eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
807 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 نیست بی عشق حسینی ذره ای در ذات دَهر در حقیقت تکیه بر ارض و سما دارد حسین می کند هر قطره اش ایجاد گلزارِ شهید دستِ همت بر سر شاه و گدا دارد حسین @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۴۷) 🔹از همان زمان ورود متوجه برخورد دوگانه سوری‌ها شدم. برخی از آن‌ها با ناراحتی و گاهی خشم و با تصور اینکه برای دخالت در امور داخلی کشورشان آمده‌ایم با ما رو به رو می‌شدند. 😓از شنیدن اینکه مخالفان داخلی حکومت سوریه در نزدیکی محل اقامت ما سکونت دارند نگرانی‌هایی داشتم. حتی چند تجربه ناخوشایند داشتم از طرف افرادی که با کوچک‌ترین بهانه و حتی گاهی بدون دلیل می‌خواستند ناراحتی‌شان را نشان دهند. 👌اما این برخوردها در مقابل برخورد اغلب مردم که از حضور ما و دیگر ایرانی‌ها خشنود بودند خیلی به چشم نمی‌آمد. 🔸به هرحال ایرانی‌ها برای کمک و جلوگیری از سقوط سرزمین و امنیت‌شان آنجا بودند و شاید اگر ایرانی‌ها، لبنانی‌ها، افغانی‌ها و پاکستانی‌ها به کمکشان نمی‌رفتند تماماً جوان‌های سوری، پدر و برادرهای خودشان باید به جبهه می‌رفتند و تازه معلوم نبود بتوانند کشورشان را از سقوط نجات دهند. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| دیدار با خانواده ابوحامد (شهید توسلی) 🎞بازنشر به مناسبت ایام شهادت در اسفندماه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آفتاب سر ظهر بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را میزد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت: "إن شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی." و من برای اینکه بیش از این نشود، بلافاصله جواب دادم: "من نمیشم مجیدجان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: "من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی نمیکنم." و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سر صحبت را باز کرد: "امروز با دخترِ صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران." سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: "من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران." و در مقابل سکوتم زد و گفت: "خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: "من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: "إن شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه." خیال اینکه پزشکی در باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: "میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه نکنم!" با همه خستگی، در جوابش لبخند زدم و گفتم: "دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!" سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی ام را داد: "الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست!" و با لحنی محبت ادامه داد: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!" که آهی کشیدم و با گفتن "إن شاءالله!" به دعایش دل بستم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ هر کبوتر که نشسته است دگر باز نَگشت صحنِ تو خاصیت خانه شدن را دارد... ✋😔 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃❤️ 🌷شهادت را لیاقت لازم نیست معرفت لازم است، منتهی آرزوی هر انسانی رسیدن به کمال است که راه گریز و سریع آن  جهاد در راه اوست، که هرکسی نتواند این نانوشته راخواند و آنرا تفسیر کند.  ✨کمال را صلاتیست دورکعتی که  وضویش باخون است و لاغیر، حال هرکسی این وضو نتواند که سرمنزل راه است، منزل بعدی نیت و قیام است که دعوت میباشد، منزل سوم طی طریق و ذوب الی الله است که کمتر کسی به این مقام رسیده.  ✔️گریز دیگر توسل است که بهترین آن نور اعظم دخت خاتم است که تمام راهها بدو ختم شود و راههای دیگر ختم بدین راه است و راه دگر ندارد تمام. 📝 🌷 🕊نحوه شهادت : برخورد خودرو به تله انفجاری تکفیری ها. 🔰ویژگی های اخلاقی : ولایتمدار، بی ریا، صمیمی، رازدار، شوخ طبع، بسیار پرجنب و جوش و فعال، بسیار صبور 🔹شهادت : ۹۴/۴/۱ 🔸محل شهادت : سوریه_درعا @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا ☕️🍪 شبتون شهدایے🌹🍃
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 تر نشد گر کامِ ما از آب دنیا، باک نیست ما غلامانِ حسینیم، تشنگی میراثِ ماست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ ▪️معلوم شد امروز خبری از دسته‌های سینه‌زنی نیست. به هر که و هرجا که می‌شناختم زنگ زدم. بالای صد نفر آدم جمع شدند. با موتور رفتیم سمت آزادی. 😞آن‌جا صحنه‌هایی دیدم که قلبم شکست. نامردها پرچم ایران فقط نه، بلکه پرچم امام حسین علیه‌السلام را آتش زده بودند. ‼️فحش دادن‌های‌شان هم عوض شده بود. دیگر به مسئولان مملکت بسنده نمی‌کردند، امام زمان را نشانه گرفته بودند. ✔️دو سه‌تا درگیری را خاتمه دادیم که اذان ظهر را گفتند. حاج‌اصغر اصرار داشت که هرجور شده همان‌جا وضو بگیریم و نماز بخوانیم. من مخالفت کردم. به نظرم فضا برای نماز مناسب نبود ولی حاجی اصرار داشت. 🚨گفت: «خون ما که رنگین‌تر از امام حسین نیست!» 📿صف نماز کم‌کم تشکیل شد. بچه‌ها درِ خانه‌ها را زدند و آب گرفتند تا وضو بگیرند. هر کس مهر نداشت، سنگ از باغچه بر‌داشت. قامت نماز را که بستیم، دلم شور افتاد. نگران نامردی ضدانقلاب بودم، اما خدا را شکر بدون مشکل نماز تمام شد.... ادامه دارد... ۸۸ (۳) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ظرفهای را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به کردم: "مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟" تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن "بفرمایید!" تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: "من امروز صبح با دختر عمه ام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران." چهره پدر به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: "چه مرضیِ خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو نمیکنن؟!!!" از طرز صحبت ابراهیم برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: "پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزه هاتونو بیخودی خراب کنین و برین ؟" و محمد که به خوبی متوجه بهانه گیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: "گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن." و عطیه همانطور که را در آغوش گرفته بود، گفت: "زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد." مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: "دختر عمه ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی ." ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به گرفت: "همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!" چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: "ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!" و محمد با پوزخندی جوابش را داد: "آخه داداش من! پرستاری که میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟" که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: "تو رو خدا انقدر بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هرچی زودتر بهتر!" پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید: "فکر میکنی فایده داره؟" مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی پاسخ داد: "توکل به خدا! ما به امید میریم. إن شاءالله خدا هم کمکمون میکنه." و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: "اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کی عقب بندازیم به امید شما؟!!!" مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد: "ما إن شاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم." که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و زد: "اونوقت هزینه این ولخرجی باید از جیب بابای ما بره؟!!!" مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد: "این سفر رو من برنامهریزی کردم، هم با خودمه." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊