فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلداری دادن #حاج_قاسم خطاب به #ابوعلی با بی سیم بعد از شهادت #ابوهادی
#شهید_مرتضی_عطایی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#طلبه_شهید_علی_تمام_زاده
شادی روحشان صلوات💔🌷😔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
استاد عالی.mp3
942.5K
ثواب آیت الکرسی برای اموات
#شب_جمعه است...
فاتحه ای نثار گذشتگان و بی وارث و بد وارثان و شهدای گلگون کفن بفرستیم💐
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_ششم سپس به #چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_هفتم
ابرو در هم کشید و با حالتی #عصبی پاسخ داد: "چرا انقدر ازش #حمایت میکنی؟!!! بلندشو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل #گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای #درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر #عذاب بکشی؟!!!"
و هنوز شکوائیه پُر #غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در #باز شد. مجید با دست چپش به #سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد.
دوباره رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه #غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته #سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: "چقدر وقته #برق رفته؟ الان میرم بهش میگم."
از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل #دلش به مهربانی من #خوش باشد و گفتم: "یه ساعتی میشه." و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه #پایین و جر و بحث با مسئول #مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: "حالا فعلا ً بیا تو، إن شاءالله که زود میاد."
از #مهربانی بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با #گامهایی خسته قدم به #اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی #صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: "از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟"
هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من #بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به #تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل #مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن #سردی جواب داد: "اومده بودم یه سر به الهه بزنم."
و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه #اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی #خودش نیاورد و پرسید: "نمیدونی بابا کجا رفته؟" از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره #نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: "چطور؟"
به گمانم باز درد #جراحتش در #پهلویش پیچیده بود که به سختی روی #صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: "چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی #کسی خونه نیس."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_هفتم ابرو در هم کشید و با حالتی #عصبی پاسخ داد: "چرا ا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_هشتم
نگاهم به صورتش #خیره ماند که گرچه به #زبان نمی آورده تا دل مرا #نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر #خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد: "من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی #ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر."
مجید با دست #چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از #سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: "نمی دونی کی برمیگرده؟" از اینکه میخواست باز هم به #سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله #قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، #عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:
"این همه #مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن #الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!" و مجید انتظار این برخورد #عبدالله را میکشید که #ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند:
"بذار خیالت رو راحت کنم! #بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از #ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!" مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه #متحیرم به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: "من دیروز هم به ابراهیم #زنگ زدم، هم به محمد، ولی #هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه #زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
گَر دَهد دست ڪه روزے به وصال تو رِسم
با تو گویم ڪه مرا بیتو چهها پیش آمد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃اما اینبار این #شجاعت است که خود را به آب و آتش می زند که از تو سخنی به میان آورد♡
.
🍃انگار سلول های مغزش تمام توانشان را به روی سِن آورده اند که همه ی تو را به تصویر خاطرها برسانند🌹
.
🍃درست است، تو همان شجاعتی هستی که حتی آوازه اش در میان آن همه دلاوری و پهلوانی به گوش #سردار_دلها رسید❣️
.
🍃شجاعتی که نامش #علیرضاست، میشود گفت، لاله ای از دیار مردمان سلحشور #چهارمحال_وبختیاری.
.
🍃درست سه سال پیش، ۲۸ ابان۱۳۹۶
علیرضا در هشتمین اعزامش برای دفاع از حرم #عقیله_بنی_هاشم در شب شهادت #امام_هشتم بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پهلویش دستان #شهادت را به گرمی فشرد و به رفقای آسمانیش پیوست🕊
.
🍃به راستی ما #شیعیان چه خاطره ها با زخم پهلو داریم
.
✍️نویسنده : #زهرا_حسینی
.
#شهید_حاج_علیرضا_جیلان🌱
.
📅تاریخ تولد : ۲۸ بهمن ۱۳۶۲
.
📅تاریخ شهادت : ۲۸ آبان ۱۳۹۶
.
🥀مزار شهید : گلزار شهدای شهر بروجن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔴برای ما خاک مهم نیست، عقیده مهم است
👌وظیفه اصلی من و شما دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی و حکومت اسلامی خواهد بود. ما نمیتوانیم ببینیم دشمنان اسلام منسجم و متحد میخواهند اسلام را سرکوب کنند و آرام بنشینیم. ما نمیتوانیم ببینیم دشمنان اسلام هر وقت دلشان بخواهد تجاوز کنند به کشورهای اسلامی و تمام ایده و عقیده و مرام یک ملت را زیر پا بگذارند و هر وقت دلشان خواست و نتوانستند بکشند عقب.
⛔️ما نمیتوانیم ببینیم قرآن ما، پیامبر ما، ائمه ما، مکتب ما، اصالت ما مورد اهانت قرار بگیرد و ساکت بنشینیم. ما به عنوان یک مسلمان که ایده و عقیده داریم به مراممان و مکتبمان و به عنوان یک پیرو، پیرو ائمه هدی و اماممان و رهبرمان نمیتوانیم در مقابل یاوهگوییها و کجرویها ساکت بنشینیم.
🔺لذا باید از آنچه داریم دفاع کنیم. برای ما خاک مهم نیست، برای ما عقیده مهم است پس دفاع بر ما واجب است و برای دفاع انسان مجاز است. اسلام به ما این حق را میدهد انسانیت و بشریت به ما این حق را میدهد که برای دفاع تا هر کجا دنبال دشمنمان برویم یعنی دنبالش کنیم، نگذاریم راحت باشد و فرصت بهش ندهیم که تجدیدقوا کند و بر ما و بر مکتب ما بتازد.
#کلام_شهید
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_هشتم نگاهم به صورتش #خیره ماند که گرچه به #زبان نمی آو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_نهم
از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من #حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد: "مگه من ازت خواسته بودم بهشون #زنگ بزنی و واسه من #گدایی کنی؟!!!"
عبدالله چشمانش از #عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: "اگه به تو #باشه که تا الهه از #گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!" از #توهین وقیحانه اش، #خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: "عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری #حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!"
و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: "تو دخالت نکن! من دارم با مجید #حرف میزنم!"
و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست #لرزانش خواست ساکت باشم، به سختی از روی #صندلی بلند شد و دیدم همه #خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد:
"میبینی چه بلایی سرالهه اوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! #لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواه اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از #ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا #زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول #کرایه اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!"
زیر تازیانه های تند و #تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج #ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق #پوشیده شده و نمیدانستم از #شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد:
"لیاقت الهه، من نبودم! #لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش #انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس..."
و آتشفشان #خشم عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: "پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_نهم از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاهم
سرم به شدت #درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور #شعله میکشد که دلم برای او هم میسوخت.
مجید #مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی #ساده پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم #زندگی_اش رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟"
و دیدم صدایش در #بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم #حوریه رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا #صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی #سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم #اهل_سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!"
میدیدم از شدت #ضعف ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان #غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق #اعتقاداتش قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من #سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من #جنازه_اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟"
که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه #الهه هم از تو #حمایت میکرد!" و مجید با #حاضر جوابی، پاسخ داد: "الهه از من #حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا #جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که #شیعه نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو #مخمصه گیر افتادید؟"
و حالا نوبت او بود که با #منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی #دَووم بیارید!
بلاخره یه روزی هم #شما یه حرفی میزنید که به #مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم #صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون #عراق و سوریه افتادن، #شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! #شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت #اعتراض کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با #عصبانیت فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!"
و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با #تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای #تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من #معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش #ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با #شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم #مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این #دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!"
سپس نگاهش به #خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم #زندگیمون رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، #زندگیمون، بچه مون..."
و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه #مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان #آوار شده بود، قامتش از زانو #شکست و دوباره خودش را روی صندلی #رها کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊