هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهچهلدوم
نماز ظهر را در زير سايه درختان مى خوانيم و حركت مى كنيم.
حُرّ رياحى از ترس اينكه عدّه اى به كمك امام بيايند، ما را مجبور مى كند تا همين طور در دل بيابان ها به حركت ادامه بدهيم. لحظه به لحظه از كوفه دور مى شويم!
كاروان ما به حركت ادامه مى دهد و سپاه حُرّ نيز همراه ما مى آيد. سكوت مرگ بارى بر اين صحرا حكم فرما شده است.
راستش را بخواهى من كه خسته شده ام. آخر تا كى بايد سرگردان باشيم. طِرِمّاح كه خستگى من و ديگر كاروانيان را مى بيند مى فهمد كه بايد از هنر شاعريش استفاده كند. او مى خواهد شعرى را كه ساعتى قبل سروده است بخواند. براى اين كار سوار بر شتر در جلو كاروان مى ايستد و با صداى بلند مى خواند:
يا ناقتي لا تجزعي من زجري***وامضي بنا قبل طلوع الفجرِ...
نمى دانم چگونه زيبايى اين شعر را به زبان فارسى بيان كنم، امّا خوب است اين شعر فارسى را برايت بخوانم، شايد بتوانم پيام طِرِمّاح را بيان كنم:
تا خار غم عشقت، آويخته در دامن***كوته نظرى باشد، رفتن به گلستان ها
گر در طلبت ما را، رنجى برسد غم نيست***چون عشق حَرَم باشد، سهل است بيابان ها
نمى دانم تا به حال برايت پيش آمده است كه در حال و هواى خودت باشى، امّا ناگهان به ياد خاطره غمناكى بيفتى و سكوت تمام وجود تو را بگيرد، به گونه اى كه هر كس در آن لحظه نگاهت كند غم و اندوه را در چهره تو بخواند. نگاه كن، طِرِمّاح به يكباره سكوت مى كند. همه تعجّب مى كنند.
به راستى چرا طِرِمّاح ساكت شده و همين طور مات و مبهوت، بيابان را نگاه مى كند؟
اين بار تو جلو مى روى و او را صدا مى زنى، امّا او جواب تو را نمى دهد. بار ديگر صدايش مى كنى و به او مى گويى:
ــ طِرِمّاح به چه فكر مى كنى؟
ــ ديروز كه از كوفه مى آمدم، صحنه اى را ديدم كه جانم را پر از غم كرد.
ــ بگو بدانم چه ديدى؟
ــ ديروز وقتى از كوفه بيرون آمدم، اردوگاه بزرگى را ديدم كه مردم با شمشيرها و نيزه ها در آنجا مستقر شده بودند. همه آنها آماده بودند تا با حسين(ع) بجنگند.
ــ عجب! آنها به جنگِ مهمان خود مى روند.
ــ باور كن من تا به حال، لشكرى به اين بزرگى نديده بودم.
طِرِمّاح در اين فكر است كه امام حسين(ع) چگونه مى خواهد با اين ياران كم، با آن سپاه بزرگ بجنگد.
ناگهان فكرى به ذهن طرماح مى رسد. با عجله نزد امام مى رود:
ــ مولاى من، پيشنهادى دارم.
ــ بگو، طرماح!
ــ به زودى لشكر بزرگ كوفه به جنگ شما خواهد آمد. شما بايد در جايى سنگر بگيريد. در راه حجاز، كوهى وجود دارد كه قبيله ما در جنگ ها به آن پناه مى برند و دشمن هرگز نتوانسته است بر آنجا غلبه كند. آنجا پناهگاه خوبى است و شما را از شر دشمنان حفظ مى كند. من به شما قول مى دهم وقتى آنجا برسيم از قبيله ما، ده هزار نفر به يارى شما بيايند و تا پاى جان از شما دفاع كنند.
امام قدرى فكر مى كند و آن گاه رو به طرماح مى كند و مى فرمايد: "خدا به تو و قبيله تو پاداش خير دهد ، امّا من به آنجا نمى آيم، براى اينكه من با حُرّ رياحى پيمان بسته ام و نمى توانم پيمان خود را بشكنم".
آرى! قرار بر اين شد كه ما به سوى مدينه برنگرديم و در مقابل، حُرّ از نبرد با ما خوددارى كند.
اگر امام حسين(ع) به سوى قبيله طرماح مى رفت، جان خود و همراهان خود را نجات مى داد، امّا اين خلاف پيمانى بود كه با دشمن بسته است.
مرام امام حسين(ع)، وفادارى است حتّى با دشمن!
هرگز عهد و پيمان را نشكن; زيرا رمز جاودانگى انسان در همين است كه در سخت ترين شرايط، حتّى با دشمنان خود نامردى نكند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
یاابن الحسن مولا جان(عج)
💐 تا نقش تو هست نقش آيينه ما
💐بوي خوش گل نشسته در سينه ما
💐در ديده بهار جاودان مي شکفد
💐با ياد تو اي اميد ديرينه ما!
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتهفتم
_ بیا کلید ببر.
کلید و ازش گرفتم و مثل جت خودم را به داخل اتاقم رساندم. وسایلم را برداشتم و از پله ها سرازیر شدم. اثری از بردیا و یاشار نبود. توجهی نکردم و دوباره شروع کردم به دویدن.
وقتی نشستم داخل ماشین گفت: چرا نفس نفس می زنی؟
_ داش ...داشتم می...دویدم...
لبخندی زد و گفت: باران خانم میشه امروز نری دانشگاه؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: اونوقت چرا؟
چشم هایش را ریز کرد و گفت: چون من ازت می خوام. میششششه؟
خودم را بیشتر به صندلی فشردم و گفتم:نچ ...نمیشه.
_ چرا؟
_ خواهش کن...
سری تکان داد و با لبخندی که دندان های سفید و مرتبش را به نمایش می گذاشت گفت:از دست تو...خانم باران بردباری...از شما خواهش می کنم که امروز را با من باشی و به دانشگاه نری...امکانش هست؟
تازه بهش دقت کردم. تیام ، تیام همیشه نبود. این شخصی که روبه روی من نشسته بود با تیامی که هم خونه ی من بود فرق داشت. نمی فهمیدم...تا به ان موقع نشده بود که تیام از من بخواهد که باهاش تنها بیرون برم.این یعنی چی ؟
_ میشه بگی چرا ازم می خواهی که دانشگاه نرم؟
از لحن جدی ام فهمید که توقع دارم اون هم جدی باشه.رویش را به خیابان دوخت و گفت:
می خوام باهات حرف بزنم باران خانم.
_ در چه موردی؟
_ اگر امروز باهام بیای متوجه میشی.
مگه می شد که باهاش نرم؟ اصلا مگه می شد که تیام از من چیزی بخواهد و دست رد به سینه اش بزنم؟...نه! امکان نداشت. اونم حالا که ازم خواسته تا باهاش بیرون برم. چه چیزی بهتر از این. اونم بدون هیچ مزاحمی.(اوخی...داداشم روکردم مزاحم😥)
رویم را به طرفش چرخاندم و گفتم: باشه...فقط زودتر بریم.
_ای به چشششششم
ماشین را به حرکت انداخت و گفت: باران خانم نظرت با یک اهنگ فوق العاده چیه؟
_ نمی دانم...خودت دلت می خواد بذار.
_ تو کی رو دوست داری؟ از همان بذارم.
_ گفتم که...برام فرقی نداره.
_ باران خانم میشه ازت یه چیزی بخوام؟
_ چی؟
_ تا لحظه ای که شروع به حرف زدن نکردم در مورد اینکه چی می خوام بگم فکر نکن.
خودم را زدم به کوچه علی چپ و گفتم: من که در ان مورد فکر نمی کردم.
_ باشه. تو راست می گی...ولی خواهشم یادت نره.
لبخندی زدم و سعی کردم از فکرش بیام بیرون. راهی که می رفت و بلد نبودم و نمی دانستم به کجا می رسه.
_ آخ آخ....آهنگ پاک از یادمون رفت. باران خانم توی داشبرد یه سی دی سبز رنگ هست. بدش ببینم.
گشتم و سی دی را بهش دادم و صدای خواننده ی مورد علاقه ام توی فضا پخش شد و سکوت بینمون را شکست. همان اهنگی بود که توی این مدت وقتی پای کام می نشستم می گذاشتم و حاضر نبودم عوضش کنم. یادمه یک روز تیام بهم گفته بود:
باران خانم این کیه تو رو خدا؟ آهنگ هاش مفت نمی ارزه.
ولی من مقابلش گارد گرفته بودم و گفته بودم که چقدر این اهنگ و این خواننده را دوست دارم.
ان روز حرفی نزد و فقط شانه بالا انداخته بود و رفته بود ولی حالا داشت به همین آهنگ گوش می داد. آهنگ به ته رسید و تیام دوباره زده بود از اول. من هم که از خدا خواسته...با اشتیاق شروع کردم به گوش دادن:
نگران خودمم که چجوری بی تو بمونم
دوری و ندیدن تو کار من نیست نمی تونم
نگران لحظه هامم که منو بی تو نمی خوان
نگران دستایی که تو نباشی خیلی تنهان
انقدر دوست دارم که نگران خودمم
اما باز جونمو میدم واسه با تو بودنم
نه میشه بی تو بمونم
نه می دونم که میمونی
همه ی ترسم از اینه
یه روزی پیشم نمونی
نگران لحظه هامم که منو بی تو نمی خوان
نگران دستایی که تو نباشی خیلی تنهان
انقدر دوست دارم که نگران خودمم
اما باز جونمو میدم واسه با تو بودنم
نتوانستم سوالم را بی پاسخ رها کنم: تو که از این خواننده خوشت نمی آمد؟! چطور الان دوبار دوبار به آهنگاش گوش می دی؟
_ به خاطر اینکه می دونم این اهنگ و خیلی دوست داری.
_ ا؟ من چه مهم شدم و خودم خبر ندارم.
_ مهم نشدی...خیالت راحت. چون دیدم توی ماشین من نشستی خواستم یکم بهت خوش بگذره. و پشت بند حرفش چشمکی زد. ( یکی بیاد منو جمع کنه ه ه ه)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
‹🖇💙›
-
-
تَصُدُقِنِگاهِبِہجـٰاماندِه
دَرعَکسهـٰایَت...!👀••
-
-
#حـٰاجۍجــٰان...シ!💙✨••
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#دونیمهیسیب
هدیه امام خمینی
سفره عقدمان با بقیه سفره ها فرق داشت! به جای آینه شمعدان، تفسیر المیزان را دور تا دور سفره چیده بودیم!
برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد، می ارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان می خواست داشته باشد.
برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله نگذاشت بازش کنیم! می گفت: «حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه شب عروسیم چنین غذای گران قیمتی بدهم؟!»
برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم. وقتی برنج ها را می دادیم، فتح الله می گفت، این هدیه امام خمینی است.
شهید فتح الله ژیانپناه
خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص40
مقام معظم رهبری
در همه امور زندگیتان سادگی را رعایت کنید؛ اولش هم همین مراسم ازدواج است... از اینجا شروع می شود؛ اگر ساده برگزار کردید، قدم بعدش هم می شود ساده.
مطلع عشق، ص100
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتهشتم
_ یعنی مهمان نوازی کردی دیگه؟
_ یه چیزی توی این مایه ها.
_ اونم توی ماشین؟
_ اشکالی داره؟
_ نه...لذت برم.
_ ولی دور از شوخی خودمم این اهنگشو خیلی دوست دارم.
_ واقعا؟
_ آره.
لبخندی زدم و دیگه ادامه ندادم. کمی دیگه هم گذشت. ولی متوجه نشدم دقیقا کجا می خواهد برود.
_ کجا داریم می ریم؟
_ یه جای خوب.
_ کجا؟
_ انقدر حرف نزن. مگه 6 ماهه به دنیا آمدی؟ صبر کن تا برسیم.و گرنه میزنم یه اهنگ دیگه ها.
تا لحظه ای که برسیم آهنگ روی ریپیت بود و منم سکوت کرده بودم. تنها صدایی که توی ماشین می آمد صدای خواننده بود و صدای تیام که باهاش زمزمه می کرد.
ترمز که زد فهمیدم رسیدیم. چشم هایم را که تا آن لحظه بسته بودم را باز کردم و به اطراف نگاه کردم.سمت راست که خبری نبود...بجز وجود چند درخت. به سمت تیام نگاه کردم . اولین چیزی که توجهم را جلب کرد نگاه دوست داشتنی تیام بود که خیره نگاهم می کرد. سرم را کمی تکان دادم تا بتوانم پشت سرش را ببینم ولی فایده ای نداشت. چون هر طرف که می بردم اون هم سرش را تکان می داد و نمی گذاشت پشت سرش را ببینم.
_ا؟ تیام بازیت گرفته؟
_آره...اتفاقا بازی شیرینیه.
شال گردنش که فقط محض تزئین انداخته بود را از گردنش جدا کرد و کمی به سمتم خم شد. منم که ماشالله...ندید بدید. تا آمد جلو یک متر پریدم عقب.
_ وایسا ببینم...کجا در میری.
با شال گردنش چشم هایم را بست. منم که کلا پرت. توی هپروت...بعد از اینکه بست تازه گفتم: وا؟ تیام چرا چشمام و می بندی؟
_ باران خانم این چند تاست؟
_ چمی دونم عه؟!
دستم و بردم تا شال و باز کنم که زد روی دستم.
_ باز نکنیا. جان عزیزت باز نکن. خب؟
_ نزن روی دستم...نا محرمیا...
در حالی که توی صداش موج خنده بود گفت: خب حالا... ایش...
صدای در آمد. دستی به در کنارم کشیدم . خواستم بازش کنم که زود تر باز شد.
_ می گم 6 ماهه به دنیا اومدی می گی نه. آخه مگه با چشم بسته می تونی بیای پایین که دست میندازی تا در رو باز کنی؟ ...باران خانم میشه دستتو بگیرم؟
_ نخیر نمیشه.
_آخه اینجوری که می خوری زمین.
_ بابا خب بذار چشمامو باز کنم دیگه...
_ عمرا...باران خانم خواهش می کنم بذار کمکت کنم.
کیفم را به سمتش گرفتم و گفتم: بگرد یه خودکاری چیزی پیدا کن ببینم.
_ خودکار میخوای چی کار؟
_ بگرد حرف نزن.
_ خب پیدا کردم.
_ سر خودکار را خودت بگیر ...تهش هم بده به من و کمکم کن.
_ خدااا. من اخه از دست تو چی کار کنم؟
_ هر کاری. برو کار کن مگو چیست کار ...که سر مایه ی جاودانی است کار.
_ با این شعر خوندنت. بیا ببنم....آروم....تند نیا...مواظب باش....
بالاخره ایستاد .
_ چشم هایم رو باز کنم؟
_نچ...
_ پس چرا ایستادی؟
_ باید از یه سری پله بریم بالا. باران خانم خواهش می کنم. بذار کمکت کنم.می ترسم بیفتی.
_ تیام چرا نمی ذاری چشم هایم رو باز کنم؟
با لحنی دلخور گفت: باشه بابا. باز کن. دلم می خواست یکم سورپرایز بشی.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
کم کم دلم از این و از آن سیر میشود
باچشم مهربان تو تسخیر میشود
این خوابها که همسفر هر شب من است
یک روز مو به مو همه تعبیر میشود
فرصت گذشت وقت زیادی نمانده است
تعجیل کن عزیز دلم دیر میشود
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتنهم
_ مچ دستم و بگیر.
_ چی؟
_ اوکی بابا. کمکم کن.
_ باران یه جایزه ی خوب داری.
_ چی؟
_ پر رو نشو حالا. یه چیزی گفتم تو چرا باور می کنی؟
_ آی این چی بود خورد به پام؟
_ ای بابا. خب انقدر حرف نزن تا منم هواسم جمع باشه دیگه...ببخشید.
با هزار تا بد بختی من و راه می برد. حس می کردم که داریم ارتفاع می گیریم ولی نمی دانستم دقیقا کجا قرار داریم.
دستم را رها کردم و شروع به باز کردن چشم هایم کرد.
_ خب...حالا چشماتو باز کن و نگاه کن.
احساس می کردم هر لحظه امکان دارد فکم به زمین برسد. تمام اون محوطه زیر پاهایم قرار داشت. جایی که ما قرار داشتیم کافی شاپی بود که بین دو درخت قدیم ساخته شده بود. دو درخت تنو مند که به وسیله ی شاخه هایشان کلبه را در آغوش گرفته بودند.کلبه از پایین درخت ها و از روی زمین پله می خورد و تا قسمت های بالایی درخت ها ادامه داشت. انقدر تحت تاثیر اطرافم قرار گرفته بودم که وجود تیام را فراموش کردم.
_ باران...
به خودم آمدم : بله؟
_ گوشیت داره زنگ می خوره.
نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم . الهه بود: جانم الهه؟
_ تو معلوم هست کجایی دختر؟ ساعت اول هم که بچه ها می گفتند نیومدی؟! تو که قرار بود بیای. دلم هزار راه رفت. کجایی؟ چرا نیومدی؟
_ بعدا برات توضیح میدم. من امروز نمیام.
_ چیزی شده باران؟
_ نه...فقط به خانه هم زنگ نزن.
_ باران تو کجیی؟ من دارم از فضولی می میرم. بگو تو رو خدا.
_ نگران نباش. چیزیم نشده. با تیامم.
_ اوهوووووو. پس حدسم درست بوده.
آروم انگشت اشاره ام را کنار گوشیم بردم و صدای گوشیم را کم کردم. چون حس می کردم که تیام تمام سعی اش بر اینه که صدای الهه را بشنود.
_ حالا...کاری نداری؟
_ خوش باشین. شیطونی نکنینا. بوس بوس بای..
سری تکان دادم و به تیام نگاه کردم.
_ بریم داخل؟
_ بریم.
پشت میز نشستیم و هر کدام سفارش قهوه با کیک یخچالی دادیم.
_ خب نطرت راجع به اینجا چیه؟
_ عالیه. محشره. اینجا رو چه جوری پیدا کردی؟
_ یکی از دوستام اینجا رو بهم معرفی کرد...پاتوقش با دوست دخترش اینجاست.
از بچگی هم اصلا خوشم نمی آمد مقابل کسی قرار بگیرم و طرفم خیره بشه بهم.
_آقا تیام مشکلیه؟
_ مشکل؟! چه مشکلی؟
_ آخه بر و بر داری منو نگاه می کنی. گفتم شاید شاخ در آوردم.
خنده ای کرد و گفت: نظرت چیه بریم سر اصل مطلب؟
تا اینو گفت به غلط کردن افتادم...! ای بابا چه کاریه. اصلا شما به همان شاخ های من نگاه کن. نظرت چیه؟ ...(آخه دختر تو که نمی دونی قراره چی بگه. خب بذار حرفش رو بزنه دیگه)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نبودت
جبران نمی شود؛
حتی به گریههای عمیق ..
#حاج_قاسم❤️
#مرگ_بر_آمریکا
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سید_علی_جانم❤️
شب به دل گفتم
چه باشد آبروی زندگی
گفت چون پروانه
در آغوشِ دلبر سوختن
#بیدل_دهلوی
#مرگ_بر_آمریکا
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۶۰🌷
🌹"ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ🌹
🔷زیارت جامعه کبیره🔷
🌸ﮔﻞ ﺑﺎ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﺑﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻡ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺭﺳﺪ. ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﯽ، ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﮔﻞ ﯾﺎﺳﯽ، ﻧﺮﮔﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽﺭﻭﯼ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ.
ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣﻪ و ﻟﻄﯿﻒ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ.
🌸ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺜﻞ ﺑﻮﯼ ﮔﻞ یاسند ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾشان ﺑﺎ ﺍﺧﻼﻗﺸﺎﻥ و ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﯽﺩﻫﺪ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ،ﺩﻋﻮﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ است.
َ 🍀"ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ" یعنی ﺷﻤﺎ ﺁﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﺎﻣﻪﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ.ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻪ ﺩﺍﻋﯽ. ﺩﺍﻋﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ.
🍀"دعوت" یعنی ﺳﺮﺍﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻼ ﻧﮕﺎﻫﺘﺎﻥ،ﺳﺨﻦ ﺷﻤﺎ،ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺷﻤﺎ،ﮐﺮﺩﺍﺭ ﺷﻤﺎ دعوت است.
🍀ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺩﻋﺎ ﻫﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﻭَ ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ. ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﻫﺴﺘﯿﺪ.ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟
🍀حضرت ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ حضرت ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺑﻨﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ: «ﺭَﺑَّﻨَﺎ ﻭَﺍﺟْﻌَﻠْﻨَﺎ ﻣُﺴْﻠِﻤَﻴْﻦِ ﻟَﻚَ ﻭَﻣِﻦ ﺫُﺭِّﻳَّﺘِﻨَﺎ ﺃُﻣَّﺔً ﻣُّﺴْﻠِﻤَﺔً ﻟَّﻚَ» ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺧﻮدت ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻧﺴﻞ ﻣﺎ ﯾﮏ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.
🍀ﺍﯾﻦ ﺩﻋﺎﯼ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ علیه السلام ﺍﺳﺖ.ﺑﻌﺪﻫﺎ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻣﺪ و ﻓﺮﻣﻮﺩ:" ﺍﻧَﺎ ﺩَﻋْﻮَﺓُ ﺍﺑْﺮﺍﻫﯿﻢَ"ﻣﻦ ﻫمان دعای ابراهیمم.
🍀 ﺁﻥ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ، ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻣت و ﮔﺮﻭﻫﯽ هست ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ.
🍀به همین خاطر ما ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﯿﻢ" ﻭَ ﺍﻟﺪَّﻋْﻮَﺓِ ﺍﻟْﺤُﺴْﻨَﻰ" :ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ رسیدید...
💖🌹🦋🌻💖🌹🦋🌻
#مهدی_شناسی
#قسمت_260
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┅═✼🌷✼═┅
🔸بارها در زمینه های مختلف اهمیت صلوات را شنیده ایم. در حدیثی می خواندم که اگر کسی در بدو ورود به جلسه ای صلوات بفرستد، در آن جلسه دچار غیبت نمی شود . اگر هم بعد از خروج از جلسه صلوات بفرستد کسی غیبت او را نخواهد کرد.
☘«شهید ابراهیم هادی» نیز از حربه شیرین #صلوات برای جلوگیری از غیبت استفاده می کرد. وقتی کسی غیبت می کرد یا بحث را عوض می کرد یا صلوات می فرستاد.
📌راستش را بخواهید امروزه بزرگترین و پر تکرار ترین چیزی که به نامه اعمال و کیسه ثواب هایمان، چوب حراج می زند، همین غیبت کردن است. یک لحظه تمام تلاش های مان را باد می برد.
✨از امروز سعی کنیم هنگام شنیدن #غیبت، با صلوات، تذکر بجا، تغییر بحث طوری که به کسی بر نخورد، جلوی غیبت را بگیریم.
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفتاد
_ بگو...
_ باران خانم بعد از اینکه دفتر رو خوندی در موردم چی فکر کردی؟
دفتر...چه دفتری. توی مغزم هر چی دنبال دفتر گشتم گیر نیاوردم. من چی خونده بودم و خودم خبر نداشتم؟
_ کدوم دفتر؟
_ کدوم دفتر؟ باران خانم خواهش می کنم خودت و به اون راه نزن. می دونم اونو خوندی.
نمی فهمیدم چی داره می گه. با عصبانیت گفتم: چی داری می گی؟ خودت می فهمی از چی حرف می زنی؟ کدوم دفتر ؟ دفتر چی؟
خواستم ادامه بدم که سفارش هایمان را آوردند. صدایم را در گلو خفه کردم و خیره شدم به میز.
_ یعنی تو اون دفتر رو نخوندی؟
_ انقدر دفتر دفتر نکن. کدوم دفتر رو می گی؟
با نگاه ناباوری به چشم هایم خیره شد. در سکوت شروع به قهوه خوردن کرد و هر چند لحظه به من نگاهی می انداخت.از حرکاتش سر در نمی آوردم و این عصبیم می کرد.
_ نمی خواهی حرفی بزنی؟
نگاهی بهم انداخت که احساس سرما کردم.رنگ نگاهش رنگ نگاه یک ربع قبل نبود.نمی دانم چی شد که انقدر تغییر کرد.
با صدایی از ته چاه گفت: امروز بازم کلاس داری؟
_چطور ؟؟
_داری یا نه؟
_آره...یه کلاس دیه هم دارم.
_ پس قهوه ات رو تموم کن پاشو تا برسونمت. حداقل به کلاس اخرت برسی.
_ آقا تیالم مگه نمی خواستی با من حرف بزنی؟
_ نه...می خواستم فقط اینجا رو بهت نشون بدم.
_ یعنی چی ؟ منو الاف کردی؟....تو می خواستی یه چیزی بگی؟! پس چرا حرف نمی زنی؟
دندان هایش را قفل کرد واز لابه لاش فت: دیگه مهم نیست. پاشو...
بیشتر سر جایم فرو رفتم و سری به بالا انداختم. از سر درماندگی دوباره سر جایش نشست و با لحن آروم تری گفت:
باران جان...مگه نمی گی اون دفتر رو نخوندی. پس موضوعی برای حرف زدن نیست.
_ مگه اون چه دفتریه.
چنگی به موهایش زد و گفت: دفتر خاصی نیست. یه سری جمله ها و داستان هایی که زاییده ی خیالم هستش رو توش نوشتم. همین. فکر می کردم خوندی. می خواستم نظرت رو در موردشون بدونم.
حاضر بودم قسم بخورم که دروغ می گه. حیف که نمی داننستم منظورش از دفتر کدوم دفتره. وگرنه ته توشو در می آوردم. بلند شدم گفتم:
پاشو من و برسون.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ای یوسف گمگشته کجایی برگرد
دیــدار تــو آرزوی کنعـــانی هاست،
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفتادیکم
نگاهم نکرد. میز رو حساب کرد و با سرعت خارج شدیم. وقتی ماشین را روشن کرد دوباره همان آهنگ پخش شد. اصلا اعصاب آهنگ را نداشتم. حداقل اون آهنگ. دست بردم و ضبط رو خاموش کردم.
_ چرا خاموشش کردی؟
یه نمونه رضا خانی براش اومدم که دیگه حرفی نزد. تا لحظه ای که برسیم به دانشگاه هر دو سکوت کرده بودیم. هنوز چند قدم بیشتر از ماشین دور نشده بودم که دوباره برگشتم و زدم به شیشه. شیشه را پایین داد و گفت: جانم،چیه؟ باز کیفتو جا گذاشتی؟
( بی نمک لوس. فکر کرده خیلی با نمکه. اه اه اه): نخیر...خواستم بهت بگم اقای صالحی بنده احمق نیستم.
از لحنم جا خورد و گفت: مگه من همچین حرفی زدم باران؟
_ هیچ وقت اگر برای کسی احترام قائلی بهش دروغ نگو. این یعنی اینکه اون فرد و احمق تصور کردی....مگر اینکه هیچ احترامی براش قائل نباشی... این وضعش فرق می کنه.
خنده ی مصنوعی ای کرد و گفت: من کی بهت دوروغ گفتم؟
نیشخندی زدم: ما خودمون گنجیشک رنگ می کنیم جای قناری می فروشیم. تو حالا میخوای مارو سیاه کنی؟ برو فکر کن ببین کی دروغ گفتی !
بدون خداحافظی از ماشین دور شدم و وارد دانشگاه شدم. نگاهی به ساعتم انداختم. درست 1 ساعت دیگه تا پایان کلاس جاری مانده بود.بی خیال نشستم روی یکی از نیمکت های موجود در محوطه و دست هایم را از دو طرف باز کردم. چشم هایم را بستم و سعی کردم به رفتار تیام فکر کنم. به آن دفتر که باعث شد تیام ساعتی به من نزدیک بشه.
_آخه مگه توش چی نوشته؟!!!!!
حتی رفتارش در آن روز به نحوی بود که احساس می کردم می خواهد در مورد خودش یا من حرفی بزند. ولی زهی خیال باطل.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#یا سیدالکریم
خوی حسین و وجه حسن داشت، زین سبب
مشهور خاص و عام به عبدالعظیم شد
#ولادت_حضرت_عبدالعظیم_حسنی_ع
#مبارک_باد
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
•|♥️🕊|•
آنانڪهیڪعمرمُردهاند،
دریڪلحظہشهیدنخواهندشد!
شهادٺیڪعمرِزندگیست
نهیڪلحظہاٺفاق..:)🌿
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
[❥ #شہادتانہ 🥀🍃•° ]
⊰ روزےسہوعـدهبوسـہبرآنخاڪمےزنم
⊰ اینخاڪســرخڪربوبلامےڪشدمــرا
⊰ لبیڪگفتہایمبہهلمنمعینتـان
⊰ لبیڪیاحسیـنِ شمـامےڪشدمــرا💔
#سالروز_شہادت🩸••
#شہیدمحمدحسینمحمدخانے🕊••
#ڪلام_شہدا 🥀••شادی روح شهدا صلواتی نثار کنیم
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
از همه دوستان عزیزی که به کانال خودشون توجه دارند و برای بهتر شدن کانالهامون به ما کمک می کنند کمال تشکر را دارم 🌹🌹🌹🌹🌹
@Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهچهلسوم
امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابان ها پيش مى رويم.
سربازان حُرّ خسته شده اند. آنها به يكديگر مى گويند: "تا كى بايد در اين بيابان ها سرگردان باشيم؟ چرا حرّ، كار را يكسره نمى كند؟ چرا ما را اين طور معطّل خود كرده است؟ ما با يك حمله مى توانيم حسين و ياران او را به قتل برسانيم".
خرابه هايى به چشم مى خورد. اين جا قصر بنى مقاتِل نام دارد. اين خرابه اى كه مى بينى روزگارى قصرى باشكوه بوده است. به دستور امام در اين جا منزل مى كنيم. لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى شود.
آنجا را نگاه كن! خيمه اى برافراشته شده و اسبى كنار خيمه ايستاده و نيزه اى بر زمين استوار است. آن خيمه از آن كيست؟
خبر مى آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد الله جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مى اندازد.
پهلوان كوفه اين جا چه مى كند؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند.
امام يكى از ياران خود را نزد پهلوان مى فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين()مى خواهد تو را ببيند. پيك امام نزد او مى رود و مى گويد:
ــ سلام بر پهلوان كوفه! امام حسين(ع) تو را به حضور خود طلبيده است.
ــ سلام بر شما! حسين از من چه مى خواهد؟
ــ مى خواهد كه او را يارى كنى.
ــ سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم. من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهى او را نيز ندارم. من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام.
فرستاده امام برمى گردد و پيام او را مى رساند. امام با شنيدن پيام از جا برمى خيزد و به سوى خيمه او مى رود.
پهلوان كوفه به استقبال امام مى آيد. او كودكانى را كه دور امام پروانهوار حركت مى كردند، مى بيند و دلش منقلب مى شود. گوش كن! اكنون امام با او سخن مى گويد:
ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟
ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟
ــ با يارى كردن من.
ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آن شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز، دارم آن هم از آن شما...
ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود.
چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد يارى امام را قبول نكرد. او با خود فكر كرد كه اگر من به يارى امام حسين(ع) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند، ولى امام حسين(ع) از او خواست تا وظيفه گرا باشد. يعنى ببيند كه الآن وظيفه او چيست؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده، حال چه به نتيجه مطلوب برسى، چه نرسى. اين درس مهمّى است كه امام حسين(ع) به همه تاريخ داد.
در مقابل گناه و فساد سكوت نكن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بى خيال نشو و نگو من كارى نمى توانم بكنم. اگر مى توانى با يك زشتى و پليدى مقابله كنى اين كار را بكن.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #چراغ_راه | پیشنهاد استوری
▫️فرازی از وصیت نامه سید شهیدان اهل قلم "سید مرتضی آوینی"
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💖🌹🦋
یـکے از عمیلیات ها بود که
فرمانده دستور داده بود
شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳
وقت نماز صبح شد
آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم
که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥
ترسیدم😫
نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود😂
شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن
یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌
😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂
بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن...
اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂
وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟
تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتونُ پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمنُ نابود شد🤣
#طنز_جبهه
#طنزجبهه
#میشهخندیدبدونمسخرهقومیتها
#میشهخندیدبدونغیبتکردن
#میشهخندیدبدونحرفهایرکیک
#میشهخندیدبدونگناهکردن
#میشهباهمخندید
#میشهباادبخندید
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفتاددوم
هر کاری کردم دیدم حوصله ی دانشگاه را ندارم. تصمیم گرفتم برگردم خانه تا الهه هم من را ندیده. تا ایستگاه اتوبوس فاصله ی زیادی نبود. شروع به پیاده روی کردم. همان طور که کنار خیابان راه می رفتم گوشیم را از توی کوله ام در آوردم و کوله ام را به شانه ی چپم انداختم. داشتم اس ام اسی را که مریم برایم زده بود را می خواندم که موتوری ای از کنارم رد شد و کوله ام را کشید. کوله ام را بیشتر به خودم فشار دادم و شروع کردم به جیغ زدن.
اما با لگدی که موتور سوار به رانم زد باعث پرت شدنم شد . احساس سوزشی توی سرم کردم و دیگه هیچی نفهمیدم.
اما با لگدی که موتور سوار به رانم زد باعث پرت شدنم شد . احساس سوزشی توی سرم کردم و دیگه هیچی نفهمیدم.
صدا هایی رو توی اطرافم می شنیدم ولی هر کاری می کردم بهشون پاسخ بدم فایده نداشت.سعی کردم از تخت بلند بشم. با هزار مکافات از روی تخت بلند شدم. دور تخت پرده ی سبز رنگی کشیده شده بود. یک قسمتش باز بود. از همان قسمت خارج شدم. متشابه تخت های من باز هم بود. رفتم سمت خانم پرستار. باید ازش می خواستم که با بردیا تماس بگیرم. اگر از 6 می گذشت بردیا دل نگران می شد.
_ ببخشید خانم پرستار؟!.
چقدر بی تربیت. مثلا صداش کردما. حتی حاضر نشد بهم یک نگاه بندازه. دوباره صداش کردم. ولی توجهی نکرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم که ای کاش هیچ وقت این کار را نمی کردم. اون لحظه وحشتی را تجربه کردم که هیچ وقت در طول عمرم تجربه نکرده بودم.
در کمال تعجب دیدم که دستم از شانه ی پرستار رد شد. تازگی ها از این فیلم ها و سریال ها که یک نفر می میره یا میره توی کما رو دیده بودم ولی همیشه به باد مسخره می گرفتم. باورم نمیشد. می خواستم زار بزنم. یعنی من مردم.؟ دلم به حال خودم سوخت.! یعنی به همین راحتی مردم.؟ به یاد این افتادم که روی تخت بودم. دوباره به سمت تخت دویدم. خودم را با یک عالمه دستگاه روی تخت دیدم. حالم اصلا خوب نبود. احساس تهی بودن و سبک بودن می کردم. یا صدای چند نا آشنا به سمتشون برگشتم.
_ خانم سبحانی به خانوادش خبر دادین؟
_ کیفی چیزی که همراهش نبود. تنها چیزی که مردم به پزشک اورژانس تحویل داده بودند تلفن همراهش بوده که کنارش افتاده بوده.
_ یعنی هیچ وسیله ای همراهش نبوده؟
_والا اینطور که من شنیدم مثل اینکه کیفش را زده اند. مثل اینکه با کیف قاپا درگیر شده و اونا هم پرتش کردند. با ضربه ی سرش به جدول کنار خیابان به این روز افتاده.
_ کار احمقانه ای که اکثر این خانم ها انجام میدن. البته خانم سبحانی میگم خانم شما بهت برنخوره ها.
پرستار عشوه ای آمد و گفت: نه دکتر ...می دونم چی می گین. حق با شماست.
_ برین توی شماره های گوشیش بگردین، به یه نفر زنگ بزنید و خبر بدین.باید زود تر عمل بشه.
_چشم دکتر ...اساعه.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
کاش در قاب نگاهت
خاطـــــر ما می نشست
ای همــه عالــــــــــم
فـــــدای تار مژگانت بیا
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_فرج_صلوات💚
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفتادسوم
دنبالشون راه افتادم.خودمم حق را به دکتر می دادم. واقعا کار احمقانه ای کردم. مگه توی کیفم چی داشتم که بیشتر از جونم می ارزید؟!
پرستار رفت سراغ گوشیم. اشاره ای به یکی دیگه از پرستارا کرد که اون هم سمتش آمد.
_ چه خبر هم هست. توی شماره های اخرش همش اسم پسره. تیام.. ..بردیا...یاشار.. ..شیطونه میگه به همشون زنگ بزنم بیان بفهمن سر کار بودن.فکر کن.. ..چند تا چند تا.
دوست داشتم پرستار را خفه کنم. یکی نیست بهش بگه به تو چه آخه فضول؟! خاله زنک بد بخت.
پرستار دیگر_ نه بابا. از کجا می دونی؟ زود قضاوت نکن. شاید برادراشن.
پرستار فضول شانه ای بالا انداخت و از توی شماره ها سر بلند کرد و شروع به شماره گرفتن کرد. شماره ی بردیا را گرفت.
دلم برای برادر بیچاره ام سوخت. چقدر صبح بهم سفارش کرده بود که بهش خبر بدم تا به دنبالم بیاد. ولی با یک ندانم کاری من ...حالا باید جواب گوی مامان و بابا می شد.
_ این شماره که بر نداشت.
_ خب یکی دیگه رو بگیر.
پرستار پشت چشمی نازک کرد و شماره ی دیگری را گرفت. شماره ی الهه بود. خدای من...کاش به یکی دیگه خبر می دادند. الهه ی عزیزم طاقت نداشت...
_ الو...سلام خانم. من از بیمارستان(...) تماس می گیرم. ممکنه بگین صاحب این خط با شما چه نسبتی دارند؟
_.......
_ خانم لطفا هول نکنید. مورد خاصی نیست.فقط زودتر به خانوادش خبر بدین. ایشون باید عمل بشن.
( ای خاک بر سرت که بلد نیستی حرف بزنی. خب آخه اون الهه ی بد بخت که اون پشت غش کرد با این حرف زدن تو! از یه طرف می گی چیزی نیست از یه طرف می گی باید زودتر عمل بشه؟)
_ چی شد خانم سبحانی؟ به خانوادش خبر دادین؟
( ای کوفت و خانم سبحانی. بهتر از این آدم نبود که بهش من بد بخت و بسپری ؟!)
_ بله آقای دکتر. به دوستش خبر دادم. اونم سریعا به برادرش اطلاع میده.
توی راهرو سر گردون بودم.. 20 دقیقه ای از تماس پرستار با الهه گذشته بود ولی خبری از بردیا نبود. می ترسیدم بمیرم. ای خدا بگم این بردیا را چی کار کنه. لابد دوباره نشسته به درس خواندن و گوشیش را سایلنت کرده.
_ آخه اگه من بمیرم درس به چه دردت می خوره ؟ هان؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat