eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ ... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 بر نَفْس خود... امیر بودند نه اسیر...! که زندگی، اسارت نیست زندگی محل پرواز تا خداست... ✨🌿 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۰) 👌خیلی خوب یادم هست یک بار یکی از دختران جوان #سوری
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۵۱) 🕊این امکان شهادت حتی قبل از رفتن به سوریه هم وجود داشت. در زمان خواستگاری همسرم از خوابی برایم گفت که در آن امام خمینی (ره) نوید شهادت را به او داده بود. ✨همیشه می‌دانستم که ایشان به تعبیر این خواب فکر می‌کند و به دنبال محقق کردن آن است اگرچه فکر می‌کنم حتی اگر این خواب و این مژده هم در کار نبود مسیر زندگی ایشان تغییری نمی‌کرد چرا که من به چشم خودم می‌دیدم چقدر نگاه محمد به زندگی عوض شده است. خصوصاً بعد از اعزام به سوریه. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
🌱باز هم سرزمین شام و شهادت... 🌷 مدافعان حرم «مجتبی برسنجی» اهل سوادکوه و «مهدی بختیاری» اهل اسلامشهر تهران، در راه دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) در سوریه آسمانی شدند. @harimeharam_ir @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱 سپاه را با من که عیب دارم مقایسه نکنید. من را هدف قرار دهید نه سپاه راه، اگر سپاه نبود کشور هم نبود و این حرف همه روزها است. نباید کسی سپاه را تضعیف و مورد حمله های گوناگون قرار دهد. ✍ ✨فرارسیدن (ع) و گرامی باد✨ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
یاعلی✋💐 التماس دعا💐 شبتون حسینی☕️🍰💐
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💐🎊 امشب به بیت فاطمه رضوان گل افشانی کند روح القدس مدحت گری،حورا غزل خوانی کند گیتی به تن پیراهن از انوار ربانی کند شادی و غم با دل صفا پیدا و پنهانی کند در سینه های سوخته آتش گلستانی کند زیبَد جهان هستی خود، یکباره قربانی کند ریحانه ی ختم رسل فرزند زهرا آمده آری حسین بن علی امشب بدنیا آمده (ع) مبارکباد💐 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱خداوندا مرا شهید بمیران؛ شاید خون ناچیز من کمکی باشد برای تداوم این انقلاب اسلامی که شکست ناپذیر است. 🌱خداوندا مرا به آرزویم که شهادت است برسان؛ شهادت این آخرین حد نهایی تکامل انسان... 📝فرازی از وصیت نامه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_هشتم به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن #نماز ب
💠 | جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب ، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره را آماده میکردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به بر میگشت. روزه داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه کار ساده ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولاً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت تدارک میدیدم تا قدری از تشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، زد و گفت: "الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟" همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: "خُب منم دوست دارم براتون بچینم!" سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون درست میکنه!" از آرزویم لبخندی بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: "امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم..." و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: "گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن." هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب ، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: "دست نزن! بذار الآن جارو میارم!" به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت: "خودم جارو میزنم." و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: "حالا کی قراره عملش کنن؟" جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: "فردا." کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می آمد، پرسیدم: "امروز مامانو دیدی؟" سرش را به نشانه پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه ها روشن کرد. همانطور که نگاهم به خُرده شیشه ها بود، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش جارو گم شده بود، ناله زدم: "دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟..." و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را کرد، همانجا پای دیوار نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊