eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
838 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 «مَن مَنم» را در حریم نوکری «مِن مِن» بخوان اصلا اینجا «هیچ بودن» اوج معنای «من» است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد و گفت: "فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!" و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد. با گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی اش آغاز کرد: "شرمنده نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود..." که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: "حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی." در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده ای گشوده شد و با گفتن "خیلی ممنونم!" سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: "شاید مثل غذاهای خودتون نباشه! ولی ناقابله." که لبخندی زد و جواب داد: "اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه اس!" محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: "با ترشی بخور، خوشمزه ترم میشه!" سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: "حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟" از این سؤال محمد، خندید و گفت: "هنوز نه، راستش یه کم سخته!" ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با جواب داد: "باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!" و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: "وضع کار چطوره آقا مجید؟" و او تنها به گفتن "الحمدالله!" اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: "از حقوقت هستی؟" لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: "خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا." که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، و رو به محمد کرد: "محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایه مون نبود، خیال میکردم پسر امیر !" محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید: "کیو میگی؟" و ابراهیم پاسخ داد: "همین لقمه ای که بنده گرفته بود!" زیر به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: "من چه ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم." محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: "قضیه چیه؟" ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با جواب داد: "هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه." جمله ای که از زبان جاری شد، بی آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبال آمدنم، در ایوان قد کشیده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۸) 💼راهنمایی‌اش که تمام شد با برادر کوچک‌ترش رفتند کشاورزی. سال اولِ هنرستان را که خواند، دلش می خواست برود توی . مخالفتی نداشتم. 👌وارد سپاه شد تا همان‌جا درسش را ادامه بدهد. اوایل، روزها می‌رفت و شب‌ها برمی‌گشت خانه، اما چند ماه که گذشت رفت . از آموزشی که برگشت، اخلاقش عوض شده بود. 🚫هیچ ‌وقت اهل گفتن کارهایش نبود، اما حس می‌کردم خیلی شده. هرچه از او درباره شرایط کار و دوره آموزشی‌‌اش مي‌پرسیدم، از جواب دادن شانه خالی مي‌کرد. می‌گفت خوش می‌گذرد و جای خیلی خوبی هستند، اما می‌دانستم بِهِشان سخت می‌گذرد. شده بود و پای چشم‌‌هایش گود افتاده بود... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ 🎙با صدای علیرضا افتخاری و شعر مولانا 💐تقدیم به سپهبد تو مکن تهدیدم از کشتن که من تشنه ی زارم به خون خویشتن... ❤️ 🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۷) 🍃به او حق میدادم. سخت بود. اراده میخواست آدم برای یک قول، چند ساله اش را یکباره بگذارد کنار. برای قولی که به همسرش داده بود دور سیگار را خط کشیده بود و حتی وقتی بچه ی کوچکش از درد گوش به خود پیچیده بود و علاجش دمیدن دود بود، زیر بار نرفته و عهدش را نشکسته بود. اما من دلم می خواست مرد زندگی ام اراده ای داشته باشد شبیه او. خیلی محکم گفتم : ولی این تنها شرط منه. 👌رفته بود توی فکر و چیزی نمی گفت. صدای چرخش های ساعت در سکوت اتاق پیچیده بود. با نوک انگشت رد شاخه ها سبز رنگ فرش را دنبال می کرد که جمله ی بعدی ام او را به خودش آورد : -اگه چنین اراده ای ندارین، جواب من منفیه. دستپاچه شد. یک لحظه مکث کرد. نفسش را بیرون داد و گفت : بهتون میدم! 😇انگار همین یک جمله کافی بود تا ته دلم قرص شود، همین یک جمله با آن صدای گرم و ... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
بزرگواران از اونجایی که مجموعه برش هایی کوتاه از کتاب هم هست (فقط چند قسمت البته، به دلیل رعایت حق نشر کتاب)، و این چهار قسمت آخر هم یکی از بزرگواران زحمت کشیدن رسوندن بهمون، و تشکر دارم ازشون؛ کتاب رو سفارش دادم اِن شاءالله دستم برسه از شنبه یا یک شنبه ادامه خواهم داد. البته جای نگرانی نیست، در مورد حاج محمد عزیز تا اون روز مطلب خواهم داشت.☺️ از همراهی صمیمانه شما عزیزان متشکرم. کانال این دو شهید معزز رو به دوستانتون هم معرفی کنید.🌹 نظر لطف شهدا بر روی زندگی تک تک شما التماس دعا دارم 🦋 شبتون بخیر 🍊☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 بی سوادم؛ می‌نویسم عشق، می‌خوانم حسین «حا و سین و یا و نون» کل الفبای من است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱✨ 👌بچه های اکثریت هدفشون منیت نیست که واسه دفاع از حرم میرفتند. اصلا رفتنشون از خود گذشتن هست. باهاش یه جاهایی بودم که تواضع و فروتنی داشت نسبت به زیردستاش؛ ولی و شیطنت خُوب جدا از این حرفا بود، یعنی اگه می‌فهمید یکم داری زرنگی میکنی اذیتت میکرد 😁 به نقل از دوست شهید @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت ، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت : "کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟" و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به انداخت و گفت: "نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا درست نیس!" مادر با پرسید: "مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: "تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!" از اینکه در مقابل یک مرد ، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: "راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!" به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: "حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن "نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: "شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس رو برام میاری؟" و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: "من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: "راست میگه. کلی هم بارِ محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد: "نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت." پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت : "اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!" و محمد جواب داد: "چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از من دراومد." عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: "راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد." از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش میزد. محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: "الهه! نظر خودت چیه؟" و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: "الهه از پسره خوشش نیومده!" و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥برآورده شدن آرزوی ننه غزاله، پیرزنی که همسایه خانه پدری است... ❤️ایشون مادر یکی از جانبازان معزز هم هستند. 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊 وقتی که چشم ها سحر خیز می شود شب ها حرم عجیب دل انگیز می شود از بس عنایت است که سر ریز می شود حج مشهد است قسمت ما نیز می شود حاجی شدم کنار شما یا ابالحسن... 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، ✉️ارسالی از دوستان، امشب ۹۹.۱۰.۰۳| @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خبر خوب😊 شکرخدا به دعای حاج محمد، کتاب زودتر از موعد؛ امروز صبح دستم رسید، اِن شاءالله از فردا مجموعه رو ادامه خواهم داد. التماس دعا🌹🌱 شبتون بخیر ☕️🍬🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤🍃 آرزوهایم فقط یک جا خلاصه می‌شوند «کربلا» رویای قصر آرزوهای من است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۸) ✔اولین بار سال اول دانشگاه بودم که مهدی (۱) حرف محمد را پیش کشید. به نظرم محمد آنقدر به من دور و بی ربط بود که در واقع فراموشش کردم. او ده سال از من بزرگتر بود و حال و هوایش برایم غریب. 💫تعریف های مهدی از او، هم تحسین برانگیز بود و هم ترسناک. من تصوری نداشتم از زندگی با یک که کار درست و حسابی هم نداشت. 👌تازه او بعد از مرگ مادرش و برادر کوچکترش، خانه ی مشترکشان را گذاشته بود برای آنها و به بهانه درس خواندن رفته بود قم. ☺هرچند از مرام مردانه اش خوشم می آمد و از اینکه روی پای خودش ایستاده، اما شرایطش مرا می ترساند... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم ---------------------- پ.ن : ۱) منظور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده. 📸کودکی حاج محمد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای آخرین بار داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به همراه بشقابی برای مادر بردم که روی مبل نشسته و دستش را سرِ شکمش فشار میداد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن "قربون دستت!" لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم. تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش میکرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به گوش میکرد. تعطیلی روز برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگه های امتحانی دانش آموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را علامت میزد، به اخبار هم گوش میداد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثه ای که با بمبگذاری یک تروریست در مسیر زائران رخ داده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود. عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت: "من نمیدونم اینا چه آدمهای هستن؟!!! تو بغداد بمب میذارن و سُنیها رو میکُشن! از اینور تو جاده کربلا شیعه ها رو میکُشن" که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلختر ادامه داد: "اینا اصلا ً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که مسلمونا رو کنن!" مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت: "الهه جان! خیلی باد و خا ک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن." از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد: "میخوای من برم؟" و من با گفتن "نه، خودم میرم!" چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد: "ببخشید..." روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی آمد، آغاز کرد: "معذرت میخوام، الآن که از بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهل سنت هستید ولی..." مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: "ولی این نذری رو به گرفتم." سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد: "بفرمایید!" نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا میلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن "سلام برسونید!" راه پله ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت. در حیرت رفتار اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
این امتیاز اوست؛ که بی مرز عاشق است دور از وطن حوالی غربت شهید شد... آقای اصغر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۹) 📆چند سال گذشته بود و اصغر به جوانی رسیده بود. قد و بالایش را که می‌دیدم دلم می‌رفت. آرزو داشتم او را توی لباس دامادی ببینم ولي نمی‌دانستم حرف دلش چیست. 🚫اهل گفتن این‌جور حرف‌ها نبود. اگر چیزی هم توی دلش بود، نمی‌شد به زبان بیاورد... شده بود مسئول آموزش. توی برگشت از یکی از دوره‌های آموزشی، یک عکس نشانم داد. عکس را که دیدم زد. 😨دختری چادر سفید سرش کرده بود و کنار اصغر نشسته بود. دست‌شان هم توی دست هم بود. از سرم بلند شد. باورم نمی‌شد پسری که بزرگش کرده بودم و این‌قدر دوستش داشتم، بدون این که حرفی به من بزند، دختری را برای خودش انتخاب کرده باشد. 🔹ناراحتی‌ام را که دید، سر حرف را باز کرد. گفت خواهر یکی از دوست‌هایش است و یک ساده خوانده‌اند. با هر کلمه‌ای که می‌گفت، بیش‌تر عصبانی می‌شدم و خون، خونم را می‌خورد. قهر کردم و یک کلمه هم حرف نزدم. 😅چند دقیقه‌ای که گذشت، شروع کرد به ریزریز خندیدن و یک عکس دیگر گذاشت جلویم. با گوشه چشم نگاهی به عکس انداختم. بود با همان دختری که کنارش نشسته بود، اما انگار دختر نبود. 👦پسری بود با یک سر کچل و تراشیده که چادر سفیدی را روی دوشش انداخته بود و می‌خندید. نگاهی به اصغر انداختم که صورتش از خنده شده بود. گفت یکی از سربازهایش است که ملافه تختش را سرش کرده و کنارش نشسته. ❤صورتم را بوسید و از دلم درآورد. تا شب، هربار که به عکس‌ نگاه می‌کردیم، صدای خنده‌مان بالا می‌رفت. باید برایش آستین بالا می‌زدم. این را حالی‌ام کرده بود. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
التماس دعا 🌹🍃 شبتون حسینی🦋🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 سلام می دهم و دلخوشم که فرمودید هر آنکه در دلِ خود یادِ ماست زائر ماست.... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹