eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
877 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 هرقدر شباهت انسان، به اهلِ بیت بیشتر می‌شود ؛ در دستگاه تدبیری آنان در طول تاریخ، بیشتر به حساب آمده، و نقش مهم‌تری را ایفا خواهد کرد. ـ حضرت ام‌ البنین سلام‌الله‌علیها چه خصوصیاتی داشتند، که در تدبیر عرشی تاریخ، نقش پرورش فرزندان حضرت زهرا سلام‌الله علیها، و نیز حضرت عباس، بعنوان ستون جبهه‌ی عاشورا، به ایشان سپرده می‌شود؟ ویژه‌ی وفات (س) 🎙 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃❤️ دلتـنگـم هـــمـــین... و ایــــن نیـــــاز بہ... هــــیچ زبـــان... شاعــــرانہ اے نــــدارد… 💐روز اکرام و @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم ✨🕊 اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 شبتون مهدوی🍎☕️🍫
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گر کویر لوط باشی، یار آبادت کند کربلا را هم حسین بن علی، آباد کرد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۳۴) همسرم در همان جلسه آشنایی‌مان گفت من یک و حقوق ثابتی ندارم. شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی. می‌گفت من در راه (ع) فرش زیر پایم را هم می‌فروشم... 💕انگار عشق و محبت داماد سبب شده که خانم با شنیدن این شرط و آینده بینی‌های بی‌پرده، باز هم تقاضای ازدواجش را قبول کند : 💰با ۱۴ سکه ، برادر حاج محمد در حرم (ع) خطبه عقدمان را جاری کردند. برای شروع زندگی‌مان به زیارت امام رضا (ع) رفتیم و با پیامک همه فامیل و آشنایان‌مان را هم به این سفر دعوت کردیم... ادامه دارد... 🦋روایت همسر | دفاع پرس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده ؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!" پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت. مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم ." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!" تعارفم کرد تا زودتر از در شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای شد. مجید و عبدالله طبق با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه ؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: "بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!" سپس نگاهی به انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!" مادر و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از بر نمی آمد که فقط غصه میخورد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدم کام عطشان جان سپردی... گل شیرم حلالت ▪️سالروز 🎙سیدمجید بنی فاطمه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ ای رئوفی که بود مهر و عطوفت کارت باز هم یک نگهت کرد دلم را غارت ✋😔 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی بانو زینب پاشاپور روایتگر خاطرات به جا مانده از همسر شهیدش می شود... 🕊روز اکرام مادران و همسران شهدا به مناسبت (س)| @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱 شبتون بخیر🍎☕️🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱💔🌱💔🌱 💔🥀 🌱 (۳۲) ☀️صبح، صبحانه را خورده نخورده دختر بزرگم لباسش را پوشید که برود. پرسیدم: «کجا؟» گفت پسرش زنگ زده و گفته یکی از دوست‌های صمیمی شهید شده. 😭دلم هری ریخت پایین و سراغ اصغر را گرفتم. کمی مکث کرد و گفت: «انگار اصغر هم کنارش بوده و شده.» 🍃خانه دور سرم چرخید. می‌دانستم اصغر زخمی نشده و اگر اتفاقی برایش افتاده باشد فقط است. 😞آخر، بعد از این همه سال زحمت و خستگی، چیزی جز شهادت نباید سهمش می‌شد... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
💠 | فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به کرد و پرسید: "اوضاع کار چطوره مجید؟" لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: "خدا رو شکر! خوبه!" که پدر لقمه اش را داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: "اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش ! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!" مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: "بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه هم به نسبت خوبه!" که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: "جای خوبیه، ولی کار پُر درد سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد..." از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!" و بالاخره مجید زبان گشود: "خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضی ام! چون رشته تحصیلی ام هم نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!" پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ گرفته بود تا خیر خواهی، جواب داد: "هر جور خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستون هام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای پول انقدر عذاب نکشی!" مجید سرش را پایین تا دلخوری اش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگی اش پاسخ داد: "دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم." و پاسخش آنقدر بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذا در خورده شد که خبری بهت آور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد : "نبش قبر یک شخصیت بزرگ در سوریه به دست تروریستهای تکفیری!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃 شاید شهادت آرزوۍ‌همہ ‌باشد؛ اما ‌یقیناً جز ‌مخلصین ڪسی بدان‌نخواهد ‌رسید... ڪاش ‌به جای‌ زبان با عملم طلب‌ شهادت ‌می ڪردم... ⌛️🕊 | تنها ۴ روز مانده تا شهادت @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم 💐🌱 شبتون حسینی 🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 جانت بـه کویرِ تفته دریا بخشید هفتاد و دو گل؛ بـه متن صحرا بخشید با جلوه ی کربلای عاشورایی خون تو بـه رنگ سرخ معنا بخشید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️اولین سالگرد فرمانده جبهه مقاومت ۸ بهمن ماه ۹۹ با حضور خانواده معزز شهید، همرزمان و مردم شهید پرور در فرهنگسرای بهمن سالن شهید آوینی برگزار شد. سخنران مراسم : سردار اشتری، استاد پناهیان مداح : مهدی رسولی سراینده ی اشعار : احمد بابایی مدیحه سرایی : صابر خراسانی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💐پدر و مادر در نخستین سالگرد شهادت 🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹