شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_هشتم نگاهم به صورتش #خیره ماند که گرچه به #زبان نمی آو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_نهم
از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من #حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد: "مگه من ازت خواسته بودم بهشون #زنگ بزنی و واسه من #گدایی کنی؟!!!"
عبدالله چشمانش از #عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: "اگه به تو #باشه که تا الهه از #گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!" از #توهین وقیحانه اش، #خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: "عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری #حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!"
و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: "تو دخالت نکن! من دارم با مجید #حرف میزنم!"
و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست #لرزانش خواست ساکت باشم، به سختی از روی #صندلی بلند شد و دیدم همه #خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد:
"میبینی چه بلایی سرالهه اوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! #لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواه اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از #ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا #زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول #کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!"
زیر تازیانه های تند و #تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج #ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق #پوشیده شده و نمیدانستم از #شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد:
"لیاقت الهه، من نبودم! #لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش #انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس..."
و آتشفشان #خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: "پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_نهم از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاهم
سرم به شدت #درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور #شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت.
مجید #مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی #ساده پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم #زندگی_اش رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟"
و دیدم صدایش در #بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم #حوریه رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا #صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی #سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم #اهل_سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!"
میدیدم از شدت #ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان #غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق #اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من #سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من #جنازه_اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟"
که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه #الهه هم از تو #حمایت میکرد!" و مجید با #حاضر جوابی، پاسخ داد: "الهه از من #حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا #جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که #شیعه نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو #مخمصه گیر افتادید؟"
و حالا نوبت او بود که با #منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی #دَووم بیارید!
بلاخره یه روزی هم #شما یه حرفی میزنید که به #مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم #صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون #عراق و سوریه افتادن، #شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! #شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت #اعتراض کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با #عصبانیت فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!"
و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با #تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای #تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من #معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش #ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با #شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم #مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این #دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!"
سپس نگاهش به #خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم #زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، #زندگیمون، بچه مون..."
و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه #مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان #آوار شده بود، قامتش از زانو #شکست و دوباره خودش را روی صندلی #رها کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊
🍃🦋
به خدا منتظر آمدنت می مانیم
پای این عشق، اویس قرنت می مانیم...
#جمعه🌱
#امام_زمان(عج)💕
#شهیدان_سلیمانی_و_پاشاپور_و_پورهنگ❣
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌷🍃
شبتون مهدوے☕️🍩
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
دل فقط
جـــای حسیــ💕ــن است و بس..
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 دیدار پدر شهید ملازهی با رهبر معظم انقلاب
آمریکا پشت داعش است اما ظلم پایدار نمیماند. غیرت مسلمانی عمر اجازه نمیداد که در خانه بنشیند و قتل عام مسلمانان را نگاه کند... عمر همینجا در شهر خودش کاسبی و درآمد خوبی داشت، اما احساس کرد که خون برادران مسلمانش در سوریه پایمال شده است و برای همین مهیای جنگ با داعش شد. او رفت تا از حق مظلومان دفاع کند.
#شهید_عمر_ملازهی
#روایت_پدر_معزز_شهید
شهید #مدافع_حرم #اهل_سنت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
[سوریه] که بودیم من را بوسید و گفت: مادر! خوش به سعادتت. داری میروی زیارت حضرت زینب (س).
گفتم : تو هم بیا.
گفت : فرماندهمان به من مرخصی نمی دهد که بیایم حرم.
نه می آمد در حرم و نه آنجا عکسی میگرفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
.
عـ❤️ـشق یعنی به تـ💕ــو رسیدنـ❤️ـ
.
.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊