❤️🍃
گر کویر لوط باشی، یار آبادت کند
کربلا را هم حسین بن علی، آباد کرد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳۴)
همسرم در همان جلسه آشناییمان گفت من یک #روحانیام و حقوق ثابتی ندارم. شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی. میگفت من در راه #امام_حسین (ع) فرش زیر پایم را هم میفروشم...
💕انگار عشق و محبت داماد سبب شده که #عروس خانم با شنیدن این شرط و آینده بینیهای بیپرده، باز هم تقاضای ازدواجش را قبول کند :
💰با ۱۴ سکه #مهریه، برادر حاج محمد در حرم #حضرت_عبدالعظیم (ع) خطبه عقدمان را جاری کردند. برای شروع زندگیمان به زیارت امام رضا (ع) رفتیم و با پیامک همه فامیل و آشنایانمان را هم به این سفر دعوت کردیم...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ| دفاع پرس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_یازدهم شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به ان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان #مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده #الهه؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!"
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در #پاسخ تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد #دعوت پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت.
#نماز مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم #پایین." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که #نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را #غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!"
تعارفم کرد تا زودتر از در #خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، #عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان #عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال #گرمش وارد خانه شدیم.
مادر در آشپزخانه #مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به #پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی #تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای #تلویزیون شد.
مجید و عبدالله طبق #معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و #ظرفها را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه #مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:
"بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول #خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!"
سپس نگاهی به #اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم #ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!"
مادر #خندید و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. #نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه #حالی دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی #زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از #دستش بر نمی آمد که فقط غصه میخورد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ڪانال دُوخَط رُوضِه | مداحی - @Do_KhatRoze .mp3
7.27M
شنیدم کام عطشان جان سپردی...
گل #ام_البنین شیرم حلالت
▪️سالروز #وفات_حضرت_ام_البنین
🎙سیدمجید بنی فاطمه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حنجرہ ات ...
که به قنوت می ایستد
راهی به کهکشان می زند
دعایمان کن ای شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#نماز_سفارش_یاران_آسمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
ای رئوفی که بود مهر و عطوفت کارت
باز هم یک نگهت کرد دلم را غارت
✋😔 #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی بانو زینب پاشاپور روایتگر خاطرات به جا مانده از همسر شهیدش می شود...
🕊روز اکرام مادران و همسران شهدا به مناسبت #وفات_حضرت_ام_البنین (س)| #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
سلام من
به حســـین و
به ڪربلای حســـین...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱💔🌱💔🌱
💔🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۳۲)
☀️صبح، صبحانه را خورده نخورده دختر بزرگم لباسش را پوشید که برود. پرسیدم: «کجا؟» گفت پسرش زنگ زده و گفته یکی از دوستهای صمیمی #حاج_محمد شهید شده.
😭دلم هری ریخت پایین و سراغ اصغر را گرفتم. کمی مکث کرد و گفت: «انگار اصغر هم کنارش بوده و #زخمی شده.»
🍃خانه دور سرم چرخید. میدانستم اصغر زخمی نشده و اگر اتفاقی برایش افتاده باشد فقط #شهادت است.
😞آخر، بعد از این همه سال زحمت و خستگی، چیزی جز شهادت نباید سهمش میشد...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_دوازدهم بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان #مادر روحم را
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سیزدهم
فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به #مجید کرد و پرسید: "اوضاع کار چطوره مجید؟" لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: "خدا رو شکر! خوبه!" که پدر لقمه اش را #قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: "اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش #خودم! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!"
مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: "بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه #حقوقشون هم به نسبت خوبه!" که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: "جای خوبیه، ولی کار پُر درد سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو #سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد..."
از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "#عبدالرحمن! خُب
لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!" و بالاخره مجید زبان گشود: "خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضی ام! چون رشته تحصیلی ام هم #مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!"
پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ #غرور گرفته بود تا خیر خواهی، جواب داد: "هر جور #میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستون هام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای #چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!"
مجید سرش را پایین #انداخت تا دلخوری اش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگی اش پاسخ داد: "دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم." و پاسخش آنقدر #قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین #تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند.
برای لحظاتی غذا در #سکوت خورده شد که خبری بهت آور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد :
"نبش قبر یک شخصیت بزرگ #اسلامی در سوریه به دست تروریستهای تکفیری!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
شاید شهادت آرزوۍهمہ باشد؛
اما یقیناً جز مخلصین ڪسی بداننخواهد رسید...
ڪاش به جای زبان
با عملم طلب شهادت می ڪردم...
⌛️🕊 #شهیدانه| تنها ۴ روز مانده تا شهادت #آقای_اصغر_حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
جانت بـه کویرِ تفته دریا بخشید
هفتاد و دو گل؛ بـه متن صحرا بخشید
با جلوه ی کربلای عاشورایی
خون تو بـه رنگ سرخ معنا بخشید...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 اولین سالگرد فرمانده جبهه مقاومت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور 🎙با سخنرانی حجت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️اولین سالگرد فرمانده جبهه مقاومت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور ۸ بهمن ماه ۹۹ با حضور خانواده معزز شهید، همرزمان و مردم شهید پرور در فرهنگسرای بهمن سالن شهید آوینی برگزار شد.
سخنران مراسم : سردار اشتری، استاد پناهیان
مداح : مهدی رسولی
سراینده ی اشعار : احمد بابایی
مدیحه سرایی : صابر خراسانی
#آقای_اصغر_حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💐پدر و مادر #آقای_اصغر_حاج_قاسم در نخستین سالگرد شهادت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💐فرزندان #آقای_اصغر_حاج_قاسم در نخستین سالگرد شهادت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور، زهراخانم و آقامحمدحسین
🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🎙سخنرانی #استاد_پناهیان در نخستین سالگرد شهادت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
▪️روضهخوانی مهدی رسولی در نخستین مراسم سالگرد شهادت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن
🎨طرح زیبای #حاج_قاسم در کنار #حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨حضور خادمین آستان قدس رضوی در نخستین مراسم سالگرد شهادت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨فرزند ارشد حاج اصغر، آقامهدی، در کنار شاعر و مداح عزیز احمد بابایی و مهدی رسولی در نخسین سالگرد شهادت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹