🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_188
حتما گرد و خاک زیاد رفته بود توی چشمش وگرنه دلیل دیگه ای نداشت که ازش آب بچکه
آره گردو خاک رفته بود. با این فکر بازم دستش رو کشید به چشمش، چرا تا حالا متوجه نشده بود که چشماش چقدر از حضور گرد و خاک می سوزن؟!!
صدای پرستار باعث شد دستش رو از روی چشمش برداره.
- خانومتون بهوش اومدن آقا
خانومش!!؟
چقدر این کلمه غریبه بود، همه چیز داشت... ثروت.. شهرت.. قدرت..
ولی تا به حال فکر نکرده بود، یه نفر که از قضا خانوم هم باشه بهش تعلق داشته باشه.
مگه می شد یه آدم برای کس دیگه ای باشه؟
این اجازه رو به خودش نمی داد که یه انسان رو که مثل اون روح داره جزو دارایی خودش بدونه.
مگه دوره ی برده داری و کنیز داشتن به سر نیومده بود؟
با صدای پرستار دوباره از فکرو خیال دست کشید. امروز انگار زیاد فیلسوف شده بود.
- بهتره سریعتر برید پیشش داره ناآرومی می کنه.
از جاش بلند شد، می خواست بگه اون دختر مال من نیست ولی حوصله نداشت لباش رو از هم باز کنه.. رفت داخل اتاق
ترلان با شنیدن صدای پا سریع سرش رو به سمت در برگردوند. هومن رو دید که با طمأنینه به تختش نزدیک می شد.
دستش رفت سمت ماسک که برش داره و چیزی بگه ولی پرستاری که کنارش بود؛ سریع مانع شد و گفت :
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_189
- عزیزم این فعلا باید اینجا بمونه.
بعد شیر سرم رو تنظیم کرد و با لبخندی به نگاه خیره مرد به دختر، از اتاق خارج شد.
هومن به کنار تخت رسید و با آرامش روی صندلی کنارش نشست.
پاهای بلندش رو روی هم انداخت و یکم به سمت تخت خم شد.
آهسته گفت :
- چیزی می خوای؟
ترلان دهانش رو باز کرد که حرفی بزنه ولی صدای بم و خش دارش زیر ماسک اکسیژن گم شد.
هومن سرش رو جلوتر برد و گوشش رو نزدیک ماسک کرد تا بهتر بشنوه.
زمزمه ای رو شنید که گفت :
- دلت خنک شد؟
هومن دلخور و سردرگم سرش رو بالا اورد و به چشمای سرخ ترلان نگاه کرد.
دلخور برای اینکه ترلان هم مثل خودش، اونو مقصر میدونه.
و سردرگم برای اینکه چرا باید از حرف و قضاوت ترلان دلخور بشه.
با این فکر اخماش رو توی هم کشید و گفت :
- من نمی دونستم و اصولا از حال خراب تو دلم خنک نمی شه. مثل همه ی انسانها منم حس نوعدوستی دارم.
ترلان نگاهشو از هومن گرفت و سرش رو به طرف دیگه ای برگردوند و توی ذهنش صدای دردمند مردی می گفت :
- لعنــت به من... لعنـــت..
هــه... فلفل باعث توهمش هم شده بود.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
آخی هومن..
اون از گریه هاش که فکر کرده سقف نشتی کرده😄😂
اونم از لعنت هاش به خودش
مغرور خان حقت بود😁😅
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
پارت اضافه دادم
فقط به عشق بچههای
گپ و گفت ترنج❤️❤️😍
گپ و گفت ترنج
https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_190
توی ماشین نشسته بودم و هر از گاهی چشمام رو می مالیدم. می خارید بدجور..
یه نگاه به هومن انداختم که با اخم به جاده خیره شده بود و فرمونو اونقدر سفت گرفته بود که ناخوناش به سفیدی می زد.
دلم ضعف می رفت که یه چیزی بریزم توی این خندق بلا شیکمم رو میگم
- اِهم اِهم... اوهوم اوهوم... اِهِ هِ هِهِ.....
نخیر هرچی صدا از خودم در میارم انگار نه انگار، بچه بدجور رفته رو استندبای
- اهووووووووی.... با شمام جناب مهندس...
هومن بدون اینکه چشمش رو از جاده برداره با همون اخم؛ خیلی سرد گفت:
- چیزی شده؟
- آره یه اتفاق خیلی فجیع داره میوفته..
برگشت و بی تفاوت بهم نگاه کرد :
- خــب؟
- خب به جمالت... عرضم به حضورتون که بنده گشنمه، اون غذای مزخرف که گند زد به این معده ی وامونده... حالا...
حرفم رو قطع کرد و گفت :
- دیگه راهی تا منزلتون باقی نمونده، یکم که صبر کنید میرسیم و بعد شما می تونید گرسنگیتون رو رفع کنید.
- ای وای چقدر خسیس
یه نگاه بی تفاوت دیگه بهم کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد.
شیطونه میگه پاشم برم...
شیطونه غلط کرد با تو...
شیطونه میگه پاشم برم یه لگد...
ای بابا میگم شیطونه غلط کرد...
کشش نده دیگه... غلط کرد بدبخت... خیله خب بابا... اَه...
شیطونه میگه پاشم برم یه لگد بزنم توی اون ناحیه ی پشتش که نفهمه از کجا خورده...
آخر سرم حرف خودتو زدی؟!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_191
خب گشنمه... اصلا از کی تا حالا من از بقیه می خوام سیرم کنن!!؟ والا....
خب چون پول همرام نبود، بنابراین رو به هومن گفتم :
- به نظر شما ده هزار تومن خیلی پوله؟
شیشه رو پایین کشید و در حالی که آرنجش رو به لب پنجره تکیه میداد گفت :
- چطور مگه؟
- شما لطف کردی و برا من لباس خریدی، میشه بی زحمت ده هزار تومنم دستی بهم بدی؟
بدون حرفی کیف پولش رو دراورد و یه تراول پنجاه هزاری گرفت طرفم
- نه این زیاده، خورد نداری؟
- نه.. ندارم..
- خب پس از پشت چراغ قرمز رد شدیم جلوی یه سوپری نگه دار بی زحمت
ماشین رو راه انداخت و یکم جلوتر روبروی یه مغازه ی سوپری نگه داشت.
- دست شما قشنگ... می خوای بری برو... من خودم برمی گردم.
و از ماشین پریدم بیرون، رفتم توی مغازه و یه چیپس سرکه ای با یه ماست موسیر خریدم.
رفتم بیرون که دیدم از ماشین پیاده شده و دست به سینه بهش تکیه داده و به من نگاه می کنه.
مثل خودش یه نگاه بی تفاوت انداختم بهش و رفتم طرف پارک اونطرف خیابون و ولو شدم روی چمن
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- آخیــش
پاکت چیپس رو پاره کردم و از درزش کشیدم و کلا صافش کردم. گذاشتم جلوم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_192
در ماست موسیرم کندم و با یه لیس گنده ماستای روش رو بلعیدم، اونم گذاشتم جلوم
دستام رو به هم مالیدم و انگار که دارم به یه غذای لذیذ نگاه می کنم آب دهنم رو قورت دادم.
یه چیپس گنده برداشتم و آغشته به ماستش کردم و دهنم رو تا آخرین حد باز کردم و خوردم..
جوووووون... چه کیفی میده، رفتم سراغ چیپس بعدی که یه جفت کفش قهوه ای رنگ جلوم سبز شد.
سرم رو بالا کردمو.. آق مهندس رو دیدم که دستاش رو کرده توی جیبش و داره نگام می کنه و البته احساسم بهم می گفت داره حرص می خوره ولی نه؛ فک نکنم، خیلی خونسرد بود.
همینجوری از پایین بهش نگاه م کردم و به این فکر می کردم که دکلیه برا خودش...
خب برو اونور دیگه فرزندم... خودت خواستیاا !!
- فک نمی کنی بالا سر من وایسادی، از این پایین همچین منظره ی قشنگ و مناسبی نداری؟؟!!
ریز خندیدم که یکدفعه کشید عقب
هییییی... بد برداشت کرد.
حالا توی این وانفسایی که دورم پر چمنه؛ از کجا خاک بیارم بریزم سرم؟؟؟
دوباره سرم رو بلند کردم، حالا که رفته بود عقب نور خورشید چشمم رو می زد.
دستم رو سایبون کردم روی پیشونیم و گفتم :
- آره دیگه فکر من نیستی که مجبور میشم به جای چمن یه تیر چراغ برق ببینم.
هــی.. انگار بدتر شد،
- نه منظورم این بود که یه درخت ببینی... نه نه نه منظورم اینه که... یه... یه...
به دورو اطرافم نگاه کردم که یه چیزی به نظرم برسه که شیلنگ آب رو دیدم و بدون فکر گفتم :
- یه شیلنگ ببینی
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ای خداااااا 🙈😁
عاشق این خیالبافیای ترلانم
که با خودش حرف میزنه😂😂
شیلنگ کجا بود، دختر خوب🤣
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_193
که....
یدفعه دهنم باز موند، چشمام گرد شد یعنی قهوه ای کردم رفت.
از خجالت تا بیخ گوشم قرمز شد و معدم با تعجب گفت : قوووور !!
دستم از روی پیشونیم افتاد روی پام، با لکنت زبون گفتم :
- بـه خ.. خ.. دددداااااا.... ممن ظورم......
مثلا چی می خواستم بگم
اینجوری که بدتر می شد.
با عجز توی ذهنم دنبال جمله ای، دلیلی؛ چیزی می گشتم که روی کفشاش نشست جلوم و زوم کرد روی صورتم ببینه چی می گم.
کلافه یه دستی به صورتم کشیدم و تصمیم گرفتم که دست پیش بگیرم که پس نیوفتم.
- اصلا برای چی پاشدی اومدی دنبالم؟؟ اگه گذاشتی یه لقمه غذا بدون حرص از این گلوی صاحب مردم بره پایین!!
ابروهاش از تعجب رفت بالا، نگاهمو دوختم به چیپسام و ادامه دادم.
- بابا خیله خب یه سوتی دادم تموم شد رفت... دیگه بی خیال...
و واقعا هم بی خیالش شدم، انگار نه انگار
یه چیپس دیگه زدم توی ماست و دهنم رو باز کردم و دوباره.. خِرِم......
من چقدر عاشق این صدا بودم.
بدون توجه به حضورش چشمام رو بستم و با لذت خورد شدن تیکه های ترد چیپس رو زیر دندونم حس کردم.
چشمام رو که باز کردم دیدم داره عجیب بهم نگاه می کنه، خب شاید گشنشه، هـان؟
روی پاهاش نشسته بود و دستاش رو از آرنج خم کرده بود و گذاشته روی زانوهاش، طوری که ساعت خوشگلش، قشنگ جلوی دیدم بود. عقده ای، داره پز ساعتشو میده..!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_194
بچه چشمش چپ شد.
تو مرامم تک خوری نبود، پس یه چیپس زدم توی ماست و گرفتم طرفش
- بفرما یه لقمه چیپس ماست
یه نگاه به دستم انداخت و با پوزخندی گفت :
- من از این چیزا نمی خورم، خودتون میل کنید.
حرصم گرفت اساسی، به این الدنگ محبت نیومده
با عصبانیت نگاش کردم و با یه تصمیم آنی چیپس رو بردم سمت دهنش و اونقدر محکم زدم به لباش که ناخوداگاه از هم باز شدن و چیپس و صد البته دوتا انگشت من، رفت توی دهنش....
مثلا خیر سرش سریع عکس العمل نشون داد و دهنش رو بست که انگشتای منم بین لباش گیر کرد.
یک دفعه شوک شدم و البته فک کنم برای اونم همین اتفاق افتاد، با حیرت زل زده بود توی چشمام.. صحنه واقعا دراماتیک بود.
یه لپ باد کرده، لبای ماستی و انگشت من بینوا هم توی دهن گرام آقای مهندس هومن هدایت.....
از گرمی زبونش که به انگشتم خورد، از حالت شوکه دراومدم و سریع با خجالت انگشتام رو از دهنش دراوردم.
هنوز خیره نگام می کرد.
دم نظرم جو خیلی سنگین اومد.
برا همین با یه خنده ی مضحک؛ یه حرف مضحک تر زدم :
- اِهـــه... چیـزه... دستم رو تازه شسته بودم...
حالااا دروووووغ.... اصلا کلا نشسته بودمش از صبحا..!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_195
با صدام انگار اونم به خودش اومد، اخم کرد.
از جاش بلند شد و رفت کنار یک درخت و محتویات دهانش رو تف کرد.
دستمالی از تو جیبش در اورد لب و دهانش رو محکم پاک کرد.
و بعدش با یه حالتی که انگار چندشش شده پشت دستش رو کشید روی لباش...
راستش بهم برخورد، یه نگاه به چیپس و ماست جلوم کردم، سرد شد رفت... اصلا غذا خوردن به من نیومده بود.. اینم کوفتم شد...
با ناراحتی از جام بلند شدم و از جلوم جمعشون کردمو ریختم توی سطل آشغالی که اون کنار بود.
سر به زیر به سمت خیابون رفتم و کنارش ایستادم منتظر تاکسی....
همونجوری سرم پایین بود و داشتم به گندایی که زدم، فکر می کردم که....
که... یه ماشین جلوی پام زد رو ترمز و بوق زد.
بدون اینکه سرم رو بیارم بالا، رفتم عقب تر ایستادم. حتما مزاحم بود دیگه....
دوباره اومد عقب و این بار شیشه ی سمت مسافر رو پایین کشید و صدای مهندس شنیده شد که گفت :
- خانوم حکیم سوار شید، زودتر برسونمتون... امروز واقعا برنامه هام بهم ریخت.
خیلی پروو بود... نــه!!
سعی کردم به پرروییش توجهی نکنم. دیگه هیچ جونی توی تنم برای کل کل و مخالفت نمونده بود.
سوار شدم و از پنجره به بیرون زل زدم.
تمام راه رو هر دو سکوت کردیم، جلوی در خونه نگه داشت.
ماشین پریا رو دیدم که روبروی اونجا پارک بود و طبق معمول پریا هم توش چرت می زد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_196
یه نگاه به ساعت ماشین انداختم ساعت 3 بود.
انقدر از دیروز اتفاقات مختلف افتاده بود که اصلا حواسم به پریا و کارش و حقوقم نبود.
حتما اومده بود گله، که چرا صبح باهاش اونجوری صحبت کردم.
نمی خواستم کارش رو به روش بیارم با اینکه خیلی دلخور بودم ولی اون تقصیری نداشت، از محبت زیادش بود.
دیدم زیادی نشستم توی ماشین مهندس، پس در ماشین رو باز کردم و یه خداحافظی زیر لبی کردم.
که گفت :
- امشب با پدرم میایم منزلتون، امشب باید نامزدی ما علنی بشه. لطفا دیگه بازی در نیارید.
تیز برگشتم طرفشو تند گفتم :
- در این باره صحبت کردیم، دیگه دلم نمی خواد هی تکرار کنید. عصر بخیر جناب مهندس...
پامو گذاشتم بیرون که برم که دوباره گفت :
- راستـــی
با کلافگی برگشتم سمتش و گفتم : - دیگه چه فرمانی دارید؟
یه کیسه پلاستیک گرفت سمتمو گفت :
- این دارو هایی هست که دکتر داده
با تعجب گفتم :
- برا من؟!! من که دیگه خوب شدم.
- بله فعلا خوبید، ولی دکتر گفت تا دو سه ساعت دیگه اثر دارو میره و ممکنه دوباره تنگی نفس بگیرید. پس این دوتا آمپول توی پاکت رو به فاصله ی شش ساعت از هم تزریق کنید و این قرص ضد حساسیت هم همراهش مصرف کنید تا به گفته ی دکتر کاملا اثر حساسیت زای فلفل از بین بره. حالا می تونید تشریف ببرید، دیگه امری ندارم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
دستمو تازه شسته بودم😄
صحنه دراماتیک🙈😂
ای خدا از دست این ورپریده
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_197
بعد از زدن این حرفش یه پوزخند نافرم نشست رو لبش که کلا خط خطیم کرد ولی فعلا تصمیم گرفتم بی خیالش بشم.
البته من کلا بیخیال هیچی نمی شم، با حرص از ماشین پیاده شدم و در ماشین و تا ته باز کردم و با همه ی قدرتم کوبیدمش به هم که خودم صد متر پریدم هوا...
هومن خان بدون اینکه به من نگاه کنه، قفل کودک رو زد که تقی صدا داد و خیلی ریلکس استارت زد و رفت.
بی خیالش من با شخصیت تر از این حرفام که بخوام جوابشو بدم، والا...
رفتم سمت ماشین پریا، سرش خم شده بود سمت عقب و دهنش نصفه باز مونده بود و یه کم آب دهنش از کنار لبش آویزون بود. آخی مثل نوزادا خوابیده...
خرس گنده...
ناجوانمردانه با کف دست محکم کوبیدم به شیشه که چرتش پاره شد و گنگ اول به این طرف اون طرف نگاه کرد بعدم زل زد به من... چند بار پلک زد، یه کم بعد حالت صورتش عوض شد و از حرص رنگ عوض کرد.
در ماشین رو باز کرد و در حالی که پیاده می شد، گفت :
- معلوم هست کدوم گوری هستی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ هــان؟
با شنیدن اسم گوشیم یاد یه چیزی افتادم و زدم توی پیشونیم،
شناسنامه هام با گوشیم توی جیب لباسایی بود که پشت ماشین مهندس بودن و من یادم رفته بود برشون دارم، حالا چیکار کنم.
با نیشگونی که پریا از بازوم گرفت به خودم اومد و یه جیغ خفه کشیدم.
- چتـــه؟!! خرچنـگ
- خرچنگ هفت جد و آبادته، میگم کدوم گوری بودی؟ به جای جواب میری تو توهم؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_198
- قصه اش درازه، بیا بریم تو تا برات بگم.
می خواست مخالفت کنه که دستش رو کشیدم به طرف خونه، واقعا لازم داشتم با یکی حرف بزنم و از تصمیمی که گرفتم مطلعش کنم.
تا از در خونه رفتیم تو، زهره با سرو صدا اومد طرفم.
- ترلان، معلوم هست از صبح کجایی؟ اگه می خواستید این همه طولانی حرف بزنید باید به ما هم می گفتید که نگران نشیم. حالا نتیجه چی شد؟ با هو....
تا خواست بگه هومن.. چشمش به پریا که پشت سرم بود افتاد و ساکت شد.
با مهربونی لبخند زد و گفت :
- خوبی پریا جون؟ ببخشید متوجه حضورت نشدم عزیزم
- نه نه عیب نداره، فکر کنم الان یکم مزاحمم. فعلا رفع زحمت می کنم.
- این چه حرفیه دخترم، تو هم مثل ترلان... بیاین بشینین یه شربت خنک بهتون بدم، جیگرتون خنک شه. ترلان چرا معطلی دعوتش کن
از تند تند حرف زدن زهره کلافه شده بودم. دستم و گذاشتم پشت کمر پریا و به سمت یه دست مبل هدایتش کردم و زودتر از اون؛ خودمو پرتاب کردم رو مبل، چشمام رو بستم و کش و قوسی به بدنم دادم که از خستگی در بیاد.
زهره برامون شربت اورد و برای اینکه مزاحممون نباشه، رفت توی آشپزخونه
پریا گفت :
- زودتر بنال ببینم چی شده؟ کجا بودی؟ با کی بودی؟ زهره چی میگه؟
- اَه.. یه ذره آروم تر... چرا امروز همه اینقدر تند تند حرف میزنن. بذار فعلا شربتمون رو بخوریم بعد میریم توی اتاق بالا فوضولیتو می خارونم.
و بعد این حرف شربتم رو برداشتم که بخورم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_199
که در ورودی باز و آراد داخل شد، متوجه حضور ما نشده بود.
در حالی که داشت کفشاش رو در میورد با داد گفت :
- مامان... ترلان نیومده هنوز ؟!
از کفشاش که فارغ شد، راهشو کج کرد سمت آشپزخونه که متوجه ما شد و استپ کرد.
رو به من گفت :
- اِ تو که اومدی؟!
بعد رو به پریا گفت :
- خوبید پریا خانم؟
پریا با خجالت آهسته گفت :
- بله ممنون
آراد اومد سمت جایی که ما نشسته بودیم و خودشو رو مبل روبرویی من و پریا ول کرد.
موهاشو دوباره عینهو جوجه تیغی تیز تیز داده بود بالا.. ارتفاع تیغاشم خیلی زیاد بود.
یه پیرهن دو یقه ی آستین کوتاه تنگ مشکی سفید پوشیده بود و سه تا دکمه ی بالاش رو باز گذاشته بود که عضله های سینه شو زنجیر سفیدی که گردنش بود رو خوب نشون میداد.
یه دستبند خاردار پهن توی دست راستش بود و یه ساعت گنده هم به دست چپش، توی انگشتاش رو تا تونسته بود انگشتر کرده بود.
و چندش ترین صحنه، ناخن بلند و سوهان کشیده ی انگشت کوچیکه ی دستش بود.
فکر کنم باهاش ذرات داخل دماغش رو فیتیله پیچ می کرد... اَه..
شلوارشم یه جین مشکی، تنـــــگ.... که به پوست پا گفته بود زِکی....
کلی هم از کمرش زنجیر آویزون بود، در اشکال مختلف هم شی به زنجیرا آویزون بود. از جمجمۀ کوچیک فلزی گرفته تا جمجمۀ کوچیک فلزی... می بینید تنوع رو..!!!
فقط یه خلخال (زینتی برای مچ پای زنان که در گذشته بیشتر زنان عرب از آن استفاده می کردن) برای مچ پاش کم داشت تا بشه از این رقاصای هندی که تو فیلما مثل مار از تو کوزه میان بیرون
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ترلانِ با شخصیتو داشتین😁
حالا هرکس با توصیفات ترلان
عکسی برای آراد داره
بفرسته برام😄
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
مرا سخت در آغوش بگير
بگذار سهمم از همه ی جهان
ضربانِ موزونِ قلبـت باشد 🌙♥️
#حرف_دلـــــ❤️
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_200
آراد گفت :
- خوردیــم بابا
با صداش به خودم اومدم. قیافم رو مثل اینکه حالم بهم خورده جمع کردم و گفتم :
- نه که خیلی خوردنی هستی با این تیپ و قیافه ی جک و جونور که شِـت!!
و به سرتاپاش اشاره کردم.
بعد از این حرفم یه صدای خنده دار از گلوی پریا اومد بیرون که فکر کنم خنده ی قورت دادش بود که استفراغ کرد.
قیافه ی آراد اینقدر آویزون و پکر شد که یه لحظه دلم براش سوخت.
البته فک کنم بیشتر بخاطر این بود که جلوی پریا ضایعش کردم. حقشه... آخه پسرم اینقدر جلف می گرده؟!!
اونم قلِ منِ بدبخت.. با این قیافه و هیکل می تونست خیلی خوشتیپ باشه، ولی امان از این جنگ نرم که همه تحت تاثیرشن.. خیر سرشون می خوان ادای آدمای متمدن اروپا رو دربیارن
یکی نیست بهشون بگه آخه الاغا وقتی که قدیم توی ایران دستشویی بود، یونانیا رو پله هاشون دستشویی می کردن، اونوقت الان این لباسای مزخرف رو می کنید توی تنتون که مثل اونا شید.
اَه ولش کن اعصابم خورد شد.
به خودم که اومدم دیدم آراد میخ پریا شده و پریا هم سر به زیر داره روی اشعه ی فروسرخ رو کم میکنه.
یه سرفه ی بلند کردم که توجه آراد بهم جلب شد.
یه نگاه خطرناک بهش کردم و با لب زدن گفتم :
- می کشـــمـت
سریع سرشو انداخت پایین، جذبه رو داشتین نه جون من داشتیـن!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_201
همونطور که سرش پایین بود، لیوان شربتی رو که گمونم وقتی من توی فکر بودم، زهره براش اورده بود.. برداشت و آروم شروع به مزه مزه کردنش کرد.
پریا شربتش رو خورده بود و به من اشاره می زد بلند شیم بریم.
شربت نصفمو از روی میز برداشتم، تمومش کنم که یکدفعه...
صدای آراد بلند شد که گفت :
- پری ج...ده بلا.....
بلافاصله بعدشم فکر کنم شربت پرید توی گلوش که به سرفه افتاد.
با خشم و حیرت به سمتش برگشتم، یه چیزی بارش کنم که این بار در حال سرفه خیلی رسا گفت :
- پری ج...ده بلا....
به پریا نگاه کردم که سفید سفید شده بود. بی شعور با پریا بود؟
دوباره برگشتم طرفش که.....
با سرفه های خفه و صورت سرخ شده گوشی شو از توی جیبش دراورد و دوباره صدایی که این بار بلندتر بود، گفت :
- پری ج...نده بلا......
با تعجب بهش نگاه کردم، این صدا الان زنگ موبایلش بود؟
سرش رو بلند کرد و به پریا نگاه کرد و سرخ تر شد.
دوباره صدا... پری ج...ده بلا......
سریع خواست قطعش کنه که لرزش دستش باعث شد گوشی از دستش بیوفته زمین
فکر کنم اسم دختره ی پشت خط پری بود. چقدر این پسر وقیح بود.
ولی با همه ی وقاحتش در اون لحظه که با استیصال دوباره به پریا که رنگش دقیقه به دقیقه بیشتر می پرید نگاه کرد.
دلم به حالش سوخت، انگار نمی دونست باید گوشی شو خاموش کنه
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_202
با یک تصمیم ناگهانی، رفتم کمکش
صدای موبایلش همچنان میومد. عجب آدمی پشت خط بودا... خب قطع کن دیگه
گوشی رو از جلوی پاش برداشتم، وهوووو... چه دمو دستگاهی داره، من از کجا بدونم چه مدلی خاموش میشه؟
شانسکی یه دکمه رو زدم که به این نتیجه رسیدم من به کسی کمک نکنم سنگین ترم
با زدن دکمه، یدفعه تماس وصل شد و صدای یه دختر توی خونه پیچید.
- آرادی؟ هانـــی؟ عسلــم؟ عشقــم کجایی؟ تا به حال سابقه نداشت
گوشیتو روی پری جونت اینقدر دیر برداریا!! می شنوی صدامو عزیـزم؟ چرا جواب نمیدی؟ گلــــم... امشب منتظرت باشم؟
با تأسف به آراد نگاه کردم که یجورایی عجیب به پریا زل زده بود.
انگار منتظر یه عکس و العمل یا حرف بود.
صدای لوس دختره همچنان میومد، که پریا پوزخندی تمسخر آمیز زد و با حالتی تحقیرآمیز سرش رو پایین انداخت و به چپ و راست تکون داد.
با این حرکت پریا.....
آراد انگاری آمپر سوزوند، تندی از جاش بلند شد، با شدت گوشی رو از دستم کشید و گذاشت جلوی دهنش....
با فریادی بلند به پشت خطی گفت :
- هــــان؟ چه مرگتــه؟ بهت نگفته بودم دیگه به من زنگ نزن؟ دخترۀ......
فک کنم می خواست از اون حرف بد بدا بزنه بهش......
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_203
که با کلافگی به پریا نگاه کرد و آرومتر ادامه داد.
- دیگه به من زنگ نزن
و گوشی رو قطع کرد.
آخرین نگاهو به پریا که خیلی ریلکس داشت به این گفتگو گوش میداد کرد و سریع از خونه زد بیرون
بعد از رفتنش به پریا نگاه کردم که هنوزم به نظرم رنگ پریده میومد.
یه نگاه به جلوی آشپزخونه انداختم که زهره با حالتی اندوهناک سرش رو تکون میداد.
خب معلومه بایدم ناراحت باشه، هیچ مادری نمی خواد پسرش اینجوری باشه ولی وقتی یه قطره اشک چکید روی گونه اش.. احساس کردم یه کوچولو دلم لرزید.
ولی بی خیالش شدم و رو به پریا گفتم :
- پاشو بریم اتاقم
اما پریا انگار نشنید
بلند صداش زدم
- پریــــا
که هم اون از جاش پرید هم زهره،
پریا با پرخاش گفت :
- هان؟ کوفـــت، مگه مرض داری؟
- گفتم پاشو بریم توی اتاق من
- خیله خب بابا
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
جنگ نرم و داشتین.. 😂
ترلان تو کار خودت و بکن
به کسی نمیخاد کمک کنی😄😁
چهار پارت شد، حواستون هست
به افتخار تمام کسانی که گپ و پیوی و ناشناس را ترکوندن😍
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_204
**
هومن وارد اتاقش شد و در رو بست، مستقیم رفت جلوی آینه
به لباساش نگاه کرد. یه دست روی یقه ی کت همونجا که ترلان مرتبش کرده بود کشید.
نگاهشو داد سمت کفشاش، سرش رو بالا اورد و به لبخند کجکی صورت توی آینه نگاه کرد، سریع لبخند روی لبش خشکید.
پنجه هاش رو با کلافگی داخل موهاش کرد و پشتش رو به آینه، همونجور پشت به آینه، لباساش رو یکی یکی دراورد و پرت کرد روی تخت، دوباره برگشت.
دستاش رو تکیه داد به دراور و سرش رو نزدیک تصویرش کرد.
توی چشمای خودش گم شد، در حالت عادی، در طول یکسال هم اینهمه اتفاق براش نمیافتاد که امروز با اون دختر همش توی چند ساعت خلاصه شد.
پلک زد و از افکارش جدا شد، نفس عمیقی کشید که نصفه موند.
با چشمای گرد شده دستش رو برد سمت گلوش، با یادآوری تعداد نفس های عمیقی که امروز کشیده بود، چشماش پر از لبخند شد.
و یک طرف لبش به سمت چشماش کش اومد ولی با نگاه به صورت توی آینه با ترس یه قدم عقب رفت.
این درست نبود، یه چیزی سرجاش نبود، یه چیزی نبود، اینو مطمئن بود.
با شتاب به سمت حموم رفت
شاید یه ذره تنبیه بهش می فهموند داره چه غلطی می کنه!؟
دوش آب رو باز کرد، کف دستش رو گرفت زیر قطرات آب و به بازتابشون که از کف دستش به اطراف پراکنده می شدن، خیره شد.
چشماش رو بست.
کم کم یه لبخند روی لبش جون گرفت.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_205
با همون چشم بسته و همون لبخند میخ شده روی صورتش، رفت زیر دوش
صورتش رو به سمت بالا گرفت و قطره های پرشتاب و سبک آب و روی صورتش با همه ی وجودش حس کرد.
صدای احوالپرسی از پایین، نشون از اومدن مهندس و باباش میداد.
****
یه نگاه به لباسام انداختم. سارافون صورتی با شال سفید و شلوار پارچه ای سفید.. با یه دست دمپایی روفرشی که برا زهره بود و از دم آشپزخونه برداشته بودمش
خیلی دلم می خواست مشکی بپوشم، احساس عذاب وجدان داشتم ولی به هر حال قولیه که دادم و باید سرش بمونم.
اگه برم پایین و ببینم هومن زده زیر قولش و کت و شلوار پوشیده همون جا با کف دست پهنش می کنم روی فرش... بعدشم یه دور روش راه میرم، چند بارم روش می پرم بالا و پایین که خدمتکاراش مجبور بشن بیان با کاردک از رو زمین جمعش کنن بریزن تو کیسه پلاستیک برن با تلمبه بادش کنند و دوباره یه مهندس تحویل جامعه بدن
خیلی آهسته از پله ها پایین رفتم
روی پله ی آخری بودم که نگاهم به هومن افتاد که یه دست کت و شلوار مشکی براق پوشیده بود با همون کفشای مشکی براق مزخرف تر از خودش
داشتم آنالیزش می کردم که نگاهش چرخید و روی من ثابت موند.
خیلی ریلکس زل زده بود به من و انگار منتظر بود برم پایین و سلام کنم.
بچه پررووو... انگار نه انگار زده زیر قولش، اونم به این زودی
با تهدید نگاهش کردم و قبل از اینکه شخص دیگه ای متوجه حضورم بشه به همون آرومی که اومده بودم همونجور هم برگشتم بالا
رفتم توی اتاقم و با حرص شالم رو از سرم کشیدم و رفتم سر کمدم،
حیف...
حیف که زور ندارم وگرنه با کف دست پهنش میکردما.. ایـش....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_206
همون سارافون مشکی شب مهمونی با شلوار و شال مشکیمو سر کردم و با آرامش خیال اینبار با سرو صدا از پله ها پایین رفتم.
و روی پله ی آخر با صدای بلند سلام کردم که همه به طرفم برگشتن و جوابم رو دادن.
زهره با تعجب به لباسام نگاه کرد. هر چند وقتی برگشتم به خاطر اخلاق خوشگلم نتونسته بود، ازم بپرسه پس لباس مشکیام کو و فقط طرف لباسام یه لبخند منظوردار زده بود ولی حالا...
چشمامو چرخوندم سمت هومن، که به لباسام نگاه می کرد.
اوخی بیچاره الان فکر می کنه کور رنگی گرفته
روی مبل نشستم که به چشمام نگاه کرد.
سرمو یه جوری تکون دادم که یعنی.... بچرخ تا بچرخیــم... زیر قولت با من می زنی؟ حالا خوبه خودت این شرایط مسخره رو گفتیا...
خدایــی حال میکنید!!!؟
با یه حرکت سر چقدر در استفاده از کلمات و مهمتر از اون کالری سلولهای لپم، صرفه جویی کردم!؟؟ به این می گن زبون اشاره ی 2023.... ورژن 2022
البته می دونم دارم چرت و پرت میگمــا
ولی اصلا دست خودم نیس، هر وقت یکی بهم زل بزنه، کلمه ها تو مغزم قاطی میکنند
الانم این بابای هومن، همچین با اون چشمای زاغش بهم زل زده که احساس می کنم از همه طرف دارن نگام میکنند.
هرچقدرم من سرم رو پایین میندازم، بالا که میارمش هنوز زومه رو من
اگه نمی دونستم بابای به اصطلاح نامزد چند ساعت دیگه امِ، فکر میکردم داره هیزی می کنه، هـــی.....
نکنه واقعا داره هیزی می کنه؟ نه بابا
یه نگاه دیگه بهش انداختم که دیدم نخیر، این خیار لازمــه... یکی از همون قبلیه بزنم تو سرش حالش جا میاد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
زبان اشاره را داشتین
یاد بگیرین😄🙈
بابای هومن خیار لازمه😂
ای خدا از دست این ترلان😆😅
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_207
همونجوری توی چشمام زل زده بود و بعد مشکوکانه به چشمای حشمت خان نگاه کرد و آروم سرش رو تکون داد و توجهش رو داد به صحبت های بین حشمت خان و هومن
گفتم... نگاهش هیز نبود، مچ گیرانه بود
فکر کنم می خواسته ببینه من واقعا بچه ی حشمتم یا نـه؟
توی فکر بودم که با شنیدن اسمم از دهن زهره، با صدای بلندی؛ گیج گفتم :
- هـــااا
صدای خنده های ریز آراد و دیدن لبای زهره که از خجالت داشت زیر دندوناش پِرِس می شد، باعث شد بفهمم چه گندی زدم. البته از نظر اونا
با حفظ خونسردیم گفتم :
- بله؟
- عزیزم میشه چایی بیاری؟
چایی اوردن تو برناممون نبودا... ولی چه کنم که مهربونم، دلسوزم، دیگه دیگه....
آهسته از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
داشتم چایی میریختم که گلوم شروع به خارش کرد و باعث شد یادم بیاد آمپولمو نزدم.
یه سرفه ی خفیف کردم و سینی بدست به سمت حال راه افتادم.
خارش گلوم داشت زیادتر می شد و نایم هم داشت تنگ می شد.
دلم می خواست بشینمو یه دل سیر سرفه کنم ولی حیف که نمی شد. پس حبسش کردم تا سر فرصت.....
ولی وقتی چای رو جلوی هومن گرفتم دیگه نتونستم تحمل کنم
سریع یه دستمو از سینی چایی جدا کردم که بگیرم جلوی دهنم و سرفه کنم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝