یابن الحسن(عج)
#یوسف ترین نشانہے یعقوبِ #اهل بیٺ
شد پاره پاره قَلب زلیخا #ظهور ڪن
با پرچَمے ڪه نام #حسین اسٺ نقشِ آن
با مَشڪ #ساقے از دلِ دریا ظهور ڪن
#شبتون_مهدوی
🌼 اَلّلهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَج 🌼
@Shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌸🌺🌼🌺🌸🌹
#مادرانه
#مادر_شهدا
مژده ی #یوسف به #کنعان آمده
در کویر تشنه #باران آمده
زنده شو ای #شهر_مرده که باز
کاروانی از #شهیدان آمده
🌸
@shahidhojatrahimi
خوشبحال شهدا با صدای یوسف بهشتی.mp3
4.99M
🎵 #صوت_شهدایی
✨خوش به حال شهدا
✨ رفتنو از این قفس پر کشیدن
✨خنده خدا رو با جون خریدن
🎤🎤 #یوسف #بهشتی
#پیشنهاد_دانلود👌
@shahidhojatrahimi
🔹چنگ برپیراهن #یوسف بزن
دیوانه وار✊
🔸ای زلیخا #عشق اگر رسوا نسازد
عشــ♥️ــق نیست...
✍پ.ن:
🌷شهید آوینی: #خون دادن برای امام خمینی باارزشتر است👌
💥اما خون دل خوردن برای #امام_خامنهای از آن هم باارزشتر✨ است.
#رهسپاریم_با_ولایت_تا_شهادت
#شهید_مرتضی_ابراهیمی 🌷
#شهید_امنیت
#یادش_باصلوات
@shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🍂 #یوسف کنعان من
کنعان شعرم پیر شد
🌾باز آی از مصر
باور کن که دیگر #دیر_شد
🍂درد #هجرت
چشم یعقوبِ دلمـ❤️ را کور کرد
🌾پس تو #پیراهن بیاور
ناله ام شب گیر شد😔
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَج🌸🍃
@shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#یوسفِ گُمگشتهای دارد دلِ کنعانیام
شمعم🕯 ودرخویش میریزم
شبی بارانیام
آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر
من به دنبالِ #توام
بس نیست سر گردانیام⁉️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
@shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#یوسفِ گُمگشتهای دارد دلِ کنعانیام
شمعم🕯 ودرخویش میریزم
شبی بارانیام
آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر
من به دنبالِ #توام
بس نیست سر گردانیام⁉️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣ #قسمت_چهارم
#مادر و پدر هم سخت میگرفتند.
میگفتند «#دختر به راه دور نمی دیم. #نظامی هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با#ازدواج فامیلی هم موافق نبودند.❌
📝یکی از دوستان #حسن که وقتی به #شیراز منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم #خانه شده بودند،
📝یوسف بود. #خانواده یوسف #مشهدی بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری #خانوم، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍
📝حسن چند #ماهی بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز.
از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با #دخترخاله هایم برویم #خانه شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی #دلمان 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود.
📝تازه سال دوم #دانشگاه را تمام کرده بودم. #تابستان بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم #خانه ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌
📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن #مأموریت دادند.
📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد.
📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد،
بعد گفت «#دوست من از خودم بهتره. میسپرمتون دست #یوسف کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون،
تو که زحمتت نیست، یوسف جان،»
یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و حسن نداره. خودم در #خدمتتون هستم.»
ماندیم. #روزها صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم.
📝خودش ماشین نداشت. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود.
#عصرها که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و چاییش را که میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛
حافظیه، #آرامگاه سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل.
#آقا یوسف خیلی نجیب بود.
جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد.
#ادامه_دارد
@Shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣ #قسمت_ششم
.
🔴 #زهرا رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که #شیراز بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. #نماز صبحش را ندیده بود، چون #صبح 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از #خواب بلند می شد🍃
🔶#صبحانه درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت #سرکار، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃
🔵#خانه شان هم با اینکه یوسف#مجرد بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی #تمیز و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های #کثیف کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃
🔴#یک دست مبل هم توی اتاق پذیراییشان بود که می گفتند #یوسف خودش درست کرده.
مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان #انگلیسی🔠 می رفت، #شب 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃
🔶شوهر خاله اش #کارگاه نجاری داشت. یوسف هم #غروب که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش
و تا صبح #مشغول میشد👌🍃
🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی #جمعشون میکردند مثل چمدان کوچک میشد
#مبل ها هم تاشو بودند
به نظر زهرا ، یوسف خیلی #باسلیقه بود
عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت #پنجره می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان
همانجا توی #حیاط دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض
جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃
🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل
برای #زهرا خیلی جالب بود که #یوسف به این چیزها دقت می کرد.
تاوقتی می آید توی #اتاق پاهایش که از #صبح🌤 توی پوتین بوده بو ندهد
زهرا دلش می #سوخت که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃
.
#ادامه_دارد🍃
@Shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
📝آیینه و شمعدان نخریدیم. الان اگر کسی هیچ خریدی نکند لااقل آیینه و شمع دان را می خرد، آن هم اصفهانی ها که رسم و رسومشان خیلی مفصل است.
ولی ما خیلی به این چیزها پابند نبودیم.
#یوسف علاقه ای نداشت. من هم برایم مهم نبود، ولی حلقه💍 را دوست داشتم.
برای یوسف خرید حلقه هم مهم نبود، ولی من گفتم: چون دانشجو هستم و می رم دانشگاه، باید #حلقه رو دستم کنم. هیچی هم که نخرم، سر این یکی کوتاه نمی آم.
📝همه ی خرید عقدمان یک حلقه بود با یک جفت کیف👜 و کفش سفید. سر عقد هم لباس سفید خواهرم را پوشیدم. قرار گذاشتیم سال دیگر که درسم تمام شد برویم سرخانه و زندگیمان بعداز عقد یک هفته با پدر و مادرش رفتیم #مشهد و شیراز. یوسف تازه یک پیکان آبی🚙 رنگ خریده بود. سوار ماشین شدیم.
📝خیلی خوش حال بودم و برای خودم خوشی می کردم😃 به هر حال تغییر و تحول بزرگی توی زندگیم پدید آمده. اما تا سوار ماشین شدیم و خواستیم خداحافظی کنیم، یک دفعه #بابام زد زیر گریه😭 چنان اشک می ریخت که جا خوردم. فکر نمی کردم انقدر دل نازک باشد. تازه فهمیدم چرا نمی خواست ازشان دور شوم
📝گفتم: بابا! من که برای همیشه نمیرم. چند روز دیگه بر می گردم. ولی فایده نداشت. وقتی راه افتادیم، تا یکی دو ساعت توی خودم بودم😔خوب بود که مادرم #خاله ی کوچکم را هم را هم فرستاد. وگرنه سر همین قضیه خیلی احساس تنهایی می کردم. آن یک هفته ای که رفتیم مشهد، خیلی به من خوش گذشت.
📝 #مادرش خیلی خوش اخلاق بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادریش از ترک های اذربایجان شوروی بودند و از ایروان به مشهد آمده بودند. گاهی که ترکی صحبت می کردند، یوسف اشاره می کرد که فارسی بگویند تا من ناراحت نشوم😊 پدرش اهل قوچان بود. کارش دوختن پوستین و کلاه بود، به شان می گفتند #کلاهدوز. خانهای در مشهد داشتند، ولی در قوچان زندگی می کردند؛ کار و بار پدرش در قوچان بود.
📝آن دو ترمی که از درسم مانده بود، #عقد کرده بودیم و من در خانه ی پدرم بودم. یک بار پروژه ی درسیم تحقیق و ترجمه ی یک مقاله در مورد شیمی کریستالی بود. لغت و اصطلاح فنی زیاد داشت. یوسف زبان انگلیسی اش خیلی خوب بود👌 وقتی فهمید گفت: برات ترجمه می کنم. کتاب را برداشت با خودش برد #شیراز.
📝شب ها که از سرکار برمی گشت ترجمه می کرد. پروژه را که تحویل استاد دادم. خیلی تشویقم کرد👏 و تمام نمره اش را بهم داد. برای فارغ التحصیلیمان #دانشگاه جشن گرفته بود. گفتند: می تونید با خودتون هم راه بیارید. توی جشن لباس فارغ التحصیلی پوشیدم.
یوسف هم با من آمد👥 وقتی برگشتیم، چندتا عکس با آن لباس از من گرفت.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
📝بعد از تمام شدن درسم موقعیت کاریم در دانشگاه خوب بود حتی رئیس دانشگاه گفت که می توانم بورس بگیرم و بروم خارج درسم را بخوانم، ولی نه #یوسف موافق بود، نه شرایط مناسب. یوسف را خیلی دوست داشتم. زندگی با او برایم خیلی شیرین بود😍
📝تازه ازدواج کرده بودم. چه طور می توانستم یوسف را بگذارم و تنهابروم؟
فکرش هم وحشتناک بود، #عاشق زندگی بودم برای همین هم وقتی این موقعیت ها برایم پیش آمد. اصلا ناراحت نشدم و افسوس نخوردم❌
📝یکسال اول که زندگیمان را شروع کردیم رفتیم شیراز همان خانه ای بودیم که پسر خاله ام حسن و حوری زندگی میکردن ما توی یک اتاق🚪 بودیم و آنها توی اتاق دیگر آشپزخانه و سرویسش یکی بود که #مشترک استفاده میکردیم.
با حوری کارهای خانه را تقسیم کرده بودیم یک روز همه ی کارهای خانه از خرید و رفت و روب و شستشو و پخت و پز با او بود، یک روز هم با من
📝وقتی نوبت اوبود من به کارهای شخصی خودم میرسیدم. لباس شستن و خیاطی و #مطالعه و کارهای دیگر، چون مدتها سرم به درس بود خیلی از آشپزی🍲 و کارهای خانه سر در نمی آوردم، حوری از من بزرگتر بود و واردتر. از زندگی مشترک با او خیلی چیزها یاد گرفتم. یوسف اصلا کاری به کار من نداشت نه به غذا ایراد میگرفت، نه به کارِ خانه
📝حتی اگر دوروز هم غذا درست نمیکردم خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم خیلی #منظم بودم چون زندگیم رو خیلی دوست داشتم♥️ گاهی میگفت: تو چرا اینطوری هستی؟ ولش کن بابا چقدر به این چیزها اهمیت میدی هرچی شد میخوریم دیگه. خوشحال تر میشد اگر می نشستم و چهار تا کتاب📚 می خوندم.
📝می گفت: زیاد وقتت رو صرف کارهای روزمره زندگی نکن که از مطالعه ت بمونی. بارها ازش پرسیدم: چی دوست داری برات بپزم؟! میگفت: غذا، فقط غذا😄 یادم نیست یکبار هم گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش میکرد: #یکجور_غذا درست کن، مهمون هم که داشتیم یک جور، زیاد درست کن اما متنوعش نکن.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
📝هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم #اصفهان اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز✨ است. لباس هایش را خودش می شست و آشپزخانه را #مرتب می کرد.
📝گاهی که حوصله مان سر می رفت، با حسن و حوری می رفتیم گردش🚘 جاده ی فرودگاه جای باصفایی بود. گُل کاری قشنگی داشت. دانشگاه شیراز هم همینطور. بیرون که می رفتیم، حسن و #یوسف مشغول صحبت از کارشان می شدند.
📝گاهی آن قدر در مورد کار و #ارتش و رژیم حرف می زدند که من و حوری حوصله مان سر می رفت😕حوری می گفت: بابا ول کنین دیگه! همش فلان فرمانده چی گفت، فلان افسر این کارو کرد، اوضاع اینطور و اونطوره. بسه دیگه. دوساعته که من و #زهرا فقط داریم شمارو تماشا می کنیم.
📝حسن و یوسف هم می خندیدند😄 و عذر خواهی می کردند. #یوسف تئاتر را خیلی دوست داشت. شیراز که بودیم، من را زیاد تئاتر🎭 می برد. یکبار نمایشی رفتیم که اسمش «نوبان و زار» بود. یوسف می گفت یک نوع درمان بیماری های روحی با موسیقی است. جنوبی یا سیستانی بودند انگار.
📝فکر کردم لابد یک جور تئاتر مثل بقیه #تئاتر ها است و بازیگرها می آیند روی صحنه و بازی می کنند. ولی هر چه صبر کردم، خبری از بازیگرها نشد😐 فقط دو سه نفر روی سِن نشسته بودند و ساز می زدند و نورپردازی صحنه هم، هم آهنگ با صدای سازشان🎶 عوض می شد. از اول تا آخر نمایش همین بود. فقط گاهی ریتم موسیقی را عوض می کردند.
📝یوسف گفت: اینا همه حرف تویش هست. برای #درمان روح و روان ازش استفاده می کنند، توی مراسمی به اسم زار. انگار خوشش آمده بود. جمعیت👥 هم زیاد آمده بودند. ولی من که چیزی ازش نفهمیدم. به نظرم خیلی #عجیب و غریب بود.
📝پسرمان حامد، #شیراز به دنیا آمد. زایمانِ مشکلی داشتم. خیلی طول کشید. همه نگران حالم بودند. خانم دکتر خیلی از روحیه ی یوسف خوشش آمده بود☺️ بعدها به من گفت: شوهرت بدون اینکه مثل بقیه سروصدا کنه وشلوغ بازی در بیاره، خیلی آروم نشسته بود و برای #نجات جون تو قرآن و دعا📖 می خوند.
📝خیلی دنبال اسم گشتیم و آخرش اسم #حامد را از توی یک کتابِ اسم درآوردیم. هردومان خوشمان آمد. آن موقع این اسم خیلی تک بود👌
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
📝تا مدت ها تعقیبش می کردند.تمام کلاس ها و جلسه های #مذهبی و مخفیش را تعطیل کرد. به من هم گفت تا مدتی جلسه ی قرآن و این چیزها نرم.
تصمیم گرفت برنامه های تفریحیمان را زیاد کند. انگار خدا خواسته بود برای حامد.
📝هرشب می رفتیم این طرف آن طرف؛ #مهمانی، جشن، سینما اینقدر رفته بودیم پارک که حامد می گفت: مامان! چی شده که #بابا هرشب من رو می بره پارک؟ توی همین اوضاع، خانم یکی از افسرهای مافوق یوسف، زایمان کرد👶 ما سال به سال خانه شان نمی رفتیم. به ماها نمی خوردند شاه دوست بودند.
📝ولی وقتی یوسف فهمید خانمش زایمان کرده، تلفن زد☎️ خانه شان و تبریک گفت: چشمتون روشن، امشب می خوایم بیایم دیدن شما. و رفتیم، توی راه دوباره فهمید که دارند #تعقیبش می کنند. میدان احتشامیه نگه داشت و رفت توی یک گل فروشی. وقتی بیرون آمد اصلا ندیدمش. یک سبد گل بزرگ💐 و قشنگ گرفته بود. این قدر بزرگ بود که خودش پیدا نبود.
📝آن را بردیم برای خانواده ی همان افسر. گاهی هم مراسمی بود که باید با هم می رفتیم، مثل سالگرد تولد شاه👑 سالگرد کشف #حجاب، مهمانی باشگاه افسران یا مجلس #رقصی که افسرهای گارد هم باید شرکت می کردند. این جور موقع ها من را می فرستاد اصفهان پیش پدر و مادرم.
📝وقتی ازش می پرسیدند: چرا خانمت رو نیاورده ای؟ می گفت: خانمم کسالت داشته، یا رفته #اصفهان. توی آن مهمانی ها نمی شد با حجاب بروم؛ حتی با روسری. ولی خودش برای این که شک نکنند، کت و شلوار های مد روز می پوشید و کراوات های👔 شیک می زد؛ حسابی به سر و وضعش می رسید.
📝وقتی بهش مشروب🍾 تعارف می کردند، می گفت: به معده اش نمی سازد و نمی خورد. دوستانش دیگر اخلاقش را می دانستند. برای همین هم توی مهمانی ها هیچ وقت به رقص دعوتش نمی کردند. نمی توانستیم مثل بقیه ی مردم برویم تظاهرات✊ خیلی توی چشم بودیم. گاهی یواشکی وقتی حوری و حسن یا فک و فامیل ها می آمدن تهران ما زن ها با هم میرفتیم؛ حسن و #یوسف که نمی توانستند.
📝با این که من خیلی دوست داشتم از کارش سر در بیارم ولی یوسف چیزی بروز نمی داد❌ در مورد کارش خیلی کم با من حرف میزد. می گفت: این طوری راحت ترید
#ادامهدارد ...
@shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
1⃣2⃣ #قسمت_بیست_ویکم
📝یوسف خیلی درگیر کارهای#سپاه و جنگ شده بود. فاطمه را حامله بودم و ماه اخرم بود. یکی از روزهای تابستان♨️ پنجاه و نه، گفت: من باید برم سپاه، #جلسه دارم. گفتم: من حالم خوب نیست، شاید لازم بشه که بریم بیمارستان🚑
📝مادرم هم از اصفهان امده بود که مراقبم باشد، گفت: راست میگه #آقایوسف معلوم نیست چی پیش بیاد. توی شهر غریب هم که من نمی تونم تنهایی ببرمش بیمارستان. یوسف ماند چه کار کند‼️ از طرفی نگران کارش بود، از طرفی هم #نگران حال من.
📝با همان لباس#سپاهی حاضر و اماده وسط هال دراز کشید. حالم که بدتر شد، تلفن زد☎️ محل کارش و گفت: احتمال دارد شب نرود جلسه. بیمارستان که رسیدیم، از شدت درد😣 دیگر نفهمیدم چی شد. زایمان مشکل و #خطرناک بود. داروی بیهوشی زیاد زده بودند و با این که بچه به دنیا امده بود، من هنوز به هوش نیامده بودم
📝یوسف و مادرم خیلی نگران😥 شده بودند. از یکی از پرستارها که بچه را داده بود دست یوسف پرسیده بودند: پس #مادرش چی شد؟ پرستار گفته بود: هنوز به هوش نیامده❌ وقتی کم کم به هوش امدم، احساس میکردم جایی هستم که دور تا دورم پرده های #سیاه آویزان است. تَنَم را حس می کردم، ولی دست و پایم را نه.
📝بعدها #یوسف ادایم را درمی آورد و
می گفت: هی می گفتی وای یوسف دستم کو؟ دست ندارم. دستت رو می گرفتم و نشونت می دادم😄بعد می گفتی وای یوسف! #پاهام کو؟ پا ندارم انگار. بعد دوباره از هوش می رفتی. هرچی می گفتم بابا دخترت دنیا اومده😍 بازم می گفتی بچه چیه؟ دختر چیه؟
📝دختر خیلی دوست داشتم. یوسف گفته بود: زهرا دختره ها، #دختر، همون که دوست داشتی. تا کم کم حالم بهتر شده بود. یوسف خیلی دوست داشت اسمش را بگذاریم "فاطمه" اما من گفتم: آخه توی فامیل فاطمه زیاد داریم. خواهر خودت هم اسمش فاطمه س. این طوری اسم دختر ما هم عین اسم عمه اش می شه فاطمه کلاهدوز دیگه فرقی با هم ندارن😕
📝یوسف خندید وگفت: چرا، خیلی هم فرق دارن. اون فاطمه ی کلاهدوز دختر حسن آقای کلاهدوزه، این فاطمه کلاهدوز #دختر_یوسفه که من باشم. دیدی کلی با هم فرق دارن😉خیلی هم روی درست گفتن اسمش حساس بود. می گفت: دوست ندارم کسی دخترم رو فاطی صدا بکنه ها، اسمش فاطمه است، همه بایدبگن #فاطمه🌺
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودوم
📝این اواخر دیگرخیلی کم می دیدمش. بودنش در خانه تعجب داشت. یک زمانی آرزو داشتم تلفن داشته باشیم تا بتوانم سراغش را بگیرم یا با فامیل ها تماس بگیرم، ولی حالا صدای زنگ تلفن📳 برایم ترسناک شده بود. می ترسیدم توی آن بحبوحه ی ترورهای سال شصت، اتفاقی برایش بیفتد. مسئولیتش کم نبود؛#قائم_مقام فرمانده سپاه
📖زهرا هر لحظه منتظر خبرهای بد بود.
ولی چیزی به یوسف یا بچه ها بروز نمی داد. نگران می شد😥 ولی میدانست زندگی است که خودش انتخاب کرده. یوسف را دوست داشت و به خاطر او این غربت و دوری و #تنهایی را تحمل می کرد.راضی بود به تقدیر،ولی نگرانی و هول و ولایش دست از سرش برنمی داشت.
📖یکی از دوست هایش هم وضعش مثل او بود.شوهرش مثل یوسف مدام یا جبهه بود یا تهران جلسه ی فرماندهی داشت. به هم که می رسیدند، می خندیدند😄و می گفتند: انگار تا شوهرامون #شهید نشده باشند، این نگرانی و اضطراب هم هست! سربه سر هم می گذاشتیم.
📝یوسف که شهید شد🌷 دوستم من را که دید، خواست دل داریم بدهد. خندید و گفت: خودمونیم، تو یکی خوب از هولش دراومدی، دیگه انتظار نمی کشی.
گاهی چند روز ازش خبر نداشتم. فرصت تلفن زدن هم نداشتم. اگر کسی سراغش را می گرفت، نمی دانستم تهران است یا رفته #جبهه. اصلا نمی دانستم شب می آید خانه یا نه.
📝اگر به خودم بود موقع شام یک چیزی سر هم میکردم و با بچه ها میخوردیم
ولی دوست داشتم اگر #یوسف بیاد غذای گرمی🍲 درست کنم که میدونستم چند روز است غذای درست و حسابی نخورده
نمیدونستم چیکار کنم هروقت ازش میپرسیدم: بلاخره امشب میایی یا نه؟!
📝اگر تهران بود و جلسه داشت میگفت: معلوم نیست کار ما هیچ حساب و کتاب نداره❌ اگر هم جبهه بود میگفت: اگر من بیام تهران پس این #پاسدار ها چه کنن که ماه به ماه زن و بچشونو نمیبینن⁉️ سال تحویل سال شصت هم از جبهه نیومد گفت: اگر بقیه #پاسدار ها از جبهه اومدن من هم میام.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣2⃣ #قسمت_بیست_وپنچ
.
📝ساعت تقریبا هشت بود که دوباره در زدند.یکی از دوست های خانوادگیمان بود،با یک نان سنگک توی دستش.
#یوسف به شان سپرده بود وقتی تنها هستیم به ما سر بزنند.دیدم با شوهرش نان خریده و آمده خانه ی ما.
📝آن هم آن موقع صبح🌤.دیدند جا خورده ام
گفتند«آقا یوسف خیلی سفارش شما رو کرده بود.گفته بود به تون سر بزنیم.ما هم رفته بودیم صبحیه قدم بزنیم
نون خریدیم و گفتیم بیایم صبحونه رو با شما بخوریم.»
📝مشغول آماده کردن صبحانه شدم.دو ساعت نکشید که دختر خاله ام هم آمد.شوهرش توی دفتر امام در جماران کار می کرد.بلند شدم برای ظهر ناهار بگذارم،اما دوستم اصرار کرد
«زحمت نمی دیم زهرا جان.»
📝گفتم«آخه چرا؟حالا که دور هم هستیم.اتفاقا خوبه،یوسف هم حتما امروز می آد.بالاخره خودمون هم که باید ناهار بخوریم،یک کم زیادتر درست می کنم دور هم باشیم.»
📝همه شان من و منی کردند و
گفتند«خب حالا که اصرار می کنی باشه.بعد از صبحونه خودمون کمکت می کنیم.»
یک دفعه صدای ماشین شنیدم.از پنجره آشپزخانه دیدم همان پیکان نارنجی است که همیشه با آن می آمد.هر چه چشم چشمکردم،یوسف را ندیدم.
📝چندتا#پاسدار از ماشین پیاده شدند.تعجب کردم.پس چرا یوسف باهاشان نیست ❓همیشه با همین ماشین می آمد.
می خواستم فکر کنم چیزی نشده،ولی تا زنگ زدند و گفتند «خانم کلاهدوز،ما از#سپاه اومدیم.»
📝قلبم❣ از جا کنده شد،لحنشان یک طوری بود.
اصلا انگار اونروز یکجور دیگه ای بود
چادرم را سر کردم و رفتم دم در ، گفتند«خبری براتون داریم»
گفتم«خیر باشه»
📝خیلی آرام جواب دادند :«بله خب.. خیره ان شآلله»
زبانم بند آمد
حواسم پرت شد
یادم رفت تعارفشان کنم و خودشان اومدند داخل خانه
دیگه نمیشد خودم را به اون راه بزنم
از سر شانه تا آخرین مهره کمرم شروع کرد به لرزیدن
سَرم هم میلرزید
هرکاری کردم خودم را نگه دارم تا نلرزم نشد..
📝چایی شان را که خوردند از حال و روز یوسف پرسیدم
گفتند:«مگه شما خبر ندارید؟! مثل اینکه برای هواپیمایی که توش بودن تا بیان تهران سانحه ای پیش اومده ، سقوط کرده و یکسری زخمی شدن البته انگار آقایوسف چیزیشون نشده یک کمی زخمی شدن بیمارستانه ، مآومدیم اگر شماخواستید برید #بیمارستان شمارو برسونیم»
.
.
#ادامه_دارد
@Shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مےرسـد از راه
باید #چشـم را دریـا ڪنـم
در دلم♥️ باید برایـش
#خیمہ اے بر پا ڪنم
سخت #دلتنـگـم
بگو مـاه دل آرایـم ڪجاسـت⁉️
باید آخر #یـوسـف گمگشتـہ را
پیدا ڪنم...😔
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ🌸🍃
@shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مےرسـد از راه
باید #چشـم را دریـا ڪنـم
در دلم♥️ باید برایـش
#خیمہ اے بر پا ڪنم
سخت #دلتنـگـم
بگو مـاه دل آرایـم ڪجاسـت⁉️
باید آخر #یـوسـف گمگشتـہ را
پیدا ڪنم...😔
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ🌸🍃
@shahidhojatrahimi
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊
#شهیدانه
#شهیدی که
برای آب #نامه می نوشت
#شهید_والامقام
#یوسف_قربانی
هر روز می دیدم #یوسف گوشه ای نشسته و #نامه می نویسد . با خودم می گفتم #یوسف که کسی را ندارد ، برای چه کسی #نامه می نویسد؟ آن هم هر روز !
یک روز گفتم : #یوسف نامه ات را پست نمی کنی؟
دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل #اروند برد.
#نامه را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت. چشمانش پر از #اشک شد و آرام گفت : من برای آب #نامه می نویسم، #کسی را ندارم که …
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
@shahidhojatrahimi
#سلام اقای غریبم. صبحتبخیرمولایمن
#یوسف ترین
نشانہے یعقوبِ #اهل بیٺ
شد پاره پاره قَلب زلیخا
#ظهور ڪن
با پرچَمے ڪه
نام #حسین اسٺ نقشِ آن
با مَشڪ #ساقے
از دلِ دریا ظهور ڪن
#یا_صاحب_الزمان_عجل الله
#العجل_یامولاے
@shahidhojatrahimi