eitaa logo
انارهای عاشق رمان
371 دنبال‌کننده
377 عکس
150 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 دکتر سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت: «متمرکز نیستی. به کارایی که می شه انجام داد باور نداری. در اصل، به خودت باور نداری...» یاد بار دیگر چشم هایش را بست. برای اراده چه چیز غیر از خواستن نیاز بود که او نداشت؟ توانایی؟ نه. توانایی خود را از قبل نشان داده بود. پس چه باید می کرد؟ ایندفعه بیشتر از قبل تمرکز کرد. اصلا چه باید می کرد؟ یک دروازه نزدیک خود می ساخت؟ مگر چقدر می توانست سخت باشد؟ دستش را مقابلش دراز کرد موجی از بالای سر خود تا پایین پا فرستاد. لحظه ای بعد صدای ووش ووش دروازه ای به گوش رسید. جرات نداشت چشمش را باز کند. اگر دوباره شکست می خورد... -«آهان! همینه.» با شنیدن صدای دکتر پلک هایش را کنار زد. لبخندی از روی شادی روی لب هایش نقش بست. -«خوبه. ولی هنوز جای کار داره. گفتم فاصله اش از خودت دو متر باشه نه از دیوار!» دروازه بسته شد. محمد مهدی اینبار با چشم باز اراده کرد. هر بار کم شدن فاصله، اعتماد به نفسش را بیشتر می کرد. چند دقیقه بعد دروازه ای در سه قدمی اش باز شد. دکتر یک متر از جیب شلوارش بیرون آورد و فاصله را اندازه گرفت. -«آفرین! برای یه ربع تمرین خیلی عالیه. حالا ازت می خوام همین رو بدون اینکه ببندی عقب ببری.» یاد اخم کرد و با تعجب پرسید: «یعنی چی؟» -«دروازه فقط یه سوراخ ثابت روی دیوار تونل نیست. وقتی می تونی هر جا ظاهرش کنی باید بتونی حرکتش هم بدی. ببریش عقب یا جلو، یا حتی برچرخونیش. پس انجامش بده.» محمد مهدی سر تکان داد و دستش را سمت دروازه گرفت. چطور باید انجامش می داد؟ فقط باید می خواست که عقب برود؟ انگشت هایش را باز و بسته کرد و موجی در بدنش به راه انداخت. اما دروازه بلافاصله بسته شد. با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره بازش کرد. اما همچنان کارش نتیجه نداد. چند بار سعی کرد و بار آخر، هزمان با بسته شدنش حدودا ده سانت به عقب سر خورد. دکتر با کف زدن تشویقش کرد و گفت: «آفرین. کافیه قلقش دستت بیاد. همین که باور داشته باشی می تونی نصف کار انجام شده. بقیه اش به مهارت و کنترلت بستگی داره.» سر تکان داد و دوباره مشغول شد. حدودا ده بار دیگر کار را تکرار کرد. اما هربار تا یک قدم عقب نرفته بسته می شد. با عصبانیت پایش را بر زمین کوبید. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
بی‌بی‌ جان...💔 به روایت امام حسن🍃🖤 این همان دستِ ناجوانمردی ست... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 -«پس چرا نمی شه؟!» دکتر دست به سینه ایستاد. خیلی صبور بود. -«مهمترین چیزی که باعث شکستت می شه تسلیم شدنه. در اراده کار نشد نداره. شاید سخت باشه اما شدنیه. وقتی انسان اشرف مخلوقاته، کنترل یه مخلوق سطح پایین نباید براش کاری داشته باشه.» یاد نفسی عمیق کشید. کمی بدنش را به چپ و راست تاب داد و دو بار بالا و پایین پرید. شانه اش را که درد گرفته بود نرمش داد و دوباره اراده کرد. از قصد دروازه را در یک قدمی خود گذاشت تا از نزدیک رویش تسلط داشته باشد. به آبی چاله چرخان خیره شد و زیر لب گفت: «تو در اختیار منی!» و اراده کرد تا عقب برود. داشت موفق می شد. دروازه حدودا سه متر عقب رفت و شروع به بسته شدن کرد. محمد مهدی داد کشید: «نه!...» و ناخودآگاه موج دیگری در بدنش جریان پیدا کرد. این حرکت باعث شد فعالیت دروازه معکوس شود و دوباره به اندازه قبلی بازگشت. انشگتر دار نفس نفس زنان رو به دکتر خندید و گفت: «شد؟...» دکتر لبخندی انگیزه بخش تحویلش داد و گفت: «خیلی عالی بود! فهمیدی باید چی کار کنی. دوباره انجامش بده.» یاد دروازه را بست و کار را دوباره تکرار کرد. هربار احساس می کرد دارد بسته می شود، فریاد می زد: «باز شو!» و از این کار جلوگیری می کرد. -«عالیه! حالا ببین می تونی به چپ و راست یا سمت خودت حرکتش بدی؟» سر تکان داد و امتحان کرد. دروازه سمت خودش باز می گشت ولی به چپ و راست نمی رفت. انگار روی یک محور افقی ثابت مانده بود. اما تسلیم نشد. زیر لب گفت: «من می تونم...» و ایندفعه با سه بار تمرین توانست یک دروازه را عقب و جلو و همچنین به چپ و راست جا به جا کند. حالا که روش کار را فهمیده بود، دلش نمی خواست به درد انه اش محل بگذارد. اما ناخودآگاه باعث تکان خوردن دستش می شد و تمرکزش را به هم می زد. دکتر که متوجه این موضوع شده بود گفت: «صبر کن. نیاز نیست همش دستت رو بگیری بالا و خودتو اذیت کنی.» یاد عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: «اما انگشتر...» -«انگشتر به تو متصله. این تویی که اراده می کنی چه اتفاقی بیافته. پس الکی خودتو خسته نکن.» یک کم عجیب به نظر می رسید. تا الان همیشه از دست راستش استفاده می کرد. ولی حالا فهمیده بود نیازی به انجام این کار نیست؟! چرا دکتر این را زودتر به آنها نگفته بود؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌‌وهشت‌آذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۲۸» چهارده‌ربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۱۴» نوزده‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌19» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 با بی حوصلگی این کار را امتحان کرد. دکتر راست می گفت. تا الان بی خودی خود را خسته کرده بود. چهارزانو نشست و با صورتی خسته و فقط با نگاه کردن به دروازه حرکتش داد. دکتر یکی از صندلی ها را برای خود باز کرد و پایش را روی پای دیگرش انداخت. -«خوبه. حالا یه دروازه افقی درست کن!» -«ها؟!» -«یه دروازه که چسبیده به سقف یا زمین باشه. بعد همونو بچرخون و عمودی نگهش دار.» کار عجیبی به نظر می رسید. اما امتحانش ضرری نداشت. روی همان دروازه قبلی مسلط شد و سعی کرد آن را به جلو بچرخاند. تلاشش را کرد اما به نظرش رسید چیزی مانع این کار است. شاید مزاحم همان محور فرضی بود که در ذهنش ساخته بود! چطور باید آن را از بین می برد؟ فقط باید می خواست؟ امتحان کرد. ذهنش را رها ساخت و دروازه را جسمی غوطه ور در هوا در نظر گرفت. یکدفعه دروازه تعادلش را از دست داد و لبه بالا پایین آمد و لبه پایین به بالا حرکت کرد. محمد مهدی جا خورد و یکدفعه از جا بلند شد. با این کار دروازه با حالتی شیب دار ثابت ماند. زیر لب گفت: «انگار یه قفل داره...» دوباره در ذهن قفل را محو کرد و دروازه دوباره چرخید. وقتی روی کار مسلط شد، هر چه تا الان تمرین کرده بود را با هم درآمیخت. این کار باعث شد دروازه ای غوطه ور و چرخان مانند یک حیوان بازیگوش دور تا دور اتاق بچرخد و به نظر توقف ناپذیر می آمد. دکتر هم مانند او این این کار به هیجان آمده بود و آمد و کنارش ایستاد. -«آدم می خواد بره دنبالش کنه...» و به جمله خود خندید. محمد مهدی نمی خواست از این کار دست بکشد. مانند یک بازی بود. تصور کن یک هاله چرخان که حتی قابل لمس نیست در دست داشته باشی و بتوانی به هر طرف که می خواهی پروازش دهی. دکتر کمی دیگر کار شاگردش را تماشا کرد و بعد دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: «عالی! حالا می ریم سراغ تمرین آخر.» محمد مهدی با اینکه جسم خسته ای داشت، با نشاط به نظر می رسید. این را در وجودش حس می کرد. -«باید چی کار کنم؟» -«نمی دونم توی این فیلمای ابرقهرمانی دیدی یا نه. می خوام مثلا زیر پای خودت دروازه باز کنی بعد بری توش و از اون سمت یه دروازه دیگه باز بشه و دوباره برگردی همین جا... فکر کنم بفهمی چی می گم.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 یاد سر تکان داد و اول دروازه ای بالای سرش ساخت. بعد همزمان یکی دیگر زیر پایش ایجاد کرد. بعدا فهمید که عجله کرده است و دیگر دیر شده بود. پایین پایش خالی شد و انگار در چرخه ای قرار گرفت که انگار هیچوقت تمام نمی شد. از جلوی دکتر سقوط می کرد و دوباره او را پایین پایش می دید. با وحشت و دستپاچگی داد کشید: «چی کار کنم دکتر؟!...» دکتر سعی کرد به او بفهماند اما در آن سرعتی که داشت کمی درک حرف هایش سخت بود. -« بای... سرعتت... کنی... محکم... خوری... مین... و داغو..و میشی...» انگار باید از سرعتش کم می کرد. اما در آن سرعت زیاد نمی توانست تمرکز کند. شاید جاذبه کمکش می کرد. پس چشم هایش را بست و محل دروازه زیر پایش را به جلوی دیوار تغییر داد. ناگهان در کمتر از یک صدم ثانیه دیوار را زیر پایش دید و بلافاصله دروازه ای دیگر باز کرد. حالا مانند تیر از این سمت دیوار به آن طرف پرتاب می شد. ولی به هر حال از سرعتش هر لحظه کاسته شد. تا جایی که کمرش با سطحزمین برخورد کرد و دو بارِ دیگر اینبار با سر خوردن روی زمین از دروازه ها عبور کرد. وقتی متوقف شد، چشم هایش را بست و به نفس نفس افتاد. دروازه ها هنوز باز بودند. گردنش را خم کرد و به پاهایش خیره شد. هر دو پایش تا زانو داخل دروازه بود. چشم هایش گرد شد و با تعجب و حیرت بالا سرش را نگاه کرد. صحنه ای که دید نفسش را بند آورد. ساق پاهایش با اینکه هنوز احساس شان می کرد، نزدیک ده متر با او فاصله داشت. مات و مبهوت کفش هایش را تکان داد. دیدن حرکت پاهایش از فاصله ای زیاد چیزی نبود که هر روز بتواند تجربه اش کند. دکتر چند بار سرش را به چپ و راست چرخاند و به بدن و پای او نگاه کرد.بعد از پاهایش فاصله گرفت و به طرف بدنش رفت. شاید هم داشت به آن پاها نزدیک می شد! -«وای!... راستش،... با اینکه بهش فکر کرده بودم ولی تا به حال ندیده بودمش و...» گردنش را چرخاند و به پاهای انتهای اتاق خیره شد. -«خب دیگه... فکر کنم آماده ای. یه کم استراحت کن بعدش باید بری سراغ بقیه. باید چرخه ای که خواهرت گفت رو اجرا کنی.» -«چی کار باید بکنم؟» -«فعلا استراحت کن. من می رم پیش بقیه...» -«دکتر...» -«بله؟» یاد برای بار آخر به پاهایش نگاه کرد و خود را از دروازه بیرون کشید. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌‌ونه‌آذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۲۹» پانزده‌ربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۱۵» بیست‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌20» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها🕰 ¹-ولادت حضرت سجاد علیه السلام به قولی (۳۸ ه ق) ²-روز تجلیل از شهید تند گویان ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا