eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
245 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی... مادری که چشم انتظار است هنوز... و دلش گرم است به مزاری که رویش نوشته شهید گمنام... آری شاید یکی از اینها فرزند او باشد... سلامتی مادران شهدا و به خصوص مادران چشم انتظار صلوات... 🍃🌸 بر همه ی مادران و به خصوص به نیابت از شهیدان بر مادران شهدا مبارکباد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ در حریم تو نور باران است آسمان و زمین چراغان است مشهد تو بهشت جانان است حرمت کعبه فقیران است... ✋😔 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفدهم مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و در
💠 | سایه آفتاب شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : "مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش مجید میاد." و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد: "نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!" و من با دلی که پیش غصه های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان . برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جاخوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من . حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم به مناسبت شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: "عید شما هم باشه!" نگاهش از به صورتم خیره ماند و گفت: "من که حرفی نزدم!" به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: "ولی من میدونم امشب شب تولد (ع)»! از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: "مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو ! تازه امام علی (ع) خلیفه همه مسلمونهاست!" از دیدن نگاه و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم: "مجیدجان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟" و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و داد: "همینجوری..." درنگ نکردم و جمله ای را که از چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: "مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون ایشون یکی از خلفای پیامبر (ص) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه ای نداری؟" سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشه ای در دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨زیباترین کلمه برلب‌های بشریت کلمه وزیبا‌ترین آوا، آوای «مادرم» است. این کلمه آکنده از عشق و امید است، کلمه شیرین و مهر انگیز که از اعماق قلب بر می‌خیزد و زیبائی است. ❤️مادر همه چیز ماست. مادر آن روح جاودانی است که لبریز از عشق و زیبائی است... بر مادر معزز و همسر معزز مبارک باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🍃 مادر واژه ای به وسعت تمام هستی... بر همسر معزز و مادر فاطمه جان و ریحانه جان مبارک باد💐 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اِن شاءالله در این شب عزیز، مورد لطف و دعای مادر عزیزمون حضرت زهرا (س)، جمیعا قرار بگیریم. التماس دعا🌹✨ شبتون بخیر🦋🍰☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۳۷) 👌انتخاب یک خاطره از یک دوره زندگی سراسر لذت و آرامش کمی سخت است. 📝خاطرات سفرها، گردش‌ها، رفتن به سینما و… همه و همه از شیرین‌ترین خاطراتم است اما بهترین احساسی که از زندگی مشترک به جانم نشست حس خوشایند درک شدن توسط کسی است که دوستش داری و او هم عاشقانه دوستت دارد. فکر می‌کنم این از مصادیق خوشبختی باشد. 🍃دلمان می‌خواست آتش جنگ زودتر خاموش شود تا هم حرم‌ها در امنیت باشد، هم مردم مظلوم سوریه آرامش داشته باشند و هم نیروهای ایرانی از جمله برادرم به سلامت به خانه‌هایشان برگردند کمک‌های مشترکی که به افراد نیازمند داشتیم هم تجربه نابی بود. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هجدهم سایه آفتاب #کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه ر
💠 | "منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو نداری؟" به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: "من؟!!!" و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: "تو و همه شیعه ها!" لبخندی زد و گفت: "الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه ..." که کلامش را شکستم و قاطعانه کردم: "مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحث منه!" فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: "مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه ها فقط امام علی (ع) رو خلیفه (ص) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟" احساس میکردم حرف برای گفتن دارد، گرچه از به زبان آوردنش ابا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با گرفته پاسخ داد: "راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، (ع) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم." از پاسخ ، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: "الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت ! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم." در برابر روشنای کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش میداد: "الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس..." و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه میشدم. من میخواستم مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقی ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃 بابایـے دلمـــ براتـــ خیلےتنـــگـــ❦شــده! بابایےهمبازےمحمدحسین🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـــ🌸🌱 شبتون حسینے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 جهان‌ را باتمامِ‌ حسّ‌ و حالش امتحان ڪردم در اين دنيا تو آن‌حسّی‌ ڪه تڪراری‌ نخواهد شد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱💔🌱💔🌱 💔🥀 🌱 (۳۶-آخر) 🕌قرار شد برویم مشهد تا اصغر برای آخرین‌بار زیارت کند. قول داده بود وقتی برگردد، یک سفر خانوادگی برویم مشهد و به قولش عمل کرد. 👥توی صحن جمع شده بودیم و روضه‌‌خوان برایش روضه می‌خواند. داشتم به این فکر می‌کردم که توی شلوغی شاید بتوانم صورتش را دوباره ببینم و ببوسمش که یک‌هو صدای روضه‌خوان رفت بالا... 😔💔قلبم برای لحظه‌ای ایستاد و بعد ناگهان تیر کشید. چیزی را که می‌شنیدم باور نمی‌کردم. تمام صحن توی سرم چرخید و چشم‌هایم سیاهی ‌رفت. دلم می‌خواست از ته دل فریاد بزنم. تمام تنم به لرزه افتاد. 🍃لحظه‌ای که داشتند سر از بدنش جدا می‌کردند آمد جلوی چشم‌هایم. آن اصغر رشیدی که از زیر قرآن ردش کرده بودم برگشته بود، اما سربلند. دلم را گذاشتم پیش دل مادر امام حسین (ع) و آرام‌آرام باریدم... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز | معراج شهدا تهران 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نوزدهم "منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو #قبول نداری؟" به س
💠 | باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خریدِ چند قلم هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر نیمه خرداد را دَر میکرد. به خانه هایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش میکردم. چند تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: "کجا جان؟" کیف پول دستی ام را نشانش دادم و گفتم: "دارم میرم سوپر خرید کنم." خندید و گفت: "آهان! امشب خونه نیس، شما به زحمت افتادین!" و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: "خُب منم باهات میام!" از لحن خنده ام گرفت و گفتم: "تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه." به صورتم زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: "خیلی وقته با هم حرف نزدیم! الاقل تا سر یه کم با هم صحبت میکنیم!" پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که کرد و گفت: "الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!" خندیدم و با شیطنت گفتم: "خُب این مشکل خودته! باید زودتر بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!" از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: "تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!" که با رسیدن به مقابل مغازه، خواهر برادری مان نیمه تمام ماند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷یک با وجود اینکه حاضر نیست خاری به پای فرزندش برود و ناراحتی اش را ببیند ولی وقتی فرزندش در راه دین و آرمان‌های مقدس که دقیقاً آرمان‌های خودش هم هست، کاری انجام می‌دهد، نمی‌تواند نه بگوید. 💔گذشتن از حسن خیلی سخت بود ولی وقتی در خلوت خودم به این فکر کردم که چطور همیشه میگوییم کاش ما هم در کربلا بودیم و در راه امام حسین (ع) جانفشانی می‌کردیم؛ چرا وقتی قرار است فرزندمان در این راه قدم بردارد نه بگوییم! 🔹کربلا هم برای دفاع از مظلومان و البته در راه ولایت؛ کربلا شد، امام چرا خودش و خانواده اش را در راه حق فدا کرد؟ حالا خون پسر من هم ریخته شود، من مادر به خاطر این گذشتن به اندازه سر سوزنی مقابل (س) سر بلند هستم که فرزند من هم در راهی قدم گذاشت که شما و فرزندانتان جانتان را فدا کردید تا اسلام و ولایت زنده بماند. روایت مادر معزز @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم ✨🕊 شبتون مهدوی🍎☕️🍫 اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین