☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
✍✍شروع رمان جدید بنام #علمدار_عشق 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/31369
#شانزدهمین * رمان علمدار عشق 👆صفحه 1 تا 5 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31417
#شانزدهمین * رمان علمدار عشق 👆صفحه 6 تا 10 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31466
#شانزدهمین * رمان علمدار عشق 👆صفحه 11 تا 15 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31530
#شانزدهمین * رمان علمدار عشق 👆صفحه 16 تا 20 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31581
#شانزدهمین * رمان علمدار عشق 👆صفحه 21 تا 25 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31633
#شانزدهمین * رمان علمدار عشق 👆صفحه 26 تا 30 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31684
#شانزدهمین * رمان علمدار عشق 👆صفحه 31 تا 35 👆
🔴🔴 کتاب جدید #صوتی همراه با نخسه pdf + ترجمه دعاهای صحیفه سجادیه ، هرکسی گوش نکند ضرر کرده ...!!!!👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30775
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 1 و 2 👆 و #کتابpdf
https://eitaa.com/zekrabab125/30833
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 3 و 4 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30873
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 5 و 6 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30931
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 7 و 8 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30989
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 9 و 10 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31049
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 11 و 12 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31101
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 13 و 14 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31150
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 15 و 16 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31217
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 17 و 18 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31291
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 19 و 20 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31343
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 21 و 22 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31363
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 23 و 24 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31413
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 25 و 26 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31461
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 27 و 28 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31525
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 29 و 30 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31575
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 31 و 32 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31628
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 33 و 34 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31680
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 35 و 36 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31675
5 داستان کوتا 👆 جذاب 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31696
3 کتاب مجازی = زندگینامه و سرگذشت جنگهاهای دکتر چمران + سروهای سرخ*خاطرات شهدا + عشق و نیستی 👆👆
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 16
🌷آغاز دروغ گویی🌷
ريموند بيچ مى گويد: دختر جوانى را مى شناسم كه اكنون يك دروغگوى درمان ناپذير است. او هنگامى كه هفت سال داشت هر روز به كلاس درس مى رفت؛
پرستارى هر روز او را به مدرسه مى برد و در پايان درس نيز خودش عقب او مى رفت . خلاصه اين زن مسئول تربيت اين كودك بود.
در آن زمان ، شاگردان كلاس هر روز بر حسب نمره هاى امتحانات كتبى طبقه بندى مى شدند و شاگرد اول و دوم و... معين مى شد.
دخترك هر روز همين كه كيف به دست از كلاس خارج مى شد، با پرسش يكنواخت و حريصانه پرستارش كه مى گفت : (چند شدى ؟) رو به رو مى شد. هرگاه او مى توانست بگويد: (اول يا دوم ) كار درست بود. اما يكبار اتفاق افتاد كه سه نوبت پى در پى ، اين بچه ، شاگرد سوم شد و بايد گفت كه رتبه سوم ميان بيست و پنج نوآموز به راستى جاى تحسين دارد.
پرستارِ او ، دو بار اول بردبارى كرد، اما بار سوم ديگر نتوانست خوددارى كند. در حاليكه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فرياد زد: (پس اين شاگرد سومى تو پايان ندارد؟ فردا بايد اول شوى ! مى شنوى ؟!
اول ! بايد شاگرد اول بشوى !)
اين امر سخت و جدى در تمام آن روز فكر دخترك را به خود مشغول كرد و فردا هم در مدرسه دچار همين غم و وحشت بود. تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تكاليف و دروسش به كار برد.
اما او آن روز ، بار ديگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز ديگر اين مصيبت و بلاى عظيمى بود!
هنگامى كه زنگ آخر را زدند، پرستار دم در كلاس در كمين اين طفلك ايستاده بود. همين كه چشمش به او افتاد فرياد زد: (چه خبر؟) دخترك كه دل گفتن حقيقت را در خودش نديد، پاسخ داد: (اول شدم !) و به اين گونه دروغگويى او آغاز شد!
چقدر از پدرها و مادرها كه به همين گونه رفتار مى كنند و به اين ترتيب بار سنگين گناهكارى و مسئوليت دروغگويى فرزندان را به دوش مى گيرند!!!!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🌱حکایت
مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🍒داستان واقعی تحت عنوان👇
#کمینگاه_شیطان🍒 قسمت 1
من زنی 21ساله ومتاهل هستم
بابغض وگریه مینویسم....
▪️مثل بیشتر خواهر و برادرا
منم مشکلم از این دنیای_مجازی شروع شد
دنیای مجازی میتوان استفاده درست از آن کرد اما راه نفوذ قوی شیطانم هست.
😞من یه دختر دیندار ومحجبه هستم الحمدلله البته اگر مانده باشم....
👥یه روزی توی یه گروه مذهبی رفتم که پر بود ازخواهران وبرادران اما نگاه کردم هیچ کدوم از خواهران اسم و حتی عکس پروفایلشون دخترانه نیست...
🔸یکدفعه مدیر گروه آمد شخصیم یه برادر با ایمان که سبحان الله سلام و قوانین گروهم را اینقد باشرم و حیا گفتن که تعجب کردم.....
💠گفتن که باید تصویر پروفایل و حتی اسمم عوض کنم برای اینکه به عنوان یک زن شناخته نشم که برادران چت کنند منم گوش دادم و تغییر دادم و ازش تشکر کردم اونم گفت خواهرم تنها بخاطر رضای الله اینو گفتم فضای مجازی خیلی برای خواهران خطرناکه و خیلی از خواهران افتادن دام گرگها منم گفتم بله درسته.....
🔸من خیلی شنیدم و یه چند مورد و گفتم که حرف زدن من واین برادر شروع شد....
👌خیلی متقی ودیندار بودن در مورد خیلی از مشکلات دختر پسرا حرف زدیم ناغافل این دام شیطان بود😈
😥که هم من با این همه حجب و حیایی که داشتم حتی یه پسرم نمیتونست بهم حرفی بگه و هم اونم که سبحان الله نمونه اخلاق ومسلمانی بود....
😈بعد کم کم وارد مسایل شخصی شدیم گفتند خواهرم هیچ وقت اینجوری با کسی راحت درد دل نکردم من زنم رفته خونه باباش ازم طلاق میخواد به زور حجاب میکرد به زور نماز روزه میخوند همیشه به مامان بابام حرف زشت میزد هرکاری کردم نتونستم درستش کنم....
باهاش خوب بودم همیشه میبردمش گردش نمی گذاشتم آب تو دلش تکون بخوره اما نمیدونم چرا اون همش از بابا ومامانم بدش میمود مامانم حتی بدون اون نمتونست یه غذا بخوره اینقد مهربون بود...
هر روز براش یه چیز تازه میخرید خلاصه...
منم که متاهل بودم زندگیم خوب بود اما شوهرم بهم محبت نمیکرد گردش وتفریح نداشتیم همیشه این چهار دیواری مونده بودم شوهرم صبح زود میرفت شب دیر برمیگشت مشغول کار بود وقتیم برمی گشت خستگیشو رو بنده خالی میکرد...
با حرف نزدناش با اخم کردناش و میرفت سراغ قرآن خوندن 3 سال بود بهش میگفتم تحملت برام سخت شده منم گناه دارم....
همش کار و قرآن مطالعه که نشد منم نیاز دارم بهت اما گوش نمیداد..
هر چند که خیلی دوستم داشت بهم بی احترامی نمی کرد هیچ وقت اما سرد بود دوست داشتنشو ابراز نمیکردو...
منم گفتم برادرم منم اینا مشکلاتمه واقعا زندگی برام سخت شده نیاز دارم به محبت خلاصه هر کدوم گفتیم وگفتیم از مشکلاتمون هر روز بیشتر تا اینکه دیدیم وابسته هم شدیم اگه یه ساعت از هم خبردار نبودیم دنیا رو سرمون میریخت....
هرچند حرفامون ناشرعی نبودن و در حد خواهر برادر بودن یه روز اون برادر گفت خواهر چیزی ته دلمه بگم ...
گفتم بگو....
گفت سبحان الله کار خدا رو میبینی تو کجا و من کجا اگه مال هم بودیم زندگیمون بهترین زندگی بود چیزایی که من میخوام از زنم تو داری و چیزای که تو از شوهرت میخوای در من است.
حرفا بیشتر شد و علاقه بینمون صورت گرفت بهم گفت که عاشقم شده وتو زندگیشم اینجور عاشق نشده چون هیچوقت روش نشده به دختری به خوبی نگاه کنه و حتی زن آوردنشم از رو اجبار بود.....
منم یه مدتی بود که خیلی از شوهرم ناراضی بودم دیگه داشت بینمون جدایی می افتاد که با این برادر آشنا شدم واینم دو برابر دلسردم کرد از شوهرم ....
عکساشو بهم نشون داد که سبحان الله مثل اخلاقش خودشم زیبا بود..
دلبستگی بیشتر شد ازم خواست نزارم بچه دار شم گفت طلاقتو بگیر....
اونم افتاد دنبال کار طلاقش که هرچه زودتر طلاق بده و به من برسه ازم عکس خواست و بهش نشون دادم....
بهم گفت تا دنیا دنیاس ولکنت نیستم و باید بهت برسم صبح که شوهرم میرفت بیرون تا شب که برمیگشت تلفنی حرف میزدیم......
ساعتا اینقد زود میگذشتن اصلا خستگی تو ذاتمون نبود از شوهرم خواستم که طلاقم بده گفتم اصلا نمیتونم باهات زندگی کنم....
اما شوهرم میگفت که بی من میمیره روزا گذشت سه ماهی بود اصرار رو اصرار دیدم چیزی حل نمیشه....
مامان بابامم نمیزاشتن طلاق بگیرم خیلی سخت شده بود دنیا برام هر وقت باهاش حرف میزدم بهشم میگفتم میدونی این حرف زدنه ما خیلی ناشرعی ست میدونی دارم خیانت میکنم همش سکوت میکرد.....
میگفت اخه من نمیتونم بی خبر باشم ازت میگفتم بزار طلاقمو بگیرم با هم حرف میزنیم الان من خیانتکارم.....
اما اون نمیزاشت...
مثل اینکه یه کم ایمان ته دلم مونده بودیه روز نشستم گفتم که طلاقم جور نمیشه یه نفرم وابسته کردم که چی؟؟
♦️ادامه 👇
از همه مهمتر گناهشو من بعدا چجوری با خدا ملاقات کنم من اون دختری که فک میکردم هیچ کس به اندازه من پاک نبوده چی شد.
از خودم بدم میمود بهش گفتم ازت خداحافظی میکنم تا بعد هر کاری کردم نزاشت برم....
گفت بری میام شهرتون و میام در خونت من بدون تو میمیرم.
گفتم باشه باهات حرف میزنم اما در حد احوال پرسی بزار عشقمون خاموش بشه نمی تونم بهت برسم....
روزا سخت گذشت اونم ناچار شد قبول کنه هر چی فکر میکردم که من خیلی کثیفم من داغونم من بی ایمانم شوهرمم وقتی شنید میخوام ازش جدا بشم اونم محبتاش شروع شد....
تا محبتای شوهرم میدیدم از خودم و اون پسر بیشتر تنفر داشتم خدایا چکار کردم من خیانت کردم....
کجا رفت پاکیم گفتم نمیتونم با این عذاب وجدان آرام بگیرم خودمو میکشم چند بار اقدام کردم اما نشد....
از ترس قیامتم نشد گفتم میرم از این مملکت بیرون کسی ازم خبری نداشته باشه اما اونم نمیتونستم...
ای خدا چیکار کنم همیشه گریه وزاری توبه میکردم اما خودمو لایق بخشیدن نمیدونستم...
میگفتم باید حتما خودمو بکشم تا یه روز متوجه شدم حامله ام.
خدا با گذاشتن بچه تو شکمم یه در دیگر و برام باز کرد ازعشق بچم نمیتونستم کاری بکنم....
به شوهرم علاقه م بیشتر شد اما هر وقت اون بهم محبت میکرد بخودم تف میکردم بهش میگفتم لیاقت محبتتو ندارم از اون پسر جدا شدم بهش گفتم حامله ام خلاصه اونم گفت منو ببخش عاشقت کردم وعاشقت شدم.....
✨هر دو توبه کردیم الان چند ماهیه اگه خدا ازمون قبول کنه اما عذاب وجدانم هنوز داره داغونم میکنه نمیدونم چیکار کنم نمیخوام از شوهرم پنهونش کنم اگرم بگم منو طلاق میده و از بچه م جدام میکنه...
خیلی سخته تورو خدا خواهرای گلم مواظب باشید اگه ببینید چه سختی میکشم حتی خودمو لایق مادر شدن نمیبینم..
هر چند که رابطه ما دو تا در حد تلفن بود و حتی از یه کیلومتریم چشمم به اون پسر نیفتاده اما ببینید دوتا مسلمون از خدا ترس یعنی ما دو تا رو ببینید.
باورتون نمیشه تو این دام افتادیم برام دعا کنید خدا هر عذابی رو برام گذاشته واسه خودم باشه نه بچه م و کسی دیگه ای....
🍒برای هردومون دعا کنید
خدا توبه مون را قبول کنه...🍒
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
💠اثر کمک به مرده در طاس حمام💠
◀️در این داستان #واقعی و جالب، رابطه بین کارهایی که این دنیا برای اموات انجام میدهیم با اثری که در برزخ میگذارد مشخص میشود:
🍃از خاطرات آقابزرگ طهرانی به علامه طهرانی:
طفل بودم و چند روز بود كه مادر بزرگ پدری من از دنيا رفته بود. يك روز مادر من در منزل آلبالو پلو پخته بود.
هنگام ظهر يك نیازمندی در كوچه گدایی ميكرد و مادرم خواست برای خيرات به روح مادر بزرگم مقداری غذا به سائل بدهد، ولی ظرف تميز در دسترس نبوده و با عجله برای آنكه سائل از در منزل ردّ نشود مقداری از آن آلبالو پلو را در طاس حمّام كه در دسترس بود ريخته و به سائل ميدهد و از اين موضوع كسی خبر نداشت.
🔆نيمه شب پدر من از خواب بيدار شده و مادر مرا بيدار كرد و گفت:
🔅امروز چكار كردی؟ چكار كردی؟
🔅مادرم گفت: نمیدانم!
🔅پدرم گفت: الان مادرم را در خواب ديدم و بمن گفت:
من از عروس خودم گله دارم، امروز آبروی مرا در نزد مردگان برد؛ غذای مرا در طاس حمّام فرستاد.
🔅تو چكار كردهای؟
🔅مادرم جریان را گفت.
🔳درواقع مادربزرگ گلهمند است كه چرا غذای او كه یک طبق نور است را در طاس حمّام ريخته!
و اهانت به سائل، اهانت به روح متوفّی بوده است.
📕معاد شناسی علامه طهرانی ج 1 ص 190 و 191
شادی روح اموات فاتحه وصلوات🌹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🌱سوال هارون از بهلول
روزي هارون الرشید که مست باده ناب بود در قصري مشرف به دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشان دجله مشغول. در این حال بهلول بر هارون وارد شد. هارون الرشید خنده مستانه نمود و بعد از خوش آمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت: امروز یک معما از تو سوال می نمایم. اگر جواب صحیح دادي هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و چنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند، بهلول گفت من به زر احتیاجی ندارم ولی به یک شرط قبول می نمایم که اگر جواب معماي تو را صحیح دادم، باید صد نفر از اشخاصی که در زندانهاي تو و از دوستان من می باشند آزاد نمایی و اگر جواب صحیح ندادم مرا در دجله غرق نما.
هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود: اگر یک گوسفند و یک گرگ و یک دسته علف داشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی و یک یک از این طرف رودخانه به آن طرف ببریم، آیا به چند طریق باید آنها را به آن طرف رودخانه بُرد که نه گوسفند علف را بخورد و نه گرگ گوسفند را؟ بهلول گفت: اول باید گرگ را بگذاریم و گوسفند را آن طرف رودخانه ببریم و بعد برگردیم علف را برداریم و ببریم و چون علف را آن طرف رودخانه بردیم باز گوسفند را برگردانیم به جاي اول و گوسفند را بگذاریم و گرگ را ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم. پس اینها یک به یک برده می شوند و نه گوسفند می تواند علف را بخورد و نه گرگ می تواند گوسفند را بِدَرَد .
هارون گفت : احسنت جوابصحیح دادي، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها از شیعیان علی (ع) بودند گفت و مُنشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها را شناخت از شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (37).mp3
3.77M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (37)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (38).mp3
1M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (38)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 6⃣3⃣
به سمت مزار شهید هادی راه افتادیم
+ نرگسم گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی نمیدونی
- اوهوم تقریباهیچی نمیدونم
+ شهید ابراهیم هادی
به
علمدار کمیل
شهرت داره
گمنام هستش
یه بار یکی از راویان جنگ تعریف میکرد
درمورد مرام ورزشکاری شهید هادی
صدای بلند گو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.
ابراهیم هادی با دوبنده ی ... .
محمود.ک با دوبنده ی ... .
از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم.
همه ی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد.
ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد.
در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را می شنود.
با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش می داد و دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت.
با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون.
بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند.
حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟
با اعصبانیت گفتم : فرمایش .
گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما می خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش . مادر و برادرم اون بالا نشسته اند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن.
حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ... .
سرم رو پائین انداختم و رفتم .
یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت.
عجب آدمیه ابراهیم... . این کلمه مرتضی برابر شد با رسیدنمون به یادمان شهید هادی
بازهم من گلاب ریختم و مرتضی شروع کرد به زمزمه این شعر
تنها کسانی شهید می شوند!
که شهید باشند...
.
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!
منیت را
تکبر را
دلبستگی را
غرور را
غفلت را
آرزوهای دراز را
حسد را
حرص را
ترس را
هوس را
شهوت را
حب_دنیا را...
.
باید از خود گذشت!
باید کشت نفس را...
.
شهادت درد دارد!
دردش کشتن لذت هاست...
.
به یاد قتلگاه کربلا...
به یاد قتلگاه شلمچه و طلاییه و فکه...
الهی،قتلگاهی...
باید کشته شویم،تا شهید شویم!!
بايد اقتدا كرد به ابراهيم_هادی
+ نرگس جان خانم
بلند شو عزیزم
بریم کتاب بخریم
بعد به سمت خونه حرکت کنیم
- باشه چشم
نزدیک یادمان شهدای مکه
یه واحد فرهنگی بود
با مرتضی وارد واحد فرهنگی شدیم
+ سلام بردار
خداقوت
ببخشید یه نسخه
کتاب سلام بر ابراهیم میخاستم
* سلام بله یه چند لحظه صبر کنید
بفرمایید اینم کتاب
+ خیلی ممنونم
این کارت
لطف کنید بکشید
* قابل نداره برادر
+ ممنونم اخوی
سوار ماشین شدیم
- دستت دردنکنه آقا
کتاب باز کردم
- إه مرتضی صفحه اول کتاب
یه شعر هست
+ بلند بخون لطفا
منم گوش بدم
- باشه چشم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم
سلام کرده ز لفت جواب می خواهیم
سحررسید و نسیم آمد و شبم طی شده
به شوق باده ی تو ما هنوز در راهیم
تیر به دست بیا که دوباره بت شده ایم
طناب و دلو بیاور که در چاهیم
هزار مرتبه از خودگذشتی و رفتی
هزار مرتبه غرق خودیم و می کاهیم
تو از میانه عرش خدا به ما آگاهی
و ما که از سر غفلت ز خویش ناآگاهیم
تو مثل نور نشستی میان قلب همه
دمی نظر به رهت کن چون پر کاهیم
زبان ماکه به وصف تو لال می ماند
ببین که خیر سرم شاعریم و مداحیم
صدای صوت اذان تو ،هست مارابرد
وگرنه ما از سر شب غرق ناله و آهیم
تمام عمر جوانی ما تباهی شد
امیدوار به رحمت و عفو اللهیم
خداکند شامل شفاعتت شویم ابراهیم
سراینده اکبرشیخی
از روابط عمومی مجتمع صنایع شهید ابراهیم هادی
تا برسیم قزوین تقریبا نصف کتاب خوندم
رسیدیم قزوین
- دستت دردنکنه خیلی این دو روز به زحمت افتادی
+ وظیفه ام بود خانم گل
- میای بریم خونه ما؟
+ نه عزیزم تورو میرسونم خونه
از حاج بابا تشکر کنم
بعد میرم خونه
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 7⃣3⃣
مرتضی اینا برای یه پروژه از طرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز
زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود
برای هم مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود
داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که
آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد
خواهر موسوی
- بله آقای اصغری
این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در طرح ولایت کشوری شدن
خدمت شما
باهشون هماهنگ کنید
دوره ۵ دیگه شروع میشه
- بله حتما
آقای اصغری
یه سوال
بله بفرمایید
- آقای کریمی مجاز شدن ؟
بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری
اسامی نگاه کردم
من و زهرا هم مجاز شده بودم
اما فکر نکنم ما بتونیم بریم
با تک تک خواهران تماس گرفتم
و گزارش دوره بهشون دادم
من بخاطر امتحانام
زهرا بخاطر کارای عروسیش
دوره نرفتیم
دوره تو مشهد بود
تو فرودگاه داشتیم بچه ها را بدرقه میکردیم
- مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش
+ چشم
- رسیدی به من زنگ بزن
+چشم
- رفتی حرم منم خییییلی دعا کن
+ چشم
- مرتضی مراقب خودت باشیا
+ نرگس چقدر سفارش میکنی
بخدا من بچه نیستما
۲۶-۲۷ سالمه
انقدر که تو داری سفارش میکنی
مامان سفارش نمیکنه
- آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم
+ من فدات بشم
من گزارش دقیقه ای به شما میدم
- ممنون
تو خونه داشتم کتاب میخوندم
زهرا زنگ زد
- الو سلام آجی خانم
سلام داشتی چیکار میکردی
عروس جان ؟
- زهرا بیکاری ؟
آره
چطورمگه ؟
- میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه
مطمئنی چادر حسنا میخای ؟
- آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر میکنی
خیلی خوشگل نگات میکنه
وا ؟
- والا
حالا میخام بدوزم
خیلی خوشش میاد
باشه
حاضر شو
میام دنبالت
رفتیم خیاطی
- خانمی لطفا طوری بدوزید که
تا پس فردا حاضربشه
سه روز دیگه
از مشهد میاد
میخام با این چادر برم
بدرقه اش
باشه حتما خانم موسوی
- ممنونم
تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچه ها بشینه
زهرا با شیطنت گفت
مامان آمبولانس خبر کنیم
داداشم الان نرگس با چادر حسنا
ببینه غش میکنه
مادرجون: عروسم اذیت نکن
دسته گل گرفتم جلو صورتم
طوری که معلوم نباشه
منم
مرتضی وقتی منو دید
فقط با ذوق نگاه میکرد
امتحانای ترم چهارم من تموم شد
جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزارشد
ومرتضی با معدل A دانشجویی نخبه اعلام شد
و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من
توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کار میکرد
قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه
تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم
که گوشیم زنگ خورد
یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود
دکمه اتصال مکالمه زدم
- الو سلام مائده جان
•• سلام عزیزم خوبی؟
آقامرتضی خوبه ؟
حاج آقا و عمه جان خوبن؟
- ممنون همه خوبن
شما چیکار میکنی ؟
پیداتون نیست ؟
این پسردایی ما کجاست ؟
پیدایش نیست
•• برای همین زنگ زدم عزیزم
فرداشب بیاید خونه ما
با عمه اینا
همه رو دعوت کردم
- ان شاالله خیره
•• آره عزیزم خیره
سید رسول داره میره سوریه
خواستم شب قبل از رفتنش
یه مهمونی بگیرم
- مائده جان
پسردایی
برای چی میره سوریه ؟
•• بعنوان مدافع حرم میره عزیزم
- توام موافقت کردی مائده؟
•• آره عزیزم
نمیخام مانع رسیدنش به معشوق باشم
- خدا چه درجه صبری بهت داده مائده
ان شاالله به سلامتی بره برگرده
•• ممنون ان شاالله
با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم
- باشه چشم
•• به عمه جان سلام برسون
یاعلی
شماره مرتضی گرفتم
- سلام علیکم حاجی فاتح قلوب
+ علیکم سلام تاج سر
-خداقوت عزیزم
+ ممنون
- مرتضی
+جانم ساداتم
- فرداشب یه مهمونی دعوتیم
+ مهمونی رفتن ناراحتی داره مگه؟
- آره این مهمانی داره
سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه
+ خوشابه سعادتش
خدا نصیب همه آرزومنداش کنه
- ان شاالله
+پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم
- آره دستت دردنکنه
+ قربونت کاری نداره خانمی؟
- مراقب خودت باش
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 8⃣3⃣
به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم
سیدرسول سه سال بود با مائده سادات ازدواج کرده بود
یه دختر یک ساله و نیم داشتن
مهمونی خیلی شلوغ بود
یه سری از اقوام گریه میکردن
اما عجب رفتار مائده سادات بود
خیلی آروم بود
زینب سادات دخترشون یه دقیقه هم از پدرش جدا نمیشد
رسول هم میگفت : دخترم میدونه
روزای آخری که پیششم
داره لوس میشه
- نگو پسردایی ان شاالله به سلامت میری و میای
رو به مرتضی گفت
پر پروازت آمادست ؟
تقریبا
دعاکن حاجی جان
سید رسول : ان شاالله میپری برادر
تا ساعت ۱۲ شب خونه پسرداییم اینا بودیم
انقدر خسته بودم
یادم رفت از مرتضی معنی حرفشو بپرسم
۱۵ روز از رفتن پسرداییم میگذشت
ترم ۵ دانشگاه شروع شده بود
مرتضی ۵ روزی بود تو نیروگاه نطنز شروع به کار کرده بود
حجم کاریش خیلی زیاد بود
سعی میکردم بیشتر پیشش باشم
تا خستگی کار روح و روانشو خسته نکنه
رسیدم خونمون
دم در خونه ماشین مرتضی بود
چندمتر اونطرف تر هم ماشین سیدهادی و سیدمحسن بود
باخودم گفتم آخجون نرجس از قم اومده !
در و با کلید باز کردم رفتم تو
تا وارد خونه شدم دیدم
همه سیاه پوشیدن
خیلی ترسیده بودم
- سلام چی شده
چراهمه مشکی پوشیدید !
مامان چرا گریه میکنه
چی شده ؟
مرتضی اومد
سمتم : نترس عزیزم
هیچی نشده
بیا بریم تو حیاط
خودم بهت میگم
- چی شده مرتضی
نترس عزیزم
سید رسول مجروح شده
- برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟
برای مجروحیت مامان گریه میکنه؟
سید رسول شهید شده؟
مگه نه
سرش انداخت پایین و حرفی نزد
- یاامام حسین
رفتیم خونه پسرداییم
مائده سادات خیلی با آرامش بود
وقتی جنازه آوردن داخل خونه
در تابوت باز کرد
زینب سادات هم گرفت بغلش
•• ببین آقایی
هم من هم دخترت مدافع حجاب
هستیم
نگران نباشی حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره
بعد سرشو گذاشت رو سینه سیدرسول شروع کرد به گریه کردن
وای چه صحنه ای بود وقتی میخاستن سیدرسول بذارن تو مزار
زینب سادات دختر کوچلوش
بابا
بابا
میکرد
خیلی سخت بود
من که فکر نکنم یه درجه از صبر مائده سادات داشته باشم
هفتمین روز شهادت سید رسول بود
مرتضی داشت منو میبرد خونه خودشون
نمیدونم چرا تواین هفت روز انقدر آروم شده بودم
انگار میخاد چیزی بهم بگه
اما نمیتونه
ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم
با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم
جانمازمون گذاشتم سر جاشون
نشستم
روبروی مرتضی
- مرتضی
+ جانم
- چیزی شده ؟
+ نه چطور مگه ؟
- احساس میکنم
میخوای یه چیزی بهم بگی
اما نمیتونی
+ آره سادات نمیتونم
از واکنش تو میترسم
- از واکنش من؟
+ آره اگه قول بدی
آروم باشی بهت میگم
- داری منو میترسونی
بگو ببینم چی شده
+ نرگس من قبل از اینکه عاشق تو باشم
عاشق اهل بیتم
خیلی وقت دنبال کارای رفتنم
اما سپاه اجازه نمیداد
بخاطر رشته دانشگاهیم
الان یک هفته است
با اعزامم موافقت کردن
- با اعزامت به کجا؟
+ سوریه
فقط ازت میخام با رفتنم موافقت کنی
- یعنی چی مرتضی ؟
تو میخوای بری سوریه ؟
+ نرگس آروم باش
خانم
دست خودم نبود صحنه ی وداع مائده اومد جلوی چشمم
با صدای بلند و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم
من نمیذارم بری
فهمیدی
نمیذارم
من طاقت مائده سادات و ندارم
من همش ۲۳ سالمه الان بیوه شوهر جوونم بشم
من نمیذارم بری
+ نرگس آروم باش خانم گل
- خانم گل
خانم گل
رفتم سمت چادر مشکیم
+ نرگس چیکار داری میکنی؟
- بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی
+ نرگس زشته
بیا حرف میزنیم
- آقای کرمی تو حرفاتو زدی
من نمیذارم بری
از اتاق رفتم بیرون
دیدم فقط آقامجتبی هست
- آقا مجتبی منو میرسونی خونمون
٬٬ زنداداش چی شده؟
مگه داداش نیست ؟
- هست اما من نمیخام باهاش برم
مرتضی وارد اتاق شد
+ نرگس میشه آروم باشی
- نه نمیشه
اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت
داداش تو برو
خودمون حلش میکنیم
رفتم سمت در ورودی کوچه
اومدم در باز کنم که از هوش رفتم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 9⃣3⃣
# راوی مرتضی
دنبال نرگس رفتم تو راهرو خیلی سریع
دیدم از حال رفته
نشستم کنارش
+ نرگس
ساداتم
مجتبی داداش
مجتبی
~~ بله داداش
ای وای زن داداش چی شده
+فکرکنم فشارش افتاده
بدو زنگ بزن به زهرا بگو
مرتضی داره نرگس میبره بیمارستان
تندی خودش برسونه
~~ باشه
داداش زهرا سر کوچست
من برم ماشین بیارم شما و زهرا
نرگس خانم بیارید تو ماشین
+ بدو مجتبی
اصلا فکر نکردم عمق ناراحتیش انقدر باشه
اومدم بلندش کنم
که زهرا وارد شد
•• خاک توسرم داداش
چی شده
+ فعلا کمک کن ببرمیش بیمارستان
بعدا برات میگم
فقط مراقب حجابش باش زهرا
رسیدیم بیمارستان
به نرگس سرم زدن
دکتر از اتاق اومد بیرون
رو به من و مجتبی گفت :
کدومتون همسرش هستید
+ من خانم دکتر
دکتر : لطفا بامن بیاید
+ بله بفرمایید خانم دکتر
خانمم چیزیش شده ؟
مشکلی داره؟
دکتر : چقدر هولی پسرم
بشین بهت میگم
چیزی جدی نیست
ببین پسرم نورون های عصبی خانمت خیلی حساسه
شوک عصبی براش ضرر داره
باید مراقبش باشی
+ بله ممنونم خانم دکتر
خواهش میکنم
الانم سرمش تموم شد میتونی ببریش
بهش یه آرامش بخش قوی میزنم
کهفعلا استراحت کنه
+ ممنونم خانم دکتر
خواهش میکنم پسرم
از اتاق دکتر اومدم بیرون
زهرا اومد سمتم : داداش نرگس بهوش اومده
برو پیشش
+ باشه
رفتم تواتاق
داشت گریه میکرد
اشکاش پاک کردم گفتم : چرا خودتو اذیتت میکنی
- دست خودم نیست مرتضی
نمیتونم بذارم بری
رسیدیم خونه
به زهرا گفتم
زهراجان کمک کن نرگس استراحت کنه
~~ چشم داداش
زهرا کمک کرد نرگس بخوابه
مادر: مرتضی مادر
حال نرگس چرا بد شده بود
+ مادر ماجرای سوریه بهش گفتم
مادر: صبر میکردی پسرم
+ مادر ۲۵ روز دیگه اعزامه
من نمیدونم چرا نرگس اینطوری کرد؟
مگه همین زهرا نمیخاد شوهرش بره
تازه علی تازه دامادم میشه
مادر: هر کس اختیار زندگی خودش داره مرتضی
اگه راضی نشد حق نداری بری
+ متوسل میشم به آقا امام حسین
آقا خودش دلش نرم میکنه
من برم پایگاه
کلاس دارم
مادر : برو پسرم
تو راهرو داشتم کفشامو میپوشدم
+ زهراجان خواهر
~~ جانم داداش
+ نرگس بیدارشد
زنگ بزن سریع خودم میرسونم
~~ چشم داداش
وارد حیاط حوزه شدم
پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود
از دور سیدهادی دیدم
بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین
اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود
سیدهادی : سلام شوهرعمه
+ سلام
هادی حوصله شوخی ندارما
سیدهادی: چی شده مرتضی
+ امروز به عمت جریان اعزام گفتم
خیلی بهم ریخت
گفت یا من یا سوریه
سیدهادی : نرگس سادات چنین حرفی زد؟
+ آره
سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه
+ تو چیکارکردی؟
سیدهادی: هیچی بابا
فنقل ما تا اعزام دنیا اومده
اجازه گرفتم
إه علی هم اومد
سیدهادی : علی خیلی شادیا
علی: آره بابا
۵ روز دیگه عروسیمه
۲۰ روز دیگه هم که اعزامم
مرتضی توچی
به نرگس خانم گفتی ؟
+ آره
فقط خود امام حسین کمک کنه
نرگس راضی بشه
علی: نگران نباش داداش
ان شاالله اجازه میده
+ من برم کلاس الان شروع میشه
برای دعای کمیل میام
بریم مزارشهدا
تو پایگاه من مربی جودو بودم
تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود
از خود آقا امام حسین خواستم
لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده
به سمت خونه رفتم
+ زهراجان نرگس بیدارنشده
زهرا : نه داداش
+ پس من برم استراحت کنم
مادر: شام نمیخوری مرتضی
+ نه میل ندارم
مادر: خودت ناراحت نکن
توکل کن به خود خانم حضرت زینب
+ باشه یاعلی
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #شانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی مدافعان حرم ❤️ بنام
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 0⃣4⃣
#راوی نرگس سادات
با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم
یه ربع مونده به اذان صبح
از خوابی که دیده بودم
استرس داشتم
رفتم سمت مرتضی منتظر موندم
سجده آخر نمازش بره
مرتضی
+ جانم چرا گریه میکنی خانمم
- ببخشید منو
خیلی بد رفتار کردم
+ نه جانم
من بهت حق میدم
سرم کشید تو آغوشش
+ چی شده ساداتم
چرا بهم ریختی
- مرتضی
یه خواب دیدم
+ چه خوابی
- خواب دیدم
تو یه صف طولانی وایستادم
نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود
یه آقای خیلی نورانی نشسته بود
پرونده ها رو نگاه میکرد
بعدش امضا میزد
اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم
بلکه هی دور میشدم
یهو یه نفر گفت
خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد
مرتضی
توام تو جمع یاران خانم بودی
اما
یه دستت نبود
اومدی سمتم گفتی
صبرکن میرسی اول صف
بعدش رفتی
اما اون آقای نورانی انگار ازمن ناراحت بود
+ ان شاالله خیره
فردا صبح برو پیش استاد احدی
تعبیر خوابتو بپرس
- حتما
+ پاشو نماز بخونیم
ساعت ۷ صبح بود از خواب پاشدم مرتضی نبود
چادر و روسریمو سر کردم رفت تو پذیرایی
- سلام مادرجون
مادر: سلام عروس گلم
صبحت بخیر
- ممنون
مادر مرتضی کجاست ؟
مادر: رفته دعای ندبه دخترم
گفت بیدارشدی بری پیش
حاج آقا احدی حتما
- آره دارم میرم همون جا
مادر: بیا سوئیچ گذاشته بدم بهت
ماشین روشن کردم تا گرم بشه
شماره استاد احدی گرفتم
استاد: الو بفرمایید
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم خوبی؟
پدر خوبن؟
آقامرتضی خوبن؟
- همه خوبن سلام میرسونن
خدمتون
استاد شرمنده مزاحمتون شدم
استاد : مراحمی
کاری داشتی؟
،- بله استاد یه خواب دیدم
میخاستم بیام پیشتون
استاد : بیا چهار انبیا
من جلسه ام یه نیم ساعت طول میکشه
باید منتظر بمونی
- اشکال نداره
میرسم خدمتون
استاد: یاعلی
جلسه استاد تموم شد
- سلام استاد
استاد: سلام دخترم
چی شده
انگار خیلی ملتهبی
،-استاد یه خواب دیدم
شروع کردم به تعریف
وقتی حرفم تموم شد
استاد گفت
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند
دورشدنت برای اینکه گفتی بین منو سوریه باید یه دونه انتخاب کنی
آقاهم به احتمال زیاد آقاسیدالشهدا بوده
با حال آشفته ای رفتم سمت خونه مرتضی اینا
تمام راه گریه میکردم
خدایا
چرا معرفتم انقدر نصبت به اهل بیت پایین بود
خود مرتضی درو باز کرد
+ نرگس از بس گریه کردی
چشمات قرمز شده
استاد احدی چی گفتن
-مرتضی
+ جانم
- برو برو
من راضیم
برو مدافع عمه جانم شو
فقط باید قبلش منو ببری
حرم خانم حضرت معصومه
+ به روی چشم
نوکرتم نرگسم
فرداشب عروسی زهراست
علی شوهرش ۲۰ روز بعداز عروسیشون اعزام میشه سوریه
عروسیشون به خیر خوشی تموم شد
تو ماشین نشسته بودیم به سمت قم در حرکتیم
رسیدیم قم
وارد صحن شدیم
من رفتم قسمت خواهران زیارت
- یا حضرت معصومه
خانم جان
صبر و قراربود
که دوری همسرمو
تمام زندگیم تحمل کنم
خانم جان شما را به جان برادرتون
امام رضا قسم میدم
مراقب مرتضی من باشید
#ادامه دارد...
📝نویسنده:محیاسادات هاشمی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد