🔸شیرینی زندگی با او
چندشب قبل از شهادت او بالاخره دفاع پایان نامه ام را انجام دادم و نمره قبولی را گرفتم. ایمان خیلی خوشحال شده بود و خودش رفت شیرینی خرید. آن شب فکر می کردم به تمام سال هایی که من درس می خواندم و او پشت سرم ایستاده بود و از لحاظ روحی به قلبم آرامش می داد، همیشه تشویق هایش همراهم بود. با کمک او هرسال جزو طلاب ممتاز حوزه می شدم. از اینکه مردی مثل او داشتم همیشه در دلم افتخار می کردم.
#شهید_ایمان_یوسفی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۷)
🕌اولینبار بود که حرم حضرت زینب (س) را میدیدم. یک دل سیر زیارت کردم و کلی برای سلامتی بچهها دعا کردم. فردای آن روز دوباره آمدند هتل دیدنمان.
❤️رو کردم به اصغر و بهخاطر زیارتی که نصیبمان شده بود از او تشکر کردم. پایم را بوسید و گفت اگر من نبودم، پایش به این راه باز نمیشد.
‼️بعد هرچه ازشان درباره طعم قیمه پرسیدم به هم نگاه کردند و خندیدند و از مزه سیبزمینیها تعریف کردند. فهمیدم حتی به قدر یک قاشق هم لب نزده بودند و همه را داده بودند به سربازهای سوریِ جنگزده.
🔰توی سفر یک هفتهایمان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او میپرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز سادهام.» مدام فکر میکردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟!
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پای #حاج_قاسم بایست!
🔸چرا به تشییعجنازۀ او رفتی؟ به این تشییع ادامه بده!
👌اینجا بیکاری جرمِ!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊
گر بنا هست کسی واسطه ی ما بشود
ضامنم شاه خراسان بشود خوب تر است...
✋😔 #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
احساس تعلُّق بِه تو آرامش روح اَستــــ..
اَلحقْ ڪه ضریح تو همان ڪشتیِ نوح اَستـــ
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨🍃
😓وضعیت #حجاب زنان سوریه ناراحتش کرده بود. نمیتوانست ببیند یک کشور اسلامی به چنین روزی افتاده باشد. گفت : «نباید #بی_تفاوت باشیم.»
📝نامه ای انتقادی نوشت و اولش را با این آیه شروع کرد: «إنّ اللهَ لا یُغَیر ما بقومٍ حتّی یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم...»(رعد،۱۱)
✉️داد دست یکی از مسئولان سوری. زین الدین معتقد بود به هر میزان که از دستمان بر می آید باید امر به معروف و نهی از منکر کنیم.
#شهید_مهدی_زین_الدین🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_اول
با لحن گرم #مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای #مهربانش در گوشم نشست: "الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه." نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب آلودم، دست میکشید.
از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم #نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز من او را برای نماز #صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به #آشپزخانه رفتم.
آشپزخانه ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف #کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر #زرق و برق من، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، پیش دستی انتخاب کرده و #قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم.
کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی #میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه #نوعروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: "چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه ها ندارم!"
در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: "حالا شیر میخوری یا چایی؟" صندلی #فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: "همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!" فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: "بفرمایید!" که لبخندی زد با گفتن "ممنونم الهه جان!" #فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: "امشب دیر میای؟" سری جنباند و پاسخ داد: "نه عزیزم! إنشاءالله تا غروب میام." و من با عجله سؤال بعدی ام را پرسیدم: "خُب شام چی میخوری؟"
لقمه ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: "این یه هفته همه غذاها رو من #انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!" با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: "من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی #دوست داری؟" و او با مهربانی پاسخم را داد: "منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک #میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیر زبونمه!"
از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: "اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!" به چشمانم خیره شد و با لبخندی #شیطنت_آمیز گفت: "من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه!" و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و #شیرینش پُر شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
من خیلی به #حضرت_زهرا (س) علاقه داشتم طوری که هر وقت به فکرش می افتم اشکم جاری می شود...
و از این خانم بزرگ می خواهم که از خدا بخواهد که از سر تقصیر ما بگذره تا هرچه زودتر به اون عشق که وارد سپاه شدم برسم، شهادت شهادت شهادت...
#کلام_شهید🌱
#شهید_مصطفی_صفری_تبار_بیشه🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
همین الان کسانی در دنیا هستند که با شهدا اُنس بیشتری دارند، در مشکلاتِ زندگی متوسّل به شهدا میشوند و شهدا جواب میدهند...
🎙مقام معظم رهبری| #حضرت_دلبر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ما نـوکریم و میگذرد روزگارمان
برکت گرفت از غمتان کار و بارمان
روزی که هیچ چیز بدردی نمیخورد
این صبح و این سلام می آید بکارمان
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۸)
توی سفر یک هفتهایمان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او میپرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز سادهام.» مدام فکر میکردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟!
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دوم
از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله #چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، #آیت_الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم میکردم.
خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویسهای کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده های اتاق را از حریر سفید با والانهای #ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمکِ دست تنگ #مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره ای از خانه پدری زندگی کنیم.
البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در #گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند. تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. #پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی #مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم.
با دیدنم، لبخندی زد و گفت: "بَه! عروس خانم!" خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش #لوس کردم: "مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!" خندید و به شوخی گفت: "حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا #مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟" دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!" از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: "ماشاءالله! حالا بلدی؟"
و مثل اینکه پرسش مادر #داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: "نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از #خوراک_میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!" مادر از این همه پریشانی ام خنده اش گرفت و دلداری ام داد: "نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه اس!"
سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگهای از #نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید: "الهه جان! از زندگی ات راضی هستی؟" دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه #متعجبم، باز سؤال کرد: "یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟"
نمیفهمیدم از این بازجویی بی مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: #بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مهر بذاری؟" تازه متوجه نگرانی
مادرانه اش شدم که با #لبخندی شیرین جواب دادم: "نه مامان! مجید اینطوری نیس! اصلا کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم." سپس آهنگ آرامبخش رفتار پر محبتش در گوشم #تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: "مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من #خوشحال باشم."
از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که #لبخندی زد و پرسید: "تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟" در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را #مسح میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمامِ وجودم به درگاه خدا دست دعا میشود تا یاری اش کند که به سمت مذهب #اهل_تسنن هدایت شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
بوسیدن روی اصغر، حسرتی که بر دل مادرش ماند...
#شهید_بی_سر
#آقای_اصغر_حاج_قاسم
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه حرفی میزنی خانم
نه حتی یه لبخندی...😞
🏴 #فاطمیه
🎙سیدمجید بنی فاطمه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🏴🕯
حاج محمد همیشه برای انجام کارهای بزرگ، دو رکعت نماز به #حضرت_زهرا (س) هدیه میکرد [و جواب می گرفت.]
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️▪️▪️▪️
▪️▪️
▪️
▪️
#شهادت_حضرت_زهرا (س)🏴
یادشان رفته لطف حیدر را
یادشان رفته شأن کوثر را
چه قَدَر زود یادشان رفته
حرمت دختر پیمبر را
شاهد حرف من امام حسن
بین کوچه زدند مادر را
آیه ی صبر را تلاوت کرد
تا علی دید شعله ی در را
دست بسته کشان کشان بردند
این علیِ بدون یاور را
آه بانوی خانه را زده اند
ماه بانوی خانه را زده اند
چشم یک شهر در تماشا بود
بدترین لحظه های دنیا بود
مادر خانواده غرق به خون
پدر خانواده تنها بود
ذکر لبهای فاطمه، حیدر
مرتضی گرم ذکر زهرا بود
بس که حبل المتین حاجت هاست
ریسمان هم دخیل مولا بود
پیش رویش کویر بود و کویر
پشت راهش دو چشم دریا بود
این مدینه به سینه آتش زد
سینه اش را مدینه آتش زد
چه بگویم که خون به راه افتاد
مادرم بین کوچه، آه #افتاد...
مادری که پناه عالم بود
پر شکسته چه بی پناه افتاد
چه بگویم که روضه بسیار است
گذر شاه سمت چاه افتاد
عاقبت چشم باغبان در غسل
به همان لاله ی سیاه افتاد
مجتبی تکیه گاه طفلان بود
وسط کار تکیه گاه افتاد
یک علی مانده و یتیمانش
آیه های کبود قرآنش
نیمه ی شب زبان گرفته حسن
منصب روضه خوان گرفته حسن
زانویش را بغل گرفته حسین
آستین در دهان گرفته حسن
بین آغوش، مادر خود را
با تمام توان گرفته حسن
سر خود را به زخم پهلوی
مادر مهربان گرفته حسن
داشت در بین روضه جان میداد
با همین گریه جان گرفته حسن
بانی روضه های ما حسن است
صاحب مجلس عزا حسن است
✍احمد ایرانی نسب
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
💔🍃
گر برات ڪربلایم را به دستانم دهی
جان زهرا تا قیامت وامدارت میشوم
چون قسم دادم تو را بر نام زهرا مادرت
مطمئناً شامل لطف و عطایت میشوم
✍میلاد الیاسوند
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۹)
📞شاید بیشتر از یک ساعت حرف زدیم. از محمد برایش گفتم. از محبتی که توی حرف هایش به جانم نشسته بود. به حرف زدن با او احتیاج داشتم. فاطمه دختری نبود که از روی احساس حرف بزند. من هم نمی خواستم احساسی انتخاب کنم، اما چیزی از درون، من را می کشید.
✨با اینکه #فاطمه موافق بود به او جواب مثبت بدهم، اما حرف زدن با او هم نتوانست من را از تمام این تشویش ها نجات دهد.
😔هنوز ذهنم درگیر بود. تمام عقلم را گذاشته بودم وسط، اما کافی نبود. مشکلات ریز و درشتی را که رو به رویم صف کشیده بودند، می دیدم. اما توی دلم غوغا بود. حس میکردم در کنار محمد آرام می شوم...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🍃
#فاطمیه
زبون بگیرید...
مثل یه بچه که غم مادرو دیده....💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊