eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣0⃣3⃣ 🌷 🌷نصفہ شب بود، چشم چشم رو نمى ديد، سوار بودیم، وسط دشت، كنار نشستہ بودم، ديدم يكى میاد، بہ تانك هـا نزديك مےشد، چندلحظہ مےڪرد، مےرفت سراغ بعدی،😐 سمت ما هم اومد ،دستش رو دو پايم حلقہ كرد، پايم رو و گفت : 🌷«بہ خدا سپردمتون.»😔 گفتم «حاج حسين؟»،😳 گفت :«هيـس! نيار»، رفت طرف تانك بعدے... 🌷تازہ فهمیدم رزمندہ ها رو مےبوسه، گفت اسمشو نیارم کہ کسے نفهمہ همون حاج حسین خرازی ...😞💚 🌸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣3⃣5⃣ 🌷 💠به روایت مادرشهید: 🔹يك هفته قبل از شهادتش🕊 از به خانه آمد، پنجشنبه شب بود ديدم صدای ناله و گريه😭 جهاد می آيد؛ رفتم در اتاقش از همان لای در🚪 نگاه كردم. 🔸ديدم جهاد، سر سجاده📿 مشغول دعا و گريه است و دارد با صحبت می كند. دلم لرزيد💗 ولی نخواستم مزاحمش شوم، وانمود كردم كه چيزی نديدم🚫 . 🔹صبح موقعی كه  می خواست برود، موقع خداحافظی👋 نتوانستم طاقت بيارم؛ از او پرسيدم ديشب چی می گفتی⁉️چرا اين قدر بی قراری مي كردی؟ چي شده⁉️ 🔸جهاد خواست طفره برود برای همين به روی خودش نياورد و را عوض كرد، من به خاطر دلهره ای😥 كه داشتم اين بار با جديت بيشتر پرسيدم و سؤالاتمو با تكرار كردم 🔹گفت چيزی نيست ، من نماز می خواندم ديگر!ديدم اين طوری پاسخ داد نخواستم⭕️ بيشتر از اين# پافشاری كنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم!مرا و بغل كرد و رفت… 😢يكشنبه ظهر فهميدم آن به خداوند و امام زمان چه گفته و بينشان چه گذشته😔 و آن لحن برای چه بوده است! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
﷽••🍁 پِـدر صورتِـ پسر را #بوسید و گفــت: 💔 تاڪے میخواے برے #جبھہ؟ -پسرخندید و گفت: #قول مـیدهم این دفعہ ے آخرم باشہ بابا 💕 پدر:قول دادے ها .. وپسر سَر قولش #جانـ داد! 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣1⃣9⃣ 🌷 💠 خواب خواهر شهید 🍃🌹اولین شب تولدم بعد از امین، دلم گرفت. امین در تمام لحظات و شرایط زندگی کنارم بود نبودش را در کنارم احساس می کردم. 🍃🌹با بغض و گریه بر سر رفتم و گفتم: من همیشه به دیدارت می آیم ولی تو سراغی از مریضت نمی گیری. تا شب موقع خواب کردم. 🍃🌹آن شب با چهره ای و شاد به خوابم آمد. صورتم را . من گلایه می کردم ولی امین مثل می خندید. دستم را گرفت و دو سنگ بر دستم گذاشت. 🍃🌹کف دستم را محکم فشار داد و گفت: این هم کادوی تولد امسال. صبح وقتی بیدار شدم دنبال سنگ ها گشتم ولی نبود. فقط یک قشنگ بود...... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
😍👇حتما بخونید همسر او تعریف میکند: ❣یادم می‌آید #مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به #اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم. ❣او هر روز برای عیادت به بیمارستان می‌آمد. مادرم به مصطفی می‌گفت: همسرت را به خانه ببر. ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت: باید پیش شما بماند و از شما #پرستاری کند. ❣بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دست‌های مرا گرفت و #بوسید و گریه کرد و گفت: از تو بسیار #ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی. ❣با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما… چرا تشکر می‌کنی؟! او در جواب گفت: این دست‌ها که به #مادر خدمت می‌کنند برای من #مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است. #شهید_مصطفی_چمران 🌷 #مردان_خدا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✍ #خاطره_شهدا🌷 مصطفی صدرزاده روز #تاسوعا شهید شد. خیلی دمغ و ناراحت بودیم. کمرمان شکسته بود. عصر عاشورا بعد از شکسته شدن #محاصره توانستیم به عقب برگردیم. با عمار رفتیم مقر، با چند نفر دیگر روضه گرفته و به سر و صورتشان گِل مالیده بودند. با سر و ریش گِل زده آمد پیش ما. تک‌تک نیرو های سید ابراهیم را #بوسید. جمله‌اش به بچه های عرب زبان این بود:《أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ》 به من که رسید، توی گوشم آرام گفت:《غصه نخور! منم چند روز دیگه #مهمان سید ابراهیم هستم.》 📚قسمتی از کتاب #عمار_حلب #شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهدای_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰خاطره ای بسيار تاثير گذار و آموزنده 🔸محسن: ۱۳۷۸بود و مدارس تعطیل شده بودند و من در شرکت ساختمانی🏢 دوستان کار می کردم. دستهایم از شدت كار بسیار وپوست پوست😣 شده بود. 🔹غروب🏜 كه کارم تمام می شد، به عشق دیدن می رفتم مسجدالمهدی(عج)🕌. یک شب خیلی خسته بودم😪 و خواستم به مسجد نروم🚷 اما دلم . 🔸بالاخره رفتم مسجد و با هم مغرب را خواندیم📿 با کنار دستم دست دادم، بعد با حسین آقا دست دادم. دستم را محکم فشار داد، خم شد و دستم را . خیلی ناراحت شدم😔 گفتم من این کار شما رو ندارم❌ 🔹با آن نگاه و زیبایش😍 گفت: دستی که برای زحمت میکشد بوسیدن دارد👌 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊🍂 #دوستان_شهدا 🍂🕊 🔸حاج حسين رزمنده‌ ها را #عاشقانه دوست داشت💖 و گاه اين عشق را جور‌ی نشان می‌داد كه انسان حيران می‌شد😍 🔹یک شب #تانک ‌ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار #برجک و حواسم به پیرامونمان بود👀 و تحرکاتی كه گاه بچه‌ها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر👤 بين تانک ‌ها راه می‌رود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه می‌كند. 🔸کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی🌚 چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه #مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را #بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!! 🔹تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد😧 گفتم: حاج حسين⁉️ گفت: #هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی..... #شهید_حسین_خرازی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸بار اول که پاییز ۹۴🍂 رفته بود . یک روز در ميون به ما زنگ میزد و همیشه می گفت: اینجا جاش خوبه👌 ما همه چیز داریم. کامله، هیچ سختی نداریم و ... 🔹گر چه ما باور نمی کردیم و می دونستیم داره می گه ما نشیم. می دونستیم میدون جنگ از رفاه و آسایش دوره 💥اما چیزی نمی گفتيم که ناراحت بشه و مثلا باور می کردیم. باهاش میکردیم و می خندیدیم☺️ "خداحافظ خنده های از ته دل ...😔" 🔸بعد از اومدنش دیدیم یه دسته تسبیح📿 خریده، خیلی زیاد بود. بهش گفت: عزيزدلم چقدر زیاد خریدی⁉️ 🔹بعداز یه کم مکث رو به مامان گفت: از یه درمانده خريدمش. دلم نیومد کم بخرم، همه رو یه جا ازش گرفتم. پیر مرد هم خوشحال شد😍 مامانم صورت قشنگشو و تحسينش کرد. الان همون تسبيح ها شده برامون فدای دل لطیف و مهربونش بشم که همیشه به فکر همه بود..🌷 راوی: خواهر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 3⃣1⃣ 🔮چه قدر به سخت آمده بود این حرف. برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می رفت، نگاه کرد. فکر کرد، مصطفی ارزشش را دارد👌 مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن می آورد. بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد: 🔮امروز دیگر خانه نمی آیم سعی کن را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می آیم دنبالتان. آن شب حال مامان خیلی بد شد😣 ناراحتی کلیه داشت. مصطفی که آمد دنبالم. گفتم: مامان حالش بد است. ناراحتم. نمی توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان دید چقدر می کشد، اشک هایش سرازیر شد😢 دست مامانم می بوسید و می گفت: دردتان را به من بگویید. 🔮دکتر آوردیم بالاي سرش. گفت باید برود بستري شود، آن وقت ها "اسرائيل" بين بيروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود، مصطفی گفت: من می برمتان🚗 مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. 🔮مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نكنيد❌ حتى شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید آن جا است می گفت تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشته ای، ببرش! من مراقب خودم هستم، 🔮مصطفی می گفت: نه، ایشان بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم🙂 دست مادرم را می بوسید و اشک می ریخت. مصطفی خیلی می ریخت، مادرم تعجب کرد، شرمنده شده بود از این همه محبت♥️ مامان که خوب شد و آمدیم خانه و من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و . 🔮می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد😭 من گفتم برای چی مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به خدمت كردی برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم از من تشکر می کنید؟ خب، این که من خدمت كردم مادر من بود و مادر شما نبود، که این همه کارها می کنید☺️ گفت: دستی که به مادرش خدمت می کند است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این محبت و عشق💖 به مادرتان خدمت کردید. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 6⃣2⃣ 🔮آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق . آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش نبود کسی آن جا نمي آمد🚫 اما ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم فکر کردم چه کسی است که مصطفی وارد شد، تعجب کردم قرار نبود برگردد. 🔮او مرا نگاه کرد گفت مثل این که نشدی، دیدی من برگشته ام. من شب برای شما برگشتم. گفتم نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتی❌ برای کارت آمدی. مصطفی باهمان مهربانی گفت امشب برگشتم "به خاطر شما" از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود، تو می دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام ولی اصرار داشتم برگردم. 🔮با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم. من خیلی حالم منقلب بود💗 مصطفی من عصر داشتم کنار قدم می زدم احساس کردم این قدر دلم پر است که مي خواهم فریاد بزنم، خیلی گرفته بودم😢 احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم باز نمی توانم خودم را خالی کنم، مصطفی گوش می داد 🔮گفتم آن قدر در وجودم بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی😔 او خندید و گفت «تو به عشق بزرگ تر از من نیاز داری و آن عشق باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا♥️ هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم. 🔮من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا وارد اتاق که شدم دیدم روی تخت درازکشیده🛌 فکر کردم خواب است آمدم جلو و او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها داشت. 🔮یک روز که آمدم دمپایی هایش را بگذارم جلو پایش خیلی ناراحت شد🙁 دوید دو زانو شد و دست مرا . گفت: تو برای من دمپایی می آوری؟ آن شب تعجب کردم که چرا وقتی را بوسیدم تکان نخورد احساس کردم او بیدار است. اما چیزی نمی گوید. چشم هایش را بسته و همین طور بود. 🔮مصطفی گفت: "من فردا می شوم" خیال کردم شوخی می کند. گفتم مگر شهادت دست شماست⁉️ گفت نه من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد ولی من می خواهم شما بدهید اگر رضایت ندهید من شهید نمی شوم✘ خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh