eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 14 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30814 ♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 14 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30753 💚💚💚💚💚
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴 👈شروع رمان جدید بنام 🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 1 تا 7 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30789 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 8 تا 13 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30836 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 14 تا 19 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30876 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 20 تا 26 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30934 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 27 تا 33 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30993 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 34 تا 40 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31053 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 41 تا 47 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31104 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 48 تا 54 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31154 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 55 تا 61 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31220 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 62 تا 64 👆
🔴🔴 کتاب جدید همراه با نخسه pdf + ترجمه دعاهای صحیفه سجادیه ، هرکسی گوش نکند ضرر کرده ...!!!!👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30775 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 1 و 2 👆 و https://eitaa.com/zekrabab125/30833 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 3 و 4 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30873 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 5 و 6 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30931 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 7 و 8 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30989 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 9 و 10 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31049 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 11 و 12 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31101 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 13 و 14 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31150 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 15 و 16 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31217 کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 17 و 18 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31227 3 کتاب مجازی = بیست گفتار اثر استاد مطهری + دیوان حافظ +رمان برادرانه 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak110/35311 🔴 ختم 151 روزیکشنبه 👆 5 شوال 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴 ♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسم‌وروحتان خوب است ، .. ان‌شاءالله ، 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 👆👆👆 🌺🌺نمازشب فراموش نشود 💚 اعمال کامل خواب.. 💛 70 فایده وفضیلت درنماز شب ... 💙 اعمال نمازشب.. 🌙🌟💫🌛این شبها بیشتر بیدارید ✍ نمازشب 10 الی 15 دقیقه طول میکشه حتما امتحان کنید..👆👆 🙏التماس دعا دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان ❤️ بنام #مـــــــرد 📝 نوشته ی: 📓 تعداد صفحات 75
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 65 ✏️رضا عصبانی بود. خون خونش را می خورد. بی هدف قدم می زد و با کلافگی به ساعت مچی اش نگاه می کرد. هر چند لحظه به در پادگان نگاهی می انداخت. اما دوباره به راه می افتاد و با مشت به کف دست می کوبید. دستی بر شانه اش سنگینی کرد. برگشت. محسن نورانی بود. صورت رضا عرق کرده و سرخ بود. پوست زیر چشمش می پرید و چشمان سرخش خبر از بی خوابی می داد. محسن گفت: "چی شده رضا؟" رضا لب گزید و گفت: "نگرانم؛ دارم سکته می کنم!" محسن دست رضا را گرفت و گفت: "تو که اینقدر کم طاقت نبودی سید خدا." -اگر چشمم به حاج احمد بیفته... یعنی خدا کنه سالم برگردند. نمی دونی چه زجری می کشم. -خب اخوی، تو خودت شاهد بودی که هزار بار حاج احمد به شناسایی رفته و الحمدالله صحیح و سالم برگشته. -فرق می کنه آقا محسن. اون موقع تو ایران بودیم. با هم بودیم. اما اینجا چی؟ تو خاک غریب. اونم شناسایی تو دل دشمن؛ صهیونیست ها، که به خون امثال حاج احمد تشنه اند. مگر دیشب نشنیدی اخبار فارسی فالانژها چی می گفت؟ نشنیدی که برای سر بچه بسیجی ها جایزه گذاشته اند؟ الان یک هفته س که اینجا اومدیم. از همون شب اول حاج احمد و حاج همت و سعید قاسمی به همراه عباس کریمی هر شب خدا می روند شناسایی. تو نمی دونی تا اونها برگردند، من چی می کشم. به کنار شیر آب رسیدند. نورانی دست رضا را کشید و گفت: "اول بیا یه مشت آب به سر و صورتت بزن. بعدش، یادت باشه که مرگ و زندگی ما دست خداست. هر چی مقدر باشه همون می شه. ثالثا باید مواضع صهیونیست ها شناسایی بشه تا بتونیم بهشون ضربه بزنیم." همهمه ای از طرف در پادگان بلند شد. رضا به سرعت به سوی در پادگان دوید. ماشین احمد وارد پادگان شد. هنوز ماشین ترمز نکرده بود که رضا به آن رسید و در سمت راننده را باز کرد. احمد غرق در حیرت به رضا که به سینه اش چسبیده بود نیم نگاهی انداخت و بعد به همت و سعید قاسمی و عباس کریمی که عقب نشسته بودند نگاه کرد. آنها هم متعجب بودند. بر دیوار اتاق قاب عکس امام و آرم سپاه پاسداران جا گرفته بود. احمد به برگه های مفابلش خیره شده بود و عباس کریمی و همت آهسته با هم صحبت می کردند. سعید قاسمی تنها نشسته بود. همه منتظر بودند که احمد صحبت کند. در اتاق باز شد و رضا به همراه علی موحددانش وارد شدند. احمد سر بلند کرد و به آن دو گفت: "چرا دیر کردید؟" رضا گفت: "خیلی دنبالشون گشتم." احمد گفت: "حالا بنشینید که خیلی کار داریم." رضا می خواست از اتاق خارج شود که احمد صدایش کرد و گفت: "تو هم باش سید رضا." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 66 ✏️رضا خوشحال و متعجب زانو به زانوی موحددانش به دیوار تکیه داد و نشست. احمد گفت: "حدود یک هفته س که ما به سوریه اومده ایم. توی این مدت بیکار ننشستیم. قبل از هر حرفی، من یه تحلیل درباره ی اوضاع این چند روز عرض کنم. از روزی که ما وارد سوریه شده ایم، اسرائیل آتش بس یک طرفه اعلام کرده. اما این کار یک حربه ی تبلیغاتیه. یک جور پوشش آبرومندانه برای عقب نشینی تاکتیکیه. نیروهای وابسته به صهیونیست ها(یعنی فالانژها) یا همون حزب کتائب تبلیغات وسیعی رو شروع کرده. این گروه عامل برافروختن آتش جنگ های داخلی لبنان در سال 1354 بود که توسط یک سرگرد شورشی به نام سعدحداد اداره می شد. این گروه و حتی صهیونیست ها تا روزی که ما وارد سوریه شده ایم، برای منطقه ی سوریه و لبنان بخش فارسی نداشتند. اما الان یک هفته س که با ورود ما، یکهو بخش های فارسی زبان رادیوهاشان شروع به کار کرده و محور تبلیغاتشون هم علیه ایرانی هاست. به ما برچسب آتش بیار معرکه می زنند و ادعا دارند که ما اومده ایم لبنان رو اشغال کنیم. حالا ما با چند دشمن در چند جبهه باید بحنگیم. صهیونیست ها و فالانژها و بعضی گروه های وابسته به اسرائیل. البته این آتش بس که گفتم، به طور مطلق رعایت نمی شه. صهیونیست ها هر وقت بخوان، روی مواضع برادران سوری آتش می ریزند و هواپیماهای شناسایی شون مرتب در حال جاسوسی اند. الان درگیری در مناطق فلسطینی نشین لبنان و به خصوص در بیروت و حومه اش به شدت جریان داره. پس آتش بس یک حربه و نیرنگ برای صهیونیست هاست. الان شهرهای مهم لبنان مثل صور و صیدا و قلعه ی شعیب به دست صهیونیست ها سقوط کرده. نیروی زمینی اسرائیل کلا ده لشکر زرهی داره و لشکر پیاده نداره. بیشترین اتکای صهیونیست ها به نیروی هوایی شون و مانور زمینی تانک های مدرنشونه. ما که ترسی از نبرد با تانک ها نداریم؛ کار کشته ایم. جنگ کردستان بهترین تجربه برای ماست و می تونیم به راحتی با اونها تو این مناطق بجنگیم. اصل موضوع اینجاست که صهیونیست ها تا به حال نیرویی که در برابرشون مقاومت کنه ندیده اند. یعنی متاسفانه هیچ نیرویی ندیده اند. روش کارشون هم اینجوریه که هواپیماهاشون با یک رشته بمباران، نیروهای طرف مقابل رو متفرق و زمینگیر می کنه و بعد با مانورهای سریع و هجومی، با اتکا به رعب و وحشت در دل مردم و اهالی منطفه پیشروی می کنه. به تعبیر صریح بیشترین کاری که صهیونیست ها طی این مدت کرده اند، ایجاد رعب و وحشت توی دل اعراب بوده. پس ما باید در دو جبهه بجنگیم در جبهه اول با رعب و وحشتی که اونها توی دل مردم انداخته اند، و در جبهه ی دوم، جنگ با صهیونیست ها. به اعتقاد من، جنگ با صهیونیست ها خیلی راحت تر از جنگ با عراقی هاست. چون صهیونیست ها به جنگ زمینی وارد نیستند و فقط به نیروهای زرهی و هوایی متکی هستتد. چکیده ی کلام این که مدت ها پیش برادران لبنانی برای آمیل هابر، یکی از سران ارتش اسرائیل تله گذاشته اند. در هفته ای که گذشت، ما هم به کمکشون رفتیم و با شناسایی و کنترل دقیق رفت و آمد اون شخص تونستیم به راه حل مطمئن و دقیقی برسیم. امشب برای کشتن و یا اسارت آمیل هابر به طرف بیروت می ریم. البته بی سروصدا و مثلا به قصد زیارت حضرت زینب(س)." رضا سر بلند کرد و گفت: "فضولیه حاجی، اما با کدام سلاح و مهمات؟ ما حتی یه سرنیزه و کلت هم نداریم." احمد گفت: "حرف شما درسته. متاسفانه نمی دانم چرا برادران سوری به ما کم لطفی می کنند. بی خبر رفتن ما هم به خاطر همین موضوعه. لبنانی ها قبلا فکر همه چیز را کرده اند. سلاح و مهمات موردنظر را از آنها می گیریم. برادران لبنانی جنگجوتر از سایر اعراب هستند. به خصوص شیعیان که روحیه ی نزدیکی با ما دارند. تا دو ساعت دیگه آماده ی رفتن می شیم. با هیچ کس حرفی نمی زنید. حالا بروید به سلامت." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 67 ✏️نیمه های شب بود که جیپ احمد به مقر رزمندگان لبنانی رسید. علی اشمر به پیشوازشان آمد و به فارسی به آنها خوشامد گفت. احمد و همراهانش وارد مقر شدند. چند جوان به پیشوازشان آمدند. اشمر آنها را معرفی کرد: -برادر محمدعبدالحمید؛ ایشان اردنی هستند. برادر محمدگولدن. اشمر به جوان مو بور و چشم آبی که به صورت احمد لبخند می زد اشاره کرد و گفت: "ایشان از آمریکا آمده اند. تازه مسلمان شده اند."ض از میان جمع معرفی شده سه نفر اردنی و آمریکایی و عراقی بودند و پنج نفر دیگر لبنانی بودند. علی اشمر به خودش اشاره کرد و گفت: "من هم علی محمداشمر هستم. پدرم لبنانی و مادرم ایرانی است." در اتاق دور یک نقشه نشستند. علی اشمر گفت: "به امید خدا، فردا سر ساعت نه و سی دقیقه صبح کارمان را شروع می کنیم. قبلا با روستائیان اطراف هماهنگ کرده ایم. مردمی که به ما کمک می کنند، اکثرا از خانواده ی شهدا هستند. برادر احمد، ما منتظر شنیدن حرف های شما هستیم." احمد بار دیگر سوالات دقیقی از زمان ورود و مکان هایی که آمیل هابر و همراهانش از آنجا می گذرند پرسید و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: "دیگر دارد وقت نماز می شود. نماز را که خواندیم حرکت می کنیم." برای رضا نماز خواندن در کنار محمدگولدن و جوان عراقی صفایی دیگر داشت. پس از نماز، وقتی محمدگولدن در سجده شانه هایش لرزید، رضا حال غریبی پیدا کرد. ناخودآگاه کتابچه ی دعایش را از جیب بلوزش درآورد و خواندن زیارت عاشورا را شروع کرد. دیگران هم با او همنوا شدند. چند رشته تپه ی سنگی کبود بود و بعد یک باغ سیب. رضا دوربین را چرخاند. سیب های سرخ درشت، لابه لای شاخه های سرسبز، چون لامپ هایی سرخ بود. نسیم خنکی وزید و برگ ها را به لرزه درآورد. از دور صدای مبهمی آمد. رضا گوش تیز کرد و دوربین را به عباس کریمی داد. دلش شور می زد. فقط عباس و او روی آن تپه ی کم ارتفاع پناه گرفته بودند و کسی در اطرافشان نبود. رضا به احمد و بچه های دیگر که در لباس کشاورزان لبنانی در میان درخت ها سرگرم چیدن سیب بودند، نگاه کرد. صدا نزدیک تر شد. رضا دوربین را از کریمی گرفت. احمد و گولدن را دید که گاری پر از جعبه های سیب را به میان جاده می برند. از کمرکش جاده سه خودرو در قاب دوربین رضا ظاهر شد. یک بلیزر و دو جیپ نظامی. بلیزر در میان دو جیپ نظامی حرکت می کرد. احمد گاری را چپ کرد و سیب های سرخ و درشت در جاده ولو شد. نفس رضا بند آمد. کریمی با سلاح سیمیونوفش نشانه گیری کرد و رضا دعایش کرد. رضا چشم از احمد و گولدن برنمی داشت. ماشین ها به نزدیکی گاری واژگون شده رسیدند و توقف کردند. از جیپ جلویی یک سرباز پیاده شد و به طرف گاری رفت. رضا صدایش را نشنید. اما از دور می دید که او همراه با حرکات تند دستش چیزی می گوید. احمد و گولدن خیلی آرام و صبور سیب ها را در جعبه می گذاشتند. سربازی که آستین بلوز فرم زیتونی رنگش را تا بالای آرنج بالا زده بود، بیشتر سروصدا کرد. مرد دیگری از جیپ جلویی پیاده شد. کلتش را از کمر درآورد و مسلح کرد. رضا به عباس کریمی نگاه کرد. کریمی دوربین روی اسلحه را تنظیم می کرد. رضا دوباره به طرف گاری نگاه کرد. مرد مسلح به طرف گولدن نشانه رفت. صدای شلیک گلوله از بغل گوش رضا بلند شد و مرد به پشت بر زمین افتاد. احمد به سرباز دیگر حمله کرد. از میان درخت ها چند نفر دیگر به سوی جاده آمدند و به طرف ماشین ها شلیک کردند. چند نظامی از جیپ ها و بلیزر پایین پریدند و به سوی دو طرف جاده شلیک کردند. کریمی چند بار دیگر شلیک کرد. رضا طاقت نیاورد. بلند شد و از تپه پایین دوید. کریمی از پشت سر صدایش کرد اما او توجه نکرد. صدای تیراندازی بیشتر شد. به نزدیکی جاده رسید. بلیزر از جا کنده شد و از میان دو جیپ کنار کشید و سرعت گرفت. اما لحظه ای بعد لاستیک های عقبش ترکید و چپ شد و به درخت ها خورد. رضا به احمد و دیگران رسید. درگیری تمام شده بود. احمد به طرف بلیزر که به پهلو افتاده بود رفت. چرخ هایش به سرعت می چرخید. احمد در بالایی بلیزر را باز کرد و مرد مجروحی را بیرون کشید. علی اشمر جلو آمد و گفت: "زود باشید. تا صهیونیست ها نرسیده اند، باید برویم." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 68 ✏️رضا با سروصدا و بگومگوی تندی که از اتاق احمد می آمد، از خواب پرید. چشمانش را مالید و به اطراف نگاه کرد. حالا صداها را واضح تر می شنید. بلند شد و در اتاق را باز کرد. کنار در بسته ی اتاق احمد، دستواره عصبانی ایستاده بود. رضا به طرفش رفت و سلام کرد. دستواره زیر لب جواب سلام را داد. رضا گفت: "چی شده آقا دستواره؟" دستواره به اتاق اشاره کرد و گفت: "رفعت اسد آمده. صداش رو نمی شنوی؟" رضا گوش تیز کرد. صدای تند رفعت اسد می آمد و بعد مترجم می گفت: "شما بدون هماهنگی با ما حق عملیات نداشتید. کی به شما گفته بود بروید و آمیل هابر را اسیر کنید؟" احمد هم با صدای بلند گفت: "ما کاری رو کردیم که شما باید زودتر می کردید. به این بنده ی خدا بگو چرا می ترسی. اگر همان روز اول شما از صهیونیست ها زهر چشم می گرفتید، اونها جرات نمی کردند به کشورتون حمله کنند." مترجم از زبان رفعت اسد گفت: "به شما مربوط نیست که ما چه می کنیم. شما مهمان ما هستید. باید صبر کنید تا زمان موعود برسه و..." احمد با صدایی که می لرزید گفت: "ما برای مهمانی به سوریه نیومده ایم. هنوز تکلیف جنگ ما با صدام یکسره نشده. ما می گیم اگر جهاد برای حفظ اسلام باشد، بچه های پونزده، شونزده ساله ی مسلمان می تونند مثل شیر به مواضع اشغالی جولان حمله کنند و گوش سربازان اسرائیلی رو بگیرند و اونها رو با خفت تو خیابون های دمشق بچرخونند. مثل همان کاری که بسیجیان ما در خرمشهر با کماندوهای بعثی کردند. مثل همان کاری که ما و لبنانی ها با آمیل هابر کردیم." رفعت اسد سعی در آرام کردن احمد داشت. اما احمد حرف آخر را زد: -تعارف بسه! اگه به هر علت قراره حضور ما در سوریه صرفا در حد وجه المصالحه و یک جور برگ برنده تو مذاکرات سیاسی باشه، ما اهلش نیستیم. ما به ایران برمی گردیم. اگر اعراب یک جو همت داشتند، صهیونیست ها هیچ وقت جرات نمی کردند به فلسطین و لبنان و سوریه حمله کنند. در اتاق باز شد و رفعت اسد و همراهانش از اتاق خارج شدند. رضا کنار کشید و به دیوار تکیه داد. رفعت اسد رو به مترجم کرد. مترجم حرف های رفعت اسد را برای احمد برگرداند: -آمیل هابر را به ما بدهید! احمد پوزخند زد و گفت: "اگه عرضه اش رو دارید، برید و یک سرباز اسرائیلی بیارید تا من آمیل هابر رو دو دستی تقدیمتون کنم." رنگ صورت رفعت اسد به تیرگی گرایید و به سرعت رفت. خستگی در چشمان احمد موج می زد. رو به همت که پشت سرش از اتاق خارج می شد، گفت: "با سفارتمون توی دمشق هماهنگ کن. باید زودتر برگردیم." احمد به اتاق برگشت. رضا هنوز به دیوار تکیه داده بود. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 69 ✏️دمشق خاموش بود و در تاریکی فرو رفته بود. رضا به ندرت تک و توک عابری را می دید که به سرعت در حرکت بود. رضا و احمد و همت سوار بر جیپ به بارگاه حضرت زینب(س) رسیدند. وارد بارگاه شدند. وضو گرفتند و قدم به صحن مبارک گذاشتند. تا اذان صبح در حرم بودند. نماز صبح را که خواندند، بیرون آمدند و به سوی پادگان زبدانی راهی شدند. هوا به شدت گرم بود. به پادگان که رسیدند چشم رضا به یک اتومبیل دودی رنگ سفارت ایران افتاد. هنوز از جیپ پایین نیامده بودند که مرد کت و شلوارپوشی به طرفشان آمد. رضا او را شناخت. "سیدمحسن موسوی" بود؛ کاردار اول سفارت ایران در لبنان. سیدمحسن با هر سه روبوسی کرد. احمد گفت: "خیر باشه آقا سید. برای خداحافظی اومدی؟" سیدمحسن گفت: "حقیقتش، مطلب مهمی پیش آمده." -چی شده؟ -از دیروز نیروهای صهیونیست و فالانژ دارند محلات دیپلمات نشین بیروت رو محاصره می کنند. حتی به چند سفارتخانه کشورهای عرب هم حمله کردند. شک ندارم که می خوان به سفارت ایران هم حمله کنند. می دونی چیه حاجی، نباید پرونده های سفارت ما به چنگشون بیفته. احمد کمی فکر کرد و گفت: "پس بهتره زودتر راهی بشیم." سیدمحسن، شادمان بازوان احمد را در چنگ فشرد. رضا با ناباوری جلو رفت و گفت: "نه حاجی، خطر داره." همت گفت: "اجازه بدید از نیروهای سوریه کمک بگیریم." احمد سر تکان داد و گفت: "نه. لازم نیست. من و آقای موسوی تنها می ریم!" رضا عصبانی شد. -نه حاجی. چرا تنها. ما هم می آییم. سیدمحسن گفت: "ماموریت ما غیرنظامیه. بهتره لباس شخصی بپوشید." احمد به طرف ستاد رفت. رضا به همت نگاه کرد و گفت: "حاجی، نذار حاج احمد تنها بره." همت سرخ شده بود. احمد با لباس شخصی آمد. بلوز مدل چینی و شلوار جین پوشیده بود و کتانی سفیدی به پا داشت. رو به همت گفت: "من زود برمی گردم. تا برگشتنم بچه ها رو برای بازگشت به ایران آماده کن!" رضا با بغضی در گلو گفت: "من هم میام!" -لازم نکرده. کم کم نیروهای دیگر هم دور آنها جمع شدند. جوانی که دوربین عکاسی به دست داشت، جلو آمد و گفت: "حاجی من رو که می شناسید؟ کاظم اخوان هستم. عکاس روزنامه جمهوری. من رو هم ببرید. می خوام عکس تهیه کنم." رضا کاظم را به یاد آورد. او را در خرمشهر دیده بود. احمد به سیدمحسن نگاه کرد. سیدمحسن موافق بود. احمد به جمع نگاه کرد و گفت: "تقی رستگار کجاست؟" تقی از میان جمع جلو آمد. احمد گفت: "تو رانندگی ات خوبه. همراه ما بیا." تقی، شادمان قبول کرد. احمد رو به همت گفت: "من رفتم. حلالم کنید." همت با صدای لرزانی گفت: "حاجی، بیروت لونه ی گرگ ها شده. تنها نرو. اجازه بده چند نفر همراهتون بیان." -مگه نشنیدی آقای موسوی چی گفت؟ این ماموریت نظامی نیست. سیاسیه. همت با احمد روبوسی کرد. احمد به طرف رضا آمد. رضا عقب عقب رفت. برگشت و جمع را شکافت و به سوی ساختمان ستاد دوید. دوست نداشت با احمد خداحافظی کند. عصبانی بود و حال خودش را نمی فهمید. به ساختمان ستاد رسید و به طرف در نرده ای پادگان برگشت. اتومبیل دودی را دید که از پادگان خارج شد. زانویش لرزید. نشست و سر بر کاسه ی زانو گذاشت و هق هق کرد. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 👈شروع رمان جدید بنام 🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 1 تا 7 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30789 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 8 تا 13 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30836 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 14 تا 19 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30876 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 20 تا 26 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30934 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 27 تا 33 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/30993 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 34 تا 40 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31053 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 41 تا 47 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31104 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 48 تا 54 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31154 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 55 تا 61 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31220 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 62 تا 64 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31271 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 65 تا 69 👆