eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
852 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
از چه مادر سر تو بر زانو گرفتی...😭 🎙جواد مقدم| @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱🏴 شبتون زهرایی🍩☕️🍏
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🔹سال آخری بود که حاج اصغر فرمانده پایگاه بود. چندشب مونده بود به ایام . حاج اصغر دوست داشت مراسمات ائمه به بهترین نحو برگزار بشه. ✔️اون موقع ها سن ما پایین تر بود، ولی هرکس کاری داشت میگفت و چون جوون بودیم سریع انجامش میدادیم. حاج اصغر از کوچیک تا بزرگ از هرکس توی یه جا استفاده میکرد. بخاطر سن پایین تر بچه ها رو کنار نمیذاشت. ▪️چند روز قبل از ایام فاطمیه همه ی بزرگای هیئت های محل رو دعوت کرد و از همشون تقدیر تشکر کرد و ازشون دعوت کرد تا روز شهادت (س) به مسجد بیان تا زیر پرچم مسجد ولیعصر دسته عزاداری بیاد بیرون. 🏴دسته ای که سر و ته نداشت و یکی از بزرگترین مراسماتی بود که حاج اصغر گرفت و خودش هم با حاج محمد و بچه ها از شب قبل درگیر اشپزی بود و ۲۰۰۰تا غذا آماده کردن برای مردم. یادمه اون روز وایسادیم ظرفارو بشوریم و غذامو دادم به یه نفر که اومده بود دمه مسجد. حاج اصغر از بچه ها شنیده بود و رفته بود غذا خریده بود و آورد دمِ خونمون... به روایت آشنایان| پیج رسمی فرمانده‌ پایگاه کوثر (مسجد حضرت‌ولیعصر عج) 📸عکس بعد از مراسم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: "ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!" سپس با چشمانی که از میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: "حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!" و خودش از که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!" چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد: "ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم میکردم!" از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل در خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن چه بر دلش میگذشته: "الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم" و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: "حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟" سرش را پایین انداخت و با نغمه ای پاسخ داد: "آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه کاری بکنم." تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: "خُب مگه گناه داره تو ماه و صفر خواستگاری بری؟" لبخندی بر چهره اش نقش بست و جواب داد: "نه! که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!" برای لحظاتی کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: "بخاطر امام حسین (ع) صبر کردم و با خودشم کردم که تو رو برام نگه داره!" از شنیدن کلام آخرش، شدم. خاندان پیامبر (ص) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط انسانهای زنده و البته خداست، در مورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: "الهه جان! حرف نداره! عالیه!" ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین غذا خوردن شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹بدون تعارف با مادر از شهدای مفقودالاثر دوران بود که پیکر مطهرش در تفحص های اخیر کمیته مفقودین شهدا کشف و شناسایی شد. @btarof2030 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💫دلش می خواست اولین شهید روحانی باشد؛ اما دست تقدیر او را از خواسته اش بازداشت، شاید قرار بود شهادتش در دفتری دیگر رقم بخورد، تا او را به نام اول شهید بیولوژیکی مدافع حرم بشناسند. 🌷 به عنوان مستشار نظامی به سوریه رفت؛ اما فعالیت های فرهنگی از او چهره ای محبوب در بین مردم ساخت. همین محبوبیت باعث شد تا کارشکنان و تفرقه افکنان به دنبال شهادت این روحانی مجاهد اقدام کنند... ✍دفاع پرس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱 شبتون بخیر🍎☕️🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱 بی قراری های امروز نسل چهارمی ها تاریخ را شرمنده میکند... 🍃 ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عقربه ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هرچه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با به سمت میز دویدم و جواب دادم: "سلام مجید!" و صدای مهربانش در گوشم نشست: "سلام الهه جان! خوبی؟" ناراحتی ام را فروخوردم و پاسخ دادم: "ممنونم! خوبم!" و او آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! شرمندم که اینجوری شد!" نمیتوانستم غم اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها میکردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه ای که در برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهایی خانه ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که هر ثانیه اش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراری ام به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده ام بازگشتم. همانجا روی نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قرار گرفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۳۰) 🍃نمی دانستم یک جمله تا این حد می تواند معجزه کند. آن هم جمله ای به این سادگی. نمی دانم شاید همین سادگی هم نشانه ی بود. ✨نشانه ی محبتی که من دنبالش می گشتم و حالا انگار مثل شعاع باریک نوری تا ته قلبم نفوذ کرده بود. حرفش توی سرم می چرخید : "مهرتون به نشسته" ‼️اما با این همه، عقلم را تردید پر کرده بود. صداهایی را ناخواسته می شنیدم که : -اگر او همانی نباشد که بودی چه؟ -اگر نتواند از پس زندگی بربیاید چه؟ 😍حس کردم زندگی ام با او همان زندگی عاشقانه ای می شود که قولش را به من داده بود، اما اگر مشکلات مالی نمی گذاشت او سر قولش بماند چه؟ ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا دارم ✨🕊 اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 شبتون مهدوی🍎☕️🍫
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 . حرفِ من بود، آنچه دیگر شاعران هم گفته اند! عشقِ هرکس محترم، اما تو چیزِ دیگری... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۹) 🔹نزدیک به هشت سال می‌شد که اصغر توی سوریه بود. آخرین‌بار دو سال پیش آمده بود ایران. دل همه خواهرها و برادرها برایش لک زده بود. چند ماهی می‌شد که ندیده بوديمش. ✔️قرار بود برویم سوریه دیدنش که خبر شهادت توی یک ترور ناجوانمردانه رسید. 🌷حاج‌قاسم را یک‌بار از نزدیک دیده بودم و مهرش به دلم نشسته بود. از اصغر هم برایش گفته بودم. تا شنيد، لبخند به لبش آمد. فهمیدم اصغر را می‌شناسد. 😔شنیدن خبر شهادت چنین فرمانده‌ای برای من که یک‌مرتبه او را دیده بودم، آن‌قدر سخت بود که مدام برای دل سربازانش دعا می‌کردم. 🎞توی همان روزها بود که یک فیلم دست ‌به ‌دست توی تلفن‌هاي همراه می‌چرخید و حاج‌قاسم اسم آشنایی را صدا می‌زد. با خودم می‌گفتم مگر چندتا اصغر توی سوریه است که نگران جان فرمانده‌اش باشد؟ ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 | سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان اش از لابلای شاخه های نخلها به خانه سرک میکشید. هرچه دیشب بر سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه این همه دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر را داشت! ساعت هفت بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: "مگه تو نداری؟!!!" و خودش پاسخ داد: "آهان! منتظر !" لبم را گزیدم و گفتم: "یواش! مامان اینا بیدار میشن!" با خندید و گفت: "دیشب تنهایی خوش گذشت؟" سری تکان دادم و با گفتن "خدا رو شکر!"، تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: "پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شب باشه! خوبه؟" و در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 برای جنگ با دشمن فقط سربند کفایت می کند ما را... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊 اَللّهُمَ صَلِّ عَلي علي بن مُوسَي الِّرِضا المَرُتَضي اَلاِمامِ التَّقيِّ النَّقيِّ وَ حُجَتِكَ عَلي مَن فَوقَ الاَرضِ و َمَن تَحت الثَّري اَلصِدّيقِ الشَّهيدِ صَلاةً كَثيرَةً تآمَّةً زاكِيَةً مُتَواصِلَةً مِتَواتِرَةً مُتَرادِفَة كَاَفضَلِ ما صَلَّيتَ عَلي اَحَدٍ مِن اوليائِكَ. مگذار مرا در این هیاهو، آقا تنها و غریب و سر به زانو آقا ای کاش ضمانت دلم را بکنی تکرار قشنگ بچه آهو آقا ✋😔 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱 شبتون بخیر🍎☕️🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌❤️🍃 ست و کمی بر دل زارم بنگر مرغ دل، میل پریدن به حریمت دارد... ✍مرجان پورشریفی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹