eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
868 عکس
349 ویدیو
20 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
کنترل از راه دور ! سه تا از نیروها برای گشت‌زنی رفته بودند ورودی شهر. کاظم فرمانده گروهان شده بود. در سپاه بانه با چند نفر نشسته بودیم که کاظم بی‌دلیل رفت توهَم و گفت : «همینکه برگشتن، بگید سه‌تاشون بیان پیش من!» وقتی رسیدند، آنها را صدا زد و پرسید : «چرا تیراندازی کردید؟!» اول، جا خوردند و زدند زیرش. ولی بالاخره مُقُر آمدند که قوطی کنسرو کاشته‌اند وسط و سه تایی مسابقه تیراندازی راه انداخته‌اند! کاظم هر سه را موظف کرد که تا قِران آخر را به بیت‌المال برگردانند؛ چند تنبیه دیگر هم برایشان در نظر گرفت. بیچاره‌ها اولش فکر می‌کردند یکی زیرآبشان را زده و دنبال مقصر می‌گشتند. ولی بعد فهمیدند کسی اسمی از آنها نبرده و کاظم خودش فهمیده؛ از چه طریقی؟ معلوم نبود! وقتی کاظم گفت هر کدام چند تیر شلیک کرده‌اند، کُپ کرده بودند... 📚 بازنویسی کتاب | خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
در تاریخ ۲۴ آذر سال ۱۳۶۲، آن واقعه اتفاق می‌افتد. کاظم این تشرف را خودش برای یک یا دو نفر تعریف ‌می‌کند که یکی از آنها محمدحسن حمزه است. آن شب، کاظم حوالی ساعت ۱۰ تا ۱۱:۳۰ شب در پشت پایگاه، بخش عملیات و مقابل مهندسی رزمی مشغول نگهبانی‌ است. خودش شرح می‌دهد که : در اتاقک نگهبانی ایستاده بودم و گاهی قدم می‌زدم یا روی صندلی داخل اتاقک می‌نشستم. در یکی از لحظات، وقتی صورتم را به سمت لودرهای پارک‌شده در مقابل ساختمان مهندسی-رزمی برگرداندم، در فاصله حدود صد قدمی و بین دو ماشین سنگین، شخصی را با هیبتی نورانی و چهره‌ای دلربا دیدم. کسی با عمامه‌ای سبز و قامتی رعنا و کشیده... . کاظم ابتدا دچار ترس می‌شود و دلش هری می‌ریزد؛ گمان می‌کند که خواب به او چیره شده. زیر لب ذکر خدا را تکرار می‌کند و نام خالقش را چندین بار به زبان می‌آورد. مکث می‌کند و دوباره به همان سمت نگاهی می‌اندازد. باز همان چهره نورانی را مقابل چشمانش می‌بیند. این بار آن یار دلنشین لبخندی ملیح بر چهره دارد... ترس همچنان در وجودش موج می‌زند. به طرف شیر آبی که در همان نزدیکی است می‌رود. صورتش را که سرخ شده با آب شست‌وشو می‌دهد و بازمی‌گردد. دیگر اثری از آن هیبت نورانی و لبخند دلنشینش نیست! آن شب کاظم تا پایان شیفت نگهبانی، ذهنش درگیر آن صحنه و چهره دلبرا و بی‌نظیرش است. کم نمانده زار بزند. مدام زیر لب تکرار می‌کند: «خدایا! من چه دیدم؟!» هنگامی که کاظم این ماجرا را برای بچه‌ها تعریف می‌کند، بدنش می‌لرزد و آرامش ندارد. شنوندگان، با خلوصی که از او می‌شناسند و توصیفاتی که می‌دهد، می‌فهمند که جز حضرت بقیه‌الله(عج) کسی نبوده است. نشانه‌ها حاکی از حضور کسی می‌داد که «کس عالم بود و کس‌ها بی او ناکس!» ۱ @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر کاظم در محله به «رضا غریب» معروف است؛ دلیلش را کسی نمی‌داند. در گذشته، وقتی کسی می‌خواست به دیگری آدرس یا معرفی بدهد، باید نام «رضا غریب» را به زبان می‌آورد. در غیر این صورت، شناختی از او صورت نمی‌گرفت. اما با گفتن اسم مستعار، شنونده فوراً متوجه می‌شد منظور چه کسی است. گاهی پیرمردها با او شوخی می‌کردند و هنگام قسم خوردن می‌گفتند: «به رضا غریب که همینه!» پیرمرد نیز لبخندی می‌زند و اجازه می‌دهد بقیه خوش باشند. «رضا غریب» برای اربابانِ زمین کار می‌کند و در تمام عمرش به کشاورزی مشغول بوده است. او زندگی‌اش را در خدمت به این‌وآن گذرانده. «زمان رضاکاظمی» تمام محله جهادیه را سامان می‌دهد. او بچه‌های محله را که در کوچه‌ها پرسه می‌زنند جمع می‌کند و به مسجد می‌برد. کاظم نیز در میان آنهاست. کاظم، فرزند سوم خانواده، عزیزدردانه پدر غلامرضا و مادرش عذرا است. او از کودکی به سردردهای شدید مبتلا می‌شود. این مشکل از کلاس چهارم و پنجم آغاز شده است و گاه آنقدر حاد می‌شوپ که کاظم حتی از خانه بیرون نمی‌آید؛ یکهو حالش چنان بِهم می‌ریزد که در جمع از هوش می‌رود و نقش زمین می‌شود. با این حال، او نیز در کوچه پس کوچه‌ها مانند دیگر بچه‌ها به بازی و شیطنت مشغول است تا اینکه همگی پایشان به مسجد باز می‌شود. «زمان» به بچه‌ها توصیه می‌کند بیکار نمانند؛ برای همین به مرور هر یک به سراغ کاری می‌روند؛ یکی به نقاشی روی می‌آورد و نقاش می‌شود. عسکری رضاکاظمی باطری‌ساز می‌شود و هر کسی سرش جایی گرم می‌شود. کاظم اما به پدرش در کشاورزی کمک می‌کند. خانواده می‌خواهند او را زیر نظر داشته باشند تا مبادا سردردهایش شدت بگیرد. این روند ادامه دارد تا اینکه کاظم به مقطع راهنمایی می‌رسد. در همان سال اول، ناگهان بهبودی میابد و سلامتش را بدست می‌آورد... . کاظم به کتاب‌خوانی علاقه‌ای عجیب دارد. در آن دوران، بچه‌های همسن و سالش تفریحی جز پرسه زدن در باغ‌ها ندارند، اما او اصرار دارد کتاب بخواند یا معانی نماز و اعتقاداتش را بیاموزد. مدتی بعد «زمان» او را به عنوان کتابدار مسجد انتخاب می‌کند. به برکت کتاب‌خوانی، کاظم از سیزده‌سالگی، به هر پرسشی از بچه‌ها پاسخ می‌دهد. او در همان سال‌های آغازین راهنمایی، کتابدار مسجد شده است. پس از شهادت شهید زمان رضا کاظمی، مسئولیت برنامه‌ها غالباً به دوش کاظم می‌افتد. ۲ @shahid_ketabi
بعضی شنیده و دیده‌اند که کاظم در کودکی مریض شده است؛ او گهگاه تشنج می‌کند. بیماری به قدری حاد است که حتی پزشکان برای مداوا از دستشان کاری برنمی‌آید و او تا دوازده-سیزده سالگی به این مرض مبتلا است. مریضی‌اش مادرزادی نیست؛ می‌گویند انگار در کودکی میان کوچه حیوان یا چیزی دیده و بعد از آن، حالش دگرگون شده است. خانواده‌ی درمانده، برای درمانِ بیماری زیاد او را این‌ور و آن‌ور می‌برند. اما جوابی عائدشان نمی‌شود و نتیجه‌ای نمی‌گیرند. یکبار خاله‌‌اش رو می‌کند به آنها و می‌گوید: «دکترِ این بچه، (ع) است.» آقا غلامرضا و همسرش بچه را برمی‌دارند و به پابوس حضرت(ع) می‌روند و با هزار امید و آرزو به پنجره فولاد می‌بندند. عذرا خانم نیمه شبی می‌رود که به او سری بزند. می‌بیند که بچه، با چشمانی باز نشسته است! با تعجب می‌پرسد: «بیداری پسرم؟» کاظم پاسخ می‌دهد: «خیلی وقته مامان!» و سپس برای مادرش تعریف می‌کند که چه شده است. او می‌گوید: مردی با عمامه‌ی سبز آمد پیشم و به من گفت: «بلند شو پسرم! تو دیگه هیچ مشکل و مرضی نداری.» از آن روز دیگر مشکل کاظم حل می‌شود و بیماری برای همیشه از بدنش رخت بر می‌بندد! ۳ @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی نیم ساعت از ۲۲ بـهـمـن سال ۶۰ گذشت و بدنیا آمدی، کسی فکر نمی‌کرد یک روز به چهره نورانی تو غبطه بخورد و برای عاقبت به‌خیری‌ات دست به دعا بردارد! کسی باور نمی‌کرد همان بشود که خودت گفتی؛ با یک ترکشِ کوچکِ عامل انتحاری گروهک جندالشیطانِ عـبـدالمـالـک ریـگـی، شهادت را بغل کنی و در یک چشم بهم‌زدن به دیدار معشوق بشتابی! بدون اینکه خونی ببینی.. کسی به خواب هم نمی‌دید بشوی جزو ۴۳ نفری که آنها را «» نام داد. بشوی کسی که فرمانده نیروی زمینی سپاه، پایگاه هوایی شکاری زاهدان را به یاد و نام وی نامگذاری کند. کسی که بشود محبوب دلها و نور چشم همه! بشود قـنـبـرِ نورعلی! قنبرِ ، جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه و فرمانده قرارگاه قدس کشور علی جان! تـــــولـــــدت مــــبــــارک 🎉🎊🪅💐 امیدوارم این کتاب بتواند تنها گوشه‌ای از عظمت و خلوص تو را به تصویر بکشد و تو را بیش از پیش ماندگار کند. نشانه‌ها که همین را می‌گوید...🤲 👈دعوت می‌کنم بخونید حتما رو وقتی رفت زیر چاپ... بزودی ان‌شاءالله نکته : تصویر متعلق به شهید است؛ همان عکسی که وقتی هنگام شهادت آن را در جیب لباسش گذاشته بود، آغشته به خون پاکش شد 🥺 ضمنا نام شهید هنگام تولد «قنبرعلی» بوده است. @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاظم و خواهرش، معصومه، شش سال اختلاف سنی دارند. نه می‌توانند دوری یکدیگر را تحمل کنند و نه نزدیکی‌شان بدون بگومگو است. به هر حال به هم می‌پَرَند! وقتی از هم دور هستند، دلتنگ می‌شوند، اما به محض رسیدن، مشاجره‌ی خواهری و برادری به‌راه است. بردار همیشه شوخی یا جدی، خوراکی‌های خواهر را می‌قاپد و او را عصبی می‌کند. چون از او بزرگ‌تر است، زورش به خواهرش می‌چربد. کاظم در کنار سر به سر گذاشتن معصومه، گاهی او را به اتاق می‌کشاند و می‌گوید: «معصوم! در رو ببند، من می‌خونم تو سینه بزن.» سپس نوحهٔ همیشگی‌اش، «سوی دیار عاشقانِ» آهنگران، را می‌خواند و خواهرش دو دستی به سینه می‌کوبد. یک بار هم صدایش را ضبط می‌کند، اما نمی‌دانند سرنوشت نوار چه می‌شود. کاظم بارها به مادرش گفته: «چرا اسممو گذاشتید کاظم؟ محمدکاظم بهتر بود.» او با این نام راحت‌تر است؛ حتی روی قرآن و وسایل شخصی‌اش هم «محمدکاظم» را می‌نویسد. او عشق فوتبال است. از بس در زمین بازی دویده، استخوان کوچکی از زانویش بیرون می‌زند. عذرا خانم نگران می‌شود، که این چه بلایی است که پسرش سر خودش آورده، اما کاظم مثل همیشه به شوخی می‌گوید: «نترس ننه جان! کلّه اُردک کوچیکه‌ست که زده بیرون!» و قش‌قش می‌خندد. گرچه در نهایت مجبور می‌شوند آن را عمل کنند. این رفتار شوخ و شیطنت‌آمیز پسر کوچک خانواده، مربوط به روزهای قبل از اعزام به جبهه است. با شروع جنگ، لحن حرف‌های کاظم به کلی تغییر می‌کند و شوخی‌ها کم‌کم رنگ می‌بازد. در اولین مرخصی پس از اعزام، معصومه در عالم خودش بدون روسری در کوچه با بچه‌های همسایه‌ها مشغول بازی است. ناگهان مردی ریش‌دار و با جذبه را می‌بیند که از دور نزدیک می‌شود. خوب که نزدیک می‌شود، می‌فهمد که برادرش است و گل از گلش می‌شکفد. ذوق‌زده به خانه می‌دود تا خبر آمدنش را بدهد. اما وقتی پای کاظم به خانه می‌رسد، به جای سلام، اخم تندی برایش می‌کند و می‌گوید: «دیگه نبینم توی کوچه این‌طوری بگردی‌ها!» و معصومه درجا خشکش می‌زند و خنده از لبش می‌پَرد. کاظم خسته به نظر می‌رسد. به اتاق می‌رود تا دراز بکشد؛ به خانواده می‌گوید: «اگه تو خواب چیزی گفتم، بیدارم نکنین.» ساعتی بعد، صدای ناله‌ای خفیف از اتاق به گوش می‌رسد. همه می‌ترسند. وقتی کنارش می‌روند، می‌بینند خیس عرق شده و با چشمانی بسته، زیر لب نام (عج) را تکرار می‌کند و می‌گوید: «آقا جان! منم با خودت ببر...» خانواده می‌روند بیرون و بعد هرگز به رویش نمی‌آورند که شاهد چه صحنه‌ای بوده‌اند... پس از اعزام اول، کاظم به‌کلی تغییر می‌کند. دیگر کسی جرئت شوخی با او را ندارد. مدام از امام(ره) و شهدا سخن به میان می‌آورد و به فعالیت در بسیج اصرار می‌ورزد. هر شب در پایگاه سرگرم کاری است و می‌گوید: «جهادیه و بسیج محله شهید‌پرورش رو خالی نذارید.» آرزویش این است که نامش نیز میان شهدای محله ثبت شود. معلوم نیست در اولین اعزام چه اتفاقی در جبهه رخ داده است... . ۴ @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا