eitaa logo
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
652 عکس
384 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
شبی که به دنیا اومد اینقدر خوش خنده و سفید و بلوری بود که دل دکتر، پرستار‌ها هم براش رفت. اواخر جنگ تحمیلی بود، ته تغاری زمستون، از پنجره بیمارستان که به صورت ضربدری چسب خورده بود بیرون رو نگاه کردم، چشمم به یک ستاره پر نور خورد. به حاجی گفتم خوبه اسمش ستاره باشه. حضور ستاره تو زندگی ما پر از برکت بود، بعد از ستاره هم، خدا سه تا پسر کاکل زری به من داد. ستاره شد خانم خونه و تک دختر. همیشه آرزو میکردم زندگیش مثل اون ستاره پر نور، نورانی و زیبا باشه. ستاره دوسالش بود که جنگ تموم شد، اما انگار تقدیر دختر من با جنگ گره خورده بود. ستاره آرامش خانواده بود، حتی برای برادراش مثل مادر بود، خیلی هواشون رو داشت. خب وضع مالی ما خیلی خوب نبود، همسرم مهندس بود، اما مهندس‌ها اون زمان مثل امروزه اینقدر پر درآمد نبودند. اما با این حال سعی میکردیم به بچه‌ها سخت نگذره. ستاره که میخواست کلاس اول بره، یادمه شب تا صبح به این فکر میکردم بچه‌ام رو الان چطور بفرستم مدرسه؟ باید ساعت‌ها ندیدنش رو تحمل کنم. و برام سوال بود که این دختر با مزه من قراره تو آینده چیکاره بشه؟ سعی کردم از همون اول درس خون بارش بیارم. از جهتی که من معلم قرآن بودم، روی قرآن بچه‌هام خیلی کار میکردم. ایام محرم و صفر هیئت رو حتما میرفتیم، چیزی رو بهشون تحمیل نمیکردم، مخصوصا ستاره. من راه درست رو بهشون نشون میدادم، غلط رو هم میگفتم، در پوشش، در گردش میگذاشتم خودشون انتخاب کنن. الحمدلله همون طوری شدن که دلم میخواست. هفت ساله بود ستاره، اما دلش میخواست چادر سر کنه. ازش میپرسیدم چرا میخوای چادر بپوشی؟ میگفت: دوست دارم بزرگ بشم، مثل شما ، مثل اون خانم‌هایی که تو روضه و مسجد میان. به عنوان یه مادر، بعضی جاها فقط میتونستم دعاشون کنم. بعضا میگفتم: یا امام حسین، یا امام رضا این بچه رو سپردم به خودت. من تا همین جا تونستم برسونمشون، بقیش با خودت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🍃 ❤️ سالروز امامتت رسید و من خوشحال از این که امامی چون تو دارم و تو غمگینی از مأمومی چو من. یک روز می‌شوم همان مأمومی که تو دوست داری. تحقق این آرزو بند دعای توست. دعایم می‌کنی؟ ❤️‍🩹💔❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از همون بچگی عاشق قرآن بود، اون زمان کامپیوتر و فلش و ضبط و موبایل نبود، یه کاست‌هایی بود که محتوا‌های مختلفی داشت، من صوت قرآن رو خریده بودم، تو خونه میگذاشتم یه گوشه هی بخونه. اینقدر این صوت تکرار می‌شد که یادمه ستاره سوره بقره رو با صوت و لحنش دقیق حفظ کرده بود. استعداد‌های زیادی داشت، به فعالیت‌های ورزشی‌هم علاقه داشت. خب ما مانعش نمیشدیم سعی میکردیم، تا جایی که میتونیم امکانات رو برای پیشرفتش فراهم کنیم. پدرش هم قصد کرد ادامه تحصیل بده، آزمون داد و دانشگاه یزد قبول شد، ستاره پدرش رو خیلی دوست داشت. گاهی بهونه پدر رو میگرفت، ولی سعی میکردم مجابش کنم که به این دوری عادت که، نه، ولی یجوری تحمل کنه. حاجی خیلی تو رفت و آمد بود، آخر هفته‌ها فقط خونه بود، من هم پدر بچه‌ها شده بودم هم مادرشون. فاصله سنیشون زیاد نبود، ولی خب ستاره هم خیلی کمکم میکرد. بچه‌های اول همیشه حس مسئولیت پذیری رو دارن، چه پسر باشه چه دختر. هر کدومشون به نوعی، اما دخترها با احساس‌تر و لطیف‌ترن. حاجی که دلتنگی بچه‌ها رو میدیدو سختی کاری که روی دوشم بود، تصمیم گرفت انتقالی بزنه به نجف آباد. کنار خانواده ادامه تحصیل بده، به وظیفه پدریش هم رسیدگی کنه. دوران ابتدایی بچه‌ها گذشت، ستاره وارد مقطع راهنمایی شد، اون موقع بحث متوسطه اول و دوم هنوز نبود، راهنمایی سه سال بود و دبیرستان چهارساله. ستاره وارد راهنمایی، یا به قول شما همون کلاس هفتم امروزی شد. با جدیت درس میخوند، چون میدونست که انتخاب رشته پیش رو داره. سال آخر راهنمایی بود، اومد به من گفت: مامان میخوام برم کلاس حفظ قرآن. گفتم: کلاسی نداریم، تازه برای رفتن به این کلاس باید از پدرت اجازه بگیری. گفت: چرا داریم، امروز از خانم نادری شنیدیم برای اولین بار یه موسسه افتتاح شده تو نجف آباد، یک ساله قرآن رو یاد میدن و حفظ میکنیم، فقط یک سال من نباید مدرسه برم. گفتم: تو سال دیگه مقطعت عوض میشه، سخته واقعا، قرآن یه وقت دیگه حفظ کن. گفت: لطفا با پدر صحبت کن، میخوام برم قرآن حفظ کنم. گفتم: خودت برو بهش بگو. دخترکم با دلهره و ترس پیش رفت تا قضیه دارالقرآن رو با پدرش در میون بزاره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاره سرش رو انداخت پایین، انگشت‌ دو دستش را در آغوش هم کشید، یه مقدار تاب خورد و مردد بود، اما در آخر همون طوری پیش رفت و گفت: ستاره: بابا جان اومدم یه چیزی بخوام از‌شما. بابا: جانم ستاره جان، میشنوم دخترم. ستاره: بابا یه دارالقرآن تو نجف تاسیس شده، پیش خودمون هست نزدیک هم هست، میخوام برم قرآن حفظ کنم، فقط شرطش اینه که یک سال مدرسه نرم. سکوت کوتاهی به وجود آمد و پدرش جواب داد: بابا: برو دخترم، خیلی هم عالی، چی بهتر از قرآن هست. دخترکم تو شوک بود هنوز باورش نمیشد پدرش قبول کرده. ستاره وسایلش رو با شور و‌شوق آماده کرد و راهی دارالقرآن شد. از جهتی که اولین دارالقرآن بود که همچین برنامه‌ای رو برای حفظ قرآن پیاده کرد، برنامه‌های متفاوتی براشون در نظر گرفته بودند، نهج البلاغه هم یادشون میدادن. ستاره از فضای اونجا خیلی خوشش اومده بود، خوب هم پیش رفت الحمدلله. تو این یک سال پاتوقش شده بود همون دارالقرآن، دوستای قرآنی هم پیدا کرده بود. بالاخره تلاش‌هاش هم جواب داد و تونست در مدت یک ساله قرآن رو حفظ کنه و بخشی از نهج البلاغه. سنش هم به حدی رسیده بود که باید خونه داری رو هم خوب یاد میگرفت، خودش هم دل میداد واقعا، هرچیزی که نیاز بود رو می‌اومد میپرسید و یاد میگرفت. وارد دبیرستان شد، ورزشش خیلی خوب بود، تو همه زمینه‌ها، تصمیم گرفت یه رشته ورزشی رو انتخاب کنه؛ خیلی هم سخت بود، چون یه عده اومدن بهش گفتن تو قرآنی هستی، حافظ قرآن رو چه به کنگفو و کیک بوکس!؟ ستاره هم با جدیت میگفت: چیزی نمیبینم که خلاف قانون و شرع باشه، چه اشکالی داره؟ من میرم یاد میگیرم، عقایدم هم سرجاشه. چادرم هم قرار نیست از سرم بیفته، قرآنم رو هم بیشتر از پیش پیگیری میکنم. بالاخره دخترم وارد رشته کیک بوکس شد. علاقه شدیدی هم نسبت به این ورزش پیدا کرد و با جدیت دنبال کرد، سعی کرد به صورت حرفه‌ای این رشته رو دنبال کنه. تو همین سن تدریس هم داشت، قرآن و گاهی ورزش. تو همین ایام دبیرستان در رشته والیبال چندین مقام کسب کرد و مدال گرفت. دیپلم رشته ادبیاتش رو گرفت، برای دانشگاه میخواست آزمون بده که همون سال آخر یکی از آشناها یه پسری رو معرفی کرد. ستاره اون موقع ۱۷سالش بود، دلهره مادرانه من پابرجا بود، ولی خب از دخترم شناخت داشتم، اون حتما از پس یک زندگی دو نفره و متاهلی بر می‌اومد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
عاشق تو بودن تا ابد قشنگہ!💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تازه واردا خوش اومدید😍😍 قدیمیا تاج سرید😘❣ پارت اول فصل اول من عاشق نمیشوم برای تازه وارد‌ها
- أليسَ من الغريبِ أن الطرقات تصبحُ أطول عندما نشتهي الوصول الی بعضنـا ؟! آیااین عجیب نیست وقتی دلمان هوایِ رسیدن به یکدیگر را کنـد ، راه‌ها طولانـی می‌شوند ؟
♡•• بۍتُـواین‌صُبح‌مراغرقِ‌سڪوتۍڪرده ڪہ‌تمام نفسم ـ‌درپۍیڪ واژه‌ےتُوست..💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❥ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر سفره عقدش ستاره چیدم، خوشحال بودم از اینکه الان دخترم داره یه برهه‌ای جدید از زندگیش رو تجربه میکنه. ستاره میگفت: هم شور و هیجان دارم، هم حس میکنم که انگار فقط دارم اسباب کشی میکنم. دخترم با خودش هم چندچند بود. من بهش امید میدادم، از تجربه‌هام براش میگفتم. از بالاوپایین‌های زندگیم، از جر و بحث‌های من و پدرش،از شیرینی قهر و آشتی. ستاره من خیلی خانم بود، همه حرف‌هام رو گاها مینوشت و برا خودش نگه میداشت. همه نگرانی‌های مادرانه‌ام رو ته قلبم دفن کردم، ستاره و شوهرش رو به خدا سپردم. سال ۸۷ دخترم رو فرستادم خونه بخت. مهریه‌اش سنگین نبود، اما اصفهانی‌ها یه رسمی دارند که پدر داماد هم یه بخشی از مهریه رو باید بده. پدر دامادمون یه زمین به ستاره داد، حاجی خودمون هم کمکشون کرد و زمین رو ساختن، یه خونه کوچیک و جمع و جور بهشون تحویل دادیم. زندگی ستاره به ظاهر خوب پیش، دخترم خیلی هنرمندانه ظاهر زندگیش رو زیبا و بی عیب و نقص نشون میداد. همین امر باعث شده بود من و‌پدرش نفهمیم چی داره به ستاره میگذره. حس مادرانه من بهم گفته بود ستاره از یه چیزی داره ناراحتی میکشه، اما اون چیه ؟ نمیدونستم. چندباری سعی کردم بفهمم چی دخترم رو ناراحت میکنه، اما ستاره نم پس نمیداد. میگفت: خدا رو شکر زندگیم خوبه، مشکلی ندارم. یکم به دوری از شما هنوز عادت نکردم. مادر: مادر ما که از تو دور نیستیم، هر وقت دلت گرفت یا تو بیا یا بگو من بیام. ستاره: دستتون درد نکنه، دوست ندارم خیلی مزاحمتون بشم. میخوام برا خونه زندگیم بیشتر وقت بزارم. مادر: خونه زندگیت که ماشاالله تمییز و عالیه، با آقا رضا صحبت کن ادامه تحصیل بده. ستاره: نه الان نمیتونم ادامه تحصیل بدم، حتی کیک بوکس و اینا رو دیگه نمیرم، کلا میخوام بیشتر کنار رضا باشم و با اون وقت بگذرونم. وقتی ستاره این حرف‌ها رو زد، با خودم گفتم دخترم خیلی عاقل شده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام خدمت همراهان همیشگی قدیمیا عزیز دلید😘 تازه واردا❣ نفسید عزیزان بخاطر ایام تحصیلی پارت گذاری داستان ستاره پردرد یک روز درمیان هست و شب‌ها ساعت ۷الی۸:۳۰ تا عزیزان بتونن استفاده کنن از رمان و به درس‌هاشون هم برسند🌹 اگر نظر دیگه‌ای دارید انتقادی پیشنهادی تو رواق میشنوم عزیزان👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
اما دختری که تو کافه کتاب میخونه خیلی از دخترایی که تو کافه سیگار میکشن جذاب تره :) دختری که کتاب میخونه سطح شخصیتش اونقدر بالاست و شخصیت کاریزماتیکی داره که از هم صحبتی باهاش لذت میبری.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو رکعت نمازی که فرد ازدواج کرده میخواند ، برتر از هفتاد رکعت نمازی است که فرد عزب میـخواند . - بحار الانوار
رفت و آمد ستاره تو همین چند ماه اول کم شد، اعصابم خورد بود از اینکه نمیتونستم بفمهمم چی باعث تغییر رفتار و حال و روز ستاره شده. ستاره: سلام، خوش اومدی رضا جان. سرش رو تکون داد و رفت تو اتاق، همین رفتارش منو ناراحت میکرد. همش با دوستاش بود، عاشق فوتبال و اینجور سرگرمی‌ها بود؛ به محبت‌هایی که بهش میکردم توجهی نمیکرد. پشت سرش با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شدم، داشت لباسش رو میپوشید. ستاره: آقایی برات شربت آوردم، بیا بخور یکم جون بگیری. رضا: نمیخوام، سیرم. ستاره: آب پرتقاله، شربتی که دوست داری. رضا: شما زن‌ها هی محبت کنید، بعدش تا تقی به توقی خورد بگید میرم مهریه رو میزارم اجرا. ستاره: چه ربطی داره رضا، من کی حرف مهریه زدم؟ برات آب پرتقال آوردم، مگه من چی گفتم؟ چرا همش حرف مهریه رو میزنی؟ میخواستم خبر خوش بهت بدم، هیچ وقت روی خوش بهم نشون ندادی تو این چندماهه، همش با دوستاتی یا فوتبالی، انگار نه انگار متاهل شدی. رضا: زبون درازی موقوف، من مردم هرکاری دلم میخواد میکنم، شما زن‌ها حق ندارید از کارهای شوهرتون انتقاد کنید، فقط باید اطاعت کنی. ستاره: من کجا از تو اطاعت نکردم؟ چی برات کم گذاشتم؟ تا اینا رو بهش میگفتم ساکت می‌شد، حرفی برا گفتن نداشت. ستاره: میخواستم بگم امروز فهمیدم باردارم. این حرف منو که شنید زل زد تو چشم‌هام و گفت: رضا: خب، که چی؟ انتظار داری الان بپرم هوا جیغ بزنم برات، یا بیام بغلت کنم بگم آخی چه باحال. نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم، زدم زیر گریه و از اتاق بیرون رفتم. هیچ چیز این زندگی من مثل بقیه زندگی زوج‌ها نبود،در هیچ کدوم از مرحله‌ها. لذت‌های دوران بارداری رو باید تنها میگذروندم، رضا به ظاهر تو خونه بود، ولی بود و نبودش فرقی نداشت. عملا من تو یک زندان بودم؛ نمیدونم کجا اشتباه کردم، چیکار کردم که باعث شده من گیر رضا بیفتم؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و‌انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~