eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✨شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَ بَینَاتٍ مِنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ 🌙حلول ، بهار قرآن، ماه عبادت های عاشقانه، نیایش های عارفانه و بندگی خالصانه را به شما تبریک عرض می کنیم.‌‌ 🌱التماس دعا🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊✨ گفتم: حاج قاسم را می شناسی؟ گفت: نه! گفتم:‌ خودش گفته بیایید بروید پیش اصغر. گفت:‌ من اصلا حاج قاسم را نمی شناسم. 👈عکسش با حاج قاسم در موبایل پسرش بود.👉 گفت:‌ مهدی مگر نگفتم این عکس را پاک کن. چرا به مامانی نشان دادی؟ الان فکر می کند من پیش حاج قاسمم. مگر من حاج قاسم را می شناسم؟ گفتم: حالا که نمی خواهی لو بدهی، حرفی نیست. 📸عکسی که نمی خواست نزدیکانش ببینند! 《در کنار @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | از سؤال جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: "چطور مگه؟" در برابر چشمان ، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته داد: "شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه." از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: "الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون و خودتم می دونی چقدر دوست داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره." سپس مکثی کرد و در برابر که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با ادامه داد: "امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز تموم شده و اومده با خودت حرف زده..." که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: "ولی من باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!" و او با متانت جواب داد: "اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری میکردی، نگران حالت بود." سرم را پایین انداختم تا برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم شد و پرسید: "چند روزه به صورت نگاه نکردی؟" و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: "اصلاً دیدی تو همین یه چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟" و اینبار اشکی که پای نشست نه از غم دوری مادر که از رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: "الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بی محلی های تو رو کنه!" اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم کردم و با صدایی که از پشت پرده های به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: "عبدالله! مجید با من بد کرد، با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه..." که هجوم اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: "من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!" عبدالله که از دیدن چشمان ، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و جواب داد: "خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا به خودت میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به یاد روزهای سختی که بر من و مادر گذشت، چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: "مجید به من دروغ گفت!" عبدالله اشکی را که در جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با پاسخ را داد: "الهه جان! مجید به تو نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه میده. اون فقط میخواسته کاری رو که به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه." سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: "خُب اگه اون میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید کنی نه اینکه ازش متنفر باشی." با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: "خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات فکر کنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!" و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند زخمهای قلبم شود و گوشه ای از دردهای دلم را بخشد که با صدایی آهسته پرسید: "میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از بری خونه ات؟" و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: "الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!" و نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش به این زودیها در سینه ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم: "عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!" و چقدر تحمل این و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس بود که جراحت قلبم را کاریتر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی تمام دردهایم بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ طوس را سرمه ی چشمان ملائک کردند این چنین است خراسانِ شما مشهور است... ✋ 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
سَری داشتند که عاشقانه تقدیم یارش کردند... سِرّی داشتند که عارفانه نزد خودش بازگو کردند... 🥀 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊