#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیزره
از این به بعد هر دومون اونجا کار کنیم البته ممکنه مامان بزرگ از این کار راضی نباشه و دیگه این هنر ماست که راضیش کنیم پرسیدم من چیکار می تونم بکنم ؟ گفت برو وسایل کارت رو بیار شالیزار ؟ شالیزار ؟ دوتا چای و یکم میوه برامون بیار و خودش رفت توی پذیرایی و بعدم رفت میزی که توی اتاق من بود بغل زد و آورد یکی از میز های پذیرایی رو خالی کرد وبا دوتا صندلی کنار هم گذاشت گفتم نه نمیشه پرسید چی نمیشه ؟ گفتم راضی نمیشه ما همه ی زندگیش رو بهم زدیم هر دومون رو از عمارت بیرون می کنه خندید و گفت من یکم امیدوارم چون هر کاری در رابطه با طلافروشی و طرح های جدید باشه کوتاه میاد بیا بشین که شروع کنیم طرح گردنبند خانم رو گذاشت جلوی من و شروع کرد این اولین باری بود که اونقدر نزدیک بهم نشسته بودیم و خیلی معذب شدم طوری که اصلا حواسم نبود که چی داره میگه ولی کم کم وقتی اشکال های منو که زیادم بود یادآوردی می کرد توجه ام جلب شد با دقت گوش می دادم و می پرسیدم تعداد مروارید ها چطوری فهمیده میشه؟ برام توضیح داد از اتصال بند ها بهم و خیلی چیزا که به قول خودش فوت و فن کار بود گفت تا صدای عصای خانم که عادت داشت به زمین می کوبید شنیده شد و هر دو به در پذیرایی نگاه کردیم.نریمان هراسون گفت پریماه اگر منو نشناخت چیکار کنم ؟ از جام بلند شدم و گفتم به روی خودت نیار تحمل کن تا یادش بیاد و با سرعت رفتم سراغ خانم و جلودر بهش رسیدم وبا لبخند پرسیدم بیدار شدین ؟ با تمسخر گفت نه هنوز خوابم چه سئوال های بی ربطی تو می کنی معلومه نیست که بیدار شدم بگو ببینم سر زدی به شالیزار ؟قلبم فرو ریخت چون فکر کردم می خواد در مورد سفارش ناهار برای شوهرش بپرسه گفتم بله خانم خاطرتون جمع باشه همه چیز مرتبه چشمش افتاد به نریمان که پشت میز با هراس ایستاده بود گفت تو اینجایی ؟ برای چی زندگی منو بهم زدین ؟من و نریمان هر دو یک نفس راحت کشیدیم و خانم ادامه داد اینجا می خوای طراحی کنی ؟ نریمان در حالیکه احساساتی شده بود رفت بطرفش و محکم بغلش کرد و گفت دورتون بگردم مامان بزرگ قشنگم خوبین ؟آره توی اتاق من و پریماه که نمی شد شما اجازه میدین اینجا کار کنیم؟ خانم گفت خوب بلدی این طور وقتا چاخان کنی که کار خودتو از پیش ببری ولی باشه عیب نداره به خاطر اینکه پریماه کار یاد بگیره خوب کردی اومدی پایین اینطوری من تو رو بیشتر می ببینم سر شب سرتو نمیندازی پایین و بری بالا حالا چیزی هم یاد گرفته ؟ نریمان با ذوق گفت تازه شروع کردیم یاد می گیره و اینطوری شد که هر روز خانم نزدیک میز کار ما می نشست وناظر بود و گاهی نظرشو می گفت من روزا طرحی که نریمان داده بود می کشیدم و منتظرش می شدم تا برگرده و اونو تایید کنه و شب ها تا دیر وقت بهم درس می داد البته نقش خانم و تشویق هاش هم خیلی در کارم موثر بود طوری که خودم می فهمیدم که چقدر پیشرفت کردم و دارم کار یاد می گیرم پنجشنبه وسط روز بود من داشتم طراحی می کردم و خانم نزدیک من نشسته بود و حرف می زدیم دوباره یاد خاطرات گذشته اش افتاد که چقدر در زندگی زحمت کشیده و به خاطر شوهرش فداکاری کرده منم گوش می دادم که تلفن زنگ خورد خانم با حالتی آشفته گفت من حوصله ندارم تو برو جواب بده گوشی رو برداشتم و گفتم بفرمایید نریمان بود گفت سلام خوبی پریماه ؟زنگ زدم بهتون بگم اومدن نادر و کامی جلو افتاده هفته ی دیگه میان از مامان بزرگ بپرس چی لازمه داریم بگیرم؟ راستی پریماه فردا چهلم ثریاست یادت باشه توام با هامون بیای گفتم واقعا به این زودی چهلم شد ؟باشه حتما میام ولی تو خودت به خانم بگو حالا بزار ازشون بپرسم چی لازم دارن ؟ گفت باشه من بعد از ظهر با خواهر میام به شالیزار بگو یک شام حسابی تدارک ببینه دور هم بخوریم گفتم گوشی خانم مژده بدین مسافرتون هفته دیگه میان چیزی لازم دارین آقا نریمان بگیره ؟ عصر با خواهر میان عمارت خانم یک فکری کرد و مات زده به من نگاه کرد و گفت مسافرای من کین ؟من مسافر نداشتم بگو نیان بگو کمال می خواد بیاد خبر مرگش مهمون داره یک مشت لش و لوش راه انداخته بیاره اینجا کسی نیاد آبرو ریزی راه بیفته مرتیکه الان وقت گیرآورده پریماه ؟ من مسافر نداشتم داشتم ؟ گفتم مهم نیست خانم من میگم نیان خیالتون راحت باشه آروم توی گوشی ادامه دادم نریمان الان نمی تونم بگم چی لازم داریم دیر نمیشه شب خودم بهت لیست میدم پرسید از کی اینطوری شده ؟ باز یادش رفته؟گفتم تا همین الان خوب بود داشتیم حرف می زدیم ظاهرا گیج به نظر می رسه فکر کنم نباید بزارم یاد گذشته بیفته تو نگران نباش من هستم آروم و با لحن غمگینی گفت پریماه خدا تورو ازم نگیره.گوشی رو گذاشتم ولی نفهمیدم چرا نریمان این حرف رو به من زد خانم پرسید سارا کجاست ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاکن های عطری نوستالژی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمیدانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان كرد.
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمیدانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.
جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد.
و در خواب كردن اینها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیزره از این به بعد هر دومون اونجا کار کنیم البته ممکنه ما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهارده
بهش بگو از اتاقش بیرون نیاد باز دوباره با باباش دعواش میشه به اون شالیزار ذلیل مرده گفتی ته چین درست کنه ؟گفتم بله خانم درست می کنه گفت دارم دیوونه میشم من که می دونم این کمال بی همه چیز هر وقت با اون زنیکه ی هرزه دعوا می کنه راه میفته میاد اینجا نمی تونم به روش بیارم خب منم غرور دارم ای خدا از دست این مرد من چیکار کنم ؟که تلفن دوباره زنگ خورد فکر کردم نریمان نگرانه و فورا برداشتم و صدای مامان رو شنیدم که با هیجان گفت پریماه خودتی مادر ؟ خدا رو شکر حالت خوبه ؟ گفتم آره مامان جون شما چطورین چه خبر ؟ گفت پ الان از بیمارستان اومدم مخابرات پسر زایید به سلامتی و حالشم خیلی خوبه یک پسر خوشگل و سفید و بلور اشک توی چشمم جمع شد و با خوشحالی گفتم حال خود گلرو چطوره گفت خوبه عزیزدلم فقط جای تو خالیه همش داریم حرف تو رو می زنیم گفتم مامان ؟ میشه از قول من پسرشو ببوسی و بگی خاله خیلی دوستت داره مدتی با مامان حرف زدم ولی حواسم به خانم بود که به جا خیره مونده بود وقتی تلفن رو قطع کردم دیگه اشک صورتم رو خیس کرده بود ولی خانم هنوزم مات بود و گیج به اطراف نگاه می کرد رفتم کنارش و گفت راستی پریماه یادت باشه این بار که کمال اومد نترسی چون می خوام باهاش دعوا کنم این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست یک قرون هم بهش نمیدم یعنی ندارم که بدم شالیزار و قربان رو هم باید از اینجا ببره من اینا رو نمی خوام از جیک و پیک زندگی من خبر دارن چرا باید اونا رو نگه دارم؟ ازشون منتفرم گفتم باشه خانم اونا رو هم بیرون می کنیم اصلا نگران نباشین فعلا با من بیان تا قرص هاتون رو بدم و یکم بخوابین استراحت کنین تا آقا کمال میاد حالتون خوب باشه یکم خیره خیره به من نگاه کرد و گفت پریماه تو از کی اومدی اینجا ؟ گفتم خیلی وقت نیست خانم دوماه بیشتره هیچوقت خانم رو اونقدر آشفته و بیقرار ندیده بودم حالش اصلا خوب نبود و باید به نریمان می گفتم که زودتر بیاد می ترسیدم بدتر بشه و یک کاری دست خودش بده حالا دیگه می دونستم که مریضی خانم خیلی جدی و خطرناکه چون نریمان گفته بود که روز به روز بدتر میشه و این فراموشی طولانی تر اونو خوابوندم و رفتم به آشپزخونه شالیزار گفت پریماه شنیدم که خانم حالش بد شده بازم فکر می کنه آقا کمال می خواد بیاد ؟ گفتم تو از کجا شنیدی گفت داشتم میومدم براتون چای بیارم شنیدم و برگشتم چون می دونستم که اول از همه با من بد میشه و می خواد بیرونم کنه به خدا من دوستش دارم بهش حق میدم آقا کمال خیلی در حقش بدی کرد اما گناه من چیه ؟ تو رو خدا وقتی که حالش خوبه شما بهش بگو که ما گناهی نداریم شاید بخشید و اینقدر اذیتمون نکرد تا یکم پول جمع کنیم و از اینجا بریم دیگه جونم به لبم رسیده گفتم سخت نگیر تو که داری کارت رو خوب انجام میدی آقا نریمان هم می دونه منم می دونم تو حرف نداری واقعا زن خوبی هستی پس زیاد به دل نگیر نفهمیدی چند روز پیش نریمان رو هم یادش رفته بود از اتاقش بیرون کرد گفت ولی هر چیزی رو فراموش کنه اینو یادش نمیره که من در باغ رو برای آقاکمال باز کردم گفتم یعنی چی ؟ راستی تو این همه راه رو چطوری میری تا دم در باغ ؟ خیلی زیاده گفت نه خانم من که از جاده نمیرم از جای ساختمون ما یک سرازیری تا در باغ هست چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه زنگ بزنن فورا قربان یا احمدی میرن در رو باز می کنن آخرین باری که آقا کمال اومد اینجا وقتی بود که خانم دعوای مفصلی باهاش کرد و بیرونش انداخت و قفل در باغ رو عوض کرد دفعه ی بعد که اومد زنگ زد من پیش قربان بودم رفتم در رو براش باز کردم واومد و غوغایی راه افتاد که به غلط کردن افتادم نمی دونی چی شد یک کتک کاری کردن اون سرش ناپیدا و آقا کمال رفت و یکماه بعد هم فوت کرد خانم از همون موقع چشم ندید منو داره می خواد سر به تنم نباشه هر چی هم خوش خدمتی می کنم فایده ای نداره از صبح تا شب می شورم و تمیز می کنم و غذا درست می کنم ولی یکبارم هم شده ازم تعریف نمی کنه یا بگه درستت درد نکنه حالا اینا پیش کش همش با من دعوا داره تو رو خدا تو می ببینی که من یک ثانیه از صبح تا شب بشنیم ؟ وقتی میرم پیش بچه هام نای حرف زدن ندارم اینه دست مزد من ؟گفتم خودتو ناراحت نکن می ببینی که حالشون خوب نیست تو رو دوست داره که بیرونت نمی کنه فقط حرف می زنه ولش کن اگر می خواست تا حالا این کارو کرده بود من می دونم چند بار پیش من ازت تعریف کرده قدر تو رو می دونه ولی به روش نمیاره با منم همینطوره.اون روز وقتی خانم بیدار شد حالش خوب بود اصلا یادش نمی اومد که چه حرفایی به من زده ولی نریمان به خاطر اینکه نگران شده بود خیلی زود به همراه خواهر اومدن
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل بسپار به خدایی که
وقتی همه رهایت کردند
او کنارت ماند 🧡
شبتون خوش 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸🍂صبح زیبای شنبه تون بخیر
🌸دلتان گرم از آفتاب امید
🍂ذهنتان سرشار از افکار پاڪ
🌸قلبتان مملو از عشق خدا
🍂و صبحتان زیبا
🌸با امید طلوع صبح سعادت
🍂برای یڪایڪ شما دوستان
صبح شنبه تون زیبـا🌸🍂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای قبل از اینترنت این شکلی بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جشن آذرگان... - @mer30tv.mp3
6.15M
صبح 3 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهارده بهش بگو از اتاقش بیرون نیاد باز دوباره با باباش دعو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوپانزده
خانم خواب بود و من داشتم طراحی می کردم یکراست وارد پذیرایی شدن و سراغ خانم رو گرفتن نریمان پرسید , هنوز همون طوره ؟ گفتم نه از خواب بیدار شدن حالشون خوب بود نگران نباشین بیدار شدن حالشون خوب بود دوتایی رفتن به اتاقش وسایلم رو جمع کردم و یک دستمال روی میز کشیدم و رفتم تا ببینم شالیزار برای شام چیکار کرده وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم در اتاق خانم نیمه باز بود صداشو شنیدم که گفت دارم بهت میگم پریماه لازم نیست بیاد نمی خوام توی فامیل نشونش بدم فردا می خواد زن کامی بشه خوبیت نداره نریمان عصبانی شد و با تندی گفت در مورد پریماه هیچ کس حق نداره تصمیمی بگیره زن کامی و یا کس دیگه ای هم نمیشه خواهر گفت آروم باش نریمان داریم حرف می زنیم نریمان گفت منم دارم حرف می زنم آخه خواهر نه کامی زن بگیره و نه پریماه قبول می کنه زن اون بشه صد بار این موضوع رو به مامان بزرگ گفتم بازم تکرار می کنه خانم گفت ببینم نریمان نکنه دلت پیش اون گیر کرده ؟قلبم چنان تند میزد که نفسم داشت بند میومد و در حالیکه من با تمام وجودم می خواستم حرفای اونا رو بشنوم در اتاق بسته شد صدای نریمان رو می شنیدم ولی برام مفهموم نبود برگشتم و شالیزار رو دیدم که جلوی در آشپزخونه داره بهم نگاه می کنه خب صورت خوشی نداشت که ببینه گوش ایستادم تازه مطمئن نبودم که برای خود شیرینی به خانم نگه با حال بدی که داشتم رفتم به اتاقم و در رو بستم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و نشستم روی زمین و گفتم خدایا چرا من نباید یک روز خوش داشته باشم ؟ هنوز قلبم بشدت تند می زد و دوباره در یک بلاتکلیفی و اضطراب برای خودم گریه کردم مرحله ای از زندگی رو می گذروندم که برام هیچ ثابتی نداشت و هر لحظه منتظر یک اتفاق بودم که زندگیم تعییر کنه مثل اینکه دیگه داشتم به اون وضع عادت می کردم تا قبل از فوت آقاجونم همه چیز خیلی عادی و روی یک روال ثابت می گذشت هرروز اون میرفت سرکار و غروب با دستی پرو لبی خندون و تنی خسته بر می گشت دوتا چای می خورد و از اون به بعد بساط خنده و شوخی توی خونه ی ما پهن می شد کارای خونه رو سعادت خانم و رجب انجام می دادن و غذا های خوشمزه همیشه برای همه ی افراد دو خانواده آماده بود با اینکه طوبی جانم از زبونش نمی افتاد من و گلرو سوگلی پدرمون بودیم و جز خوشی کردن و توقع داشتن از دیگران چیزی یاد نگرفته بودیم و حالا دنیا برای من وارونه شده بود نه دیگه توی خونه ی خودمون آرامش داشتم و نه جایی که دست تقدیر منو با خودش آورده بود هر زمان که می خواستم خودمو با شرایط وفق بدم یک اتفاقی میفتاد که متزلزل می شدم و خودمو متعلق به هیچ کجا نمی دونستم از پاسخی که نریمان ممکن بود به خانم داده باشه هم هراس داشتم در این صورت دیگه این عمارت هم جای من نبود در حالیکه حالا دلم نمی خواست از اونجا برم تا مقداری پول پس انداز کنم و کار طراحی جواهر رو یاد بگیرم در عین حال از بحثی که خانم با نریمان کرد اصلا خوشم نیومده بود دلم نمی خواست که اونا برای زندگی من تصمیم بگیرن کاش جواب نریمان رو می شنیدم با اینکه حتم داشتم و قبلا در این مورد با هم حرف زده بودیم ولی بازم شک و تردید به جونم افتاده بود که نکنه نریمان نسبت به من نظری داشته باشه و من ساده دل باورم شده بود که اون دوست و همدرد منه با خودم فکر کردم پریماه نباید به کسی اعتماد کنی مردم ممکنه دروغ بگن و بخوان گولت بزنن از این به بعد بهش نزدیک نمیشی اگر اعتراض کرد رگ و راست بگو که دلت نمی خواد من از اون یحیی که اون همه ادعا می کرد دوستم داره چه خیری دیدم که از این غریبه ها ببینم نه دیگه نمی خوام باهاش دوست باشم همون بهتر که غم و غصه ی خودمو توی دلم نگه دارم از جام بلند شدم و رفتم روی تخت نشستم و اشک رو پاک کرد و زیر لب گفتم اگر این کارو بکنم که نمیشه ازش طراحی یاد بگیرم نه پریماه این کارو نکن تو تصمیم داری یک حرفه ای یاد بگیری که ازش پول در بیاری صبر کن تا همه چیز رو یاد بگیری و زندگیت روی یک روال مشخص بندازی تو نباید به روی خودت بیاری تا وقتی که این کارو یاد بگیری اونوقت از اینجا برو اصلا چیزی نشده فکر کن نشنیدی شایدم خانم همینطوری این حرف رو زد و شایدم نریمان بهش گفته که ما دست دوستی دادیم و صلاح منو می خواد خدایا کاش می دونستم نریمان در جواب خانم چی گفته اونوقت بهتر می تونستم تصمیم بگیرم هر چی صبر کردم اونا از اتاق بیرون نیومدن رفتم دست و صورتم رو شستم تا معلوم نشه که گریه کردم و به کمک شالیزار میز شام رو آماده کردم و زدم به در و گفتم خانم ؟ خانم ؟ شام آماده اس بکشم ؟ سهیلا خانم در رو باز کرد و گفت آره عزیزم دستت درد نکنه تو چرا؟ شالیزار می کشه ما هم الان میایم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#زرشک_پلو_بامرغ
مواد لازم :
✅ مرغ ۴تکه
✅ پیاز ۲عدد
✅ رب گوجه
✅ آبغوره
✅ زعفران
✅ نمک ،فلفل سیاه
✅ زرشک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
enc_17316610097979243277750.mp3
2.5M
پشت در سوختم :)💔
#فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍از کیف های نوستالژی قدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپانزده خانم خواب بود و من داشتم طراحی می کردم یکراست وارد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوشانزده
خانم از توی اتاق صدا زد پریماه ؟ من کی قرص هامو خوردم ؟ گفتم الان وقتش نیست بعد از شام خودم بهتون میدم و رفتم به طرف آشپزخونه که صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم که گفت پریماه ؟ تموم کردی ؟ بدون اینکه برگردم گفتم نه کار داشتم بلند تر گفت کار تو همینه نه توی آشپزخونه کار کردن شالیزار هست تو باید روی طرح ها کار کنی نشنیده گرفتم و رفتم کمک کردم غذا ها رو کشیدیم و بردیم سر سفره اونا با هم حرف می زدن و من چند لقمه با بی اشتهایی خوردم و بلند شدم و رفتم نشستم پشت میز و شروع کردم به کشیدن هر سه ی اونا متوجه شده بودن که اوقاتم تلخه ولی به روی خودشون نیاوردن کمی بعد نریمان اومد و جلوی میز ایستاد و وانمود کرد داره در مورد طرح حرف می زنه خیلی آهسته گفت اگر حالت خوب نیست امشب رو بی خیال شو استراحت کن همینطور که سرم پایین بود و می کشیدم گفتم نه حالم خوبه پرسید چیزی شده ؟ از دست کسی ناراحتی ؟ گفتم نه گفت داری بهم دروغ میگی حرف بزن ببینم چی شده ؟ گفتم مربوط به خودمه مامانم زنگ زد و گفت گلرو بچه اش رو بدنیا آورده دارم به اونا فکر می کنم دستشو گذاشت روی میز و خم شد و آروم تر گفت می خوای ببرمت گرگان ؟ بچه رو ببین و بر گردیم گفتم وای نه نمیشه این چه حرفیه دیگه چیکار کنم ؟ گفت چرا میشه برای چی نشه ؟ از خواهر می خوام یکی دو روزی پیش مامان بزرگ بمونه پرستو و آهو و سلمان رو بر می داریم و میریم گرگان اینطوری خوبه ؟ اون بچه ها هم یک حال و هوایی عوض می کنن منم همینطور دیگه خسته شدم حال منم زیاد خوب نیست وقت نکردم بهت بگم چه اتفاقی افتاده سرمو بلند کردم و با تعجب پرسیدم همه ی این برنامه ها رو الان ریختی ؟ گفت نه همون موقع که گفتی دلت می خواد توی زایمان خواهرت باشی به فکرم رسید مدتیه که دلم می خواد بچه های خواهر و ببرم جایی ولی نشده الان فرصت خوبیه گفتم واقعا میشه ؟ من که خیلی دلم می خواد ولی بد نیست ؟ گفت آخه چه بدی داره فکر کن راننده ی کرایه هستم گفتم والله نمی دونم چی بگم ؟ تو مطمئنی که حرف درست نمیشه ؟ گفت درست بشه این همه به حرف دیگران زندگی کردیم درست شد ؟ بزار هر کس هی چی می خواد بگه در حالیکه کل غم های دلم رو فراموش کرده بودم ذوق زده گفتم باید از خانم اجازه بگیرم یعنی اون قبول می کنه؟گفت اون با من تو بگو می خوای یا نه ؟راستش از این پیشنهاد خیلی خوشم اومده بود و از اینکه بتونم حتی یک روزم شده پیش خانواده ام باشم و پسر گلرو رو ببینم حس خیلی خوب بهم دست داده بود و با خودم گفتم هر چی باداباد من اونا رو ببینم و توی دلم نمونه راست میگه نریمان بزار هر کس هی چی می خواد بگه گفتم من که از خدا می خوام خودتم اینو می دونی گفت عالی شد من ترتیبشو میدم و پس فردا میریم فردا که چهلم هست و بعد ظهر هم من باید برای خونه خرید کنم که بچه ها دارن میان پس فردا صبح زود راه میفتیم و یک روز گرکان می مونیم و فرداشم بر می گردیم همینقدر که یک دوری بزنیم خوبه پس دیگه اون اخم هاتو باز کن که دل همه ی ما گرفت پرسیدم مثل اینکه من نباید فردا بیام مراسم گفت هر طوری تو بخوای ولی اگر بیای ممنونت میشم گفتم خانم چی؟گفت اونم با من نگاه کن داره میاد بدجوری به ما نگاه می کنه پریماه بهمون شک کرده ولی تو عین خیالت نباشه من هستم تو نمی خوادکاری بکنی خانم همینطور که عصا زنون به ما نزدیک می شد گفت چی دارین باز پچ و پچ می کنین ؟ انگار دارین از من حرف می زنین. نریمان گفت نه قربونتون برم دارم غلط هاشو می گیرم خنده ی بلندی کرد و گفت انگار تو تازگی ها همش در حال غلط گیری هستی نفهمیدم این حرف خانم طعنه به من بود یا حرفی بود که مربوط به خودشون می شد ولی ظاهرا نریمان خانم رو قانع کرده بود که چیزی بین ما نیست اما خانم وقتی روی یک صندلی کنار ما نشست گفت پریماه ما فردا میریم چهلم ثریا خونه نیستیم و تو دیگه کاری نداری با خیال راحت بشین و بکش می خوام وقتی برگشتم یک طرح جدید ازت ببینم که مال خودت باشه دیگه وقتشه که شروع کنی گفتم نمی دونم می ترسم از پسش بر نیام به نظرتون هنوز زود نیست ؟ گفت بهت میگم دیرم شده باید سعی کنی وقت رو نباید از دست بدی تو بکش هر چی باشه مهم نیست فقط مال خودت باشه یک فکر نو و جدید ببینم چیکار می کنی و من فهمیدم که اون به هیچ عنوان نمی خواد من توی مراسم ثریا باشم و سر حرف خودش مونده خب زیاد برام مهم نبود از طرفی برای اینکه بهم اجازه بده برم گرگان نخواستم حرفی مخالف اون بزنم و گفتم چشم من فردا نمیام و می شینم طرح می کشم البته با اجازه ی آقا نریمان که امیدوارم منو ببخشن.نریمان سرشو تکون داد و همینطور که می رفت گفت ای مامان بزرگ ناقلا و با سیاست شما همیشه همین کارو می کنین حرف حرفِ خودتونه
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفده
موقعی که قرص های خانم رو می دادم که بخوابه گفت تو چرا دلت می خواست بری گرگان به خودم نگفتی ؟ حالا نریمان از من محرم تره ؟ گفتم نه خانم اصلا اینطور نیست نمی دونم چه حرفی پیش اومد که من اینو گفتم اصلا فکرشم نمی کردم که آقا نریمان بخواد همچین کاری برای من بکنه بازم اگر شما راضی نیستین نمیرم گفت نه برو خواهرتو و بچه اش رو ببین وبرگرد گفتم خانم قول بدین وقتی برگشتم اوقات تلخی نکنین دلم نمی خواد شما با من بدرفتاری کنین خندید و با لحن شوخی گفت اینو باش داره برای من خط و نشونم می کشه دختر تو داری پر رو میشی ها ببند اون دهنت رو شایدم اوقات تلخی کردم من مثل مادرت هستم نباید به دل بگیری حالا برو بزار بخوابم روز بعد صبح زود بیدار شدیم و اونا صبحانه خوردن و رفتن و من با ذوقی که برای رفتن به گرگان داشتم نشستم به کشیدن طرح یک انگشتر از طلای سفید با نگین زمرد سبز و شش مروارید ریز و شش برلیان که دورِ زمرد یکی در میون کار شده بود در حین کار خودم می فهمیدم که چقدر دارم بیشترفت می کنم وخیلی این کارو دوست دارم و دلم می خواد انجامش بدم ساعت حدود نه و نیم شب بود و شالیزار هم رفته بود همه ی در های وردی رو قفل کردم و پشت پنجره ها رو انداختم حالا دیگه توی اون عمارت تک و تنها بودم و برای اینکه موقعیت و زمان اذیتم نکنه بازم کار کردم تا اون طرح رو آماده کنم برای اینکه به خانم و نریمان نشون بدم تا نور چراغ از دور به پنجره افتاد دویدم قفل در رو باز کردم ماشین رسید و خانم پیاده شد و گفت ترسیدی ؟ گفتم نه خانم خوبم شما چی خسته شدین ؟ گفت وای وای خسته که نگو بدنم خرد و خمیر شده دست خانم رو گرفتم ولی نریمان رفت به طرف ساختمون کارگری فورا طرحم رو برداشتم و گرفتم جلوی چشمش و گفتم اگر بد شده بهم نگین عصاشو سه بار زد زمین و به راهش ادامه داد و گفت تموم شد می دونستم تو دیگه افتادی توی این کار من حتم داشتم می دونستم که تو از پس این کار بر میای خوب شده بده به نریمان تا بسازنش با خوشحالی و ذوقی که داشتم.کارای خانم رو انجام دادم قرص هاشو خورد و رفت توی تخت پرسیدم می خواین براتون چیزی بخونم ؟ گفت نه بابا خسته ام راستی یادت باشه به نریمان بگم چند تا کتاب خوب برام بخره الان می خوام بخوابم توی راه همش چرت می زدم.شالیزار نموند تا ما بیایم ؟ تنهات گذاشت ؟ حالا فردا حسابشو می رسم , گفتم :خودم گفتم بره چون نمی ترسیدم سهیلا خانم نیومد ؟ گفت رسوندیمش در خونه اش نریمان هم حوصله داره به خدا چراغ رو خاموش کن از اتاق خانم که رفتم به پذیرایی طرحم رو دیدم که دست نریمانه و داره نگاه می کنه از دور گفتم تو رو خدا اگر بده بهم نگو طاقتشو ندارم خندید و گفت چیه انتظار داری بگم خوبه ؟ دروغ بگم ؟ گفتم وای نه خانم پسندید واقعا خوب نشده ؟ فکر نمی کردم از همه ی طرح هام اینو بیشتر دوست داشتم گفت اولین دست مزدت رو از طراحی گرفتی خانم پریماه.صفایی طرح شما قبول شد می فرستم برای ساخت تو عالی هستی پریماه قدر خودت رو بدون از خوشحالی پریدم بالا و دستهامو زدم بهم و بعد گرفتم روی صورتم و با ناباوری خم شدم و گفتم خدایا شکرت گفت حالا برو آماده شو فردا راه میفتیم بریم گرگان گفتم واقعا میریم ؟ خواهر که رفت خونه اش خانم تنها میمونه گفت الان رفتم به احمدی گفتم صبح میره دنبالش و میاد بعد ما میریم گفتم نریمان خیلی ازت ممنونم نمی دونم چطوری جبران کنم گفت اولا تو قبلا جبران کردی بعدام ما دوستیم مگه نه ؟ راستی پریماه ..هیچی ولش کن بعدا بهت میگم من دیگه میرم بخوابم صبح روز بعدبا ذوق رفتن به گرگان بیدار شدم اول رفتم سراغ خانم که کمکش کنم اوقاتش تلخ بود نمی دونم واقعا دلم می خواست یا داشتم چاخانش می کردم که از رفتنم ناراحت نباشه برای اولین بار همینطور که توی تخت نشسته بود بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم اگر شما ناراحت باشین نمیرم بهتون قول میدم فقط بهم بگین گفت نه برو خواهرت زاییده نمیشه تو نباشی ولی تو هر وقت می خوای ازم دور بشی من اوقاتم تلخ میشه از همون اولی که اومدی همینطور بودم ربطی به الان نداره می دونم نریمان بیشتر می خواد بچه های سهیلا رو ببره و بگردونه من اخلاقشو می دونم خب اون طفل معصوم ها هم گناه دارن براشون خوبه برو به امید خدا زود برگرد. تا خانم صبحانه خورد و من قرص هاشو دادم احمدی خواهر رو آورد ما راه افتادیم ماشین نزدیک ساختمون کارگری پارک شده بود نریمان به خواهر گفت شما برو من مراقب بچه ها هستم نگران نباشین نزارین مامان بزرگ بیاد ببینه سرشو گرم کن اونجا متوجه نشدم که منظور نریمان چی بوده اما به ماشین که نزدیک شدم منظره ی بدی دیدم که خیلی منو ناراحت کرد.آهو جلو نشسته بود و پرستو و سلمان عقب.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مامان بزرگم تعريف ميكرد اون زمان هاى قديم اين شكلى نبود كه پاييز ميشه تنگ غروبى دلت ميخواد از غصه بتركه.
پاييزاش يه شكل ديگه بوده. شبا ميشستيم دور هم انار خوردن گل ميگفتيم، گل ميشنفتيم.اون موقع ها شادى ها و خوشى هامونو با هم دون ميكرديم تو كاسه انار گلپر ميپاشيديم سرش ميخورديم و ميخنديديم.
دلامون كه خوش بود پاييز نبود ديگه بهار ميشد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#انگیزشی
آیا باور دارید که در زندگی هیچ چیزی
اتفاقی نیست؟؟
هر چیزی به دلیلی روی میدهد.
هر شخصی را که ملاقات می کنیم نقشی در زندگیمان خواهد داشت،
چه آن نقش کوچک باشد چه بزرگ.
برخی آزارمان خواهند داد، خیانت خواهند کرد
و باعث گریه مان خواهند شد تا
قوی تر و قوی تر شویم.
برخی به ما درس می دهند، نه بخاطر اینکه
تغییرمان دهند، بلکه به این دلیل که ما را متوجه اشتباهاتمان کنند و باعث ترقی و رشدمان گردند.
و برخی بر ایمان الهام بخش خواهند بود
و به ما عشق خواهند ورزید تا باعث خوشبختیمان شوند...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفده موقعی که قرص های خانم رو می دادم که بخوابه گفت تو چرا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهجده
و هر سه تای اونا سرشون رو برده بودن زیر صندلی که مبادا مادر بزرگشون اونا رو ببینه و با دیدن من دستهاشون رو آوردن بالا که دست منو بگیرن این خوشحالی اونا از دیدن من و این معصومیتی که در وجود اونا بود حالم رو دگرگون کرد به محض اینکه راه افتادیم تازه من به این فکر افتادم که وقتی با اینا برم در خونه ی عمه چی بگم و چیکار باید بکنم ؟وقتی شنیدم که نریمان می خواد منو ببره گرگان به هیچ چیزی جز دیدن گلرو و پسرش فکر نکرده بودم و حالا که راه افتاده بودیم بشدت نگران بودم که چی پیش خواهد اومد و از اینکه سه تا بچه های خواهر حتی جرئت نداشتن که تا دم در عمارت بیان دلم گرفت و اگر ذوق و شوق سلمان برای بغل کردن من نبود شاید اشک به چشم میاوردم در حالیکه سلمان خودشو به من چسبونده بود و بوسم می کرد و آهو دستم رو گرفته و فشار می داد نخواستم حالم رو بفهمون پس مجبور بودم پاسخ محبت اونا رو مثل خودشون بدم گفتم چطوری قهرمان من؛ خوبی عزیزم ؟ گفت دلم برات تنگ شده بود نیومدی گفتم چون قرار بود با هم بریم مسافرت میومدم یکم کار داشتم عزیز دلم منم دلم برات تنگ شده بود نریمان بلند گفت خانم ها حاضرین ؟ راه بیفتیم ؟ و اونا در حالیکه سرشون رو زیر صندلی نگه داشته بودن با خوشحالی گفتن حاضریم از همون ابتدای راه سلمان در حالیکه خودشو انداخته بود روی پای من حرف می زد ومن فکرم در گیر این بود که وقتی رسیدیم گرگان چه خواهد شد تا یک مقدار از راه رو که رفتیم سرش کج شد و خوابش برد فورا سرشو گذاشتم روی پام و به پرستو نگاه کردم اونم خواب بود و آهو هم جلوی ماشین به خواب عمیقی فرو رفته بود هر سه تای اونا که صبح خیلی زود بیدار شده بودن با حرکت ماشین و گرمای نور خورشید که از پنجره می تابید به خواب رفته بودن نریمان از توی آینه منو نگاه کرد و پرسید پریماه تو بیداری ؟ گفتم آره گفت منم خوابم گرفته میشه حرف بزنیم ؟ گفتم البته چرا که نه ؟ من خوابم نمیاد گفت یادته یک چیزی می خواستم بهت بگم؟گفتم واقعا ؟یادم نیست حالا بگو این روزا اونقدر فکرم مشغوله که نمی دونم به کدومش فکر کنم به نظرم منم دارم مثل خانم فراموشی می گیرم حالا چی می خواستی بگی ؟ آه عمیقی با افسوس کشید و گفت نمی دونم این موضوع اصلا مهمه یا نه ولی حس بدی نسبت بهش دارم شاید اونقدر ها هم مهم نباشه ولی منو خیلی ناراحتم کرده و از فکرم بیرون نمیره راستش نمی تونم با کسی هم در میون بزارم آخه به نظر خودم مسخره و پیش پا افتاده اس ولی بازم ناراحتم با کنجکاوی پرسیدم بگو ببینم چی شده من بهت میگم که مهم بوده یا نه گفت تو از همه بهتر می دونی که چقدر ثریا رو دوست داشتم ولی انگار همش دروغ بود حالا دیگه بارو ندارم که اون منو به خاطر خودم دوست داشت وشاید کاراش تظاهر بوده من خیلی ساده و احمقم و از اینکه به این راحتی گول خوردم از خودم تعجب می کنم خیلی چیزا جلوی چشمم بود ولی من نمی دیدم گاهی می فهمیدم ولی نمی خواستم قبول کنم گفتم مگه چی شده ؟اتفاق تازه ای افتاده ؟ گفت خیلی چیزا من بهت نگفتم چون از خودم خجالت می کشیدم ولی الان دیگه مطمئنم که گول خوردم مثلا اینکه ثریا توی نامه ی خداحافظی به من نوشت که قبلا نامزد داشته به دل نگرفتم و حتی دلم براش سوخت و فکر کردم خجالت کشیده به من بگه آخه داشتن نامزد که گناهی نیست ولی حالا فهمیدم که قبل از این نامزدی هم حدود دوسال عقد کرده پسر داییش بوده و همون موقع ها همش توی بیمارستان بستری می شده که پسره طلاقش میده بعدا برای ثریا شناسنامه ی المثنی می گیرن وقتی ازش پرسیدم گفت گم کردم یعنی همش دروغ بود الان اصلا نمی دونم کدوم حرفش راست بوده چون این دروغ ها رو طوری می گفت که باورم می شد گفتم نریمان به خاطر خودتم شده دیگه این حرفا رو ول کن چرا بی خودی زیر و روش می کنی ؟ ثریا دستش از دنیا کوتاه شده نمی تونه برات توضیح بده تموم شد و رفت الان دیگه چه فرقی می کنه ؟ نکنه می خوای برای یک همچین چیزا بشینی و غصه بخوری ؟ هر بود تموم شد گفت به اوراح خاک مادرم اگر از اول بهم می گفت اصلا برام مهم نبود ولی تو فکر کن چقدر بده که همه چیز رو از من پنهون کرده بودن من داشتم با کسی ازدواج می کردم که هیچی ازش نمی دونستم و اینطور که تازگی فهمیدم اون هنوزم پسر داییش رو می خواست اینو خواهرش بهم گفت البته می دونم چرا این کارو کرد برای اینکه من دل از ثریا بکنم و با اون ازدواج کنم اینا آدم های عجیبی هستن نمی دونم شاید از اولم به خاطر پول ثریا می خواست با من ازدواج کنه که مخارج عمل اونو بدم گفتم بی خودی فکر خیال نکن خودت میگی شاید، شایدم واقعاتو رو دوست داشت اینم متوجه نبودی ؟ خودت می گفتی که خیلی بهم علاقه دارین شک نکن بیشتر خودت رو عذاب میدی حالا دیگه گذشته
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب کمی با خودت،
دلت و خدا خلوت کن؛ 🍂🌸
کمی فکر کن،
روزت را مرور کن!
ذهنت را، دلت را سبک کن و آرام بخواب...🍂🌸
شبتون بخیر🌙✨
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸دیروزت خوب یا بد گذشت
🌺مهم نیست
🌸امروز روز دیگریست
🌺قدری شادی با خود به خانه ببر
🌸راه خانه ات را که یاد گرفت
🌺فردا با پای خودش می آید ، شک نکن
🌸سلام صبحتون گلباران
🌺زندگیتون سرشار از خیر و برکت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما رو دعوت میکنم به غرق شدن در خاطرات ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاد باش... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 4 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهجده و هر سه تای اونا سرشون رو برده بودن زیر صندلی که مباد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونوزده
گفت آره میگم شاید ولی مطمئنم با رفتار هایی که پدر و مادرش با من کردن اینو هر احمقی می فهمید ولی من نفهمیدم؛
پریماه باور کن به خاطر پول نیست ولی اونا هنوزم دست از سرم بر نمی دارن اومدن اثاث ثریا رو بردن پول کارگر و کامیون رو از من گرفتن تمام مخارج ثریا رو تا هفت من دادم ولی بعد از چند روز باباش یک صورت آورد طلافروشی و گذاشت جلوی من که باور کردنش برام خیلی سخت بودآخه اون دخترشون بود و من فقط نامزدش بودم پرا باید همچین کاری بکنن ؟ حالا من اون صورت رو به تو نشون میدم خودت قضاوت کن می خوام بدونی که چی میگم فکرشو بکن خرما پنج کیلو آرد و شکر و زعفرون و روغن که برای بچه شون حلوا درست کرده بودن و یک چیزای مسخره دیگه که از دیدنش آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم اگر تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ گفتم نمی دونم فکر می کنم اینا عزت نفس ندارن ؟حالا تو چیکار کردی ؟ گفت هیچی دادم بهش و با پر رویی گرفت و رفت ولی بازم تمام مخارج چهلم رو انداختن گردن من هنوز سر مزار بودیم که باز باباش یک لیست دیگه آورد داد به من و گفت پسرم سعی کردم زیاد توی خرج نیفتی ولی پریماه باورت نمیشه دویست نفر مهمون دعوت کرده بودن برای شام بدون اینکه با من مشورت کنن اومد و پولشو از من گرفت گفتم ای وای خب تو هیچی نگفتی ؟ می خواستی قبول نکنی که این همه ناراحت بشی گفت چی می گفتم سر خاک ثریا بودیم و مردم داشتن نگاه می کردن اما حسابی عصبانی شدم و همون جا پول رو بهش دادم ولی فورا مامان بزرگ و خواهر رو صدا کردم وسوار ماشین شدیم و دیگه توی مراسم نموندیم تازه با این کاراشون می خوان دختر دیگه شون رو به زور بدن به من. اگر به مامان بزرگ می گفتم دوندن شکن جوابشون رو می داد ولی بازم رعایت کردم اصلا از همون اول که با ثریا نامزد شدم می فهمیدم که یک طورایی دارن ازم سوءاستفاده می کنن ولی با دل و جون انجامش می دادم یک چیزی دیگه بهت بگم اما فکر نکنی آدم پستی هستم این چیزا کم کم روی دلم مونده و داره اذیتم می کنه یک روز مادرش منو کشید کنار و گفت پسرم من نمی تونم فرشی بخرم که شایسته ی خونه ی تو باشه چیکار کنم ؟ گفتم خودم این کارو می کنم نگران نباشین گفت پس قربونت برم یک طوری بیار بنداز که مردم فکر کنن جهاز ثریاست گفتم باشه روی چشمم رفتم دوتا فرش ابریشم بافت خریدم وانداختم توی خونه خانم هر دو تا رو با جهاز ثریا برداشت و برد وقتی پرسیدم مادرش معذرت خواهی کرد و گفت اشتباه کردن و اون نفهمیده که کی گذاشتن توی کامیون و بهم گفت پس میده ولی نداد منم دیگه روم نشد سراغشو بگیرم گفتم پس شما که از سر خاک ازشون جدا شدین چرا اینقدر دیر اومدین عمارت ؟ گفت از اونجا رفتیم ناهار خوردیم و بعدم یک سر به طلا فروشی زدیم خرید کردیم برای اومدن بچه ها آخه مامان بزرگ خیلی وقت بود می خواست یک سرکشی بکنه بعدم رفتیم بیرون شام خوردیم و تا خواهر رو رسوندم دیر شد.نریمان خم شد و از توی داشبورت دوتا جعبه کوچک بیرون آورد و طرف من گرفت و ادامه داد بگیر خوب شد یادم افتاد گرفتم و پرسیدم اینا چیه ؟ گفت مگه نباید رو نمایی ببری برای بچه ی خواهرت بدون اینکه بازش کنم گفتم نه قبول نمی کنم یعنی چی ؟ این کارا چیه می کنی ؟ ببین تو خودت به همه رو میدی که ازت سوءاستفاده کنن بشین سرجات دیگه اصلا تو چرا باید به فکر رو نمایی بچه ی خواهر من باشی ؟ خب اگر فردا منم ازت سوءاستفاده کردم تقصیر خودته اینا رو بگیر من نمی خوام بگیر دیگه من خودم یک فکری می کنم گفت شلوغش نکن اول گوش کن ببین چی میگم یک ,واِن یکاد, برات آوردم که بدی پسر خواهرت برای دستمزد طرحی که کشیدی اون یکی هم یک دونه سکه از طرف من و مامان بزرگ و خواهر باور کن ایده ی مامان بزرگ بود اون یادم انداخت من اینقدر ها هم حواسم جمع نیست گفتم دروغ میگی من می دونم چون قبل از اینکه طرح منو ببینی اینا رو آوردی تازه تو حواست به همه چیز هست حالا هر چی من قبول نمی کنم نریمان همه ی مردم از آدم های خوب سوءاستفاده می کنن.حالا که فکرشو میکنم می ببینم خودت به خانواده ی ثریا رو دادی که جرئت کنن برات لیست بیارن ولی من تو رو می شناسم دوست ندارم هدیه ای که نمی تونم جبران کنم رو ازت بگیرم خندید و از توی آینه منو نگاه کرد و گفت تو چرا اینقدر سر سختی؟بهت گفتم تو قبلا جبران کردی الان طراح من شدی و این کم چیزی نیست تازه داری از مامان بزرگ مراقبت می کنی اونم توی عمارتی که دور افتاده اس اینم برای من خیلی با ارزشه و کم نیست من باید برای تو جبران کنم حالا بازش کن ببین می پسندی ؟باور کن پیشنهاد مامان بزرگ بود وقتی برگشتی ازش بپرس می فهمی که راست گفتم بزار توی کیفت قابلشونداره واِن یکاد روهم اگر دلت می خواد از حقوقت کم می کنم ولی خب باید دستمزد تو رو برای طرح بدم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f