eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
858 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨تلنگری لیلة الرغائب 🌙چرا شبی در اوایل ماه رجب، به اسم شب آرزوها (رغبتها) نام گرفته است؟ 🎤 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هر چند [مادر] مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجره ها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به شنیده میشد. گاهی صدای و عبدالله هم می آمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به بازگردد، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد : "من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هرکی میخواد بخواد، هرکی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نمیکنه!" فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، کرد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ من حرم لازمم دلم تنگ است... روزگارم ببین بهم خورده...💔 ✋😔 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 روزی را نزدیک خواهیم نمود، که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جای گلوله، بیرون بیاید. ✍ 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا ☕️🍪 شبتون شهدایے🌼🍃
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 صبر من مانند صبر حضرت ایوب نیست کربلا می خواهم آقا التماست می کنم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 وقتی خدا کسی را از شدت عشق می کشد... شهید می شود پیشوند نام او! 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بوی کتلتهای سرخ شده فضای را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیارشور و را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام را بیشتر برازنده اش میکرد. در خیال شیرین عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم: "همه چی آماده اس، بریم؟" بلندی کشید و با شیطنت گفت: "عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من ندارم تا ساحل صبر کنم!" و صدای خنده شاد و اتاق را پُر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم می آمد باز هم با بحث و جدل حتی در مورد مسائل خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم. از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت: "خداروشکر امشب خیلی سرحالی!" لبخندی زدم و دادم: "آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!" و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: "اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی چقدر ناز و خوشگله!" همانطور که با به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: "خُب به عمه اش رفته!" در برابر تمجید هوشمندانه اش خندیدم و گفتم: "وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی !" با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: "الهه! باور کن میگم، برای من تو و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!"  و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید: "حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟" فکری کردم و پاسخ دادم: "دقیقاً نمیدونم، ولی کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب." حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: "همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی داشتنیه!" با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: "مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام ." لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: "از چیزی که خودم هم ، چی بگم؟!!!" در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: "من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی مثل بابامه." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 هر چند دلے پر از مصائب داریم اما دلمان خوش اسٺ صاحب داریم ما هر در هواےحرمٺ انگار ڪه داریم... التماس دعا در این شب عزیز🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋شبتون شهدایے☕️🍪🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گر کویر لوط باشی، یار آبادت کند کربلا را هم حسین بن علی، آباد کرد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 (۳) حاج‌اصغر خیلی زود شد فرمانده بسیج مسجد و ما هم شدیم نوچه‌هایش. هم که چند سال پیش در سوریه شهید شد، اوایل رفیق‌مان بود و چند سال آخرش شد دامادمان. جنگ تازه تمام شده بود. به همت حاج‌اصغر و بقیه دوستان، نمایشگاه بزرگی از شهدا در مسجد برپا شد. من خیلی کم‌سن ‌و سال بودم، اما دوست داشتم پا به پای برادرهایم در همه‌جا حضور داشته باشم. حاج‌اصغر هم از رفاقت و برادری، برایم کم نمی‌گذاشت... 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
چشم به راهند تا ما سر به راه شویم و از راهی که رفته‌اند برویم و رو به راه شویم این چشم‌ها چشمه‌های نورند چشم انتظار جوشش ما برای پیوستن به لشگریان ظهور چشم‌های پاکی که چشم از حرام بسته‌اند و در حرم یار چشم گشوده‌اند چشم‌هایی که بازماندگان را ندا می‌دهند که نه خوفی هست و نه حزنی از شیطان نهراسید و در ابتلائات غم به دل راه ندهید فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰 سخن‌نگاشت | مردم در ۲۲ بهمن امسال با ابتکار جدید وارد میدان شدند 🔺️ ملّت ایران خسته نشدند، شما نمونه‌هایش را در این تشییع جنازه‌ی عجیب شهید سلیمانی، بعد هم در این بیست‌ودوّم بهمن امسال با این شرایط کرونایی، با ابتکار جدید که چطور وارد میدان شدند و با شور و شوق نگذاشتند بیست‌ودوّم بهمن تعطیل بشود و در قضایای گوناگون دیگر دیده‌اید. ۹۹/۱۱/۲۹ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم ✨🕊 شبتون مهدوی🍎☕️🍫 اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 با غزل هـایم چہ ڪردے قافیہ بر وزن توست تا ڪہ گفتم یا حسین بیت الغزل شد شعر من یا حسین گفتم ولے انگار مصراعے ڪم است ذڪر یا مولا حسن بردم عسل شد شعر من @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 همه یک روز می میرند... یکی با ننگ... یکی دلتنگ... یکی دیگر شهیدی می شود؛ در جنگ! 🦋 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده ای نبود و برای تجسم پدرش پرسیدم: "یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟" از حرفم خندید و بی آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصه ای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: "مجید جان ! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم." جمله ام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را و با چشمانی که زیر ستاره های اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت: "نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون میشه!" سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد: "آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطره ای ازشون داره، هر وقت میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطره ای برام نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با حرف بزنم ..." سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان غریبانه اش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیبش بیرون می آورد، گفت: "راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم." و با گفتن "بیا ببین!" صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان و آرامش صورت بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند. با نگاهی که نغمه را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: "عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از گرفتن. کنار رودخونه جاجرود." سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد: "یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ..." از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی را گرفت.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰سفارش به مناسبت پیش از عملیات 🎙مصاحبه شهید مرتضی عطایی با شهیدان مصطفی صدرزاده، هادی تمامزاده و احمد مکیان @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۴۳) 🦋دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. ‼️با شنیدن حرف‌هایی از جنس این آدم‌ها برای به دست آوردن پول می‌روند بیشتر از اینکه ناراحت بشوم تعجب می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم چطور از خودشان نمی‌پرسند کدام عقل سلیمی دریافت پول در مقابل زیر آتش گلوله رفتن با جانی که از آن شیرین‌تر وجود ندارد آن هم در جایی که شاید امکان بازگشت و استفاده از آن پول اصلاً فراهم نشود را می‌پذیرد؟ ⚠️شاید چون از دور به این مسئله نگاه می‌کنند پول را جبران کننده همه چیز می‌دانند و اگر خودشان همه این خطرات و سختی‌هایی را تجربه می‌کردند دیگر این چنین نتیجه گیری نمی‌کردند. 😕شاید هم در معیار مادی بعضی‌ها هیچ چیز جز پول ارزش معامله با جان را ندارد غافل از اینکه برخی تجارت‌ها کار دل است نه عقل. مثل همین معامله تاجرانه شهدا با خدا. 👌با این وجود شنیدن این حرف‌ها به خصوص در شرایطی که می‌دیدم همسرم اعزام به سوریه را به بهای از دست دادن مادیاتی چون حقوق خوب و کار ثابت به دست آورد کمی آزاردهنده بود. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا ☕️🍪 شبتون شهدایے🌹🍃