eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
✍✍شروع رمان جدید بنام 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 * رمان علمدار عشق 👆صفحه 1 تا 5 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31417 * رمان علمدار عشق 👆صفحه 6 تا 10 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31466 * رمان علمدار عشق 👆صفحه 11 تا 15 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31530 * رمان علمدار عشق 👆صفحه 16 تا 20 👆
🔴🔴 کتاب جدید همراه با نخسه pdf + ترجمه دعاهای صحیفه سجادیه ، هرکسی گوش نکند ضرر کرده ...!!!!👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30775 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 1 و 2 👆 و https://eitaa.com/zekrabab125/30833 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 3 و 4 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30873 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 5 و 6 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30931 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 7 و 8 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30989 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 9 و 10 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31049 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 11 و 12 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31101 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 13 و 14 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31150 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 15 و 16 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31217 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 17 و 18 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31291 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 19 و 20 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31343 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 21 و 22 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31363 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 23 و 24 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31413 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 25 و 26 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31461 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 27 و 28 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31525 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 29 و 30 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31539 3 کتاب مجازی = رمان وقتی سفر آغاز شد + لحظه‌های واقعی + قران کامل 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak110/35930 🔴 ختم 160 روزسه‌شنبه 👆 14 شوال 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴 ♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسم‌وروحتان خوب است ، .. ان‌شاءالله ، 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙 اذان به افق مشهد مقدس👇👆 💚عاشقان پنجره باز است اذان میگویند💚 🌺🌺عاشقان وقت نماز است 🌺🌺 💝💝 اذان میگویند 💝💝 التماس دعا برای فرج مولا از مدیر حقیر یادتون نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 1 پادشاهی دو وزیر داشت. هر دو را پیش خود خواند و گفت شرط جانشینی و پادشاهی شما این است که بگردید و در دنیا نجس‌ترین چیز را بمن معرفی کنید. یکی از وزیران شرق کشور رفت و دیگری غرب وزیری که شرق کشور رفت سربازی با خود به همراه برد، در هر دیار که رسیدند پاسخ را از عالمان آن دیار پرسیدند و همگی به اتفاق گفتند نجس‌ترین شیء در جهان غایط (مدفوع) انسان است. وزیر که از جواب‌ها حقیقت را فهمید عازم پایتخت شد. سربازش گفت در این نزدیکی در شهر ما پیرمردی را می‌شناسم که بسیار عالم است قبل از رفتن نظر او را هم بگیر شاید آن یکی وزیر پاسخ درست را بیابد و پادشاه شود و تو حکومت را از دست بدهی وزیر گفت حرف خوبی است برویم چون نزد پیرمرد عالم رسیدند سوال را پرسیدند پیرمرد گفت: از آن هم نجس‌تر هست وزیر گفت: به من بگو تا کیسه‌ای زر دهم گفت می‌گویم ولی به یک شرط و آن اینکه قدری از غایط خود را بخوری! وزیر آشفته شد قصد جان او کرد پیرمرد عالم گفت: من به اجبار تو را نخواندم شرط من فقط این است وزیر مجبور شد به خواستهٔ پیرمرد تن دهد پیرمرد پس از آنکه شرطش را وزیر بجا آورد گفت: از غایط انسان نجس‌تر، قدرت طلبی و حب جاه و مقام و طمع ریاست است چرا که تو برای رسیدن به آن حاضر شدی از آن تناول کنی. وزیر آشفته و در حیرت به پایتخت برگشت. شاه سوالش را پرسید آن وزیر گفت: نجس‌ترین شیء دنیا غایط است. نوبت به این وزیر رسید گفت: از آن نجس‌تر حبّ قدرت و طمع دنیاست. شاه گفت احسن جواب سوالم این بود تو پادشاهی بعد از من وزیر گفت: قربان من برای یافتن این جواب غایط خود را خوردم! تا نخورده بودم در طلب پادشاهی بودم حال پشیمانم خرقه پادشاهی را به آن وزیر بخشیدم. به فرمایش مولا علی علیه‌السلام: "حُب الدُّنیا رَاس کُلّ الخَطیه" دوست داشتن دنیا در راس تمام خطاهای بشر است!!! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 2 گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟چرا حیوان بینوا را می زنی ؟ روستایی گفت چرا می زنم؟مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟ ساربان گفت چه می گویی مرد؟در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟ روستایی گفت چیزی نخورده؟بلکه من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟ ⭐️ساربان گفت . این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 3 🍒‌داستان آموزنده 🍒 📍قسمت اول سلام به همه خواهران وبرادران میخوام داستان زندگیموبراتون بگم..... بلکه شاید باعث هدایت بعضی از شماها بشه شاید بعضیا وقتی داستان منو میخونن بگن چه دختر پستی بوده شایدم بعضیا یک فکر دیگه کنن.... 👈دیگه میرم سراصل مطلب دختری 12 ساله بودم غرق در افکار بچگی بودم و به فکر چیز دیگه ای نبودم.... تا اینکه پدرم رفت یک زن دیگه گرفت من خواهری نداشتم اون زن همون شبی که اومد خونمون من زندگیم رو باختم خیلی بهم نزدیک شده بود.... چند روز از اومدنش گذشت به من گفت تو چرا انقدر ساده ای چرا وقتی میری بیرون هیچ آرایشی نداری... منم که گول حرفاشوخوردم گفتم باش پس از این به بعد آرایش میکنم و همون کارم کردم . تا نماز مغرب میشد انقدر آرایشم میکرد که فکرشم نمیکنین... ما با هم میرفتیم بیرون آنقدر نامحرم بود که همه چشمشان به من بود خودشم مثل من آرایش میکرد روزها گذشت .. عزت و آبروی من تو محلمون رفته بود همه حرفی میزدن همه میگفتن که این دختر خراب شده هزار تا حرف اولش کارشو با همین آرایش پیش برد آنقدر منو به خودش وابسته کرده بود که هرحرفی میزد من گوش میکردم...... روزها همینطورگذشت.... یک روز رفتم بیرون و یک پسر کنارم شماره انداخت.. ولی من برش نداشتم باخودم گفتم من با نامحرم حرف نمیزنم نمیخوام دوست پسر داشته باشم.... خودمو انداختم تو مغازه همسایمون وقتی پسره رفت منم با یک ترسی رفتم خونمون و به زن پدرم گفتم که یکی واسم شماره انداخته من برنداشتم اولاش تشویقم کرد که خوب شده برنداشتی ولی روز بعدش گفت..... نامادری ام گفت بیا با پسرا حرف بزنیم... گفتم نه... گفت چرا خیلی هم کیف میده سر به سرشون بذاری... به من گفت اگه دوباره واست همون پسره شماره انداخت برشدار منم کلا دیگه گولشو خوردم مامانم را راضی کرده بودم واسم گوشی گرفته بود.... دختر همسایمون از اون پست تر شمار مو داده بود ب یک پسر بهم پیام داد باهاش حرف میزدم. تو خیال خودم من خوشبخترین بودم که با این پسر حرف میزدم زن ناپدریمم که بدتر آتش بیار معرکه شده بود... منو وسوسه میکرد اولین قرار رو گذاشتیم خیلی خوشحال بودم رفتم پیشش و حرف زدیم اون شب گذشت و من به هردوشون وابسته ترمیشدم دیگه کلا آلوده شده بودم انقدر که حرف هیچ احد ناسی جز اون زنو قبول نمیکردم.. منو با برادرش دوست کرد ولی زود رابطمو باهاش قطع کردم. باهمون پسر اول که گفتم روزها شبها باهاش پیام بازی میکردم خیلی بهش علاقه مند شده بودم عاشقش بودم و من فقط برای ازدواج با او باهاش رابطه داشتم ... اون زن که هر لحظه میگفت آرایش کن حرف مردمو ول کن به خودت برس با پسرا حرف بزن منم قبول میکردم با اون پسر حرف میزدم قرار میذاشتم. ⚡️همینطور تو لجن فرو رفته بودم تا اینکه اون پسر بخاطری مسئله ای یادم نیست با من قهر کرد و من با یک پسر همسن و سال خودم دوست شدم حرف زدم دیگه همه شماره اون زنو داشتن و اون پسرا رو به گردن من مینداخت.... حدودا با ۳ تا ۴ نفر دوست شده بودم و خیلی ام خوشحال بودم و حرف مردم برام هیچ ارزشی نداشت... پدرمم که هی زنگ میزد و به مادرم فحش میداد که دخترتو میکشم آبرومو برده خیلی خطرناک بود. اون زن منو مجبور میکرد با اون پسرا حرف بزنم بعضی وقتا خودم از این زندگی که واس خودم ساخته بودم متنفر میشدم خیلی ازخودم بدم میومد تا میخواستم دوباره همون دختر ساده و خوب قبلی بشم اون زن نمیذاشت نمیدونستم چیکارکنم تمام دوستای مدرسمو فراموش کرده بودم.... ♦️ادامه 👇
یک خواستگار داشتم اون خواستگارمو رد کردم گفتم میخوام تنها باشم با همه حرف بزنم خوش باشم مادرم دیگه بهم شک کرده بود میگفت تو عوض شدی چهرت یک جوریه میگفتم نه مادر این حرفا تهمته غافل از این بودم که اون زن با بعضی از پسرا به جای منم حرف میزده...ولی من نمیدونستم روزها همینطوری گذشت با همین دردسرای زیاد گذشت با فحش های بابام گذشت... تا اینکه روز عیدقربان شد تو خونه نشسته بودیم یکی در رو زد مامانم دروباز کرد یک زن از فامیلامون بود اومد تو خونه نشست و گفت که دخترای همسایتون به جای دخترتون با پسرم حرف زدن و قرار گذاشتن وقتی پسرم رفته سرقرار دیده دخترت نیست و دو سه دختر دیگه اونجان و برای من تهمت درست کردن... دنیا روسرم خراب شد قلبم گرفت یک جنگ ناموسی به پاشد... خالهام عموهام داییام فهمیدن چقدر سرزنشم کردن آبروم با کار اونا کلا رفته بود... بابام از شهری که توش کار می کرد اومد به مامانم گفت دخترمو میبرم من غرق در گناه وآلودگی دلبستگی به پسرا شده بودم... بابام منو برد هر چی فامیلام اصرار کردن نذاشت گفت میبرم میکشمش... خیلی خطرناک بودن منو برد خالمم تو شهر پدرم بود با هزار التماس خالم منو ازش گرفت برد خونشون. خیلی روزای سختی بود من افسردگی شدید گرفته بودم تا 1 ساعت به یک نقطه ای خیره میشدم فقط اشک میریختم. آنقدر اشک میریختم که چشام دیگه سیاه کبود میشدن هر کی در میزد من از ترس حمله عصبی بهم دست میداد که مبادا عموها و بابای خطرناکم باشن منو ببرن بکشن خیلی وضعیتم خراب شده بود.... من قربانی تهمتهای دخترای همسایه شده بودم.... اونجا از پسرا متنفرشده بودم میخواستم بمیرم خیلی سختم شده بود خیلی مریض بودم افسردگیم شدیدتر کارام قرارام هر لحظه از جلو چشمم مثل فیلم عبور میکردن 5 ماه خونه خالم با بدبختی مریضی گذشت.... بابام اومد گفت باید ببرمش خونه عموش دیگ نمیتونه اینجا بمونه اونا اعتراض کردن منم باهزار گریه کردن نتونستم پافشاری کنم و منوبردن خونه عموم. اونجادیگ کلا رو فشار بودم غرق در بدبختی همه منو یک جوری نگاه میکردن منم که فقط گریه میکردم. التماس میکردم منو ببرن خونه مادرم بعد 4 ماه منو فرستادن خونه مامانم دوباره اون زن به جونم افتاد گفت دوست شو گفتم نمیخوام گفت .. نامادریم گفت به حرفم گوش کن باهاش حرف بزن... من با اجبار با همون پسر که اولش دوست بودم حرف زدم کم کم پای بقیه ام باز شد به همین روال گذشت بعد از بس غصه خورده بودم 2 ماه فلج شدم آرزوم بود به قبل برگردم ..... دوباره خواستگار قبلیم اومد این دفعه قبولش کردم وقتی که قبولش کردم رابطم رو با همه پسرا قطع کردم و فقط دلمو دادم به او... تا اینکه من صاحب گوشی شدم و پام به واتساپ رسید تو واتساپ با یک خانم 34 ساله آشناشدم استاد من بود اون منو با زندگی برگردون منو به سمت خدا برد منو تشویق به نماز خواندن کرد قرآن خوندن و همه چیو بهم گفت... منم نمازخوندم دلم را به نامزدم دادم خیلی هدایت شدم تمام نمازهامو سر وقتش میخوندم و با قران و ذکر الله به آرامش رسیدم آرامشی که سالها بود از آن دور بودم به اون زن دیگه رو ندادم فکر کردم که اینکارا خوب نیست... میترسیدم به نامزدم بگم که من با چند تا پسر بودم... خودم نشستم به نامزدم گفتم شرایطمو زندگی گذشته و همه رو بهش گفتم.... گفتم خواستی با من نخواستی ام برو چون درکت میکنم که نمیتونی.... همه روگفتم اون خیلی ناراحت شد اما گفت باهات هستم چون صادقانه رفتار کردی بعد مدتها درد و غم اونم به نماز تشویقم کردم اونم حالا نماز میخونه..... شوهرم همش میگفت: دختره باکره نیست شب عروسیم سر بلند شدم چون من با اون پسرا فقط حرف زدم نذاشتم دستشون به حیا و عفتم برسه.... ولی نمیدونم خدا منو بخشیده یا نه زندگی خوبو خوشی دارم امیدوارم همه شما به راه راست هدایت بشین. خواهران و برادران عزیزم تروخدا با زندگی هیچ دختری بازی نکنید... انقدر ظالم نباشید که یک دختر12 سال مثل منو تو چنگتون بگیرین از خدا بترسید از این کارا نکنید و بدانید اگر دنبال ناموس دیگران باشید روزی کسی پیدا میشه که دنبال ناموستان آبروی شما را به باد میدهد..... پایان ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 4 ◀️ تخم مرغ ▶️ زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز…. وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک … زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟ شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 5 عائله امام صادق و هزینه زندگی آن حضرت زیاد شده بود. امام به فکر افتاد که از طریق کسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دینار سرمایه فراهم کرد و به غلام خویش – که «مصادف» نام داشت – فرمود : «این هزار دینار را بگیر و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش». مصادف رفت و با آن پول از نوع کالایی که معمولاً به مصر حمل می شد خرید و با کاروانی از تجّار که همه از همان نوع کالا حمل کرده بودند به طرف مصر حرکت کرد. همین که نزدیک مصر رسیدند، قافله دیگری از تجّار که از مصر خارج شده بود به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از یکدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد که اخیراً کالایی که «مصادف» و رفقایش حمل می کنند بازار خوبی پیدا کرده و کمیاب شده است. صاحبان کالا از بخت نیک خود بسیار خوشحال شدند، و اتفاقاً آن کالا از چیزهایی بود که مورد احتیاج بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت که هست آن را خریداری کنند. صاحبان کالا بعد از شنیدن این خبرِ مسرّت بخش با یکدیگر هم عهد شدند که به سودی کمتر از صد در صد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همانطور بود که اطلاع یافته بودند. طبق عهدی که با هم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به کمتر از قیمتی که برای خود آنها تمام شده بود نفروختند. مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت. امام پرسید : «اینها چیست؟» گفت : «یکی از دو کیسه سرمایه ای است که شما به من دادید، و دیگری – که مساوی اصل سرمایه است – سود خالصی است که به دست آمده.» امام : «سود زیادی است، بگو ببینم چطور شد که شما توانستید این قدر سود ببرید؟» قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر اطلاع یافتیم که مال التّجاره ی ما کمیاب شده. هم قَسم شدیم که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشیم، و همین کار را کردیم. امام : سبحان الله! شما همچو کاری کردید؟! قسم خوردید که در میان مردمی بازار سیاه درست کنید؟! قسم خوردید که به کمتر از سود خالصِ مساوی اصل سرمایه نفروشید؟! نه، همچو تجارت و سودی را من نمی خواهم. سپس امام یکی از دو کیسه را برداشت و فرمود : «این سرمایه من» و به آن یکی دیگر دست نزد و فرمود : «من به آن کاری ندارم». آنگاه فرمود : « ای مصادف! شمشیر زدن از کسب آسانتر است». 📚داستان راستان جلد 1، ص 139 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
✍ #پانزدهمین کتاب📣 #صوتی 💠 ترجمه 54 دعای صحیفه‌سجادیه 🔶 54 تراک صوتی 🔊 📚 نویسنده: استاد شیخ حسین انصاریان .
صحیفه سجادیه (31).mp3
7.48M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (31) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (32).mp3
7.74M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (32) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام #علمدار_عشق 📝 نوشته ی: محیاسادات هاشمی 📓 تعداد صفحات 50
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 1⃣2⃣ نزدیکیم و علاقه ام به حجاب خیلی بیشتر شده بود حضورم در جاهای مذهبی هم خیلی بیشتر شده بود امروز قراربود زهرا بیاد خونه ما میگفت باهات یه کاری دارم که اگه بشنوی خیلی خوشحال میشی صدای زنگ در بلند شد این صددرصد زهرا بود + سلام خاله خوبید؟ ٬٬ممنونم دخترم تو خوبی؟ پدر و مادرت خوبن ؟ برادرات خوبن ؟ + همه‌خوبن سلام دارن خدمتون این نرگس کجاست ؟ - آی آی زهراخانم غیبت ؟ + بروبابا کدوم غیبت ؟ - زهرا چیکارم داشتی؟ + نرگس جان من تو چندماه دنیا اومدی؟ - إه بگو دیگه + اووووم قراره چندتا تیم بسیجی جمع آوری آثار شهدا کارکنند تو دانشگاه - یخ این کجاش ذوق مرگی منو داره من مگه بسیجی ام + نه نیستی اما من میتونم یه همراه باخودم تو این پروژه داشته باشم - واقعا + آره به جان خودم راست میگم - وای زهرا عاشقتم حالا تیم ما چه کسانی هستن + من ،تو، داداشم و علی - علی کیه؟ اون وقت + صبوری نرگس یه چیزی میگم جیغ جیغ نذاریا - چی + منو‌ علی فرداشب محرم هم میشیم - چــــــــــــــــــــــــی الان به من میگی خرس پشمی براش پرت کردم بچه پررو بذار من نامزد کنم اگه بهت گفتم + تو نامزد کنی بخوای نخوای من میفهمم - یعنی چی؟ - هیچی از فردا مصاحبه با خانواده شهدای مدافع حرم شروع میشود اولین مصاحبه ما با خانواده مادرشوهر نرجس شد قرار براین شد فردا بریم بسیج دانشگاه ومن باهشون تماس بگیرم رسیدم دانشگاه رفتم دفتر بسیج خواهران شماره تماس خونه شهید حسینی گرفتم پدرشون برداشت - الو سلام منزل شهید حسینی °° بله بفرمایید - ببخشید حاج خانم هستن؟ °° بله چنددقیقه ای گوشی دستتون == بله بفرمایید - سلام خانم حسینی خوب هستید ؟ == ممنون ببخشید شما - نرگس ساداتم خواهر عروستون == شرمنده نرگس جان نشناختم واقعا حال روحیم خوب نیست - بله میدونم حاج خانم اگه اجازه بدید میخایم با چند رفقای حسین آقا مزاحمتون بشیم == نرگس جان والا ما تاحال با کسی درمورد حسین صحبت نکردیم اما شما به خاطر نرجس بیاید عزیزم - ممنونم حاج خانم پس اگه اجازه بدید ما فرداساعت ۶ غروب مزاحمتون بشیم == مراحم هستید تشریف بیارید - ممنونم * : نرگس سادات چی شد - برای فردا ساعت ۶ هماهنگ کردم *احسنتم خواهر موسوی -زهرا ولی جای من تو تیم شما نیست برادر و همسرتو هستن من به اونا نامحرمم چیکارمیکنم توی این تیم *نرگس سادات تو مگه از برادرمن چیزی دیدی که اینجوری میگی - این چه حرفیه من پسری به چشم پاکی برادرت ندیدم اما مطمئنم حضورم هم باعث آزار خودم هم اون بنده خداست * نرگس آجی این راهو خود شهدا سرراهت گذاشتن - خداکنه حرف تو باشه * نرگس سادات بریم مزارشهدا توسل کن به خودشون من مطمئنم خودشون میگن حرف منه یانه - باشه بریم وارد مزارشهدا شدیم رفتیم سر مزار یکی از شهدای مدافع حرم *نرگس آجی من میرم سرمزارشهیدم توام حرفات بزن - باشه آجی زهرا ازم دور شد شیشه گلاب ریختم رو مزارشهید با دستم مزارش لمس میکردم من تازه قدم به راهتون گذاشتم چطوری تو یه تیم نامحرم هست کارکنم ؟ نکنه بجای ثواب گناه کنم شب بعداز خوندن نماز مغرب راهی خونه شدیم چشمام قرمز قرمز بود - سلام عزیزجون حالم خوب نیست میرم بخابم خاهشا کسی نیاد سراغم چشمام بستم خواب دیدم تو مزارشهدا دارم راه میرم یهو از مزارشهدا تو یه منطقه جنگی حاضر شدم شهید ململی صدام کرد خانم موسوی این اسامی ثبت کنید تو این دفتر پرونده هاشون که کامل شد بدید امضاش کنم دارد... 📝نویسنده:محیاسادات هاشمی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 2⃣2⃣ باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم خانم موسوی پرونده تکمیل کنید بدید امضاکنم انگار حرف زهرابود شهدا خودش خاستن توی این راه باشم گوشیم برداشتم به زهرا اس مس دادم: سلام آجی بیداری * سلام عزیزدل آجی آره - زهرا من تو تیم میمونم *وای خدایا شکرت - کاری نداری خواهری * نه عزیزدلم فقط فردا ساعت ۵:۳۰ غروب دانشگاه باش - باشه خداحافظ * یاعلی نمازمو که خوندم مفاتیح برداشتم تا یه دعا بخوانم بازش کردم مناجات امیرالمومنین اومد یاداعتکاف افتادم چه دوره ای عالی بود ساعت ۴:۳۰ ظهر پاشدم رفتم سمت کمد مانتو و شلوار سرمه ای برداشتم با یه روسی سفید که طرح لبنانی سرکردم دفعات استفاده من از چادر خیلی بیشتر شده بود اما هنوز تو دانشگاه سر نکردم از عزیزجون و آقاجون خداحافظی کردم رفتم دانشگاه کلا تعطیل بود فقط بسیج دانشگاهی فعالیت میکرد تا برسم دانشگاه ساعت شد ۵ رفتم بسیج خواهران درزدم دیدم بسته است کلا اومدم شماره زهرا بگیرم که ببینم کجاست که صدای آقای کرمی مانع شد + خانم موسوی برگشتم سمتش با دیدن مدل روسرویم خیلی خوشحال شد انگار -بله + زهرا داخل بسیج برادران هست در نیمه باز بود بدون اینکه دربزنم رفتم داخل آقای صبوری دست زهرا تو دستش بود تا منو دید از خجالت آب شد منم باصدای که شیطنت توش موج میزد : زهرا جونم سلام زهرا: سلام تو درزدن بلدنیستی - حالا فلفل قرمز ن .... هنوز جمله کامل نکرده بودم که یهو آقای کرمی داخل شود وگفت فلفل قرمزچیه وای خدایا آب شدم بعدازیه ربع فهمیدم برای تقدیر از خانواده شهید یه جعبه شیرینی + یه نیم سکه بهارآزادی با یه لوح خیلی زیبا از تصویر و قسمتی از وصیت نامه شهید است تهیه شده به سمت خونه شهید راه افتادیم تو ماشین قراربر این شد چون فامیل ما هستن من مصاحبه انجام بدم رسیدیم خونه شهید من زنگ زدم سلام خانم حسینی سلام نرگس جان بیاید داخل حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود ‌-سلام حاج خانم مادرشهید:سلام دخترم خوبی ؟ ممنون شما خوبی ممنونم دستم گرفتم سمت زهرا حاج خانم ایشان دوستم هستن ایشانم برادر و همسرشون هستن واز رفقای حسین آقا هستن خدابهشون سلامتی بده برای مادراشون حفظ کنه آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم -حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم مادرشهید:خواهش میکنم دخترم - اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم مادرشهید بفرمایید -بسم الله الرحمن الرحیم امروز مورخ تاریخ ....... در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم بنده انسیه سادات موسوی مادرشهید مدافع حرم سیدحسین حسینی هستم - خانم موسوی برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟ مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت حسین سال ۶۸ دنیا اومد پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود حسین تو محرم دنیا اومد مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت خداباز یه پسر بهتون داده همسرم گفت فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده حیا قائل بود یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن تو مدرسه خورده بود زمین سرش شکسته بود سیدحسین ۶ سالش بود بهش گفت پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا یه دوساعت کارم طول کشید اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده درباز کردم اومدم تو دیدم نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار بعداز چندتاسوال گفتم حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریه ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود رفتیم دیدن اون باهم توراه گفت مامان اجازه بده منم برم مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم عمه جانم وسط دشمنه یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم - حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود حجاب و نماز و ولایت فقیه یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم یک هفته ای از دیدارما میگذشت رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم - آقاجون آقاجون : جانم بابا - میخام برای همیشه چادر سرکنم آقاجون : آفرین دخترم پس بالاخره عاشقش شدی - خیلی شرمنده چادرم دارد 📝نویسنده:محیاسادات هاشمی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞