فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو میر عشقی عاشقان بسیار داری
پیغمبری با جان عاشق کار داری
#محمد_صالحعلا
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
تقویم تحت سلطهٔ طوفان بود
تقدیرِ چارفصل، زمستان بود
تاریخ در محاصرهٔ غفلت
جغرافیا در آتش عصیان بود
در شامگاه زندهبهگوریها
هر خواب دخترانه پریشان بود
کعبه بهرغم صلح نمادینش
خط مقدم بت و بهتان بود
اما در آن میانه کسی برخاست
مردی که نام کوچکش ایمان بود
مردی که پشتگرمی کوه طور
مردی که روشنایی فاران بود
او که نگاه ابری و دلتنگش
شأن نزول آیهٔ باران بود
اردیبهشت پیرهنش در باد
آلهامبخش روح درختان بود
یادش بشارتی به چمن میداد
ذکرش جواز خندهٔ گلدان بود
زیباترین تلاوت الرحمن
کاملترین روایت انسان بود
#فاطمه_عارفنژاد
#عید_مبعث
@fatemeh_arefnejad
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ مشقِ صلوات...
#ضخیم_نویسی
#نستعلیق
#باخودکار
عید مبعث مبارک🌸
@honare_kimiya
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
خدا میان کلام حبیب خود حس شد
حرا به لطف نگاهش چو باغ نرگس شد
ملک به سجده درامد دوباره آدم را
«ستاره ای بدرخشید وماه مجلس شد»
#رحمه_للعالمین
#مبعث
#طاهره_ابراهیم_نژاد_آکردی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
#پیامبر_اعظم صلواتاللهعلیهوآله
#عید_مبعث
🔹بهانۀ خلقت🔹
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
جهان نبود و خدا با تو گفتگو میکرد
به حُسن خاتمت از آستانۀ خلقت...
جهان و هرچه در آن پیش تار مویت هیچ!
چهگونه از تو بگویم بهانۀ خلقت؟!
برای از تو نوشتن اجازه با عشق است
همیشه حرف و مضامین تازه با عشق است...
::
بهار عطر تو را در گلابدان میریخت
زلال نام تو را در دل جهان میریخت
«بخوان به نام خدایت که خلق کرده تو را»
هزار مژده و معنا از آن «بخوان» میریخت
جهان چه داشت اگر روشنایی تو نبود؟
چگونه از سرِ گلدستهها اذان میریخت؟
به یُمن آمدنت سنگ، مهربان میشد
جهان پیر، پس از قرنها جوان میشد...
::
«ستارهای بدرخشید و...» آن ستاره تویی
ستارهای که به آن میشود اشاره تویی
ستارهها و زمین، دانههای تسبیحاند
و خیر اوّل و آخر در استخاره تویی
زمین کتاب خودش را دوباره میخواند
به هر کجا برسد مقصدش دوباره تویی
بدون نور تو راهی به سمت پایان نیست
بتاب بر سر دنیا که راه چاره تویی
بتاب آینهگردان آشناییها
بتاب روشنی هرچه روشناییها
::
دعای حضرت آدم قسم به نام تو بود
نجات نوح پیمبر، به احترام تو بود
عصای حضرت موسی به نامت آذین داشت
دم مسیح مسیحایی از سلام تو بود
خلیل، دوش به دوش تو رفت در آتش
که شعله «بَرد و سلام» از طنین گام تو بود
اگر عزیز جهان بود یوسف از خوبی
اسیر حُسن تو دلدادۀ کلام تو بود
بیا سری به درختان پیر باغ بزن
به روی شانهشان چارده چراغ بزن
::
علی پس از تو چراغ ولایت عشق است
کنار حضرت کوثر که آیت عشق است
دو چلچراغ، دو سرو جوان باغ بهشت
که راز خلقت آنها امامت عشق است
دوازده غزل سبز نامکرّر ناب
که هر کدام به نحوی روایت عشق است
کسی شبیه تو میآید از اهالی نور
کسی که آمدن او نهایت عشق است
نهایت همۀ خوابهای خوب تویی
چراغ روشن دنیا پس از غروب تویی
#نغمه_مستشارنظامی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«آینۀ تمامنمای خدا»
با ریگهای رهگذر باد
با بوتههای خار
در خیمههای خسته بخوانید
در دشتهای تشنه
با اهل هر قبیله بگویید:
لات و منات و عزی را
دیگر عزیز و پاک مدارید
این مهر و ماه را مپرستید
اینک
ماهی دگر برآمد و خورشید دیگری
آه ای امین آمنه، ای ایمان!
باری اگر دوباره درآیی
روی تو را
خورشیدها چنان که ببینند
گلها آفتابپرست تو میشوند
ای آتش هزارۀ زرتشت
از معبد دهان تو خاموش!
ای امّی امین!
میلاد تو ولادت انسان است
-انسان راستین -
آن شب چه رفت با تو، نمیدانم
شاید
خود نیز این حدیث ندانی
با تو خدا به راز چه میگفت؟
باری تو خود اگر نه خداگونه بودهای
یارایی کلام خدا را نداشتی!
گر بعثت تو سبب عصمت تو بود
آنک چگونه کودک عصمت را
تا موسم بلوغ نبوت رساندهای؟
میلاد تو اگر نه همان بعثت تو بود!
هان ای پرندههای مهاجر
آنک پرندهای که به هجرت رفت
بیآنکه آشیانه تهی ماند
آن شب مشام خالی بستر
از بوی هجرت تن او پر بود
اما به جای او
ایثار
زیر عبای خوف و خطر خوابید
تا چشمهای خویش فرو بست
گفتی
آینۀ تمامنمای خدا شکست!
آه ای یتیم آمنه، ای ایمان!
دنیا یتیم آمدنت بود
دنیا یتیم رفتنت آمد!
خیل فرشتگان
با حسرتی ز پاکی جبرآلود
در اختیار پاک تو حیراناند
تو
اسطورهای ز نسل خدایانی؟
یا از تبار آدمیانی؟
تردید در تو نیست
در خویش بنگریم و ببینیم
آیا خود از قبیلۀ انسانیم؟
در وقت هر نماز
من با خدا سخن ز تو بسیار گفتهام
بس میکنم دگر که تو را باید
تنها همان خدا بسراید!
#قیصر_امینپور
#مبعث
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
تقویم تحت سلطهٔ طوفان بود
تقدیرِ چارفصل، زمستان بود
تاریخ در محاصرهٔ غفلت
جغرافیا در آتش عصیان بود
در شامگاه زندهبهگوریها
هر خواب دخترانه پریشان بود
کعبه بهرغم صلح نمادینش
خط مقدم بت و بهتان بود
اما در آن میانه کسی برخاست
مردی که نام کوچکش ایمان بود
مردی که پشتگرمی کوه طور
مردی که روشنایی فاران بود
او که نگاه ابری و دلتنگش
شأن نزول آیهٔ باران بود
اردیبهشت پیرهنش در باد
الهامبخش روح درختان بود
یادش بشارتی به چمن میداد
ذکرش جواز خندهٔ گلدان بود
زیباترین تلاوت الرحمن
کاملترین روایت انسان بود
#فاطمه_عارفنژاد
#عید_مبعث
@fatemeh_arefnejad
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 او یکی از مهمترین مالهکشیهای تاریخ ماست!!🙃
#ابوسعید_ابوالخیر صوفی و شاعر نامدار ایرانی قرن ۴ و ۵
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
قصهی بلند روزگار
دل به ناگهان شبی دچار شد، نیامدی
چشم ماه و آفتاب، تار شد، نیامدی
سنگهای سرزمین من در انتظار تو
زیر سُمّ اسبها، غبار شد، نیامدی
چون عصای موریانه خورده، دستهای من
زیر بار درد، تار و مار شد، نیامدی
ای بلندتر ز کاش و دورتر ز کاشکی
روزهای رفته بیشمار شد، نیامدی
عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو
قصهی بلند روزگار شد، نیامدی
حق با صدای توست، گزیدهی اشعار عبدالجبار کاکایی، ص ۱۶۵.
#عبدالجبّار_کاکایی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
حکایتی از کلیله و دمنهی نصرالله مُنشی
پارسا مرد و کوزهی شهد و روغن
پارسا مردی بود و در جِوار او، بازرگانی بود که شهد و روغن فروختی و هر روز بامداد، قدری از بِضاعتِ خویش، برای قوت او بفرستادی. چیزی از آن به کار بردی و باقی، در سبویی میکردی و در طرفی از خانه میآویخت.
به آهستگی، سبوی پر شد. یک روزی، در آن مینگریست؛ اندیشید که: اگر این شهد و روغن، به دَه دِرَم بتوانم فروخت، از آن، پنج سر گوسپند خَرَم. هر ماهی، پنج بزایند و از نتایج ایشان، رَمهها سازم و مرا بدان، استظهاری تمام باشد. اسباب خویش، ساخته گردانم و زنی از خاندان بخواهم. لاشَک، پسری آید. نام نیکوش نهم و علم و ادب درآموزم. چون یال برکشد، اگر تمرّدی نماید، بدین عصا، ادب فرمایم.
این فکرت، چنان قوی شد و این اندیشه، چنان مستولی گشت که ناگاه، عصا برگرفت و از سرِ غفلت، بر سبوی زد. درحال بشکست و شهد و روغن تمام به روی او فرو دوید.
لغات:
شهد: عسل
بضاعت: کالا
قوت: خوراک
سبو: کوزه
درم: سکهی نقره
رمه: گلّه
استظهار: پشتگرمی
لاشک: بی تردید
یال برکشیدن: رشد کردن، بزرگ شدن
تمرد: سرکشی، نافرمانی
درحال: فوری
شرح کلیله و دمنه، عفت کرباسی(بانو خالقی) و دکتر محمدرضا برزگر خالقی، باب زاهد و راسو، ص ۱۸۷.
#کلیلهودمنه
#نصراللهمنشی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
نروید آی ! به چشمان شما محتاجم
تک و تنها نگذارید مرا محتاجم
اگر از چشم شما دور شوم میمیرم
مثل هر آدم خاکی، به هوا محتاجم
دل به دریا نزنید این همه، یادم بدهید
به فراگیری قانونِ شنا محتاجم
عابرانی که گذشتید ز غم! مرحمتی
به منِ عاجز مسکین که به پا محتاجم
دل حیران من... انبوه خدایان زمین
چند روزی است به یک قبلهنما محتاجم
قصهها یکسره تکراری و مانند هماند
من به لالایی زیبایِ شما محتاجم
گفته بودید دعاتان کنم ای مردم شهر
آه! شرمنده که من ـخودـ به دعا محتاجم
باز هم آخر هفته است دلِ شاعر من
یک غزل گفت ولی من به سه تا محتاجم
#نجمه_زارع
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
جشنواره
یک روز با رفیقان با خودرویی اجاره
رفتیم در مکانی هم گردش و نظاره
دیدم شلوغ جایی پر از زن و پر از مرد
یک جا شبیه آنچه دیدم به ماهواره
یک عده عکس سلفی با تیپهای جلفی
بر سر کلاه شاپو قدی چنان مناره
هم تیپها عجیب و هم چهرهها غریب و
یک عده دلفریب و بر بنزها سواره
یک عدهای جعلق یک عده ای معلق
یک عدهای به هرگوش پنجاه گوشواره
یک عدهای بسی خُل یک عده چون ابوالهول
بر دوش آن یکی جُل، شلوار پاره پاره
یک عده ریش چون بُز، بر ریش خود دهد پز
یک عده عاشق رز، مهرانه و شراره
یک عده با سبیل و یک عده بی سبیل و
یک عده همچو نیچه پر رمز و استعاره
این هیبتش هیولا آن پپ گواردیولا
آن دیگری موگابه از مرکز هراره
این یک شبیه مرتاض آن یک شبیه بزاز
آمد مگر ز قفقاز یا هست از هزاره
یک آدمی خوش استایل چون عکس در پروفایل
یک آدمی بد استایل بیریخت و قواره
آن یک شبیه جانی، عینک، ته استکانی
با هیبت شبانی گوید منم ستاره
شلوارهای اسلش تنبانهای بیکش
بر صورت یکی خش با اخم و با اشاره
این یک به پاش تنبان خندان و ریش جنبان
موهاش هم پریشان بدتیپ و بدقواره
کت رفته توی شلوار بر لب همیشه سیگار
در جستجوی اُسکار بوده است او هماره
صدها هزار رنگ و یک عده چون پلنگ و
یک عده هم مَشنگ و یک عده هیچکاره
هم قرمز و هم آبی موی مش و شرابی
مهتاب و مه جبین و مهنوش و ماهپاره
یک عدهای پرنسس در ویترین مجلس
لیلا، کتی، آزیتا، فرنوش، رز، بهاره
گفتم:کی اند اینها؟ گفتا سلبریتی
گفتم: کجاست اینجا؟ گفتند جشنواره
#علیرضا_تیموری
#شعر_طنز
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دلهای تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غمها خوشیم
قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک میریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شبهای یلدا بیشتر
رفتهای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلختر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر
#حامد_عسکری
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی مخاطبان با محبت
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
براي ديدن اقوام پدري راهي جاده مخصوص كرج شديم، هر چه گشتيم اسمي از جاده ي مخصوص نبود و بعد از گيج شدن و دور خود چرخيدن دريافتيم نام آن به شهيد لشگري تغيير يافته است.
عصباني از تغيير نام بي مقدمه و بدون اطلاع و حتي هيچ پرانتزي....
كتابي به دستم رسيد با نام #روزهاي_بي_آينه، جلد او را كه ديدم متوجه شدم خاطرات آزاده خلبان حسين لشگري است.
شروع به خواندن كردم، حسبن لشگري كيست كه خياباني در تهران به نام اوست؟
لشگري چه خصلتي شگفتي داشت كه او را *سيدالاسرا* ناميدند.
لشگري را اين بار نه از زوايه اسارتش در عراق، بلكه از نگاه همسري جوان با فرزند چند ماهه روايت مي كند.
منيژه از 18 سال فراق سخن مي گويد، از همسري كه فقط يك سال و نيم با او زندگي كرد و بعد، 18 سال در فراق او به انتظار نشست.
دختري از خانواده متمكن تهراني كه انقلاب نشده و حتي شروع رسمي جنگ اعلام نشده همسر خود را از دست ميدهد.
منيژه از شروع زندگي اش مي گويد، از خلق نِكو و رفتارهاي مومنانه پسر تحصيل كردهي امريكا...
او شروع زندگي اش از دزفول بود و جدا از خانواده ي پر از مهرش..
منيژه روايت مي كند، براي آرمانها و خاك ميهن چگونه استوار ماند و ثابت قدم ادامه داد.
او چندين چند بار از هر طرف تشويق به ازدواج شد و با آنكه 15 سال اسمي از لشکري در صليب سرخ نبود، صبر كرد و علي اكبرش را بزرگ كرد.
لشکري 15 سال فقط به خاطر *نگفتن جملهي درخواستي رژيم بعثي، كه شروع كننده ي جنگ، ايران بوده است،* بدون هويت سپري كرده است.
منيژه سال به سال از خود و پسرش عكس مي گرفته تا روند تغييرش در برگي از تاريخ ثبت شود، تا همگان بدانند مديون و مرهون چه كساني در زندگي هستيم.
او دچار مشكلات روحي و جسمي شد تا ايران سربلند باشد، و نهايتا با برگشتن حسين لشکري شروع جديد زندگي اش كليد خورد.
مردي با 70 درصد جانبازي و آثار روحي شكنجه هاي بي وقفه و حتي شكاف عميق عاطفي بين خودش و او
و پسري كه 18 سال پدر نديده است و حالا سال اول دندانپزشكي دانشگاه تهران درس مي خواند.
حسين لشکري با خواب هاي پي درپي از شكنجه ها، هر شب را با قفل شدن اعضاي بدنش سپري مي كرد كه يكي از آن شبها بعد از 10 سال آزادي از زندان هاي مخوف رژيم بعث، بدن بي حركت ماند و راه نفس در گلو بسته شد.
خواندن اين كتاب را براي كساني كه ماندن را در تسليم میبينند، بُرد را در وادادگی، و براي رسيدن به خواستههای پوچشان اقتدار ملی را له میكنند، توصيه میكنم.
براي همهی مردم عزيزمان كه بدانند انقلاب اسلامي با چه افرادي و چه روحيهای روی پا ماند و 42 سال است با اقتدار چون كوهي محكم و كشتی بزرگ در دريای پر از امواج ايستاده است.
#معرفي_كتاب
بهمن 1402
✍️الهام رخشنده دوست
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
از اشکها، از خندهها، از ما خبر داری
هر لحظه از اندوه آدمها خبر داری
از کاسههای خالی از باران نخلستان
از تشنگی، از قحطی خرما خبر داری
این روزها تلخاند، اینجا قند کمیاب است
حتما خودت از تلخی دنیا خبر داری
میروید از خاک یَمَن هر شب عقیقی سرخ
از کودکان زخمی صنعا خبر داری
شاید در آغوشت گرفتی کودکی را که
با گریه میپرسد: تو از بابا خبر داری؟
شهری گرسنه در کنار کوهی از الماس
از دزد معدنهای اِفریقا خبر داری
شاید نماز صبح گاهی در فلسطینی
باران من! از اشک زیتونها خبر داری
دیوارهایش را نوازش میکند دستت
از غصههای مسجدالاقصی خبر داری
از مرگ گندمزار زیر چکمهی دشمن
از مرگ، از سوغات امریکا خبر داری
تنها نه از ما شیعهها، از آه آن هندو
وقتی توسل کرد بر بودا خبر داری
شاید تو را نشناسد اما درد دل کرده
شاید نمیبیند تو را، اما خبر داری
فانوسها هر شب به دنبال تو میگردند
با گریه میپرسند: از دریا خبر داری؟
یکشنبهها ناقوس با شوق تو میخواند
از معبدی متروکه و تنها خبر داری
هر صبح گنجشکان شکایت میکنند از ما
از شکوهی گنجشکها حتی خبر داری
تنها دلیل دلخوشیهای منی وقتی
میدانم از حالم همین حالا خبر داری
شمشیر صیقل میدهی در خیمهات یعنی
آری خبر داری تو از فردا خبر داری
قانون شعرم را به هم میریزم از شوقت
آن صبح زیبا ذوالفقارت را که برداری
#فائزه_امجدیان
#شعر_انتظار
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast