فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به امروز خوشآمدید
💐یه جایی بنویس که هیچکس
🌷دوبار زندگی نکرده است
💐روزی دوبار بهش نگاه کن
🌷و به قول چارلی چاپلین
💐شاید زندگی آن جشنی نباشه
🌷که تو آرزوشو میکردی
💐ولی حالا که بهش دعوت شدی
🌷تا میتونی زیبا برقص
💐روز زیبایی داشته باشید عزیزان🌹
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوهفتم
دکتر با تعجب اومد بالاسرم و گفت این آقا کی هستن گفتم برادرزاده منه فکر کنم شما گمشده ما هستید دکتر گفت گمشده چیه من پدر و مادر دارم .قسمش دادم از مادرش بپرسه حقیقت و دکتر سردرگم شده بود وبا گیجی رفت علیرضا گفت عمه دلم گواه میده این محمدرضاست.زهرا کم کم به هوش اومد و فقط گریه میکرد و میگفت بچم چی شد اقدس گفتم صبر کن اینطور دست و پا نزن ببینیم چی میشه زهرا یه بند گریه میکرد دکتر دوباره برگشت تو اتاق خیره شده بود به علیرضا و گفت من زنگ زدم مامانم گفت همچین چیزی نیست یه شباهت تصادفی هست.زهرا بلند شد و خودشو رسوند به کیوان و از،لباسش گرفت و گفت خواهش میکنم بزار من مادرتو ببینم علیرضا گفت اصلا میشه آزمایش داد.زهرا میگفت امشب قراره بیاییم عیادت تو محمدرضا هم میخواد بیاد گوشی رو قطع کردم و چشمای متعجب بچه ها جلو روم بود کسی خبر نداشت که علیرضایه برادر دوقلو داره و گم شده براشون تعریف کردم و همه متعجب بودن ازاین اتفاق مرتضی عصر اومد خونه و گفتم که محمدرضا پیدا شده و دکتر همون محمدرضا هست رفت کلی میوه و شیرینی خرید و با کمک دخترا خونه رو مرتب کردن شب شد و زهرا با بچه هاش اومد عیادت محمدرضا برعکس علیرضا اروم و ساکت بود شدیدا علیرضا از کنارش جم نمیخورد و دیدن دوتا برادر کنار هم برای بچه هام خیلی هیجان داشت مخصوصا علی که یه بند گیر داده بود به علیرضا که خوش به حالت ای کاش منم یه برادر داشتم که گم میشد هر چی من و مرتضی چشم و ابرو می اومدیم کارساز نبود اون روزها نمیدونم من و مهین چی فکر کرده بودیم که تلاش داشتیم دخترمونو بدیم به محمدرضا و تمام تلاشمونو برای جلب توجهش میکردیم یا من به بهونه های مزخرف فائزه رو میبردم بیمارستان یا مهین اخر سر پسر بیچاره مجبور شد بگه که قراره با یکی از همکلاسی هاش ازدواج کنه که اونم دکتر هست و از خونواده پولدار من و مهین ناچارا بیخیال شدیم.یه مدت بود رفت و آمد پروین زیاد شده بود و همش گله و شکایت خونه رو میکرد که موش داره کلنگی شده و قابل سکونت نیست با خودم فکر میکردم میخوان بفروشن این داره زمینه سازی میکنه
من طلا زیاد داشتم و پروین هم دیده بود
مرتضی به هر بهانه ای یه چیزی برام میگرفت .پروین و حسن یه روز اومدن خونمون و حرف و کشوندن باز به خونه و بازسازیش .پروین گفت اگه پول باشه و بشه کوبید و ساخت به هر کدومتون یه واحد آپارتمان میرسه.حسن بلاخره رک گفت که تو که طلا زیاد داری یه مقدارشو بفروش من خونرو شروع کنم تا بتونم وام بگیرم سر یه سال عین همون طلاها رو با وزنی که فروختی برات میخرم.گفتم نه اینا رو مرتضی خریده اونم راضی نمیشه کلا از فروختن طلا بدش میاد بعد هم اینا حق بچه هام هستن و حسن و پروین با دلخوری رفتن .من طلاهایی که سر عقد مهدی برام خریده بود و خواهراش داده بودن و تو یه کیسه پیچیده بودم و تو یکی از متکاهام قایم کرده بودم نمیخواستم مرتضی ببینه هیچ وقت هم سراغ اونا رو نگرفت تصمیم داشتم یه روزی آدرسی پیدا کنم و بفرستم براشون اما تو این سالها فراموش کرده بودم.اون شب تا صبح نتونستم بخوابم .تازه رفت و امد با خواهر و برادرم داشت عادی میشد و اگه میتونستم کاری کنم که مهین به حقش برسه شاید رابطه امون بهتر هم میشد .یا یه واحد برای زهرا اگه بود خیلی خوب میشد دو روز بعد علیرضا رو داماد میکرد خیالش راحت بود هزار تا فکر و خیال از مغزم میگذشت صبح تصمیم گرفتم اون طلاها رو بردارم ببرم بدم به حسن بعد که برش گردوند میفرستادم برای خواهرای مهدی صبحونه بچه ها رو دادم و رفتم اون طلاها رو برداشتم و لباس پوشیدم و رفتم خونه آقاجون بعد این همه سال اولین بار بود که داشتم میرفتم اون سمت هیچ وقت دلم نخواست برم.رسیدم سر کوچه همه چی عوض شده بود حتی آدما هم عوض شده بودن رسیدم دم در خونه خیلی داغون شده بود و برخلاف قبل در بسته بود یه زنگ کوچیک گوشه دیوار بود زدم یه بار دوبار صدای پروین اومد که داد میزد کیه
گفتم منم اقدس.اومد در و باز کرد و با دلخوری گفت خوش اومدی اقدس خانم قابل دونستی رفتم تو خونه خیلی داغون شده بود .اتاقهایی که یه زمانی پر از همسایه بود الان خالی خالی بودن حوض وسط خونه خالی بود .رفتم تو همون اتاق که اخرین بار ننه رو اونجا دیده بودم.وسیله هاش عوض شده بود خبری از وسایل ننه نبود .پروین دوتا چای ریخت و آورد گفتم بچه هات کجان .گفت هر کدوم پی خوشی خودشونن نشست و گفت میبینی حال و روز منو ببین چی بودم و چی شدم.اره راس میگفت روزی که وارد این خونه شد دختر سرهنگ بود دک و پزی داشت اما الان پروین شده بود یه زن عادی
گفتم سرنوشت هر کی یه جور رقم میخوره.گفتم حسن خونه اس کارش دارم گفت اره خوابه بزار برم بیدارش کنم رفت تو اتاق بغلی و صدای حسن اومد که میگفت چیکار داره صدای پروین نمی اومد
حسن باز گفت باشه الان میام
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوهشتم
پروین برگشت و سینی چای و هل داد جلومو گفت بخور نمک گیر نمیشی
چای و برداشتم و خوردم که حسن اومد تو اتاق بلند شدم و گفت به به اقدس خانم یاد فقیر فقرا کردی گفتم اومدم کارت داشتم میخواستم باهات حرف بزنم اومد نشست و گفت بگو میشنوم کیسه طلاهارو از تو کیفم درآوردم و گذاشتم جلوش و گفتم من اینا رو بشرطی میدم که طبق حرف خودت سر یه سال برگردونی بعد هم برای زهرا و مهین یه واحد حتما اینجا درست کنی چشاش برقی زد و کیسه رو برداشت و نگاهی به طلاها کرد پروین مثل بچه ها ذوق زده شده بود و اومد جلوتر و گفت وای چقد طلا گفتم مرتضی خبر نداره گفتم میزارم بانک سر یه سال باید برگردونم نگفتم که این طلاها مال مهدی هست مرتضی گفت خیالت راحت سر سال با وزنش برمیگردونم.حماقتهای من تمومی نداشت بدون هیچ دست خطی بدون هیچ مدرکی طلاها رو دادم و برگشتم.چند روز بعد به پروین زنگ زدم گفت خونه کرایه کردیم که بریم اونجا اینجا رو بسازیم.منم سرخوش که قراره برا هر کدوم یه واحد آپارتمان بدن.هرازگاهی لیلا می اومد پیش فائزه چند باری هم من رفتم خونه مهین محمدرضا هم کلا با ماها رفت و آمد نمیکرد فقط گاهی به زهرا و علیرضا سر میزد.زهرا میگفت مادرش نمیزاره بیاد زیاد محمدرضا هم گفته زحمتمو خیلی کشیده نمیتونم الان که مریضه تنهاش بزارم.کمتر میاد .با خودم گفتم خب هر کی بود همینکار و میکرد اگه پیش زهرا میموند الان مثل علیرضا نهایتش تو اون تولیدی کار میکرد کم کم حس میکردم فائزه یه جوری شده.دیپلمش و تازه گرفته بود و با اصرار زیاد رفته بود آموزشگاه ثبت نام کرده بود و آرایشگری داست یاد میگرفت .مرتضی شدیدا مخالف بود اما فائزه گوش نمیداد اصلا.دورادور سر میزدم و میدیدم که حسن خونه رو کوبیده و دارن میسازن.نگران بودم نکنه زیر قولش بزنه و طلاهارو پس نده.یه روز زنگ خونه رو زدن و آیفون و برداشتم و یه خانم بود گفت با اقدس خانم کار دارم.چادرمو برداشتم و رفتم دم در نشناختمش .گفتم امرتون گفت یه چند دقیقه میخواستم وقتتونو بگیرم گفتم بفرماییداومد تو و یه شربتی دادم بهش و خورد و گفت والا نمیدونم چطور شروع کنم.من مادر امید هستم .گیج شدم گفتم امید کیه .گفت شما خبر نداری پس گفتم از چی خانم گفت دختر شما فائزه با امید من چند وقته آشنا شده .محکم زدم تو صورتم گفتم باباش بفهمه هم فائزه رو میکشه هم منو گفت منم اومدم که اینطور نشه این دوتا انگار خیلی همو میخوان منم دلم نمیخواد تو در و همسایه انگشت نما بشیم .با پدرش صحبت کردم تصمیم گرفتیم پا پیش بزاریم و این دوتا رو محرم کنیم.اگه شما اجازه بدین ما این هفته خدمت برسیم.گیج مونده بودم چرا من باید انقدر از این دختر غافل میشدم که متوجه نمیشدم داره چه غلطی میکنه .خون خونم و میخورد گفتم باید با پدرش صحبت کنم خبر میدم بهتون آدرسشونو داد نزدیک آموزشگاهی بود که فائزه میرفت.با خودم گفتم به مرتضی بگم یه تحقیقی بکنه بعد ببینم بگم بیان یا نه.خانمه یه چند دقیقه نشست و یکم در مورد خودمون صحبت کردیم و پاشد رفت
خیلی عصبی بودم شدیدا منتظر بودم فائزه بیاد تا یه گوشمالی بدمش با حرص مشعول آشپزی بودم و تو ذهنم هزارتا حرف آماده کرده بودم که به فائزه بگم .که دیدم مرتضی اومد و ماشین و انداخت تو حیاط رفتم دم ایوون و دیدم فائزه خانم هم همراهشه.نگاه پر حرصی بهش کردم و اومدن تو فایزه انگار خبر داشت که یکراست رفت طبقه بالا تو اتاقش.مرتضی اومد خونه و رفت دست و روشو شست و نشست رو مبل و گفت اقدس خانم یه چای نمیدی به من دوتا چایی ریختم و بردم کنارش نشستم گفت چخبر چیکارا میکنی.داداشت انگار دیگه داره خونه رو تکمیل میکنه گفتم مبارکشون باشه خندید و گفت علیرضا زنگ زده بود که برم با حسن حرف بزنم حقشونو بده.گفتم تو چیکار کردی.گفت هیچی زنگ زدم به مرتضی.قلبم تو دهنم بود گفتم حتما به مرتضی گفته من طلاهامو دادم اولین بار بود که چیزی رو از مرتضی قایم میکردم.رنگم پریده بود .مرتضی همینطور که زل زده بود به تلویزیون و شبکه ها رو بالا و پایین میکرد گفت .رفتم پیش حسن گفتم علیرضا اومده بود پیشم و منو واسطه کرده که پیغومش و برسونم.حسن هم گفت حق اقدس و قبلا دادیم .میمونه مهین و علی .علی هم که به رحمت خدا رفته و ما از حقمون نسبت به مغازه اش گذشتیم همون میشه سهم ارثشون.مهین هم که ننه ام اندازه ده تا دختر براش جهاز خرید اونم سهمی نداره دیگه خونه الان به اسم خودمه.وا رفتم رو مبل حسن خیلی نامرد بود با خودم گفتم فردا میرم سراغش حالیش میکنم حرفی نزدم اصلا.مرتضی برگشت سمت منو گفت اقدس اینا میخوان بیفتن دنبال شکایت و شکایت کشی گفتم کیا گفت مهین و علیرضا ،علیرضا گفته اگه حقمونو نده میریم شکایت میکنیم.تو اصلا قاطی نشو چشمی گفتم و رفتم تو فکر
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلونهم
تا صبح نتونستم بخوابم صبح بیدار شدم و اول صبح رفتم سراغ حسن اما سر ساختمون نبود منتظر شدم اما نیومد
دست از پا درازتر برگشتم خونه فائزه شال و کلاه کرده بود که بره گفتم باید باهات حرف بزنم گفت مامان حوصله ندارم برم عصر میام حرف میزنیم .خودمم حال و حوصله نداشتم رفتم تو اتاق دراز کشیدم.هزار تا نقشه کشیدم که اینطور میگم این کار و میکنم .نرگس اومد تو اتاق که زندایی زنگ زده فکر کردم پروین هست رفتم زود گوشی رو برداشتم دیدم زهراس.بعد احوالپرسی گفت علیرضا میخواد شکایت کنه مهین هم گفته منم شکایت میکنم گفتم به تو هم خبر بدم .گفتم مرتضی خوشش نمیاد من واسه ارث و میراث برم دادگاه گفته چیزی. نگیرم
زهرا گفت والا منم چیزی رو که قراره با جنگ و دعوا باشه نمیخوام علیرضا گوشش بدهکار نیست.جرات اینکه به زهرا بگم چیکار کردم و هم نداشتم.خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم که دوباره زنگ زد فکر کردم زهراس دوباره میخواد چیزی بگه دیدم همون خانم دیروزی هست .سلام و احوالپرسی کرد و پرسید جوابمون چیه اجازه خواستگاری میدیم یا نه گفتم والا یه گرفتاری پیش اومد نتونستم به باباش بگم امروز میگم .کلی سفارش کرد که حتما بگم و فردا خبر بدم .گوشی رو قطع کردم دنیا اومد پیشم گفت کی بود گفتم خواستگار فائزه گفت مامان از من نشنیده بگیر ولی دوستم میگفت این پسره پسر خوبی نیست گفتم کی گفت امید دیگه .گفتم تو از کجا میدونی گفت دو سه باری زنگ زده با فائزه حرف زده من متوجه شدم.من چقد غافل بودم از بچه هام
گفتم به بابات میگم بره تحقیق کنه
عصر فائزه اومد باز یکراست رفت تو اتاقش.یکم بعد هم مرتضی اومد دو تا چایی ریختم و گفتم بیا تو ایوون فرش پهن کردم باهات حرف دارم.مرتضی دست و روشو شست و اومد میخواست مغازه لوازم یدکی باز کنه میگفت دیگه نمیتونه تو جاده کارکنه سخته براش ماشین و میخواست بده شاگردش برونه مثل قبل سهم مرتضی رو بده.اومد تو ایوون و گفت چخبره اقدس دو روزه ریختی بهم گفتم بشین میگم بهت نشست و چاییشو خورد و گفت خب در خدمتم.گفتم برا دخترت خواستگار پیدا شده فوری گفت فعلا وقتش نیست .گفتم منتظر جواب مان گفت کی هستن .نمیتونستم بگم که فائزه با پسره جیک تو جیک هست گفتم مادرش تو آموزشگاه دیده فائزه رو گفت بگو نه فعلا وقتش نیست گفتم باشه.فرداش خانمه زنگ زد گفتم باباش میگه الان وقتش نیست .گفت یعنی چی وقتش نیست دخترتون با پسرم دوست شده ما آدمای با آبرویی هستیم که پا پیش گذاشتیم گفتم من نمیزارم دیگه دخترم با پسرتون ارتباط داشته باشه جمعش میکنم و گوشی رو قطع کردم.عصر شد فائزه مثل شیر زخم خورده اومد خونه.اومد تو آشپزخونه و گفت چرا بابا مخالفت کرده.خودمو زدم به اون راه و گفتم با چی گفت با خواستگاری امید گفتم امید کیه کلافه گفت مامان خودتو چرا زدی به ندونستن.گفتم تو حالیت هست داری چه غلطی میکنی.من رفتم تحقیق گفتن پسره ادم درستی نیست.عصبی داد زد غلط کردن مگه چشه گفتم بابات کلا نمیدونه خودش مخالفه میگه الان وقت شوهر کردنت نیست.گفت اره وقت شوهر کردن من نیست میخوایید ترشی بندازید الانم همه دارن مسخره ام میکنن رفت بالا تو اتاقش.رفتم دم پله ها رو داد زدم بابات گفته از فردا هم نمیری آموزشگاه.چند دقیقه نگذشته بود که داد و هوارش بلند شد که چرا انقد شما گیر میدین من از این خونه خسته شدم از این گیر دادنا از این کنترل کردناتون.حوصله فتنه گرهای فائزه رو نداشتم شب شد و مرتضی خسته و کوفته اومد خونه.سراغ فایزه رو گرفت و گفتم بالاس هر چی صداش زد نیومدساعت ده شب بود سر شام بود که آیفونو زدن.مرتضی برداشت و اخماش رفت تو هم و گفت صبر کن الان میام.شلوارشو پاش کرد و با عجله رفت دم در صدای داد و بیداد بلند شد چادر سرم کردم و رفتم دم در یه پسر جوون با همون خانم و یه آقای دیگه که پدرش بود دم در بودن و پسره کنار دیوار وایساده بود و مرتضی رو به پدر امید گفت آقای محترم من نمیدونم چخبره اینجا من نمیخوام الان دختر شوهر بدم.مادر امید اومد جلو و خواست حرفی بزنه رفتم تو کوچه و گفتم تو کوچه زشته جلوی در و همسایه لطفا بیایید تو حیاط مرتضی هم گفت بله بفرمایید تو اینجا ما آبرو داریم.اول خانمه اومد تو بعد پدرش و بعد امیدپسر قد بلند و خوش تیپی بود اومدن داخل و مادرش گفت اخه اقا مرتضی این بچه ها همو میخوان چرا مانعشون میشید مرتضی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت چی میگن اقدس سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم پسره بلند شد و گفت اگه نزارید عرفی بیاییم جلو مجبورم از راه دیگه وارد بشم.مرتضی سیلی محکمی زد تو گوش امید و گفت غلط میکنید از تو حیاط داد زد و فائزه رو صدا کردخدا خدا میکردم که نیاد اما چشم سفید تر از این حرفها شده بوداومد تو حیاط و گفت بابا ما میخواییم ازدواج کنیم گناه که نکردیم .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهم
مرتضی با حرص برگشت سمت فائزه و گفت این طوری با بی آبرویی و داد وفریادمادر امید خودشو انداخت جلو پسرش و گفت چیکار کنن شما وقتی از راه درست نمیزارید.
مرتضی سری به تاسف تکون داد و رفت تو خونه با زور فائزه رو راهی خونه کردم و به مادر امید گفتم خواهش میکنم برید من راضیش میکنم با اکراه رفتن جرات اینکه برگردم تو خونه رو نداشتم همونجا تو حیاط نشستم که مرتضی با داد زد اقدس کجایی بیا ببینم.اولین بار بود که مرتضی اونطور باهام حرف میزدبا استرس رفتم تو
دیدم نشسته رو مبل و با حرص داره انگشتهاشو میشکونه.سفره رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه.اومد تو آشپزخونه رو دستم و کشید و از پله ها بالا بردمحکم با دستش کوبید به در و فائزه در و باز کرد و منو کشید تو اتاق گفت همه چی رو راست و حسینی بهم بگید من انقد بیغیرت شدم که دخترم با این و اون بپره و بیان دم در خونم.گفتم بخدا مرتضی من دیروز فهمیدم این دختر چشم سفید چه غلطی کرده با حرص نگاهی بهم کرد و گفت مگه تو مادرش نیستی چرا باید نفهمی بچه هات دارن چه گوهی میخورن.فکر میکنی فقط غذا پختن و رخت شستن میشه مادری خیلی بهم برخورد تا حالا سابقه نداشت مرتضی صداشو بالا ببره برام
فائزه اما انگار نه انگار نگاهی به مرتضی کرد و گفت ما میخواییم ازدواج کنیم
مرتضی سیلی محکمی زد تو صورت فائزه و اشک تو چشماش جمع شد و نشست رو زمین و گفت اخه نامرد اینطور که یه الف بچه بیاد تو روی من وایسه و یه زن صداشو برام بالا ببره.چرا باید من دختر دسته گلم و اینطوری بدم بره اصلا تو اینا رو میشناسی رو به من کرد و گفت تو میشناسی گفتم نه والا مرتضی بلند شد و گفت آدرسشونو بگیرید من فردا برم تحقیق رنگ از صورت فائزه پرید و گفت من میشناسم ادمای خوبی هستن مرتضی نگاه غضبناکی کرد به فائزه و گفت خودم باید تحقیق کنم پشت سرش راه افتادم و رفتم تو آشپزخونه ظرفها رو شستم مرتضی اومد تو و به بهانه برداشتن لیوان از رو آبچکون بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت شرمنده عصبی شدم چرت و پرت گفتم ببخشید.مرتضی از مخفی کاری و دروغ متنفر بود حماقتی که کرده بودم و نمیدونستم چطوری باید جمع کنم.صبح شد و دوباره رفتم سر ساختمون حسن اونجا بود رفتم تو و عصبانی شد که تو اینجا چه غلطی میکنی.گفتم باهات کار دارم گفت چیه.منو کشوند بیرون ساختمان تو کوچه و گفتم قرارمون چی بود گفت چه قراری گفتم مگه قرار نشد برای هر کدوم یه واحد دربیاری و بدی بهشون بقیه مال خودت گفت کی این قرار و باهام گذاشتی گفتم زنت گفته که میخوایید اینطور کنید
گفت غلط کرده با هفت جدو آبادش
گفتم یعنی چی من بخاطر اونا طلا دادم بهت .گفت قرارت با خودم سرجاش اونم سر سال گفتم میدم هنوز که یه سال نشده بقیه هم خودشون زبون دارن و بلدن حقی اگه هست بگیرن.دیگه هم اینجا نیا رفت تو ساختمون ناچار برگشتم خونه .عصر مرتضی اومد خونه خیلی تو هم بود اومد تو آشپزخونه و صندلی رو کشید و نشست .گفت یه لیوان آب بده دادم دستش و نشستم روبروش گفتم چی شده.گفت رفتم محلشون برا تحقیق گفتم خب گفت هیچی گفتن خونوادش آدمای آروم و سر به راهی هستن اما پسر وسطیشون نه هم شر هست هم با رفیقای غلط میپره.به فایزه بگو فکر این پسر و از سرش بیرون کنه.گفتم خودت حرف بزن باهاش منطقی بهش بگو .پاشد رفت بالا رفتم پایین پله ها نشستم بعد چند دقیقه صدای فائزه بلند شد که دروغ میگن من هیچ چیز بدی ندیدم و امید آدم خوبیه.مرتضی در و باز کرد و گفت این اخرین حرفمه اجازه نداری پاتو از خونه بزاری بیرون وگرنه اسم منو نیار.فائزه چند روزی تو اتاق خودشو حبس کرد و فقط برای دستشویی می اومد بیرون
غذا هم نمیخوردبعد چند روز کم کم برگشت به روال سابق و از مرتضی خواهش کرد که بزاره بره آموزشگاه دوس داره ارایشگری رو مرتضی هم برای اینکه فائزه بیشتر از این ناراحت نشه قبول کرد ولی گفت خودم میبرم خودم میارم
یه هفته به همین منوال گذشت
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهویکم
تا اینکه یه روز عصر مرتضی سراسیمه اومد خونه که فائزه خودش برگشته ؟
گفتم نه مگه قرار نبود با تو بیادگفت هر چی جلو آموزشگاه منتظر شدم نیومد رفتم زنگ اموزشگاه و زدم و از یکی از خانمها پرسیدم فائزه داخل هست گفت فائزه امروز کلا نیومده.محکم زدم تو صورتم خدا مرگم بده این دختر کجاس گفت دوستی آشنایی نداره گفتم نه بابا گفت نکنه رفته پیش لیلا یه زنگ بزن بهشون.رفتم زنگ زدم به مهین و به بهونه اینکه خوابشو دیدم و نگران شدم احوالپرسی کردم و از لیلا پرسیدم اما متوجه شدم اونجا نیست.قطع کردم زنگ زدم به زهرا اونم گفت نه خبری ندارم گفتم گفته بود شاید بیاد پیش شما گفتم ببینم اومده یا نه.مرتضی گفت تو شماره خونه امید رو نداری گفتم نه .گفت پاشو بریم دم خونشون فکر کنم کار خودشه.لباس پوشیدم و رفتیم محله امید از همسایه ها آدرس خونشونو پرسیدیم و رفتیم دم در آیفونشونو زدم و مادرش برداشت گفتم من مادر فایزه ام یه لحظه میشه تشریف بیارید دم در.در و باز کرد که بفرمایید تو
رفتیم تو خونه و از تو حیاط صداش کردم
اومد و با اصرار مارو برد تو خونه.نمیدونستم چی بگم گفتم فائزه از صبح نیست .اقا امید خبری ازش نداره نگرانیم
چای برامون اورد و گفت نه والا امید دوسه روز هست خونه نمیاد .درد قلبم باز شروع شد و حس میکردم عرق کردم اخرین امیدم هم ناامید شد تکیه دادم به مبل و مرتضی رو نگاه کردم مرتضی متوجه شد حالم خرابه و گفت یه آب قند بیارید و اومد بالاسرم .مستاصل نگاهی به مرتضی کردم و گفتم یعنی این دختر کجاس گفت میداش میکنم غصه نخورتو نگران نباش گفتم بریم خونه.مرتضی رو به مادر امید کرد و گفت بی زحمت ببینید میتونید امید و پیدا کنید به ما خبر بدین خیلی نگرانیم.رفتیم خونه و مرتصی منو برد تو اتای دراز کشیدم و به دنیا گفت حواست به مادرت باشه حالش خوب نیست خودش رفت شب شد و مرتضی نیومد خونه استرس گرفته بودم و دستم به جایی بند نبود چشمم به در حیاط خشک شد.ساعت یک نصف شب بود که مرتضی با حال خیلی بدی اومد گفتم چخبر چی شد مرتضی گفت رفتم کلانتری اعلام مفقودی کردم.گفتم یعنی چی .گفت نه از پسره خبری هست نه از فائزه مطمئنا باهمن.وای خدا این چه بی آبرویی بود یهو پرت شدم به روزی که با مرتضی رفتم حتما خانواده ام این حال و داشتن .نشستم یه گوشه زانوهامو بغل کردم .گفتم مرتضی این تاوان اشتباه من و تو هست.با تشر برگشت سمتم که چه اشتباهی گفتم خودمونم همچین کاری کردیم .گفت ما فرق میکردیم یادت نیست چی ها گذشت از سرمون گفتم هر چی هم گذشته بود حق نداشتیم اونطور بریم.حرفی نزد و رفت تو اتاق و در و بست
صبح ساعت ۸ بود که تلفن زنگ خورد برداشتم .مادر امید بود گفت بچه ها خونه خواهرم هستن رشت.گفتم مطمینید گفت اره خواهرم صبح زنگ زده گفته منم بلافاصله به شما زنگ زدم.گفت بهشون رنگ میزنم برگردن گفت توروخدا موافقت کنید اینا ازدواج کنن آبرومون بیشتر از این نره .گفتم باشه حتما فقط بگو برگردن زود گفتم اصلا شماره خونه خواهرتو بده من زنگ بزنم با فایزه حرف بزنم.مرتضی صدای منو شنید و زود خودشو رسوند بهم اساره کرد که حتما شماره رو بگیر.فاطمه خانم شماره رو داد و زنگ زدم یه خانمی گوشی رو برداشت خودمو معرفی کردم و گفت الان میدم .یه چند لحظه گذشت فائزه گوشی رو برداشت معلوم بود خیلی میترسه مرتضی تاکید کرد که آروم حرف بزن باهاش گفتم باشه .گفتم فائزه جان بابات میگه برگرد بیان خواستگاری ما مخالفتی نداریم
گفت بیام بابا میکشه منو گفتم نه نمیکشه بابات الان اینجاس میگه بگو برگرده بیان خواستگاری و ازدواج کنن
مکثی کرد و گفت باشه میگم به امید
گوشی رو قطع کرد.دوباره زنگ زدم به فاطمه خانم گفتم تو رو خدا به امید بگو دختر منو برگردونه ما مخالفتی نداریم گفت باشه میگم بهش.یکم خیالم راحت شد هزار تا فکر و خیال از مغزم گذشته بود مرتضی اخماش تو هم بود نگاهی بهم کرد و گفت اقدس نکنه بلایی سر فائزه آورده باشه .گفتم هر چی هم شده باشه مجبوریم دیگه قبول کنیم.مرتضی بلند شد و گفت اره دنیا دارمکافاته من باید این روزها رو میدیدم.حرفی نزدم .تا عصر از دلشوره قلبم داشت میترکید رفتم قرصهایی که دکتر داده بود و پیدا کردم و از هر کدوم یکی خوردم تا اون روز مقاومت میکردم که قلبم چیزیش نیست شب شد و آیفونو زدن .علی آیفون و برداشت و در و باز کرد گفتم کی بود .گفت فائزه هست.رفتم رو ایوون دیدم فایزه و امید اومدن تو .فائزه خیلی داغون بود سرش پایین بود امید سلام داد و گفت ما فردا شب میاییم خواستگاری.حرفی نزدم امید رفت و فائزه اومد تو اروم سلامی کرد .مرتضی بلند شد اومد جلوشو و گفت توکدوم گوری بودی اشاره کردم که آروم باش.فائزه حرفی نزد و همچنان سرش پایین بودمرتضی یه قدم جلو گذاشت و فایزه شروع به لرزیدن کرد کاملا مشخص بود ترسش.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهودوم
مرتضی سرش و خم کرد و دم گوش فائزه گفت خیلی نامردی من و جلو این پسره خراب کردی.فائزه آروم راهشو کشید و رفت بالا بچه ها با ترس و اضطراب یه گوشه وایساده بودن دنیا رفت بالا پیش فائزه خیلی حالم بد بود رفتم بالا تو اتاق فایزه اصلا حرفی نمیزد همونطور رو تختش نشسته بود رفتم جلو و گفتم فائزه چیزی شده، امید کاری کرده، حرفی نزد.گفتم من مادرتم بگو چشماش پر شد و رفت سمت کمد و حوله اش و برداشت و رفت حموم دنیا اومد کنارم که فائزه چش شده گفتم نمیدونم.رفتم پایین اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم قلبمم درد میکردبه دنیا گفتم سفره رو پهن کن شام بخوریم .اما همه گفتن میل نداریم و رفتم دراز کشیدم .مرتصی اومد که چخبر فائزه چطوره گفتم حال نداره مرتصی اصلا حرف نمیزنه نصف شب بود که دنیا در اتاق و زد که حال فائزه خوب نیست رفتم بالا دیدم عین کچ شده صورتش نفسهاش تند تند بود مرتضی با کمک علی بلندش کردن و گذاشتن تو ماشین بردیم بیمارستان .تو اورژانس دکتر اومد بالا سرش و بعد مرتضی رو صدا کرد منم همراهش رفتم.دکتر گفت شوک عصبی هست برا کنکور بهش فشار نیارید و بزارید راحت باشه.فکر میکرد بخاطر کنکور اینطور شده
پرستار اومد براش یه سرم زد و رفت
گفتن بعد تموم شدن سرم مرخصه
لام تا کام حرف نمیزد هر چی اصرار میکردم اگه چیزی شده بگو فقط اشک میریخت.سرم تموم شد و برگشتیم خونه تو اتاق فائزه موندم بالاسرش ظهر بود که مادر امید زنگ زد که ما ساعت ۷ میاییم کسی رو هم نگفتیم بیاد خودمون میاییم.گفتم ما هم به کسی نگفتیم مرتضی خیلی کلافه بود همش میگفت این کار اشتباهه .گفتم حرف زدیم دیگه رفتم بالا گفتم فایزه اگه پشیمونی بگو ردشون میکنیم مهم نیست اصلا.بلاخره به حرف اومد و گفت نه مامان من موافقم خواهش میکنم پیش بابا نگو بهونه بیاره و دردسر درست بشه
ولی ته دلم میدونستم یه اتفاقی افتاده
گفتم فائزه حتی اگه چیزی بینتون هم شده مهم نیستا بگو بهم اشک تو چشاش جمع شد و گفت نه مامان چیزی نشده
هر چی من و دنیا اصرار کردیم گفتم نه چیزی نشده و موافقم بزارید زودتر تموم بشه.عصر شد و اومدن امید یه دسته گل دستش بود و مادرش هم یه جعبه شیرینی و پدرش هم اخماش تو هم بود و برادر بزرگش با زنش و خواهرش با شوهرش اومدن.فاطمه خانم سر حرفو باز کرد و شروع کرد از خودشون تعریف کردن که امید یه بوتیک داره و درامدش خوبه ماشین داره
خونه هم طبقه بالاشون و برا امید در نظر گرفتن.میگفت پسر بزرگمم طبقه اول میشینه.۴ تا بچه داره ۳ تا پسر و یه دختر
مرتضی و پدر امید هر دو سکوت کرده بودن و حرفی نمیزدن.مادرش صداشو بلند کرد و گفت عروس خانم چایی نمیاره.رفتم تو آشپزخونه و فائزه بی حوصله رو صندلی نشسته بود و دنیا داشت چای میریخت.گفتم چادرت و سرت کن و چایی ها رو بیار.چشمی گفت و سینی چای و برداشت و باهم رفتیم پیش مهمونها.فایزه سینی چای و گردوند و خواست بره که گفتم بشین.مادر امید جا باز کرد که بیا بشین پیش خودم .مادر امید کنار من نشسته بود عروسشون گفت عروس خانم خجالت میکشه یا ناراضی هست اینطور اخماش تو همه.مامان امید زود گفت نه چرا ناراضی ,عروسم خجالت میکشه حیا میکنه.خم شد سمت من و آروم گفت عروس و دخترم خبر ندارن چی شده.دامادشون گفت خب بریم سر اصل مطلب عروس خانم هم که چای اوردن .بلاخره پدر امید به حرف اومد و گفت با اجازتون اومدیم دخترتونو برای امید پسرم خواستگاری کنیم خودتون تحقیق کردید و کار و بارشم که خانم توضیح دادن میمونه مهریه.مرتضی سرش پایین بود همچنان و با انگشتهاش داشت بازی میکردپدر امید گفت نظر ما رو ۱۴ تا سکه هست.مرتصی بلاخره سرشو و بلند کرد و خودش و رو مبل جابجا کرد و نگاهی به اقای موسوی کرد و گفت با اجازتون میتونم یه سوالی بپرسم .آقای موسوی گفت در خدمتم رو کرد رو به عروس و دختر آقای موسوی و گفت مهریه شما چقدر هست
دخترش نگاهی به پدرش کرد و گفت چه ربطی به مهریه ما داره .عروسش زود گفت مهریه من ۵۰۰ تا مهریه دخترشون هم ۶۵۰ تا فاطمه خانم و دخترش با اخم نگاهی به عروسشون کردن اونم روشو برگردوند اونور .مرتصی رو کرد به آقای موسوی و گفت همونطور که خاطر دخترتون براتون عزیز هست و منم دخترم و خیلی دوس دارم و براش خیلی زحمت کشیدیم.مهریه اینم مثل دختر خودتون.اقای موسوی خواست چیزی بگه که فاطمه خانم از ترس اینکه قضیه باز بشه زود گفت مبارکه و از تو کیفش یه جعبه دراورد و یه حلقه کوچیک توش بود برداشت و انگشتر تو انگشت فائزه کرد و گفت مبارکه خیلی.خواهر امید بلند شد و شیرینی رو گردوند مادرش گفت ما نمیخواییم زیاد اینا تو عقد بمونن سر ماه انشاءالله عروسی میگیریم میبریم.مرتضی نگاهی به من کرد و گفت باشه.قرار شد جمعه جشن عقدبگیریم .خانواده امید رفتن و امید رفت پیش فائزه و باهاش کمی حرف زد و اونم رفت.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خدایا هر کی این شبها
⭐️گرفتار ناخوشی شده،
⭐گره های زندگیشو باز کن
⭐️خدایا بیا و گذشته بد مارا
⭐به یک آینده خوب تبدیل کن...
⭐️بیا کمی با هم دعا کنیم
⭐بیا برای حالِ خوبِ جهانمان دعا کنیم
⭐️که خدا آماده است برای شنیدن
⭐بیا دعا کنیم خداوند متعال
⭐️بیماری را از زندگی همه دور کند
⭐بیا دعا کنیم هیچکس مریض نشود
⭐️و کسی مریض دار نباشد...
⭐خدایا همه را در آرامش قرارده
🌛شبتون آرام و در پناه خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐الهی در این صبح که
🌺نوید بخش امید و رحمت توست
💐هر آنکه چشم گشود
🌺قلبش سرشار از امید
💐و زندگیش سرشار از
🌺رحمت و برکت تو باد
💐هر چه لطف خداست،
🌺در این صبح زیبا برایتان آرزومندم
💐سلام صبح بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهوسوم
فائزه یکم حالش بهتر شده بود و رفت از مرتضی بخاطر حمایتش تشکر کرد مرتضی هم بغلش کرد و گفت یادت باشه هر اتفاقی بیفته اینجا خونه تو هست هر موقع دیدی انتخابت اشتباه بوده برگرد صبر نکن.یه روز بعدش رفتن آزمایش دادن و قرار شد بریم برای خرید امید اومد دنبالمون من و دنیا و فائزه بودیم و با خواهر و مادر امید.رفتیم بازار اول رفتن سراغ حلقه ها خواهر امید هر چی حلقه کوچیک بود و برای فائزه و هر چی حلقه بزرگ و خوب بود برای امید پیشنهاد میداد.فایزه خیلی ناراحت بود امید با خواهرش از این مغازه به اون مغازه میرفتن فاطمه خانم وقتی دید فائزه خیلی ناراحت شده رفت به دختر و پسرش تشر زد که ناسلامتی عروس اونجا وایساده .به دخترش گفت مگه عروسی تو هست که تو داری انتخاب میکنی.انصافا زن با شعور و فهمیده ای بود برعکس بچه هاش.دخترش ناراحت شد و قهر کرد و رفت امید اومد که ببخشید خواهرم یکم اخلاقش ناجوره.حرفی نزدیم و با فائزه رفتن برا انتخاب و یه انگشتر خوب و سنگین برای فائزه انتخاب کردن منم برای اینکه فردا سرکوفت نزنن سر فائزه گفتم هم وزن همین برا امید انتخاب کنید .بعد رفتن سراغ لباس عقد و کت و شلوار.فائزه یه پیرهن نباتی خوشگل انتخاب کرد و با دسته گل و کیف و کفش متناسب با اون.برای امید هم کت و شلوار و کفش و کراوات خریدیم.چادر عروس و یکم لوازم آرایش خریدیم.مادر امید به فائزه گفت با سلیقه خودت یه سرویس انتخاب کن کادوی من و پدر امید هست که سر عقد میدیم.فائزه هم یه سرویس طلا انتخاب کرد و اونو هم خریدن.دنیا گفت مامان تو چی میدی سر عقد تازه یادم افتاد ما هم باید کادو بدیم گفتم فائزه جان النگو یا دستبند یا گردنبند چیزی انتخاب کن منم بخرم برا سر عقد فایزه هم یه دستبند النگویی انتخاب کرد و خریدم بعد رفتن سراغ آینه و شمعدون خسته و کوفته برگشتیم خونه وسائل و اوردن خونه ما .مرتضی میز و صندلی کرایه کرده بود و میوه و شیرینی و آجیل خرید خونه رو آماده کردیم .فائزه از مربی خودش برای آرایش وقت گرفته بود .اون روز وسایلشو و برداشت و صبح رفتن آرایشگاه .به منم تاکید کرده بود برم آرایشگاه سر کوچه.صبح رفتم از آرایشگاه وقت گرفتم .نگاهی به موهای بلندم کرد و گفت نمیخوای رنگش کنی .گفتم وای میترسم از شوهرم گفت نترس خوشگلتر میشی خودش بعد بهت اصرار میکنه که بیای رنگ کنی اون یکی همکارش گفت مش کنیم بیشتر بهش میاد نشستم و برای اولین بار موهامو مش کردم کلی عوض شدم.آرایش ملایمی هم کردن اخرین بار که اینطور آرایش کرده بودم موقع عروسیم با مرتضی بود با خجالت صورتمو پوشوندم و برگشتم خونه.موهام گفتن نیمه باز درست میکنیم و بهشون تاکید کردم که مادر عروسم جلف نشم.باخجالت رفتم فوری تو آشپزخونه و مشغول اماده کردن میوه و شیرینی شدم
بچه ها اومدن و دیدن منو شروع کردن به قربون صدقه رفتن و به صدای اونا مرتضی اومد تو آشپزخونه و گفت چخبرتونه .نگاهش که بهم افتاد چشاش برقی زد و گفت اقدس چیکار کردی تو البته با حالتی گفت که انگار داره دعوام میکنه بچه ها فکر کردن باباشون ناراحت شده و آروم شدن و رفتن بیرون.مرتضی اومد تو و گفت ببینمت .با خجالت سرمو بالا کردم و گفت وای اقدس خوشگل بودی خوشگلتر شدی
تو از فائزه هم عروس تر شدی ها
بوسه ای روی گونه ام زد و گفت چشم نزنن امشب تو رو خوبه.مشتی به بازوش زدم وگفتم خودتو مسخره کن.صندلی رو کشید و نشست و گفت اقدس من شرمندتم این سالها انقد تو رو غرق مشکلات و بچه ها کردم که خودتو یادت رفته گفتم وا این چه حرفیه خب زندگی همینه دیگه.با هم میوه و شیرینی رو آماده کردیم و صندلی ها رو چیدن بچه ها.موقعی که من آرایشگاه بودم سفره عقد و اورده بودن و با کمک دنیا تو اتاق چیدیم.بچه ها با بادکنک وکاغذ رنگی اتاق و تزئین کرده بودن بلاخره عصر شد و فائزه اومد خونه.فایزه و امید اومدن خونه فایزه خیلی خوشگل شده بود و با دیدن فایزه تو اون لباس اشک تو چشمای من ومرتضی،جمع شد اون دوتا رو فرستادم اتاق عقد کم کم مهمونا هم رسیدن مهین با دختراش زهرا با علیرضا و دخترش پروین و حسن هم اومدن.عمه ها و بچه هاشونم اومدن از طرف ما فقط همینا بودن خواهرای مرتضی که کلا خبری ازشون نداشتیم هیچ وقت.فامیل داماد زیاد بود ولی خداروشکر خونه ما هم جا داشت .پروانه دختر علی اومد تو آشپزخونه و کمک دنیا و نرگس و علی لیلا هم بعد جیک و جیک با فائزه رفت پیش بچه ها.سفارشها رو کردم و رفتم دم در استقبال مهمونا دنیا اومد چادرمو از سرم برداشت و گفت آبرومو بردی خب همون کت و دامن که پوشیدی خودش باحجابه.تو جمعیت نمیشد زیاد باهاش دعوا کنم و با خجالت وایسادم دم در.مهمونا اومدن و خواهرشوهر فائزه کلا قهر بود و پاشو تو اتاق عقد نزاشت فاطمه خانم و عروسش ناهید رفتن تو اتاق عقد و مهین و زهرا هم از طرف ما رفتن.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پمجاهوچهارم
مادرشوهرش اومد دم گوشم گفت طلاق گرفته که ندارین تو فامیل گفتم نه چطور گفت هیچی گفتم اگه یه وقت داشتید شگون نداره بیاد تو اتاق عقد.از این حرفش تعجب کردم چه خرافاتی
عاقد اومد و مرتضی و پدر امید هم اومدن تو اتاق عقد و خطبه رو خوندن و فائزه و امید بهم محرم شدن.مادرشوهرش کادوش داد و اخمای عروس بزرگه رفت تو هم و با حالت قهر از اتاق رفت.اما فاطمه خانم محل نداد منم کادومو دادم .مرتضی هم بلند شد یه گردنبند انداخت گردن فائزه انصافا بزرگ و سنگین بود نگاهی بهش کردم و پرسیدم این چیه سرشو تکون داد که میگم بعدا
برادر امید اومد تو تبریک گفت و یه سکه طلا هم اون کادو داد.عمه های مرتضی هر کدوم یه النگو انداختن دست فائزه و زهرا یه نیم سکه داد و مهین هم یه انگشتر طلا داد پروین وحسن ولی به روی خودشون نیاوردن .خاله ها و عمه ها و دایی و عموهای امید هم هر کدوم یه کادویی دادن که روی میز پر شد از کادو. عکاس،و فیلمبردار آورده بودن خودشون .مراسم به خوبی و خوشی تموم شد و مهمونها رفتن.فائزه اومد تو آشپزخونه که مامان امید میگه ما رسممونه داماد شب عقد میمونه خونه پدر زن.محکم زدم تو صورتم و گفتم وا غلط کرده بابات منو میکشه بگو ما رسم نداریم دلخور رفت تو اتاق.دنیا گفت چی میگفت فایزه گفتم هیچی پسره هنوز هیچی نشده میخواد شب بمونه .چشاش و گرد کرد و گفت وای بابا میکشه چند دقیقه بعد امید بلند شد و اومد تشکر کرد و رفت.فائزه هم با چشای گریون رفت اتاقش رفتم بالا گفتم چی شده چرا گریه میکنی.گفت هیچی همین و میخواستی بهش برخورد و گفت دهاتی هستین .گفت اگه مادرش زنگ زد بگو شب اینجاس.گفتم همین اول کاری اینطوری وا بدی دیگه تکلیفت مشخصه .نمیدونم چرا بچه های این زن به خودش نرفتن هر کدوم یه ناز و ادایی دارن.اومدم پایین و ظرفها رو جمع و جور کردم و از خستگی داشتم میمردم مرتضی اومد تو آشپزخونه و دستمو گرفت و گفت بیا بریم بخوابیم صبح خودم نوکرتم کمکت میکنم.منم از خدا خواسته همه چی رو ول کردم و رفتم.صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم تا تافت و آرایشیم و بشورم از دیشب کلافه شده بودم.رفتم آشپزخونه و دیدم مرتضی سر سینک وایساده و داره ظرف میشوره .گفتم ای وای تو چرا .خندید و گفت دیشب یه قمپوزی در کردم باید الان جورش و بکشم گفت تو برو خونه رو جارو بکش رفتم اول اتاق عقد و وسایل سفره عقد و جمع و جور کردم و گذاشتم یه گوشه که ببرن بدن.خونه رو جارو کشیدم دنیا هم صبحونه رو حاضر کرد که آیفونو زدن.علی آیفون و برداشت و تعارف کرد که بیا تو پرسیدم کیه گفت امیده میگه به فائزه بگم حاضر بشه برن.مرتضی رفت دم در و با اصرار امید و اورد خونه و سر صبحونه.اومد نشست و فائزه هم کنارش نشست و صبحونه خوردن و گفتم اگه زحمتی نیست این سفره عقدم برگردونید من نمیشناسم وگرنه خودم میبردم.با فائزه سفره عقد و بردن و منم رفتم سراغ ناهار .به مرتضی گفتم باید بفکر جهیزیه باشیم بعد یاد گردنبند افتادم و گفتم راستی اونو کی خریدی چرا بیخبر گفت اون یادگاری مادر مرحومم بود که داده بود به عمه گفته بود دوس دارم بدین به بچه اول مرتضی گفتم وا خدا رحمتش کنه معمولا میگن به زن مرتضی بدین .مرتضی بلند قهقه ای کشید و گفت راس میگی نمیدونم رو چه حسابی اینطور گفته.مرتصی گفت از یکی از آشناها میریم وسایل برقی و برمیداریم.صحبت میکنم قسطی میدیم.تو طول روز یا امید خونه ما بود یا فائزه مغازه امید هر شب با چشمای پف کرده و حال خراب برمیگشت خونه واقعا خیلی نگران زندگی این دختر بودیم من و مرتضی هر شب کلی غصه میخوردیم و همو دلداری میدادیم.کم کم جهیزیه رو خریدیم و برای هر کدوم فائزه یه عزایی میگرفت که مال خواهرشوهرم اینطوره مال جاریم اونطوره با هزار مکافات جهیزیه فائزه تکمیل شد قرار شد ببریم و بچینیم طبقه بالا خونه.مادرشوهرش.برخلاف فاطمه خانم عروس و دخترش دنبال دعوا بودن و برا هر چیزی یه ایرادی میگرفتن به فائزه گفته بودم حرفی نزن اصلا بزار بگن حرف باد هواس.بلاخره موعد عروسی شد و گفتن باید تالار بگیریم آبرو داریم پیش مهمونامون تو خونه نمیشه.بعد خرج جهیزیه یه خرج تالار هم داشتن برامون درست میکردن هر چقد اصرار کردم به مرتضی که یکمی از طلاهامو بفروشم و اینطور خودمونو تو قرض نندازیم قبول نکرد.جهیزیه رو چیدیم و کلی هم متلک و تیکه های خواهرشوهر و جاری فائزه رو شنیدیم و برگشتیم خونه.من و مرتضی سعی کردیم بهترین ها رو آماده کنیم ولی بازم حرف دراوردن و چشای فائزه پر اشک شد.با تمام اون بدهی ها و مشکلات مرتضی نزاشت بچه ها حس کمبود کنن و چیزی کم داشته باشن.برا همشون بهترین لباس و خرید و به منم گفت بهترین پارچه رو بخر و بده خیاط برات لباس بدوزه.روز عروسی رسید و فایزه طبق معمول با چشم گریون و دل پرخون رفت آرایشگاه
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهوپنجم
منم دخترا رو برداشتم و رفتیم آرایشگاه و تا وقت تالار حاضر بودیم و باهم راه افتادیم رفتیم.مهمونای ما بازم همون چند تا بودن و چند نفر هم از دوستهای فائزه بقیه مهمونای داماد بودن.اینبار پروین و حسن هم نیومده بودن.بلاخره فائزه و امید اومدن .رفتیم استقبالشون بازم فائزه حوصله نداشت .گفتم باز چی شده گفت هیچی گیر داده که چرا بابات هزینه کامل تالار و نداده عروسی گرفتن وظیفه دختره.رفتم نزدیک امید و کشیدمش کنار گفتم امید دختر دسته گلم و دارم میدم دستت از روزی که عقد کردین حال و روزش همینه اگه مشکلی با ما داری بگو یکم انصاف هم خوبه که فاطمه خانم دید صدام داره بالا میره اومد که چی شده گفتم این حال و روز دختر منه موقع عروسی .اونموقع که اومدید خواستگاری وضع ما رو دیدین الان هم دلیلی نداره توقع های بیش از اندازه دارید ازمون.فاطمه خانم کلی عذرخواهی کرد و گفت جوون هست حالیش نیست شما ببخش مجبور بودن جلوی مهمونا فیلم بازی کنن و بگن و بخندن.فاطمه خانم به فائزه همش سفارش میکرد که تو رو خدا دشمن شادمون نکن نصف اینا که اینجان چشم ندارن خوشی ما رو ببینن.مراسم تموم شد و بعد شام مرتضی اومد پیش بچه ها و دست فائزه رو گذاشت تو دست امید و رو کرد به فائزه و گفت هر جا دیدی دیگه نمیتونی در خونه ما به روی تو همیشه بازه اینو دوباره میگم یادت باشه
امید انگار بهش برخورد گفت آقا این چه حرفیه مگه دارم اسیری میبرمش و بلند خندید .تو دلم گفتم اینطور که معلومه کم از اسیری نیست.سوار ماشین عروس شدن و دنبالش راه افتادیم و بردیم خونشون و ساعت ۲ نصف شب بود که برگشتیم خونه.صبح باید صبحونه درست میکردم و میبردم.نگاهی به ساعت کردم و یه چند ساعتی گفتم بخوابم.به زهرا گفته بودم بیاد باهم ببریم صبح ساعت ۷ بود که با صدای آیفون از خواب پریدم.نگاهی به ساعت کردم و برداشتم آیفونو مهین بود در باز کردم.مهین و زهرا اومده بودن برای آماده کردن صبحونه.ازشون تشکر کردم و زهرا گفت بیا وسایل بده کاچی درست کنم.صبحونه رو آماده کردیم و برداشتیم و راه افتادیم.رسیدیم خونه فائزه آیفونو زدیم فایزه برداشت و رفتیم بالا امید خونه نبود و فایزه تنها بودصبحونه رو گذاشتم رو میز و گفتم امید کو گفت رفت پیش مادرش یکم نشستیم و بلند شدیم راه بیفتیم که مادرشوهر فایزه اومد بالا و تشکر کرد و پشت سرش امید اومد تو .نگاهی به سینی صبحونه کرد و گفت دستتون درد نکنه اما فائزه خیلی وقت پیش عروسیش شده اونموقع باید می اوردین و خندید و رفت تو اتاق من وا رفته نگاه به فائزه کردم سرش انداخت پایین و حرفی نزد .مهین و زهرا زود حرف و عوض کردن .مادر امید نشست و خیلی تو هم بود گفتم پاشید بریم دیگه .زهرا و مهین بلند شدن و با مادر امید خداحافظی کردن و راه افتادیم .آبروم جلوی مهین و زهرا رفت.حدس میزدم همچین اتفاقی افتاده باشه ولی بی حیایی امید خیلی رو اعصاب بودجشن پاتختی و هیچی هم نگرفتن.یه هفته گذشت از فائزه خبری نشد رفتم خونشون که سر بزنم بهش در و باز کرد رفتم بالا.سر و صورتش بهم ریخته بود و چشاش مف کرده بود معلوم بود شب تا صبح گریه کرده .گفتم این چه وضعیه فایزه گفت یکم سرما خوردم چیزی نیست.هر چی اصرار کردم لام تا کام حرفی نزد یکم نشستم و بلند شدم برگشتم خونه ولی میدونستم یه چیزی شده مرتضی گفت برا پاگشا خانواده امید و دعوت بگیر.زنگ زدم فاطمه خانم و برای جمعه دعوتشون کردم.با کمک دنیا دو جور خورشت و دسر دریت کردیم.زنگ زدم فایزه که زودتر بیا ببینیمت گفت باشه ولی موقع شام با بقیه اومد اصلا هم حال و حوصله نداشت مثل غریبه ها اومد نشست و رفت .اصلا رفتار این دختر عادی نبود.شام و اوردیم و جاری و خواهرشوهرش فقط با غذا بازی کردن .فاطمه خانم کلی تعریف کرد و رو به فایزه گفت امیدوارم تو هم دست پختت مثل مامانت باشه.فائزه لبخندی زد و امید گفت زن خونش میکنم .بازم شروع کرد به خنده های مزخرفش مرتضی خیلی اعصابش خراب بود و بخاطر بقیه دندون رو جیگر گذاشته بود موقع رفتن انگشتری رو که برا پاگشا خریده بودیم و دادیم به فائزه خواهر شوهرش گفت وا مامان من سرویس طلا داده بود چطور روتون شد اینو بدین
امید نگاهی به فایزه کرد و گفت و حق نداری برداریش این در شان ما نیست
پدرشون سیلی محکمی زد تو صورت امید و گفت نمیدونم قراره کی شما ادم بشید
به دامادش گفت این عفریته رو بردار ببر دیگه هم نبینمش.دخترش صداشو انداخت تو سرش که وا دخترتو بخاطر یه مشت آدمای دهاتی از خودت میرونی .صبر مرتضی تموم شد و رو کرد به پدر امید و گفت لطفا بچه هاتونو بردارید و برید و دیگه هم سمت خونه من نیایید به فائزه هم گفت حق نداری بری تو اون خراب شده.رو کردم به فاطمه خانم و خواهش کردم برن تا بیشتر از این بی حرمتی پیش نیومده.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii