هدایت شده از ٠
4_5926822510749287769.mp3
1.73M
#رادیو
از ابتدا ما به یک بندی، بند بودیم مثل بند ناف
شما در بندید؟ بندین؟ هاااا؟
آدم ها تو این دوره زمونه هر کدوم درگیر بندن و و کاش دربند خدا باشن...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
#پزشکی
افرادی که روزانه حداقل ۳۰ دقیقه کتاب مطالعه میکنند، بیشتر از دیگران عمر میکنند !
یک علت آن میتواند این باشد که مطالعه به مغز کمک میکند فعال و سالم بماند !
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#حکیمانه
ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻡ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺭﻧﺠﯿﺪﻡ ﯾﺎ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ زندگی ام ﻧﺒﺎﺷﺪ...
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﺣﺎﻻ ﺍﻭ ﻫﺴﺖ ﭘﺲ ﺑﺒﺨﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ...
ﺍﺯ ﺑﺨﺸﺸﻢ ﺷﺎﺩ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭ ﺷﺎﺩﺗﺮ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽ...
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﻮﻝ ﺟﺪﯾﺪ #آرامش ﻣﻦ ﺍﺳﺖ...!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#حکیمانه
آرام باش …
وبی هیچ عجله ای ،،
از زندگی خود،،
هم اکنون لذت ببر …
و
برای کسانی که درزندگیت
هستندوقت بگذار،
چراکه آنهاهمیشه حضور
نخواهندداشت
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
#حکیمانه
به تاريخ های روی سنگ قبر نگاه کنید:
تاريخ تولد- تاريخ مرگ؛
آنها فقط با يك خط فاصله از هم جدا شده اند، همين خط فاصله كوچك نشان دهنده تمام مدتي است كه ما روي كره زمين زندگي كرده ايم.
ما فقط به اندازه يك " خط فاصله" زندگي مي كنيم و ارزش اين خط كوچك را تنها كساني مي دانند كه به ما عشق ورزيده اند...
آنچه در زمان مرگ مهم است پول و خانه و ثروتي كه باقي مي گذاريم نيست، بلكه چگونه گذراندن اين خط فاصله است.
بياييد به چرايى خلقتمان بيانديشيم،
بياييد بيشتر يكديگر را دوست داشته باشيم،
دير تر عصباني شويم،
بيشتر قدرداني كنيم،
كمتر كينه توزي كنيم،
بيشتر احترام بگذاريم،
بيشتر لبخند بزنيم
و به ياد داشته باشيم كه اين " خط فاصله" خيلی كوتاه است..!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
توجه⁉️
همراهان عزیز
برای مشاوره خانواده و احکام و مشکلات جنسی به پی وی ادمینهای مربوطه که داخل توضیحات کانال گذاشته شده است مراجعه کنید❤️
یاحق
هدایت شده از ٠
🌟 #حکیمانه
♨️امان از این "جانم" گفتن های بیجا!
وقتی کسی صدایتان میکند و شما از جان و دل جوابش را نمیدهید، 🔴چرا میگویید جانم؟!
"بله" را برای همین موقع ها گذاشته اند دیگر!
💢این جانم با ارزش را تبدیل به تکیه کلامتان کرده اید و هر کسی که صدایتان میکند بی درنگ میگویید جانم...
✅من هیچ وقت در جواب صدا کردن هیچکس جز کسانی که واقعا عزیز ولم هستند جانم نگفته ام.
‼️شوخی که نیست گاهی کسی اِسمتان را صدا میکند تا فقط از نوع جواب دادنتان جایگاهش را در ذهنتان تخمین بزند.
حالا آن بیچاره که نمیداند شما کلا این واژه ورد زبانتان است و برای همه به کار میبرید، بیهوده دلش خوش میشود و شروع میکند به خیال بافی کردن!
💟جانم هایتان را جز به کسانی که واقعا عزیزتان هستند تحویل هیچکس ندهید.
⚠️این جانم ها گاهی میتوانند جان آدم را بگیرند...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زنگ_تفریح
🎈اگه مردا قدِ یه استامینوفن کدئین درک داشتن
زندگی گلستون میشد 🌺🌹
یه قرص به این کوچیکی بدون هیچ توضیح و فك زدنی میفهمه دردت کجاست
صاف میره سراصل مطلب…😛
حالا واسه یه مردِ نود کیلویی دوساعت از دردات میگی آخرش میگه
شام چی داریم؟😋😂
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زیبایی
#رفع_چین_و_چروک_و_لایه_بردار_طبیعی_با_( #پوست_تخم_مرغ)
پودر پوست تخم مرغ یک عدد همراه با یک سفیده تخم مرغ مخلوط کنید . این ترکیب را به پوست صورت بزنید و بگذارید تا خشک شود. سپس با ماساژ نرم و حرکات دورانی آن را از پوست جدا کنید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیبایی
#دیزاین_ناخن
💋دخترهای خوشگل کجایید بیایید کلی ایدا و تکنیک آوردم براتون
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زیبایی
رفع #چروک_لب
سادهترین روش برای از بین بردن چروک دور لب این است که هر شب قبل از رفتن به رختخواب اطراف دهان را با روغن نارگیل ماساژ دهید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
#چالش بدترین سوتی که تو عمرت دادی چی بوده؟؟ ارسال کنید برای همسری👆😍 و یه لحظه شادی را تجربه کنید...
#چالش_اعضا
سلام بدترین سوتی من وقتی بودکه باهمسرم رفته بودیم بستنی بخوریم من قبل ازاون هنوزبستنی ایس پک روامتحان ونخورده بودم.همسرم گفت توبستنی فروشی بخوریم یابریم توماشین این درحالی بودکه هنوزسفارش مارونیاورده بودن،قبل ازاوردن سفارش ماصاحب مغازه واسه مادوتابستنی تولیوان بسیارکوچک کاغذی اوردهمزمان که میخوردیم باخودم میگفتم این چه اخه که همسرم میگه بریم توماشین بخوریم یااینجامن که اینویه لغمه کردم خوردم همینجوری همسرم نگاهم میکردوریز ریز میخندیدخلاصه وقتی سفارش اصلی رواوردن دیگه نتونستم جلوی خودم روبگیرم به شوهرم گفتم بستنی هاروورداربریم توماشین خلاصه توماشین هم ترکیدیم ازخنده
ممنون
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
1_17530071.mp3
8.07M
#موسیقی
اهنگدختر
یکی یدونه دختر چراغ خونه دختر
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
#ایده
ترفندهایی برای نظم دادن به داخل ماشین آقای همسر☺️👏
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
بانویی خلاق باشید😊
کوسن شیک و فانتزی به همین👆👌😍 راحتی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
🌸یادتون باشه
وقتی از زندگی کسی رد میشید،
🌸رد پای قشنگی
از خودتون به یادگار بذارید ...😉
عصرتون زیبا 🍃
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#نکته
برای کاهش #استرس خود چکار کنیم؟
راه های کاهش استرس:
از محیط های استرس زا و هیجان آور دوری کنید
حرکات تنش زای خود را آرام تر کنید حتی در راه رفتن , برخاستن ,نشستن, و ... تمرین کنید آرامتر باشید
برنامه ورزش منظم داشته باشید
به خاطرات خوبتان فکر کنید
به اتفاقی که قرار است بیفتد فکر نکنید
خود را مشغول کار مورد علاقیتان کنید
کاری که برایتان استرس زا نیست
کاری که یاد آور گذشته نیست
و مثل کتاب خوندن،رفتن به باشگاه ویا هر تفریح مورد علاقه تان
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_پایانی
ادنان منو به عنوان خدمتکار برد پیشش تا هم برای زنش همدم باشم هم قرصهاش رو بهش بدم. می گفت وقتی از پیش ابراهیم برمیگرده یه مدت دپرسه و به خودش نمی رسه. یه کور رو برده بود عصا کش کور دیگر. در ازای این کارها منم در عوض تنها نبودم.
با این حال تفنگم یه لحظه از من جدا نمیشه و همیشه تو جیب یا کمر لباسم حملش می کنم. عالیه خانوم مهربون بود و تسلای خیلی از دردها که اسم دارن...
اما خیلی از دردها دیگه اسم ندارن. دردهای گمشدۀ من!
اولیش مامانمه! دومیش بابامه! سومیش...
نبودنشون یه درده و فکر بودنشون یه درد دیگه بود.
تا این که اون روز...
با صدای عالیه خانوم به خودم اومدم و اشکهام رو پاک کردم. اشک هایی که دیگه از روی غم نیست. اما نمی دونستم از چیه:
- کجائی پس فاطما؟
پس نمازش تموم شد. بدو رفتم تو هال پیشش.
- فاطما؟! نظرم عوض شد.
- قهوه نمی خواین دیگه؟
-چرا! اما اینجا نیارش. بیا اینجا کمکم کن بیام تو آشپزخونه... قربون دستت اینا رو هم بذار سر جاشون.
داشت به جانمازش و مهر و تسبیحش اشاره می کرد که جلوی ویلچرش پهن بود. حتما اینجوری هم میشده نماز خوند. من که به اصول و قواعدش وارد نیستم... روسریش رو داشت در می اورد. موهای لختش الکتریکی شده بود و سیخ تو هوا ایستاده بود. یه لیس زد به کف دستش و کشید به موهاش که مثلا بخوابوندشون.
- مرتب شد؟
سر تکون دادم. لبخندی که زدم نه از روی اجبار بلکه از ته قلبم بود. چه قدر این زن دوست داشتنی و مهربونه. تلفیقیه از یه بانوی متشخص و یه فرشتۀ تمام عیار که فقط بال ها و کلیه هاش رو تو یه حادثه از دست داده. چشمهاش میگن تو قلبش چه خبره.
یکی دو شب اول که مهمونش بودم اون قدر مهربونیش منو یاد فاطما آننه انداخت که وقتی ازم پرسید اسمم چیه بی اختیار گفتم فاطما...
البته از همون اولش هم که به عنوان خدمتکار این جا اومدم ادنان سپرده بود که اسم اصلیمو به کسی نگم تا مبادا کسی شک کنه یا به گوش کسی برسه... خوب میدونستم منظورش از اون کسی کیه. وقتی می خواستم خودم رو معرفی کنم بی اختیار گفتم فاطما...
شایدم اون لحظه اسم دیگه ای به ذهنم نرسید. شاید هم میخواستم یاد و خاطرۀ فاطما رو زنده نگه دارم. حتی قصۀ زندگی اونم برای خانوم تعریف کردم.
البته تا قبل از رفتنش به اون خونه رو...
فقط تا همون جائی که خانواده اش فرستادنش بیاد شهر کار کنه. طفلکی عالیه خانوم!
دلم میسوزه براش...
دلم به حال این مار بدبخت و بیچاره ای که از بی پناهی رفته تو آستین عالیه خانوم و اون هم داره پرورشش میده هم می سوزه!...
گاهی از خودم چندشم می شه، خدایا من رو ببخش! به دین به مذهب! اگه چارۀ دیگه ای داشتم فکر میکنی ادامه میدادم؟ ولم کن بابا حوصله ندارم... گمشو...
رفتم و دسته های صندلی چرخدار خانوم رو گرفتم و فرق سرش رو بوسیدم. اما نمیدونم چرا؟!
- الهی خیر ببینی تو دختر!
چه قدر همیشه دلم از خدا یه دختر می خواست... قهوه ات آماده اس؟
-الان براتون دم میکنم... منتظر بودم کارتون تموم شه!
- فقط زیاد دم نکن خوب؟
- عالیه خانوم؟ وقتی چایی دم می کنین تو چائی دیگه چیا میشه ریخت؟ منظورم با چیا دیگه میشه دمش کرد؟
- میخوای چایی دم کنی؟
- نه...
- والله من نمیدونم گلم... اینم که میگم از یکی از دوستای ایرانی مون یاد گرفتم... وگرنه ما چائی رو ساده دم می کنیم... اما من این مزه رو خیلی دوست دارم... عطر گل... و هل بود؟ چیز دیگه نمیدونم والله... پس این طور...
صندلیش رو هدایت کردم به سمت جائی که اشاره می کرد و رفتم که قهوه اش رو دم کنم. احساس بدی داشتم. احساس بد عذاب وجدان.
موقع کار به دستام نگاه می کردم که می لرزیدن و یادم می نداختن که من رسما چی و چیکاره ام!
- راستی تو که به این جوونی هستی چرا دستات میلرزه گلم؟ مریضی مال ما پیر پاتالاس!
- چیزی نیست خانوم... عصبیه انگار... تحمل دوری از خانواده ام رو نداشتم... یک کم... بهم فشار اومده.
- تو همین چند ماه؟ خوب چرا به من یا ادنان نگفتی که یه سفر بفرستیمت دهتون؟
«عالیه خانوم... موجود ساده! قربونت برم... کدوم ده؟ کدوم خانواده؟ کدوم کشک؟ کدوم پشم؟ فکر میکنی نرفتم؟ اولین کاری که کردیم همون بود.
البته وقتی جای تیر روی پهلوم بهتر شد... تیری که ادنان می گفت فقط برای طبیعی بودن صدای جیغم بوده تا سینان باور کنه... ما رفتیم اما نبودن... از اونجا رفته بودن... از هر کی پرسیدیم نمیدونستن... ادنان هنوزم داره دنبالشون میگرده...
اما دریغ از... لجم در اومد... تازه میفهمیدم که خیلی از حالاتم دیگه دست من نیستن...
به جای غم عصبانیته... به جای شادی غم و به جای»
- نه خانوم... فعلا هنوز جا دارم... هر وقت دلم خیلی تنگ شد حتما مزاحمتون می شم...
- خلاصه تعارف نکن... زندگی ارزش هیچ چی رو نداره... حالا که مریضم میفهمم...
هیچ چی بد تر از سر بار بودن نیست... مثل من...
- شما؟! چرا!؟
- به خاطر این پسرا و ادنان... پسر بزرگه ادنان
که تصادف کرده و کمرش آسیب دیده. همین که از خودش مراقبت می کنه از سرمون هم زیاده... پسر کوچیکه ایبراهیم هم که آمریکاست برای درسش... این ادنان بنده خدا گرفتار شده از دست من!
- مگه چیزی بهتون میگه؟
- اون که فرشته اس... چیزی به روی من نمیاره... اما من زنم... وقتی خودم اینقدر دلم برای ادنان تنگ میشه... ببین اون که مرده چه حالی داره و چه فشاری رو تحمل می کنه؟!
این خانوم هم انصافا بچه است ها! بیچاره تو به چی فکر می کنی و واقعیت چیه...
شوهرت ماشالله چه قدرم فشار تحمل می کنه! از شدت فشار شریکِ اون خونه ی جهنمی شده!
اما هر کاری کردم نتونستم تو دلم ادنان رو فحشش بدم. مخصوصا با چیزایی که این چند وقته دیدم و کارائی که کرده... یا بهتر بگم نکرده...
اولینش منم که دیگه سراغم نیومده! از اون شب به اینور هر وقت با من تنها بوده فقط بغلم کرده... به ظاهر تنهام اما در اصل من هیچ وقت خونه تنها نمی مونم...
تفنگم... عزیز دلم... مونسم... همیشه همراهمه...
آخرین باری که تنها موندم و بلایی که سرم اومد هنوزم طعمش دهنم رو تلخ می کنه...
عالیه خانوم فکر می کرد من از مهربونیمه که سایه به سایه اش راه افتادم و هر جا که میره دنبالش میرفتم. به جز مواقعی که مهمون داشتن. اون وقت باید قایم میشدم. بدبخت خانومه نمیدونست دلیل اصلی من چیه.
درسم رو کامل برای همیشۀ عمر یاد گرفتم. با اینکه بزرگتر شدم اما اون ترس و تجربه همۀ جونم رو به لرزه می ندازه...
شایدم همون طور که عالیه خانوم میگه شوهرش فرشته است!...
گاهی میخوام ادنان رو بگیرم لای دندونام و بجوئمش. به خصوص گاهی که خواب می بینم که برگشتم به همون وحشت خونه و سینان داره داغم می کنه
آخه برای چی من رو از اون جا نجات دادی مرد ناحسابی؟ یه تیکه گوشت روانی و بیروح رو برای چی باید نجات بدی؟ اما از اون جا هم متنفر بودم و نمی خواستم بمونم...
تو دو راهی گیر کردم که کارش درست بوده یا غلط. بعدشم به ادنان خرده بگیرم که چی بشه؟ مگه خودم نبودم که داشتم از مرگ فرار می کردم؟ اما الان دیگه کنترل اوضاع دست خودمه! حتی اگه شده خودم رو بکشم اون جا بر نمی گردم!
این خط اینم نشون! دستم رو کشیدم به تفنگ و از بودنش مطمئن شدم.
- حواست کجاست فاطما؟ میگم کمتر بریز!
- ببخشید خانوم... چشم حتما...
- تو یه چیزیت هست به من نمیگی اما... خوب بگو دختر جون... منم جای مادرت
مادرم؟ عصبانی بودم...چشم! امر دیگه ای باشه؟ با صدای ادنان که بلند می گفت عالیه خانوم خودم رو جمع کردم.
- چیزیم نیست خانوم... داشتم فکر می کردم خواهر بزرگه ام الان چیکار میکنه...
آخه حامله بود.
اما اون چیزی که واقعا اذیتم میکرد چیز دیگه ای بود...
عالیه خانوم انگار که قانع شده باشه بلند گفت:
- تو آشپزخونه ایم ما...
ادنان با یه دسته گل اومد تو آشپزخونه و یک راست سمت خانومش رفت. وقتی خم شد و سر زنش رو بوسید یه جوری شدم.
داشتم عشقم رو یا بهتر بگم گناهم رو با یه زن دیگه تقسیم می کردم. خودم رو با قهوه جوش مشغول کردم اما چقدر بدنم به نوازش های ادنان احتیاج داشت و پاهام زوق زوق می کرد.
در آن واحد یاد برقرار کردن رابطه که می افتادم حالت تهوع میگرفتم... خجالت بکش دیگه تو هم! این زن به تو پناه داده...
حداقل کاری که می تونی بکنی اینه که شوهرشو به حال خودش بذاری...
- شما خوبی فاطما خانوم؟
- به لطف شما ادنان خان... خسته نباشین!
- عالیه خانوم؟ یه خبر خوب دارم برات راستی...
- چی شده؟
- ایبراهیم فردا شب میاد ترکیه...
- راست میگی؟! الهی قربون پسر گلم برم... هی دعا میکردم که تا من هنوز هستم و نمردم ایبراهیم بیاد و یه سر و سامونی بهش بدیم.در نهایت ناباوری متوجه شدم که خانوم داره به من اشاره می کنه.
فکر کنم اینجاش خواب بود... یا شایدم تو هپروت برای خودم خیالات ساخته بودم که منم می تونم...
اما نشد... آخه کدوم زنی یه خدمتکارو برای پسرش که داره دکترا می گیره نشون می کنه؟ وقتی این حرفو زد قیافۀ ادنان نمیگفت چی فکر میکنه اما من انگار خیلی قیافه ام خنده دار شده بود. حالا به عالیه خانوم حرفی نیست اون بیچاره چه میدونه من کیم.
اما ادنان سرشم بره امکان نداره بذاره یه دخترکه بیش از هزار بار فقط با خودش خوابیده بیاد و عروسش بشه!
نه که خودم هم خیلی دلم می خواد؟! از هر چی آدمه متنفرم...
خانوم زد زیر خنده اما ادنان فقط به یه لبخند محو و معنی دار اکتفا کرد.
-تا قسمت هر چی باشه عالیه... عشق و ازدواج دست من و شما نیست... ببینیم قسمت چی میشه... فاطما خانوم... شما هم یه قهوه بریز برامون... خیلی خسته ام.
خواب یا واقعیتش رو کار نداشتم اما از عالیه خانوم اون قدر خوشم می اومد که نخوام پسرش رو بدبخت کنم. عشق و نفرت من کس دیگه ای بود. با اومدن ابراهیم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده...
عالیه خانوم خیلی می خواست ما رو به هم گره بزنه و یه کاری کنه با پسرش بیشتر همکلام بشم اما نشد... من مریض بودم و باید هر چه سریع
تر میرفتم. از ادنان خواستم منو برگردونه به همون جای قبلیم.آپارتمان پسرش... با این حال ضرری رو که نباید میدیدم. با حقیقت تلخ وجودم و صدمه ای که دیده بودم آشنا شدم... و عمق فاجعه رو اونجا فهمیدم...
احساس میکنم مثل بودا دارم به خودشناسی میرسم...
*
تازه معنی حرف... هیتلر بود؟ نه اون یارو کی بود با ه شروع میشد؟
ها هملت! می گفت که... بودن یا نبودن... مسئله این است...
منم الان هستم اما نیستم...
ادنان هم نیستش، حالا یا من ندیدمش یا ادنان بر خلاف همیشه که هر روز به من سر میزد دیگه نمیاد. چند روزیه که پیداش نیست.
شایدم اومده بوده و من مثل همیشه تو هپروت بودم...
نمی دونم شاید مرده باشه! شایدم من مرده ام و خبر ندارم.
به قول اون جوکه هنوز گرمم! الان هم احساس می کنم این همه نفس کشیدن بسمه...
حالم خیلی بده؛ تحمل این همه بی رحمی این دنیا رو ندارم...
امیدوارم این بار دیگه بیدار نشم. با این که مثل همیشه سرخوشم و درد تزریق و درد زندگی و درد بدنم رفته بیرون اما حس می کنم از حد معمول بیشتر تزریق کردم!...
نمی ترسم...
شجاعت کاذبی تمام وجودم رو گرفته. شدم یه آدم بی غصه... یه آدم معمولی...
یه آدم بی درد...
مثل همون بهاری که یه روز با هزار امید و آرزو پناهنده شده بود به سازمان ملل و الان با هزار درد و غم پناهنده شده به هروئین!...
نشستم و تکیه دادم کنار دیوار تا حسابی برم تو حس؛ چه حس خوبی...
صدای کلید رو شنیدم که داشت در آپارتمانم رو باز می کرد...
با این که سرم گیج می رفت ادنان رو تشخیص دادم اما یکی دیگه هم پشت سرشه...
چقدر شبیه بابامه!...
موهاش اما خیلی سفیدتره...
نگاهش شبیه بابامه اما...
درد و وحشتی که تو چشماش خونه کرده مال خود بابامه...
بابامه! پس حتما فقط یه رویاس...
از پشت بالهاش رو تشخیص میدم...
چه بال های قشنگی داره...
با سرعت داره میاد سمت من...
و من با همون سرعت دارم ازش دور تر و دور تر می شم...
حالم با همیشه فرق می کنه...
صبر کن قلبم! فقط یه چند لحظۀ دیگه بزن...
بابام رو می خوام... قلبم... نمی زنه...
ایراد نداره...
من بابام رو دیدم و تو نگاهش فقط دلتنگی بود...
ای کاش می تونستم بهش بگم که با دیدنش حس می کنم دارم کامل می شم!...
یه فرشتۀ کامل... با یه رویای ناقص...
پایان
#لیست
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4759
#قسمت_دوم 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4877
#قسمت_سوم 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5014
#قسمت_چهارم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5156
#قسمت_پنجم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5360
#قسمت_ششم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5413
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5497
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5617
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5742
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5774
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5839
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5852
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5932
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5973
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6026
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6089
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6132
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6164
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6222
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6472
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6499
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6571
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6647
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6711
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6746
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6794
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6821
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6864
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6877
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6934
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6996
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7053
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7086
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7142
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7176
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7286
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7334
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7449
هدایت شده از ٠
039 - Chand Movred Az Vazayefe Mard Dar Khanevade.mp3
3.54M
#ویژه_آقایون
موضوع: وظایف مرد نسبت به زن
- پیامبر فرمود:
خدا خیلی سفارش زن ها رو کرد تا جایی که...
#استاد_قرائتی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
زهراعباسی. اثر ورزش ها در سکس.mp3
4.52M
اثر ورزش در روابط جنسی
😳بحث جالب ورزش را گوش دهید😳
خانم #زهرا_عباسی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝