی می گه: مهدیار چی شده پسر؟ آقاجون چی بهت گفت؟ مهدیار انگار مسته تو حال طبیعی خودش نیست. پشت فرمون می شینه و قفل مرکزی رو می‌زنه. مامان هر چقدر به شیشه می‌زنه مهدیار در رو باز نمی‌کنه. مهدیار مثل شمر شده یعنی آقاجون چی بهش گفته؟ حتما از مادرش حرفی وسط کشیده، حرفی که حال مهدیار رو دگرگون کرده. - آقاجون چی بهت گفته؟ چرا اینطوری می‌کنی؟ چرا روانی شدی؟ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۲۵ ‌_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مهدیار وقتی از بالای سر آقاجون میاد بیرون به قدری
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. با برخورد محکم دستش به دهنم بی اختیار لب هام بهم دوخته می‌شه. انقدر شکه‌ام که تا چند ثانیه همین طور خشکم می‌زنه. بعد اشک هام جاری می‌شه مهدیار واقعا مشکل داشت چرا نمی‌تونست عادی باشه؟ ماشین مثل جت سرعت داره با هم می‌ریم یک خیابون نا آشنا من از ترس مهدیار تو صندلی جمع شدم و اشک می‌ریزم... با رسیدن به آپارتمان ناشناس اشک هام مثل سیل روون می‌شه. - مهدیار چی شده تو رو خدا حرف بزن من چه اشتباهی کردم تو داری اینجوری باهام رفتار می‌کنی؟ جوابم همه ضجه هام فقط خشونت مهدیاره! - حرف نزن طناز هیچی نگو. _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ ‌
طناز
#پارت_۳۲۶ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. با برخورد محکم دستش به دهنم بی اختیار لب هام بهم
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. به سختی از جام بلند میشم گونه راستم هم بخاطر سیلی های متععد و بی رحمانه مهدیار باد کرده. انگار این گرگ وحشی که به تنم تاخت مهدیار دیروز که قول داده بود تلخی های گذشته رو جبران کنه اون نبود. احمق بودم واقعا ساده بودم که فکر می‌کردم با چهارتا دوستت دارم و محبت می‌شه یک آدم از درون پر از عقده رو درمان کرد. مهدیار من رو دوست داشت، هنوزم داره ولی این آدم پر عقده و حسرته. تو ۶ سالگی بابا محمدش رو از دست می‌ده و می‌افته زیر دست ناپدری. ازش چند بار شنیدم که درباره خشونت پدر خوانده‌ش گفته بود. منصور خان چهار پنج سال بالای سر اون و مهدیس بود و با روش های مختلف این دو تا رو آزار داده. بعدم مرگ مادرش مقابلش چشم هاش، درگیری پدر من فرشته مادرش کشته می‌شه... _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ ‌برای دریافت وی آی پی رمان ۵۰ هزار تومن واریز کرده و فیش واریز رو برای ادمین ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۲۷ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. به سختی از جام بلند میشم گونه راستم هم بخاطر سیلی
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ اما مهدیار یک پلیس بود، تحصیلات داشت و دنیا دیده بود، باید تو این سالها روشی برای درمان عقده هاش پیدا می کرد نه اینکه همه چیز رو سر من خالی کنه. با دلی شکسته و تنی رجیده لباس به تن می‌کنم و از در ساختمون میام بیرون. تنها کسی که به فکرم می‌رسه باهاش تماس بگیرم سهیله. می‌ترسم مامان منو توی این حال ببینه و غصه بخوره. سهیل بعد نیم ساعت خودش رو می‌رسونه و گویا این ساختمون رو می‌شناسه! سوار ماشینش می‌شم و اون اول لبخندی عمیق به لب داره و در آغوشم می‌گیره بعد که متوجه کبودی سر و صورتم می‌شه اخم پر رنگی می‌کنه و می‌پرسه: تو ساختمون آقا مهدیار بودی؟ پوزخند می‌زنم، سهیل همیشه از مهدیار برای خودش بت ساخته بود غافل از اینکه بدونه مهدیار یک روانیه... ‌_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ ‌برای دریافت وی آی پی رمان ۵۰ هزار تومن واریز کرده و فیش واریز رو برای ادمین ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۲۸ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ اما مهدیار یک پلیس بود، تحصیلات داشت و دنیا دید
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ - چرا صورتت کبوده؟ - دست گل اسطوره شماست. - نه امکان نداره مهدیار همچین.... می‌پرم توی حرفش: دیروز رفتیم ملاقات آقاجون نمی‌دونم بینشون چی گذشت و به مهدیار چی گفت که وقتی اومد بیرون مثل سگ هار شده بود. سهیل نفسی از سر حرص و خشم می‌کشه: همین طبقه بالاست؟ - می‌خوای باهاش بری دعوا؟ سهیل دیگه نایستاد تا من مانعش بشم، می‌دونستم زور سهیل به مهدیار با دو متر قد و صد کیلو وزن نمی‌رسه. سهیل با مشت تو در می‌کوبه من بازوش رو می‌گیرم و با التماس می‌گم: خبرت نکردم برای دعوا می‌خواستم من رو ببری. - بعد چند ماه ندیدنت حالا با سر و صورت داغون اومدی و انتظار داری من چشمم رو روی همه چیز ببندم؟ ـمن بی ناموسم طناز؟ با باز شدن در و اومدن مهدیار خسته و پریشون مقابل در سهیل بی مقدمه مشت محکمی حواله صورت مهدیار می‌کنه. - کثافت تو قول دادی نجاتش بدی نه اینکه اینجوری پر پرش کنی. یک گوشه می‌شینم و با ترس اشک می‌ریزم، عجیبه که مهدیار جلوی مشت های سهیل مقاومتی نمی‌کنه و اجازه می‌ده اون خشمش رو خالی کنه! _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۲۹ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ - چرا صورتت کبوده؟ - دست گل اسطوره شماست. - نه ا
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مهدیار بعد از چند دقیقه سهیل رو کنار می‌زنه و میاد جلوی پای من. - طناز خوبی چرا گریه می‌کنی انقدر؟ صورتم رو ازش می‌چرخونم و با بغض می‌گم: برو عقب برو حالم ازت بهم می‌خوره. گوشه لبش خونیه، سهیل کنارش می‌زنه و دست منو می‌گیره: بیا بریم طناز من با این مردک کار دارم. - حق نداری زن منو جایی ببری! - انگار یادت رفته مهلت اون محرمیت مدتهاست تموم شده. - ما تمدیدش کردیم! سهیل با خشم فریاد میزنه: چجوری تمدید کردی آقا مهدیار با کتک زدن ناموست تمدیدش کردی؟ مهدیار این بار تمام قد جلوی سهیل می‌ایسته و دست منو تو چنگش می گیره: کل دنیام نمی‌تونن طناز رو از من بگیرن. با صدای لرزون می‌گم: ولم کن مهدیار نمیخوام باهات بیام. سهیل دست دیگه منو می‌گیره و می‌گه: -تو اسطوره من بودی با خودم می‌گفتم دمش گرم بدون مادر و پدر خودش رو بالا کشیده پلیس شده آخه کدوم مرد قانونی اینطوری بی قانونی می‌کنه. سهیل دستم رو می‌کشه: بیا بریم طناز! مهدیار انگار یک لحظه دوباره کنترل خودش رو از دست می‌ده چون سهیل رو با شدت پرت می‌کنه عقب و با دندون های بهم چفت شده می‌غره: -دفعه آخرت باشه دستت به ناموس من خورد وگرنه خودم تیکه تیکه‌ت می‌کنم... 😍😱🙈 برای دریافت رمان کامل شده ی ۵۰تومن واریز کرده و فیش رو برای ادمین ارسال کنید،ممنونم🍂
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۳۰ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مهدیار بعد از چند دقیقه سهیل رو کنار می‌زنه و میا
‌ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. انقدر ترسیدم که نمی تونم تکون بخورم، مهدیار سهیل رو بیرون می‌کنه. سهیل پشت هم تهدید می‌کنه که نمی‌ذاره مهدیار منو ببره منم عین ابر بهاری هم اشک می‌ریزم. مهدیار من رو به زور به همون اتاق خواب کوفتی می‌بره و در اتاق رو قفل می‌کنه. صداش میاد که زنگ می‌زنه به دو تا ماموری که دوستش هستن تا سهیل رو از جلوی آپارتمان ببرن. دستگیر رو جا به جا می‌کنم و با التماس می‌خوام، تا پلیس خبر نکنه اما اون گوشش بدهکار نیست. بعد نیم ساعت پلیس میان سهیل رو که پشت در خونه نشسته با سر و صدای زیاد می‌برن. - برای چی سهیل رو تحویل پلیس دادی؟ به جای اینکه جوابم رو بده جلو میاد و با زور چونه منو می‌گیره سمت صورت خودش. انگشتش رو روی کبودی صورتم می‌کشه و می خواد صورتم رو ببــ-وس-ه که سرم رو عقب می‌کشم. اخم ترسناکی می‌کنه و مچ دستم رو چنگ می‌زنه: من رو پس نزن. - تو دیوونه‌ای سادیسم داری. - من از کاری که کردم اصلا پشیمون نیستم طناز تو با وجودت جلوی قاتل شدن منو گرفتی. - چی می‌گی تو مهدیار؟ دستش رو دور من حلقه می‌کنه و سرش رو می‌ذاره رو سینه‌ام: آقاجون چی بهت گفت؟ که نتیجش شد این وضعیت ما؟ - پدر بزرگت علاوه بر سکته قلبی سکته مغزیم کرده پشت سر مادرم چرت و پرت بهم بافت. _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۳۱ ‌ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. انقدر ترسیدم که نمی تونم تکون بخورم، مهدیار سهیل
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - دروغ می‌گی تو دنبال بهونه‌ای برای خشونت هات برای عقده گشایی وگرنه آقاجون فقط از فرشته خوب گفت و پشیمون بود چرا بهش فرصت زندگی نداده. - پشیمون بود که به مادرم من و بابام تهمت زد؟! - من دیگه خسته شدم از این بحث کهنه‌ی نخ نما شده از اینکه زندگی و جوونیم پاش بره. من میرم مهدیار امروز نتونم فردا من دیگه دلم باهات صاف نمیشه. مهدیار طولانی و عمیق نگاهم می‌کنه سپس مچ دستم رو می‌گیره و من رو به سمت حمام هدایت می‌کنه. - بیا دوش بگیر آب بخوره تنت آروم می‌شی فرشته‌ی من. با رفتن زیر دوش اشک هام یکی پس از دیگری جاری میشه، خیلی احساس بی کسی می‌کنم. پدرم یک گوشه زندان پدر بزرگم بیمارستان و شوهرم اینجوری پر از خشم و کینه منتظره تا بهونه‌ای پیدا کنه و بپره به من. من دیگه اون طناز شاد و خوشحال نیستم، انگار دل مرده شدم. از زیر دوش که میام بیرون حوله تنم می‌کنم که صدای برخورد محکم در میاد. صدای مامان و یک صدای کلفت که احتمالا متعلق به عموعه. _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ ‌
طناز
#پارت_۳۳۲ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - دروغ می‌گی تو دنبال بهونه‌ای برای خشونت هات برای
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ مهدیار میره جلوی در صدای جر و بحث بینشون میاد. مامان اصرار داره من رو ببینه و عمو و مهدیار با هم درگیری لفظی پیدا کردن. عاقبت مامان موفق میشه پیاد تو با دیدن تن و بدن من و صورت کبودم غوغا به پا میشه انگار منفجرش کردن. پشت هم به مهدیار بد و بیراه می‌گه و بهش مشت می‌زنه‌. عمو به سختی از هم جداشون می‌کنه و وادار می‌کنه هر سه مون آروم دور هم بشینیم و حرف بزنیم. - دخترم برو حاضر بشو برگرد خونه. مهدیار تند و جدی می‌گه: دخترت دیگه زن منه. - کو شناسنامه؟ کو سند و مدرک؟ پوزخند می‌زنه و سرش رو با خشم تکون می‌ده: -پس خوبی به شما بزرگ زاده ها نیامده؟ تا امروز می‌خواستم دخترت رو عقد کنم ولی با رفتار تو و حرف های امروز حاجی آرزوی عقد رو به گور ببرید. صدای خورد شدن قلبم رو می‌شنوم و اشکام جاری می‌شن... 🥺😑🤦🏻‍♀️ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۳۳ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ مهدیار میره جلوی در صدای جر و بحث بینشون میاد. م
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ به کل از مهدیار قطع امید می‌کنم، اون اصلا لیاقت زندگی با من رو نداره. می‌ایستم و رو به مامان می‌گم: - من اگه تا آخر عمرم ازدواج نکنم هم هیچ وقت زن عقدیِ مهدیار نمی‌شم. مامان وسایل خورد و ریزم رو توی کوله پشتی می‌ریزه و پشت سر عمو از خونه بیرون می‌ریم. مهدیار جلو میاد، انگار اون آدم قبل نیست، آقاجون چی بهش گفت که اون یه ذره وجدان تو وجودش رو هم از بین برد؟ - مطمئنی می‌خوای با مادرت برگردی؟ با چشم های بی حسم نگاهش می‌کنم، تا دیروز فکر می‌کردم چقدر عاشقشم از اینکه دوباره داشت ازدواجمون بهم می‌خورد، حس بدی دارم. - من نمی‌تونم کیسه بوکس تو باشم مهدیار. فکر می‌کردم ازم عذرخواهی کنه یا درخواست کنه بمونم و نرم ولی انگار اونم رو دنده لجبازیه و نگاهش رو ازم می‌گیره و می‌گه: -برو هیچ وقتم بر نگرد...(😐🤦‍♀) با قلبی شکسته و قدم هایی لرزون پشت سر مامان می‌رم، اون روزی که بهم ابراز محبت کرد هیچ فکرش رو نمی‌کردم با بدنی کبود و کتک خورد عین یک آدم شکست خورده و تحقیر شده پشت سر مامان و عمو برگردم به خونه باغ!... _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ ‌🤍✨._._._._._ ‌ ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۳۴ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ به کل از مهدیار قطع امید می‌کنم، اون اصلا لیاقت
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ عمو تو ماشین تحمل نمیاره و سکوتش رو می‌شکنه: -طناز چرا فرار با آدمی که یک بار تحقیرت کرده بود رو انتخاب کردی که الان این وضعیتت باشه؟ عمو و من هیچ وقت بهم احساس نزدیکی نکردیم و من همیشه ازش فراری بودم و بنظرم می‌اومد اون نمونه بدتر آقاجون و باباست. هرچند بارها از زبون سهیل شنیده بودم عمو لارج تر باباست و همه چیز خودش رو میده به پسراش و دوستشون داره. - فکر می‌کردم به اجبار همسر سپهر میشم. عمو نگاهی معنا دار و طولانی به مامان می‌اندازه و می‌گه: - من هم اندازه تو از ازدواج اجباری متنفرم، اگه بهم می‌گفتی راضی نیستی حتما گوش سپهر رو می‌پیچوندم. مامان به عمو می‌گه: -لطفا انقدر سرزنشش نکن امیر. عمو نگاهی حسرت بار از آینه بهم می‌کنه با صدایی محبت آمیز می‌گه: -طناز تو برام اون دختر نداشتمی یادت نره من همه جوره هوات رو دارم. یک زمان خیلی دوست داشتم عروسم بشی ولی اشتباه می‌کردم تو دخترمی و رابطه‌ت با پسرا مثل خواهر و برادره پس نیاز نیست نگران باشی... _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ ‌ برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۳۵ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ عمو تو ماشین تحمل نمیاره و سکوتش رو می‌شکنه: -ط
‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با قدم هایی لرزون به خونه‌ای برمی‌گردم که قرار بود پزشک بشم و با افتخار و دست تو دست مهدیار بهش برگردم. برگشتنم مصادف می‌شه با رویا روییم با سپهر و زهره. زهره کمی تغییر کرده بود و اصلاح به چهره‌ش میومد . با دیدن من توی اون حال و روز هر دو تعجب می‌کنن. سپهر جلو میاد می‌خواد حرفی بزنه اما قبل هر حرفی عمو دستش رو می‌گیره و اجازه نمی‌ده بهم نزدیک بشه. زهره با تعجب می‌پرسه: - طناز چه اتفاقی افتاده چرا انقدر پریشونی؟! مامان می‌خواد جوابش رو بده که من خودم به حرف میام: -پریشونی من نتیجه یک تصمیم اشتباهه...تو چرا پا گذاشتی توی راهی که سرانجام نداره؟ سرش رو که پایین می‌اندازه و حرف نمی‌زنه تا ته ماجرا رو می‌خونم. زهره هم دلش با سپهر نبود و اگه پای عشق سهیل وسط نبود تن به این ازدواج نمی‌داد‌. نمی‌دونم عمو چی در گوش سپهر گفت که دهنش رو گل می‌گیره و هیچ حرفی نمی‌زنه. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۳۶ ‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با قدم هایی لرزون به خونه‌ای برمی‌گردم که قرار بو
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ با هم وارد حیاط می‌شیم، زن عمو به استقبال عروسش میاد و با دیدن من رو ترش می‌کنه. - به به آفتاب از کدوم طرف در اومده خانم فراری پیدا شده. این بار جای عمو مامان با تندی می‌گه: سهلا ساکت باش وگرنه کلاهمون بدجور توی هم میره. طنازم عین پسرای تو نوه‌ی این خونه است و آقاجونم قبولش کرده و مثل بچه های تو سهم داره اینجا پس لطف کن و دست از طعنه و کنایه بکش. نزدیک تر می‌ره و پیش گوش زن عمو با لحنی تهدید آمیز ادامه می‌ده: وگرنه ممکنه عروس آینده‌ت همه چیز رو بفهمه و مراسشم بهم بخوره. عمو زهره و سپهر رو هدایت می‌کنه داخل ساختمون تا شاهد دعوای مامان و زن عمو نباشن. خیلی دلمرده و افسرده تر از اونم که بخاطر حمایت عمو و مامان دلگرم بشم و احساس امنیت کنم. کاش زودتر حمایتم می کردن قبل اینکه از ترس ازدواج اجباری پا به فرار بذارم و زندگی خودم رو به گند بکشم. هنوزم باور نمیشه مهدیار به این راحتی من رو پس بزنه و بیخیال من بشه. انگار دارم توی کابوس بی سر انجام دست پا می.زنم... _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ ‌
طناز
#پارت_۳۳۷ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ با هم وارد حیاط می‌شیم، زن عمو به استقبال عروسش می
‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ پشت پنجره اتاق نشسته و ساعت ها به فضای باغ خیره‌م. انگار کمی از اون دختر بی فکر و شر و شوری که بودم فاصله گرفتم. دیگه جنگ و جدل زیادی بین خودم و طناز توی ذهنم نیست. دیگه حتی این آزادی پوشالی هم برام اهمیت نداره انگار همه چیز لذت خودش رو از دست داده. چند ماه تا کنکور مونده و من به جای اینکه آخرین جزوه هام رو مرور کنم حالا نشستم پشت پنجره و دارم ریزش برف های اسفند ماه رو می‌بینم. حالا من دیگه اون دختری که تنها دغدغه‌ش دانشگاه و پزشک شدن و استقلال تو زندگی بود نیستم، من یک زن بودم که ناخواسته وسط یک سناریو تلخ پیدا شده بودم. یک زن که بازی خورد، احساساتش خورد شد و با تحقیر طرد شد. چیزی تا بهار نمونده ولی دل و اهالی باغ و حالل و هواش رنگ و بوی باغ حال و هوای سرد و زمستونی داره. هنوز پوشال های برف روی شاخه های خشک رد شکوفه می‌کشن. هنوز صدای غار غار کلاغ ها سمفونی حاکم فضاست، هنوز همه چیز سرد و یخ زده است، مثل احساسات من مثل زمستون... _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۳۸ ‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ پشت پنجره اتاق نشسته و ساعت ها به فضای باغ خیره‌م
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مامان دیگه امروز به بیمارستان نرفت، چون آقاجون دوباره از هوش رفته بود. علتشم دیدار بابا محمد بود، وقتی بابا محمد رو دید انگار دوباره داغ فرشته براش تازه شد حالش متحول شد و از هوش رفت. من که نبودم و ندیدم ولی مامان می‌گفت. بعد منتقلش کردن بخش مراقبت های ویژه، فعلا هم بیهوشه. آقاجون آدم خوبی بود، ولی همون بدی های در ظاهر کوچیکش گریبان گیرش شده بودن. ظلمی که در حق عمه فرشته و حتی مادربزرگم کرده بود هیچ وقت از یادش نرفته بود و با زنده شدن خاطرات نتونست طاقت بیاره و باز حالش بد شد.خاله فرخنده رو خبر کرده بودیم، با پارسا و سارا و البته آقا کاووس تو راه خونه باغ بودن. وکیل بابا هم بالاخره دادگاه رو راضی کرده بود بابا با قید وثیقه آزاد بشه تا روز نهایی دادگاه. همه چیز ظاهرا خوب بود جز حال من، مهدیار نه زنگ می‌زد نه سراغی از من می‌گرفت، غرور منم اجازه نمی‌داد باهاش تماس بگیرم. دلم نمی‌خواست خودم رو کوچک کنم. شاید غرور اون هم اجازه نمی داد از من عذرخواهی کنه. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۳۹ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مامان دیگه امروز به بیمارستان نرفت، چون آقاجون دوبا
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با شنیدن صدای زنگ خونه قلبم به تلاطم می‌افته، یعنی کی می‌تونست باشه این وقت روز؟ گوشی رو جواب می‌دم، باور نمی‌کنم صدایی که پشت تلفن می‌شنوم انگار دقیقا صدای مهدیاره. همون تن صدا همون لحن اما کمی بم تر... - سلام دخترم مادرت هست. - ب...بله بفرمایید شما؟ - من منصور مالک دوست پدرت هستم، به مادرت خبر بده پدرت به زودی آزاد میشه. از شنیدن اسم منصور تنم به لرزه می‌افته، مهدیار می‌گفت منصور مالک احتمالا همون منصور میران عموش باشه. با قطع شدن تماس مامان به طبقه پایین میاد و با دیدن من متعجب می‌گه: طناز کی پشت تلفن بود؟ چرا رنگت پریده؟ جلو میاد اخم می‌کنه و با حرص می‌گه: ببینم اون پسره مهدیار بود؟ - نه دوست بابا بود گفت بابا به زودی آزاد میشه. - الهی شکر خب زودتر بگو دخترم. مامان میره سمت پله ها تا لباس بپوشه و با عمو بره دنبال بابا. از اون طرف صدای ماشین و بوق که میاد می‌فهمم خاله فرخنده و بچه ها رسیدن‌. هر وقت دیگه ای بود از دیدن سارا و پارسا به وجد می‌اومدم ولی حالا اصلا دل و دماغ دیدنشون رو نداشتم. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۴۰ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با شنیدن صدای زنگ خونه قلبم به تلاطم می‌افته، یعنی
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ عمو و مامان میرن دنبال بابا از اون طرف زن عمو با اکراه منو صدا می‌زنه که بیام واحدشون مشغول پذیرایی بشم. نمی‌دونم بخاطر من می‌گه یا قصد واقعیشه اما زن عمو در حین کار کردن می‌گه: - عروسی زهره و سپهر که بر پا شد سارا رو برای سهیل خواستگاری می‌کنم. به کل مشکلات اخیر ماجرای سهیل و هدیه رو از ذهنم پرونده بود. راستش منم بدم نمی‌اومد سهیل دست از دوست هفت خطم هدیه بکشه و با دختر خوبی مثل سارا ازدواج کنه. اما زن عمو مشخص بود این حرف رو برای حرص من زده، لابد با اون مغز فندقیش فکر کرده حالا که من و مهدیار رابطه مون بهم خورده من دنبال سهیل راه می‌افتم یا به سپهر چشم دارم که انقدر چشم و ابرو برام نازک می‌کنه. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۴۱ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ عمو و مامان میرن دنبال بابا از اون طرف زن عمو با ا
‌_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ از مواجه با بابا وحشت داشتم، اگه قبولم نمی‌کرد چی؟ برای ظهر همه جمع شده بودیم. زن عمو سفره بزرگی پهن کرده بود. سارا و من هر دو دیس بزرگی برمی‌داریم و می‌بریم‌ سر سفره می‌ذاریم. زهره و سپهر کنار هم نشسته بودن، بنظر تو این مدت بهم علاقه مند شده بودن. سارا می‌خواد پیش من بشینه که عمو کاووس پدرش بهش می‌گه: سارا بیا پیش خودمون بشین. - آخه بابا جون طناز تنهاست. - همین که گفتم. سارا نگاهی شرمنده به من می‌کنه منم دستش رو می‌گیرم زیر لب می‌گم برو. سارا و پارسا کنار عمو و خاله می‌شینن، زهره هم امروز کلا نادیده گرفته بود منو. حدس می‌زدم کار سپهر باشه که مانع رابطه دوستی ما شده‌. سهیل که غریبی من رو می‌بینه کنارم می‌شینه و به چشم غره های زن عمو بها نمیده. با بغض تو گلوم کم کم از غذا می‌خورم جو خیلی سنگینه. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ لطفا‌ برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۴۲ ‌_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ از مواجه با بابا وحشت داشتم، اگه قبولم نمی‌کرد چی
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ عمو و مامانم رفته بودن دادگاه پی آزادی بابا و جای آقاجون و مرضیه جون حسابی دهن کجی می‌کرد. بعد نهار سریع برمی‌گردم واحد خودمون، اشک هام آروم میریزه من تصمیم داشتم برای خودم زندگی کنم نه دیگران چرا باهام مثل کسی که بیماری مسری داره رفتار می‌کنن؟ مهدیار چرا انقدر یهویی ازم سرد شد؟ یعنی اشتباه کردم بهش اعتماد کردم و دخترونگیم رو فداش کردم؟ چرا فکر می‌کردم اون تافته جدا بافته و از آسمون افتاده. انقدر گریه می‌کنم که نا بیدار موندن ندارم. با اومدن بابا همه چیز برام جهنم تر میشه، بابا و عمو میان خونه. از بالای تراس می‌بینمش، موهاش جوگندمی شده البته قبلا هم سفیدی داشت ولی رنگ می‌ذاشت. ریش هاش رو زده بود ولی آثار خستگی تو چهره‌ش مشهود بود. نگاهمون از همون جا بهم گره می‌خوره، حس می‌کنم تو نگاهش یک دنیا غم و حسرت خوابیده‌. خیلی حرف ها باهاش داشتم، اولینش درباره عمه فرشته و ادعای مهدیار بود. خیلی حرف ها راجع به مرگ عمه شنیده بودم و چیزی که از همه بیشتر آزارم می داد ادعای مهدیار بود. این پدر خمیده و خسته‌ی من نمی تونست قاتل باشه. اشک تو چشمم حلقه می‌زنه و با وجود تمام دلخوری هام با چشم های گریون می‌دوم به طرفش و هم دیگه رو در آغوش می‌گیریم. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ لطفا‌ برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۴۳ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ عمو و مامانم رفته بودن دادگاه پی آزادی بابا و جای
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ مهم نیست اگه بخاطر اون تاوان دادم و ازش ناراحتم هرچی بود اون پدرم بود، پدری که ازش اندازه یک دنیا دلخوری داشتم ولی حجم و اندازه دلتنگیم بیشتر بود.بابا روی نگاه کردن به هیچ کدوم مون رو نداره به تراس میره و سیگار دود می‌کنه. دلم می‌خواست ازش درباره گذشته ها بپرسم ولی الان فرصتش نبود. با اومدن بابا احساس می‌کردم یک پشتیبان دارم کسی حواسش به من باشه. نمی‌دونم بعد شنیدن ازدواج موقت من و مهدیار و اتفاقات بینمون چی پیش میاد ولی دلم گرم بود بهش. بابا تا شب بیرون نیامد از اتاق اما بعد از اینکه طاها به خواب می‌ره، دوش می‌گیره و میاد پیش من و مامان. مامان سفره شام می‌چینه مثل اون روزا قرمه سبزی و قیمه پخته و کنار سفره ترشی و سالاد چیده. من و بابا با بی میلی چند قاشقی غذا می‌خوریم، درسته دوباره خانوادمون جمع شده ولی همه خوب می‌دونیم این جمع خانوادگی دوام چندانی نداره. به زودی بابا برمی‌گرده زندان و من... من هیچ آینده ای رو برای خودم متصور نیستم. ‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌