💖زوجهای بهشتی💖
#آموزش #هنر این هفته 😊👇 ساخت #استند_مقوایی ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti
❌پایان آموزش امروز❌
با ما همراه باشید😊
کلی ایده و خلاقیت جدید تو راهه🚍
آموزش #استند_مقوایی ادامه دارد...
هدایت شده از ٠
#همسرانه
#آقایان_بدانند
"دَه چیزی که خانم خانهدار دوست دارد همسرش بداند...!"
5⃣ گاهی احساس نمیکند که یک زن است!
🍃 با اینهمه کار و مسئولیتی که بر دوش همسر شماست، گاهی واقعا به سختی میتواند احساس کند که یک زن است و زیباست.
👈 وقتی برای بیرون رفتن آماده میشوید، بچهها را سرگرم کنید تا همسر شما هم فرصتی برای رسیدن به خود و آماده شدن داشته باشد، بگذارید بدون عجله و استرس و نگرانی بچهها آماده شود.
✅ با این کار به او کمک میکنید احساس شادابی و زیبایی کند و اعتماد بنفس مضاعف بگیرد.
✍ ادامــــه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرانه
#آقایان_بدانند
"دَه چیزی که خانم خانهدار دوست دارد همسرش بداند...!"
6⃣ او کامل نیست!!!
🍃 گاهی ظرفها در سینک ظرفشویی تلنبار میشوند. بعضی وقتها نیز ممکن است یک شلوار تمام هفته پای همسرتان باشد...!
👈 ایرادی ندارد گهگاه چیزهایی آشفته باشد. همهی ما عیبهایی داریم. این بار اگر همسرتان احساس ناتوانی و کلافگی کرد، به او یادآوری کنید چه ویژگیهای شگفت انگیزی دارد که شما را عاشق خود کرده است.
7⃣ به کمک شما احتیاج دارد.
🍃 همسر شما به شما نیاز دارد، به حمایت و عشق شما تا بتواند از پس تمام کارها بر بیاید.
👈 به او اطمینان بدهید که کنارش هستید و نیازهای او را درک میکنید.
✍ ادامــــه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
#موضوع_امروز ❤️#روزایده_ال❤️ يك روز أيده ال رو چگونه شروع كنيم؟؟ چیکار کنیم روز ایده الی داشته
#نظر_اعضا
من روزم وقتی خوب میشه که شب قبلش با عصبانیت نخوابیده باشم
اگه عصر یا شب قبلی دلخور بشم از چیزی
باز اثراتش روز بعد تا شب عین خوره میوفته جونم بی حال و کسل میشم و فقط پاچه میگیرم 😂🙈
وقت هایی که با اعصاب اروم بخوابم صبح زود با انرژی روزمو شروع میکنم بعد نماز و ورزش میرم با عشق وعلاقه صبحونه اماده میکنم و تزعین وبا دلبری و ماشاز شوشو خانو بیدار میکنم و بچه ها رو هم با روی خوش و قربون صدقه
نوش جان میکنیم و کارهامو سریع و با انرژی تمام و با سلیقه انجام میدم
و اون موقع خیلی دلم میخواد ی سرگرمی درست کنم همه باهم خوش باشیم رفتن بیرون یا بازی با بچه ها یا با درست کردن ی خوردنی و دسر خوب یا دیدن ی فیلم تا عصر باهم خوش باشیم
خودم شیک و ی ارایش ملایم و حموم خوشگل میکنم و اخر شب شاد هستیم هممون
و اگه هم موقعیت جور بود ی پذیرایی جانانه از همسر جان میکنم 😉🙈
هدایت شده از ٠
#خانمها_بدانند
#جذب_شوهر
💕 قربون صدقه رفتن و محبت
که یکی از لازمه های همسرداریه
که باید خیلی ریزبینانه عمل کنید حالا ریزبینانه یعنی چی:
یعنی توقع نداشته باش که همسرت عین محبت تو انجام بده
اگه تو قربون صدقه رفتی شوهرتم همین راه وادامه بده نه
این یه تفکره غلطه اگه برای این محبت میکنی که محبت ببینی
این اشتباهه چون اگه بی توقع وازروی عشق وعلاقه محبت کنی
ناخودآگاه محبتش رومیبینی واین لذت بخش تر وشیرین تر هست
🌹
💕 تمیزی وآراستگی
چه از نظرجسمی یعنی بدن چه از نظر پوشش تو خونه
نباید لباسامون بوی غذا بده فکر کنید شوهرمون از بیرون بیاد
ما بریم به استقبالش برای بغل وبوسه لباسمون بوی پیاز داغ بده
ازهمون اول مرد ازمون زده میشه
با این بوهای متنوع وزننده یه ادکلنم مثلا میزنیم به جای اینکه خوشبوبشیم
دیگه غیر قابل تحمل تر میشیم
🌹
💕 تمیزی منزل
خونه ای که تمیز باشه آرامش بیشتری داره
اگه بی نظم باشه زن خونه هم کمتر دیده میشه چون کثیفی بیشتر تو چشمه
همیشه کلیت خونتونو تمیز کنید تا آراستگی شما هم تو چشم باشه
🌹
💕 همیشه بوی عطر بدین هرروز هم یه عطر نزنین که عادی بشه
ولی ولی ولی شبا یه عطر مخصوص داشته باشین تا مرد به اون عادت کنه
اگه یه شب هم نزنین خودش سراغ اون بوی خوب رو میگیره.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#عاشقانه
ویژه ارسال به همسر
اتل متل یه مورچه🐜🐜🐜
قدم میزد تو کوچه🐜🐜🐜
اومد یه کفش ولگرد🐜🐜
پای اونو لگد کرد🐜🐜🐜
مورچه یه پاش شکسته🐜
راه نمیره نشسته🐜🐜
بابرگی پاشو بسته🐜
نمیتونه کار کنه🐜
دونه هارو بار کنه🐜
تو لونه انبار کنه🐜
مورچه جونم تو ماهی🐜
عیب نداره سیاهی🐜
خوب بشه پات الهی🐜
داری شعرو میخونی؟!
یه نگاه به قدو قوارت بنداز!
سنی ازت گذشته;خجالت داره.چه با ریتمم میخونه!😐
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نکته
#جنسی
💜برای ازدواج موفق طبع ج,نسی دوطرف باید به هم شبیه باشد
💜اگر یک طرف پر انرژی شلوغ و گرم مزاج است وطرف دیگر سرد و بیحوصله احتمال عدم رضایت ج نسی هردوی آنهاپس از ازدواج بالا میرود
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نکته
#همسرداری
👈چهار افسانه اشتباه
✍️اگر با 4 نوع تفکر زیر می خواهید ازدواج کنید، هیچ وقت ازدواج نکنید، چون اینها افسانه است و وقتی واقعیت با انتظارات شما جور در نمی آید دچار سرخوردگی می شوید.
۱-تو من را کامل میکنی
۲-همسر ایده ال من
۳-تو من را خوشبخت میکنی
۴-نیمه گمشده من
این 4 نوع تفکر، افسانه هستند و واقعیت ندارند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان
#سرنوشت
#قسمت_بیست_دوم
همیشه از علی بابت اینکه با حرفهاش میخواد خامم کنه گریخته بودم ولی راحت اسیر حرفهای عاشقانه پسری شده بودم که معلوم نبود قرار هست چه نقشی تو سرنوشتم ایفا کنه.
در حالیکه نهایت آسیبی که از فریب خوردن از علی میخوردم این بود که پاره تنم الان سایه پدرش روی سرش بود و مجبور نبود با سن کم تلاش کنه تا شرایط رو درک کنه.
غافل شده بودم از اینکه دارم معنی فداکاری مادرانه رو زیر سئوال میبرم.
پرده های غفلت از جلوی چشمم کنار رفته بود و دیگه هرچی به حسام فکر میکردم مثل همیشه اسمش توی ذهنم تلاءلویی نداشت.
حسام فقط میتونست تو روزهای بهاری زندگی همپای من قدم برداره.
در حالیکه زندگی آدم مثل چهار فصل سال ممکنه دچار دگرگونی بشه.
اون حتی نتونست واسه اولین شلاق باد زمستون روزهای من به موقع سپر بلا بشه.
دیگه اون دختر بازیگوش دوران مجردی که دوتا چشم میشی اون رو غرق تو رویا و آرزو میکنه نبودم.
نگاهم به زندگی عوض شده بود و دیگه از زاویه دید آرمانی به مسائل نگاه نمیکردم.
نباید کار به اونجا می کشید.
وقتش بود تا اونجا که پلهای خراب شده پشت سرم اجازه میداد برگردم و همه چیز رو درست کنم ولی هرچی فکر میکردم جز سردرد نتیجه ای نداشت.
سه روز گوشه نشینی توی اتاقم همه رو نگران کرده بود.
دیگه به جای اینکه برام خط و نشون بکشن که پاتو حق نداری از خونه بیرون بذاری دلشون میخواست اوضاع به حالت عادی برگرده.
این سه روز در پی افکارم پیرامون حسام هیچ هیجانی حس نمیکردم.
دیگه اون مخاطب خاصی نبود که هر نشونه ای ازش ذهنمو متمرکز کنه.
موقع عبور روی خاطرات زندگیم تنها نقطه برجسته و بارزی که خاطرات حسام داشت احساسات مطبوع وعاشقانه خودم بود که رو به فروکش کردن گذاشته بود.
بعد از سه روز که همه پای قهرم بابت تندی و تشر بابا و سعید گذاشته بودند به زعم بقیه آشتی کرده بودم و گرچه گاهی تو جمع خانواده حاضر میشدم ولی باز تنها نقطه ای که توش آرامش پیدا میکردم گوشه دنج اتاقم بود.
کم کم همه لب به نصیحت باز کرده بودن و ازم میخواستن شاد باشم!!!
روزها تبدیل به هفته شد و هفته ها به ماه تبدیل شدند و روزهای من مثل نوار خالی روی هد روزگار میگذشت.
تا اینکه مسعود وکیلی که دوست معتمد علی بود باهام تماس گرفت و به اقتضای پرونده سوالاتی ازم پرسید.
ناگریز بودم از خونه بیرون برم و بابت اون باید به خانواده ام توضیح میدادم ولی این دیگه اصلا برام آزار دهنده نبود واسه همین یک روز صبح که فرداش مجبور بودم توی دادسرا حضور پیدا کنم ماجرای سند گذاشتن علی رو برای مادرم گفتم و اولش جز خراشیدن صورتش و آوار شماتت و سرزنشش چیز دیگه ای نبود.
ولی ساعتی بعد به بهانه ای از خونه بیرون رفت و وقتی برگشت اونقدر سر درگریبان افکارش بود که متوجه حضورم نشد.
- سلام مامان.کجا رفتی اینجور بی خبر و ناگهانی؟
- بابات فهمید بیرون رفتم یا نه؟
- یعنی چی؟میخوایی بگی نمیخواستی هیچکس بدونه کجا رفتی؟
مامان در حالیکه با عجله مشغول تدارک ناهار بود و با حرکات شتاب زده که مخصوص رفتارهای مادرانه معمولش بود گفت:
- تو دختر منو وادار به کاری کردی که بعد از سی و پنج سال زندگی مخفی از بابات کاری رو انجام بدم.
- چه ربطی به من داره مامان؟
انگار بدت نمیاد هرچی کاسه و کوزه این روزها دم دستت میاد سر من بشکنی ها!!!
- کاسه و کوزه کدومه دختر؟!
خبرم وقتی گفتی پسره رفته برات سند گذاشته فردا روز نگه دخترشون گند زد و من رفتم جمع و جورش کردم.
با داییت رفتیم سند آپارتمان بردیم که سندش رو آزاد کنیم و مال خودمون رو گرو بذاریم.
- خب!گذاشتید؟
- نه مادر قبول نکرد.
- چطور؟
- یعنی قبول کرد ولی شرط گذاشت سند و به نام خودت بزنه.
به عنوان مهریه که بهش بخشیدی.
- یعنی چی؟
مردم سر گذر طلاقشون هم به زور مهر زنشون رو میدن.
اونوقت این بعد از 7 سال یادش افتاده؟!
- یادش نیفتاده واسه داییت گفته که اون روزها نداشته مهرت رو بده وگرنه اینطوری هم ساده تورو ول نمیکرده و نمیگرفتی هم به زور میداده!!!
تو خانم سرتاپا ادعا میدونستی اون سال شوهرت دارو ندارش رو از دست داده بوده؟!
چشمهام داشت از شدت تعجب گرد شده بود.
و مامان در دنباله حرفهاش گفت:
- ما زن بودیم و شما دخترهای امروزه هم ادعا میکنید زن روزگارید.
مگه میشه یه زن نفهمه شوهرش دردش چیه؟!
اونوقت به رد هم تو دل من و بابات رو میخوردی که دست روم بلند کرده.
فلان کرده و بهمان کرده.
اونوقت اون طفلک داشته خون خونش رو میخورده که حتی تو نفهمی که اذیت بشی.
برو از جلوی روم کنار که فقط شما جوونای امروز دماغتونو واسه ما بزرگترا بالا میگیرید که ما تحصیل کرده ایم ولی از قدیم بیخود نگفتن چیزی که جوون تو آینه میبینه پیر تو خشت خام میبینه.
روزی که اومد خواستگاریت بابات گفت این پسر نجیبه و یه مو از غیرت باباش به تنش باشه ندا رو خوشبخت میکنه.
چقدر از وقتی طلاق گرفتی اینو کردی تو چشم من و بابای بدبختت...
مامان همچنان پشتش به من بود
و در حالیکه مثل رگبار حرف میزد آروم و بیصدا از روی صندلی بلند شدم و به اتاقم پناه بردم.
فقط از پای پله ها صداشو شنیدم که گفت:
- ببین حالا خیر سرت ادعا میکنی تحصیل کرده ای؟!
من که مادرتم از دست این گنددماغی تو ذله شدم چه برسه به پسر غریبه....
ولی ایندفعه حس مامان اشتباه بود.
به جای دلخوری از حرفهای مامان فرار کرده بودم چون میخواستم فکر کنم اونروزها دیگه کجا رو اشتباه کردم.
آخرشب پیامک علی روی گوشیم ته دلم رو لرزوند.
وقتی باز کردم بدون کوچکترین اشاره ای به وقایع اونروز پرسیده بود واسه فردا تو جلسه دادگاه خودمو آماده کردم یا نه.
بعد از فرستادن جوابش بی اختیار گوشی رو توی دستم فشار میدادم و بی صبرانه منتظر جوابش بودم که بعد از چند دقیقه نوشت:
- میخوایی فردا دنبالت بیام؟
ظاهرا مادرت دلش نمیخواست بابات در جریان قرار بگیره.
حس خوبی داشتم از اینکه میدیدمش و شاید موقعیتی پیش میومد تا به کلی سوالی که توی ذهنم نقش بسته بود جواب داده بشه.
صبح که شد درست نیم ساعت قبل از دادگاه جلوی درب خونه توی ماشین منتظرم نشسته بود.
از درب خونه که اومدم بیرون با لبخندی سر تکون داد و وقتی کنارش توی ماشین جا گرفتم نگاه محبت آمیزی که به صورتم کرد اونقدر عمیق بود که خون به رگهای گونه هام دوید و با شنیدن اول جمله ای که گفت شدت پیدا کردن ضربان قلبم اجتناب ناپذیر بود.
- ندا تو حیا نمیکنی اینقدر خوشگلی؟!
- تو چی؟خجالت نمیکشی اینقدر زبون بازی میکنی؟!
- من زبون بازی نمیکنم عزیزم فقط واقعیت رو گفتم.
- آهان پس شما تازه به این واقعیت پی بردید؟!
- نه عزیزم مثل روز برام روشن بود.
ولی خیلی چیزها این واقعیت رو برام بیشتر به نمایش گذاشت.
- مثلا؟!
- خوش اخلاق شدی؟!
چشمات میخنده؟!
اگه بدونم دیدنم اینقدر خوشحالت میکنه هر روز میام دنبالت میبرمت بیرون یه کم روحیه ات عوض بشه.
- هرکی نیاد!
- باشه نداخانم ما رو از تاکسی خالی نترسون!
- عجب سرنوشت مسخره ای پیدا کردیم.
- آره میبینی ندا!
دست روزگار خیلی قهاره.
بازیهایی سر آدم درمیاره که آدم تو حیرت میمونه.
- تو حیرت چی موندی؟!
- بیخیال ندا.
گذشته ها گذشته و جز حسرت چیز دیگه ای واسه من نمونده.
تو هم به جای اینهمه غصه ای که میخوری، راهی پیدا کنی تا به خودت و خانواده ات ثابت کنی میتونی از پس مشکلات بربیایی از این وضعیت خلاص میشی.
- فایده نداره علی.
با این وضعیت که پیش اومده من تنها کاری که ازم برمیاد انتظار کشیدن هست و بس.
گاهی وقتها فقط باید بشینی ببینی روزگار چه برگی برات رو میکنه تا طبق اون بازی رو ادامه بدی.
- من نمیدونم چرا به این نتیجه رسیدی.
ولی اینطوری فکر نمیکنی روزهای جوونیت به هدر میره؟
اگر تو فقط کنج خونه بشینی و به محض کوچکترین تنشی که برات ایجاد شد دست از مبارزه بکشی مطمئن باش سال دیگه سخت تر بهت اجازه میدن بیرون از خونه مشغول کار بشی.
اونروز شاید از دستم دلخور شدی بابت اینکه تورو در خونه پیاده کردم و رفتم.
در صورتیکه منم ترس و نگرانی رو وقتی ماشین سعید رو دیدی تو چشمات دیدم ولی بهتر دیدم به جای اینکه تورو ببرم دور شهر بچرخونم تا خونه خلوت بشه تا برگردونمت ،اولین برخوردت باهاش زودتر پیش بیاد و تموم بشه.
باورکن خیلی هم نگرانت بودم ولی خب....
مکثی که کرد منو مشتاق تر به شنیدن ادامه حرفهاش کرد.
ولی وقتی ادامه نداد با سماجت پرسیدم:
- ولی خب چی؟!
پشت چراغ قرمز توقف کرد و نیم تنه اش رو چرخوند و تو چشمای من که واسه شنیدن ادامه حرفهاش انتظار ازش می بارید، گفت:
- اگه چاره داشتم اونروز باهات میومدم توی خونه تا کسی جرات نکنه روت دست بلند کنه.
اونروز تا وقتی سامان بهم نگفت همه چیز آروم شده نفس راحت نکشیدم.
تو فکر نکردی چطوری یک ساعت نشده اومدم دنبال سامان؟
در صورتیکه فقط دوساعت رفت و برگشت من بین خونه خودمون با شما طول می کشید؟
- آهان پس کلاغ خبرچین اخبار رو رسوند.
- این حرف رو نزن ندا.
منظورم این نیست که فکر کنی سامان همه چیزو به خط مستقیم کف دست من میذاره.
بچه فضولی نیست که واو به واو مسائل رو بازگو کنه.
تا نپرسی حرفی نمیزنه.
اونم میدونم به خاطر زحمتهایی هست که بابت تربیتش کشیدی.
پیش نیومده بود تا بهت بگم چه من و چه خانواده ام از اینکه دست تنها اونقدر تو تربیت سامان موفق بودی ازت ممنونیم.
اصلا عقده هایی که بچه های طلاق پیدا میکنن،من توی سامان ندیدم.
بازهم علی داشت طفره میرفت و با عوض کردن موضوع فقط سربسته به احساسات اونروزش اشاره کرد.
نمی فهمیدم اگر اونروز اینهمه نگران بوده پس چرا منو واسه فرستادن پیامکی که شب قبل برام فرستاده منتظر گذاشته.
تصمیم گرفتم اونروز به همه ندونسته هام برسم.
- اگر تو اینقدر نگران من بودی چرا این مدت هیچ حالی ازم نپرسیدی؟
دیگه رسیده بودیم جلوی دادسرا که ذهنش متمرکز پیدا کردن جای پارک بود و جوابی نداد.
بعد از اینکه جای مناسبی واسه پارک پیدا کرد قبل از اینکه از ماشین پیاده بشیم گفت:
- ندا جان من و تو خ
یلی حرفهای نگفته باهم داریم.
اگر موافق باشی دادگاه که تموم شد بریم یه جای مناسب بشینیم و حرف بزنیم.
- باشه هرجور تو صلاح بدونی.
- پس توکل به خدا کن و بدون اینکه یک درصد بترسی،محکم توی دادگاه حرفاتو بزن.
اگر کوچکترین احساس ترسی داشته باشی توی رای دادگاه به ضررت تموم میشه.
توی اون مدت اینقدر آروم نشده بودم.
وجودش به حدی بهم دلگرمی میداد که یقین داشتم اونروز مشکلی پیش نخواهد اومد.
اونروز با دفاعیه خوبی که مسعود برام تنظیم کرده بود و شهامتی که پیدا کردم واسه گفتن حرفهای خودم توی دادگاه از جرم خیانت در امانت تبرئه شدم ولی پای من هنوز بابت امضای چکهای شرکت گیر بود که دیگه میرفت تو مراحل بعدی و تحقیقات قاضی بابت پیدا کردن مجرم واقعی.
بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.
به قول مسعود دیگه قرار نبود بابت خیانت در امانت حبس بکشم و نهایتا مجبور میشدم مبلغ چکهایی که پاش امضا کرده بودم پرداخت کنم.
اونم میرفت تو مراحل دادن اعسار از پرداخت که زمان زیادی میبرد تا مجبور به پرداخت تاوان حماقتم باشم.
جلوی در دادسرا که رسیدیم موقع خداحافظی از مسعود رو بهم کرد و گفت:
- خداروشکر که خانم شایگان یه کم رنگ و روش باز شد و سرحال اومد.
- ممنون از زحمتتون آقای فردوسی.
نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم.
- نیازی نیست از من تشکر کنید.
از علی جون تشکر کنید که این مدت سر منو خورد از بس بهم سفارش شما رو کرد.
نگاهی حاوی تشکر و قدردانی به علی کردم و مسعود در ادامه گفت:
- نگران بقیه مسائل هم نباشید.
اگر خدای ناکرده به پای پرداخت هم برسه و نهایتا اعسار شما هم پذیرفته نشه،راههایی وجود داره که با پرداخت نصف مبلغ قضیه رو تمومش کنیم.
علی در حالیکه دستش رو به پشت کمرم گذاشت و منو راهی می کرد به طرف ماشین گفت:
- مسعود در مورد بقیه اش بعدا میاییم دفترت مفصل صحبت میکنیم.
فعلا ما بریم که به بقیه کارامون برسیم.
در حالیکه احساس سبک بالی میکردم سرمو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و در حالیکه چشمامو بسته بودم گفتم:
- علی نمیدونم چطور بابت زحماتت ازت تشکر کنم.
- تشکر واسه چی؟من فقط وظیفه مو انجام دادم.
- این کار وظیفه تو نبود.
میتونستی خیلی راحت از کنارش رد بشی و یک سر سوزنم خودتو تو دردسر نندازی.
- آره ولی بعید میدونم اونطوری اسم خودمو میتونستم مرد بذارم.
حالا هم میخواستم بهت بگم دیگه یک سر سوزن به فکر مابقیش نباشی.
اگر هم نیاز شد پولی پرداخت کنی خودم ترتیبش رو میدم.
- علی چرا داری این کارو میکنی؟
- نمیدونم ندا!
فقط میدونم غیر از این عمل کنم نمیتونم شب از وجدان درد سرمو راحت رو بالش بذارم.
کم کم علی مسیر خارج از شهر رو در پیش گرفت و من توی افکار خودم غوطه ور بودم.
صدای موسیقی و رایحه ادکلن مخصوصش که به مشامم آشنا بود منو تو خلسه فرو برده بود.
که صدای علی منو از عالم خودم بیرون کشید:
- خب الان دیگه هرچی دوست داری میتونی ازم بپرسی.
- باشه ولی به یک شرط.
اینکه اگه حرفام خوشایند نبود منو وسط راه پیاده نکنی.
- قول نمیدم ولی مطمئن باش اگه خواستم پیادت کنم یه جایی نگه میدارم که یکی پیدا بشه سوارت بکنه.
چنان گرم خوش و بش بودیم که نفهمیدم چطور به جاده چالوس رسیدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
- نمیخوایی که منو رستورانی ببری که اون سال بردیم؟
- چرا مگه چه اشکالی داره؟
- راستشو بگو چه نقشه خبیثانه ای تو سرت میگذره که منو اینجا آوردی؟
- هیچی بخدا فقط صاحبش آشناست.
ببین تو همیشه بدبینی ها.
- آخه تو جای خوشبینی باقی گذاشتی به نظر خودت؟
- بخدا هیچ فکری تو سرم نیست ولی اگه تو نمیخوایی میریم یه جای دیگه نیمخوام خاطرات گذشته این روز خاص رو تحت شعاع قرار بده.
- نه مهم نیست.اتفاقا جای قشنگی بود.
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#لیست
#رمان_سرنوشت
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8355
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8402
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8461
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8500
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8612
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8644
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8804
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8858
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8918
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8947
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9060
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9100
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9171
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9243
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9357
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9412
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9478
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9569
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9589
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9631
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9668
هدایت شده از ٠
#آقایان_بدانند
قدر غیرتی بودن خود رابدانید
چون با توجه به تعریف درست آن،خیال همسرتان را راحت میکند که در روابط اجتماعی،مراقبش بوده ونمیگذارید کسی مزاحمش شده یاخاطرش رامکدر کند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#سیاستهای_همسرداری
مدام به همسرتان نگویید چه کاری را چه زمانی انجام دهد
به جای زور گفتن،
کنترل کردن
یا آموزش دادن همسرتان،
روی همکاری با او تمرکز کنید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#سیاستهای_همسرداری
به همسرتان نگویید در خانواده تان مشکلی وجود دارد.
اگر در خانواده شما مشكلی است كه دانستن یا ندانستن آن تغییری در زندگی همسرتان ایجاد نمیكند، دلیلی ندارد آن راز را به همسرتان بگویید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
💟مهربانی
💟 زیباترین نعمتی است
💟که از خداوند هدیه گرفتیم
💟و آنرا به دیگران هدیه می دهیم
💟مـــــهربانی زمان و مکان ندارد
#شب_خوش
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#حدیث
حضرت علی(ع) :
آرام باش،توکل کن،تفکر کن و سپس آستین ها را بالا بزن و آنگاه میبینی که دستان خداوند زود تر از تو دست به کار شده اند.
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
زیباترین یکشنبه🌷
تابستانی دنیا راهمراه با
لحظه هایی پراز شادی
براتون آرزو میکنم
ان شاءالله مهـر شادی
و لبخند شـــــیرین🌸
همنشین دائمی تون باشد
روز خوبی پیش رو داشته باشید🌺
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_فرج
وعده هر صبح
همه با هم این دعارو بخوانیم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#موضوع_امروز
#تنوع_طلبی
برای جلوگیری از تنوع طلبی مردان چکار باید کرد؟
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
4_03_www_DrFarhang_Mihanblog_com_.mp3
6.94M
✨🌺 #ازدواج_موفق_۱۸ 🌺✨
#دکتر_فرهنگ
پیشنهاد ویـــ👌ــژه،
براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍
تمام قسمتها در کانال :
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
حــــــــــوا هم کــــــــــہ باشی👧
من آدم👦 نمیشــــــــــوم...
پـــــس بیــــــــــخودی جای بوســـــ💋ـــــہ
سیــــــــــ🍏ـب تعارفــــــــــم نکن...!!😉🙂
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
من يه آقایی دارم كه زندگيمه👩
عاشق خانومی گفتناشم ☺️
عاشق وقتيم كه عصبيم و نازم ميكشه😍
عاشق اون چشماشم كه همه دنيامن💏
عاشق اون اخماى ترسناكشم 😠
عاشق اون صداقت و اخلاق مهربونشم😍
عاشق اون غيرت مردونشم 😋
عاشق اون نگاه نگرونشم وختى كه مريض و ناخوشم 😪😘
عاشق شيطنتاى پسرونشم 💏☺️
❤️من همچين آقایی دارم❤
هدایت شده از ٠
#تست_هوش
اگه زیر ده ثانیه نماد متفاوت را پیدا کردی هوش بالایی داری❤️😊
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝