فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیفه نبینیدش😂
👌ببینید از چه رسانه خوبی استاد عزیزی استفاده می کنه
👏فارغ از محتوایی که تدریس میشه، نحوه تدریس اونقدر جذاب و خوبه که هم طرف مقابل یادش میمونه هم برای جلسات بعدی مشتاقه
@inaghd_i
@ANARSTORY
🔸 قضای روزه مسافر
⁉️ هجده روز روزه به علت مسافرت در ماه رمضان برای انجام مأموریت دینی بر عهدهام میباشد، وظیفه من چیست؟ آیا قضای آنها بر من واجب است؟
✅ قضای روزههای ماه رمضان که بر اثر مسافرت از شما فوت شده، واجب است.
🆔 @khamenei_ahkam
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔸 قضای روزه مسافر ⁉️ هجده روز روزه به علت مسافرت در ماه رمضان برای انجام مأموریت دینی بر عهدهام می
احکامم بذاریم بعضی وقتها...خوبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 قرآن پر از فضائل آل محمّد است
قاری گمان کنم که "نفس کم بیاوری"...
#بهار_قرآن
@mehdi_jahandar
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🌙 قرآن پر از فضائل آل محمّد است قاری گمان کنم که "نفس کم بیاوری"... #بهار_قرآن @mehdi_jahandar @AN
احکام گذاشتیم. قرآنم بذاریم دیگه🙄
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت13🎬 بانو احد آب دهانش را قورت داد و گفت: _یعنی میگید صفر تا صد مراسم رو با توانایی
#پارت14🎊
#باغنار2🎬
و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود.
_به جای شیرین زبونی، سریع گوسفندات رو ببر طویله که بعدش باید بیای نماز جمعه!
نماز جمعهی این هفته به امامت استاد مجاهد، در مسجد کائنات برگزار شد. همگی پشت استاد مجاهد صف کشیده بودند و داشتند تسبیحات حضرت زهرا را به جا میآوردند. فضای مسجد آرام بود و فقط گاهگاهی صدای هورت کشیدن چای توسط بانو شبنم به گوش میرسید. اعضا که اعصابشان به اندازه کافی به خاطر دزدی اخیر داغان بود، دیگر گنجایش صدای هورت کشیدن بانو شبنم را نداشتند و هرلحظه ممکن بود کاسهی صبرشان لبریز شود. بانو شبنم که متوجهی نگاه تند و تیز اطرافیان شده بود، با غرولند گفت:
_خب طبق جدول ویارم، الان باید دوتا قوری چایی بخورم. مشکلیه؟!
اعضا که دیگر عادت کرده بودند، پوفی کشیدند و چیزی نگفتند. چند ثانیهای به همین منوال گذشت که بالاخره استاد مجاهد از جایش بلند شد و پشت میکروفون رفت.
_خب دوستان یه صلوات محمدی پسند بفرستید!
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد ادامه داد:
_خب دوستان، همگی از وضعیت فعلیمون اطلاع دارید و نیازی نمیبینم که خیلی بخوام توضیح بدم؛ اما برای شفافسازی و اینکه دیگه حرفی توی کار نباشه، مختصر توضیحی عرض میکنم. کم کم داره یک سال میشه که استاد واقفی و یاد دیگه بین ما نیستن و این مسئله هم بر کسی پوشیده نیست که استاد واقفی چقدر به گردن همهمون حق داشت...!
صحبتهای استاد مجاهد که به اینجا رسید، ناگهان صدای نعرهی کسی بلند شد. آن فرد کسی نبود جز احف که گریهکنان بر سر و صورت خود میزد و میگفت:
_آخ استاد! کجایی که ببینی احفت داره از غم دوریت جون میده؟! یادمه هرموقع از بیهمسری گله میکردم، میزدی روی شونم و میگفتی "همسر بهشتی نصیبتان." ولی استاد، الان دیگه کسی نیست که وقتی از بیاستادی گله میکنم، بگه "استاد بهشتی نصیبتان."
و زار زار گریه میکرد. جماعت عاقل اندر سفیهانه، نظارهگر معرکهی احف بودند که مهندس محسن، با لیوانی آب قند به یاری احف شتافت و بعد از اینکه آب قند را به خوردش داد، زیربغلش را گرفت تا بلندش کند و به بیرون هدایتش کند؛ اما احف ناگهان تغییر موضع داد و مثل موشک از جا پرید که در این بِین، مهندس محسن به خاطر تغییر موضع ناگهانی و پرش نابهجای احف، نتوانست تعادلش را حفظ کند و مثل کاسهی ماست نقش بر زمین شد. احف بیتوجه به پخش شدن مهندس محسن، با چشمهایی ورقلمبیده و در حالی که دندانهایش درهم قفل شده بودند، مشت گره کردهاش را بالا برد و فریاد زد:
ش_تا انتقام نگیرم، از اینجا من نمیرم! حتی اگه بمیرم، از اینجا من نمیرم!
استاد مجاهد، نگاه تاسفباری به احف انداخت و همانطور که دستش را به محاسنش میکشید، گفت:
_شما لازم نیست کاری کنی؛ چون وظایف دیگهای داری! پیدا کردن و قصاص قاتلین استاد و یادِ مرحوم، باشه برای دایجانِ بانو شبنم و همکارانشون!
بانو شبنم با شنیدن اسم دایجانش، رنگش پرید و سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی، دست از هورت کشیدن چای برداشت. بعد از گذشت چند لحظه که سکوت بر فضا حاکم شده بود، استاد مجاهد دوباره لب به سخن باز کرد و گفت:
_بسیار خب. مجدداً صلوات بفرستید که بقیهی عرایضم رو بگم!
بانو احد که از دست صلواتهای پیدرپی استاد مجاهد کلافه شده بود، با قدمهایی بلند به سمت استاد قدم برداشت و میکروفون را به دست گرفت.
_دوستان لُپ مطلب اینه که باید یه فکری برای مراسم سال استاد و یاد بکنیم.
ناگهان رِجینا که تَهِ مسجد نشسته بود گفت:
_آبجی خو وقتی پولی نباشه، چهجوری مراسم بگیریم؟! نکنه باید پولا رو از تو دهن گوسفندای احف در بیاریم؟! به مولا که تا تَهِ ریشههامون زیر قرض و بدهی هستیم!
احف چشم غرهای رفت و سرفهای کرد. روی گوسفندهایش بدجور غیرت داشت. رجینا که دید احف بدجور قرمز شده، خودش را جمع و جور کرد و با شرمندگی گفت:
_مثال بود به مولا!
بانو احد نفس سنگینی کشید.
_بحث نکنید دوستان! ما یه فکری به ذهنمون رسیده که این مشکل رو حل میکنه. اونم اینه که چون هم پول نداریم و هم نمیشه مراسم نگرفت، فقط یه راهحل داریم.
مهدیه با ذوق تسبیحش را در دست تکان داد.
_الحمدلله. الحمدلله. خدایا شکرت! هزار مرتبه شکر!
دخترمحی با تعجب گفت:
_خب هنوز که نگفتن اون راهحل چیه. هرموقع گفتن ذوق کن!
مهدیه اما کاری نداشت. وجود همین یک راهحل، یعنی یک قدم رو به جلو!
بانو احد خواست ادامه بدهد که استاد مجاهد گفت:
_اگه اجازه بدید، بقیهی صحبتا رو من انجام بدم.
بانو احد میکروفون را به سمت استاد گرفت و گفت:
_به شرطی که سریع برید سراغ اصل مطلب و هی صلوات صلوات نکنید. باشه؟!
استاد مجاهد لبخندی زد و گفت:
_گرچه صلوات خیلی ثواب داره، ولی خب چشم. دیگه صلوات نمیفرستم...!
#پایان_پارت14✅
📆 #14020114
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا بر شیعه نامکشوف نیست
حکمتش جز امربالمعروف نیست
امر بالمعروف نهی از منکر است
شیعهی بی امر و بی نهی ابتر است
شیعیان فرهنگ عاشورا چه شد؟
پرچم خونرنگ عاشورا چه شد؟
کیست تا پرچم به دوش خون کشد
شیعه را از خواب خوش بیرون کشد
گفت مولا کل ارض کربلا
شیعه یعنی غربت و رنج و بلا
شیعهی بی درد زخم بی نمک
بس کن این یا لیتنی کنت معک
کربلا غوغاست ساز و برگ کو؟
ظهر عاشوراست شور مرگ کو؟
ظهر عاشورا و اَینَ تذهبون؟
لم تقولون مالا تفعلون؟
#محمدرضا_آغاسی
#اسماعیل_واقفی
#شعر #دستنویس #امربهمعروف #نهیازمنکر #مناسفلتومُعلّایی
@ANARSTORY
۱۲ زن روس، با یک عکس همسران نظامی خود را لو دادند
🔺ارتش اوکراین ۱۲ عضو واحدی که ماریوپل را بمباران کردند، شناسایی کرد.
🔹روش شناسایی این افراد بدین شکل بوده که یکی از هکرهای ارتش اوکراین به ایمیل همسر یکی از افسران روس، دسترسی پیدا می کند. سپس خود را عضو ارتش روسیه معرفی می کند و از او می خواهد با تهیه عکسی، همسر خود همکاران او را سورپرایز کند.
🔹به نوشته “جنگاوران” ، ظاهرا در ابتدا هکرها ایمیل “کلنل سرگی آتروشچنکا” فرمانده واحد را به مدت چند ماه زیر نظر میگیرند و اطلاعات کامل شخصی و محل استقرار واحد و عملیات او را به دست میآورند و سپس، به ایمیل همسر او، لیلیا، دست مییابند و متوجه میشوند که او علاقه خاصی دارد با عکسهای عریان همسرش را سورپرایز کند.
🔹هکر به او ایمیل میزند و از او میخواهد به همراه همسران سایر افسرها با پوشیدن کت شوهران و نصب مدالهایشان عکسهایی میهنپرستانه بگیرند تا از این طریق کلنل و افسرانش را حسابی سورپرایز کنند.
🔹زنان بی خبر از همه جا نیز چنین می کنند و بدین ترتیب همه اعضای تیم بمباران کننده ماریوپل شناسایی می شوند.
🔸سوژه برای نوشتن.
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#پارت14🎊 #باغنار2🎬 و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود. _به جای شیرین زبون
#باغنار2🎊
#پارت15🎬
استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آن بیبهره نماند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت:
_خب ما باید یه مراسم با قناعت بگیریم. یعنی چی؟! یعنی اینکه مراسمی بگیریم که توش خرج زیادی نباشه و همچنین آبرومند باشه و این امر میسر نیست جز تکیه به توان داخلی خودمون! یعنی صفر تا صد مراسم رو خود شماها انجام بدید تا هم توی بحث مالی صرفهجویی کرده باشیم، هم شماها استعداد خودتون رو توی کاری که تخصصش رو دارید، به بقیه نشون بدید! در همین راستا و طی جلسهای که با بانوان احد و نسل خاتم و سیاهتیری داشتم، مسئولیتهایی برای اعضا تعیین کردیم که بانو نسل خاتم اون رو برای شما قرائت میکنن.
پس از پایان سخنرانی استاد مجاهد، بانو نسل خاتم از جایش برخاست و کاغذی را از جیبش در آورد.
_بسم رب النور! مسئولیتهای اعضای باغ انار، برای مراسم سال مرحوم استاد واقفی و یاد. تامین غذای مراسم، به عهدهی نورسان و رستورانش! تامین گوشت مراسم، به عهدهی احف و قربانی کردن یکی از گوسفندانش! تامین مایحتاج و اقلام غذایی مراسم، به عهدهی بانو شبنم و فروشگاهش! تامین نوشیدنی و دسر مراسم، به عهدهی سچینه و کافهاش! تامین شعر و نوحه و دکلمهی مراسم، به عهدهی مهدینار و طبع سخنگوییاش! تامین پوشش رسانهای مراسم، به عهدهی رستا و دوربینش! تامین خوراک فکری و فرهنگی مراسم، به عهدهی افراسیاب و تابلوهای هنرمندانهاش! تامین پوشش و ظاهر آراستهی میزبانان مراسم، به عهدهی حدیث و چرخ خیاطیاش! تامین سرگرمی میهمانان مراسم، به عهدهی صدرا و شیرین زبانیاش! تامین حمل و نقل مهمانان از سر مزار تا باغ، به عهدهی بانو سیاهتیری و مینیبوسش! تامین حفاظت باغ، به عهدهی علی املتی و باتومش و در آخر پذیرایی از میهمانان مراسم، به عهدهی مهندس محسن و مسجدش! بقیهی اعضا هم، به این اعضایی که نام بردم، در هرچه بهتر انجام دادن این مسئولیتها کمک کنند. والسلام، نامه تمام!
و اینگونه بود که همهی اعضا از مسئولیتهایشان آگاه شدند و تصمیم گرفتند خود را برای مراسم سال استاد آماده کنند!
بانو شبنم پشت میزش نشسته بود و داشت با یک دستش آلاسکا لیس میزد و با دست دیگرش دو دوتا چهارتا میکرد تا ببیند چقدر میتواند به مراسم سال استاد کمک کند. علی املتی که علاوه بر تامین حفاظت باغ، مسئولیت خرید مایحتاج مراسم هم به او سپرده شده بود، وارد سوپرنار شد. یک سبد چرخدار برداشت و از روی لیست، شروع کرد به برداشتن وسایل. دخترمحی که مثل همیشه مشغول تبلیغ و عرضهی مواد غذایی به مشتریان بود، برای برداشتن یک مایع ظرفشویی، به سمت قفسهی شویندهها آمد. علی املتی که لیست مواد غذایی را تکمیل کرده بود، بدون نگاه کردن به جلو، به سرعت با سبد چرخدار به سمت قفسهی شویندهها قدم برداشت که ناگهان صدای آخی بلند شد. دخترمحی با سبد چرخدار برخورد کرده و پخش زمین شده بود. علی املتی که انگار با ماشین به دخترمحی زده بود، نزدیک وی شد و پس از برانداز کردن او، کنار سبد چرخدار نشست.
_اگه یه خط به این افتاده باشه، خسارتش رو تا قِرون آخر ازتون میگیرم!
دخترمحی که پایش را میمالید، سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_واقعاً متاسفم براتون! البته انتظاری هم نمیشه ازتون داشت. نگهبانی که به راحتی از باغش دزدی میکنن، بایدم اینقدر حواسش پرت باشه که یه موجود به گُندگی من رو نبینه!
علی املتی و دخترمحی که به خاطر دزدی آن شب از هم ناراحت بودند، همدیگر را با تیکههای آبدار، مورد عنایت قرار میدادند که یکی از مشتریهای مرد نزدیکشان شد و با دیدن دخترمحی روی زمین، با عصبانیت خطاب به علی املتی گفت:
_حواست کجاست مرد حسابی؟! چشمای کورت رو وا کن که توی این فسقله جا، نزنی آبجی ما رو ناکار کنی!
علی املتی که انتظار این رفتار را نداشت، با شنیدن اسم آبجی، از کنار سبد بلند شد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای حفظِ نماد و ارزشهامون، برای رسیدن به آرزوهامون، برای احقاق همهی رویاهامون، برای...!
علی املتی از طبع شاعرانهاش داشت لذت میبرد که مرد پرید وسط شعر خواندنش!
_شعر نخون واسه من بابا. به جای این حرفا، چشمای کورت رو باز کن!
سپس نزدیک علی املتی شد و یقهاش را گرفت. علی املتی که فکر نمیکرد اینقدر قضیه جدی باشد، با جدیت گفت:
_اصلاً به تو چه! دوست دارم با خواهرم تصادف کنم. دوست دارم با خواهرم جر و بحث کنم. دوست دارم اصلاً فروشگاه باغمون رو بههم بریزم. تو رو سنه نه؟!
مرد که بلبل زبانی علی املتی را دید، یک مشت حوالهی صورتش کرد. دخترمحی که دید اوضاع دارد قاراشمیش میشود، از جایش بلند شد.
_بابا بس کنید تو رو خدا. من حالم خوبه! ول کنید همدیگه رو...!
#پایان_پارت15✅
📆 #14020115
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#تمربن_کلاسی ۱۷
#بهشت_برزخی
_سلام بر تو
_علیک سلام ، آخه چند بار میخواهی سلام کنی؟!
_ مگر اینجا وادی السلام نیست!
_ اصل حرفت رو بزن مرد، کلاسم داره شروع میشه!
مرد کمی مِن مِن کرد و گفت:« میدانی که بین من و تو هزاران سال تمدن فاصله بود. در دنیای مادی با پرهیزکاری و سختی به اینجا رسیدیم و هم خانه شدیم و زوجی بهشتی هستیم و اکنون اگر رخصت دهید سخنی بگویم!»
_ بگو جون به لبم کردی!من باید زودتر برم و سر راه مقداری حریر از حوری بگیرم برای
تزئینات لباس امروزم.
_ میخواستم بگویم... ای بابا...اصلا مهم نبود
مرد از سریر ستبرق و زیبای خود بلند شد
و از کتابی به نام واو که در دستش بود کاغذی افتاد
زن گفت:« این کتاب رو از کجا آوردی!؟»
_ حوری که زیر درخت طوبی نشسته بود به من تفضل کرد.
زن کاغذ را از زمین برداشت و نگاه کرد.
اینکه چه نوشته شده بود بماند برای آن دنیا
#طنز
#الهه_گودرزی
#بهشت_برزخی
#حسرت_بهشتی
رنگ مشکی براقش از دور میدرخشد. نمیشود مطمئن بود که رنگش مشکی است. گاهی آبی و سبز و گاهی هم حتی قرمز آتشین به نظر میرسد. یعنی در یک لحظه، هم تمام این رنگها هستند و هم نیستند. شاید برای شما تصور چنین رنگی غیرممکن باشد ولی واقعیت دارد. زوارهای نقرهای دور تا دور، بر درخشش آن اضافه میکند. روی صندلی چرمی و نرمش مینشینم. پایم را روی پدال فشار میدهم و با سرعتِ... فکر کنم نور، کل مسیر شهر را طی میکنم. به حساب زمینیها، سیصد کیلومتر را در سی دقیقه میروم. شاید هم سه هزار کیلومتر را در سه دقیقه. البته این به خواست خودم مربوط است و گاهی سیصدهزار کیلومتر را در سه دقیقه میروم. جالب اینجاست که حتی با این سرعت، به همان وضوح که وقتی ایستادهام، اطراف را میبینم؛ بدون نیاز به تمرکز رو به جلو یا هر جا.
گاهی چرخهایش را داخل میبرم و مثل پرندگان در آسمان و از روی دریاها پرواز میکنم. یکبار هم هوس کردم و با سرعت به آب زدم و زیر دریای بزرگ و پر نورِ شهر رفتم. قطرات آب مانند الماس، از چند وجه میدرخشید. اگر شما بودید، فکر میکردید از برخورد با این قطرات، یا آنها میشکنند یا شما آسیب میبینید. اما وجود من با آنها یکی میشد و لطافتشان را تا عمق وجودم حس میکردم.
مطمئنم هیچ وقت روی زمین نمیتوانستم چنین ماشینی داشته باشم. اولین بار فرشتهای آن را برایم آورد. از هیجان تمام وجودم پرتویی از نور شد. به سجده افتادم و خداوند را سپاس گفتم. در دنیا آرزوی ماشینهای بهشتی را داشتم. بدون اینکه کسی به من یاد دهد، تمام امکانات و تواناییهای رؤیایی ماشین را بلد بودم. هر لحظه که اراده کنم، امکانی بر امکانات آن اضافه میشود. تمام روز بدون خستگی و با لذت فراوان با ماشین چرخیدم. حتی به قصر کودکیام هم رفتم. یک قلعهی آبنباتی با روکش شکلاتی. در و دیوارهای رنگارنگ از تمامی شیرینیهای غیرقابل تصور و خوشمزه که هرگز از خوردن آنها دلزده نخواهید شد. حتی لباسها و جواهرات و خوراکیهای داخل قصر هم از انواع شیرینی هستند. گاهی لباس حریر و ژلهایام را مزه مزه میخورم و گاهی گازی به ستونهای مغزدار قصر میزنم. یکبار که روی تخت ژلهای لم داده بودم، دلم خواست در آن فرو بروم. خوردن تخت ژلهای، وقتی غرق در آنی، لذت فوقالعادهای دارد. اصلا اینجا همه چیز لذت فوقالعاده دارد. هر بار هم از قبل لذت بخشتر و فوقالعادهتر است. وقتی بچه بودم با برادرکوچکم آرزوی داشتن چنین قصری در بهشت را داشتیم و الان هر دو از این قصرها نصیبمان شده است. تازه قصر او بزرگتر و باشکوهتر از من است. یکبار مرا دعوت کرد به آبشار خامهای قصرش و همراه با بچهها کلی از شیرینیهای بینظیر آنجا لذت بردیم. همان روز، دور میز خوشمزهای نشستیم و از اولین ملاقاتمان با خداوند حرف زدیم و اشک ریختیم. اشکهایمان برای حسرت کمال دست نیافتهای بود که میتوانست این ملاقات را برای ما طولانیتر کند. همگی اتفاق نظر داشتیم که یک لحظه ملاقات با رب، میارزد به داشتن همهی این نعمتهای بهشتی. این حسرت تا ابد برای ما باقیست که ای کاش میشد تمام نعمتهای بهشتی را بدهیم و یک آن بیشتر در محضر پروردگارمان باشیم.
#تمرین_کلاسی 17
#نرگس_مدیری
#020115
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمربن_کلاسی ۱۷ #بهشت_برزخی _سلام بر تو _علیک سلام ، آخه چند بار میخواهی سلام کنی؟! _ مگر اینجا وا
از تمرین های نوشته شده بچه های کلاس انارهای برگزیده.
مجموعه ۱۲ تایی پوستر
گوشهای از دستاوردها و پیشرفتهای ایران اسلامی بین سالهای ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱ ه.ش
به مناسبت ۱۲ فروردین | روز جمهوری اسلامی ایران
همکاری مشترک جبهه هنرمندان انقلاب اسلامی حرا و گروه واکنش سریع هنرمندان انقلاب اسلامی قلم
@hara_art | @foriran1401
__________________
کار خودمونه
گوشهای از پیشرفتها و دستاوردهای ایران اسلامی @karekhodemoone
آیدی همه شبکههای اجتماعی
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 علم و سواد بشر بدون وحی و تعلیم انبیا (علیهم السلام)، ضررش بیشتر از نفع آن است.
اگر بنده توجه و ارتباطش را از غیر خدا قطع کند، ارتباطش با خدا حتمی است.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت15🎬 استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آ
#باغنار2🎊
#پارت16🎬
اما آن دو بدون توجه به حرف دخترمحی، داشتند همدیگر را زیر مشت و لگد نوازش میکردند و اینقدر یکدیگر را هل دادند که به قفسهی مواد غذایی رسیدند. بزن بزن همچنان ادامه داشت که ناگهان مرد، علی املتی را وِل کرد و دستش را روی سرش گذاشت و بعد از لحظاتی، شَترَق روی زمین افتاد! دخترمحی با شیشه آبلیمویی که در دستان لرزانش بود، داشت صحنه را نظاره میکرد. علی املتی نزدیک مرد شد و خون غلیظی که از روی موهای سرش سُر میخورد را دید. سپس آب دهانش را قورت داد و فهمید اوضاع خیط است؛ به همین خاطر بلافاصله شیشه آبلیمو را از دست دخترمحی گرفت و با صدایی بلند گفت:
_حقته! وقتی توی قضیهی خواهر برادری ما دخالت میکنی، باید جورشم بکشی! این رو زدم توی سرت تا بفهمی هر برویی، بیایی هم داره!
_بگید اون خانوم رو بیارن داخل!
درِ اتاق کلانتری باز و دخترمحی با دستانی دستبند زده وارد شد. چشمانش قرمز بود و رنگ به صورتش نمانده بود!
_بفرمایید بشینید.
دخترمحی به آرامی روی یکی از صندلیها و کنار بانو شبنم نشست.
_همین ایشون اون شیشه رو زد توی سرم. هنوزه که هنوزه داره سرم گیج میره! اومدم ثواب کنم، جوجه شدم! ای وای سرم...!
مرد که سرش باندپیچی شده بود و مدام آه و ناله میکرد، روبهروی دخترمحی و بانو شبنم نشسته بود. علی املتی هم در کنار بانو شبنم و روبهروی مرد نشسته و با دستانی بسته، به سرامیکهای کف اتاق زل زده بود.
_آقای علی جعفری، ایشون میگن که این خانوم اون شیشه رو زده توی سرش. حقیقت داره؟!
علی املتی سرش را بلند کرد.
_ایشون حرف زیاد میزنه. من و ایشون درگیر شده بودیم که دیدم شیشه آبلیمو دم دستمه. منم فرصت رو غنیمت دونستم و سریع برداشتم و زدم توی سرش! ایشونم که صاحب فروشگاه هستن، شاهده! مگه نه بانو شبنم؟!
بانو شبنم که به کلهی مرد خیره شده بود، با آمدن اسمش هوشیار شد.
_والا جناب سروان، من داشتم به بچههام خوراکی میدادم، دیر به صحنهی جرم رسیدم؛ ولی این رو میدونم که عمدی در کار نبوده. ایشونم که رفتن بیمارستان و عکس گرفتن و فهمیدن یه شکستگی خیلی کوچیکه و مشکل خاصی نیست. خداروشکر کنیم که اتفاق بدتری نیفتاد. پس خواهشاً به بزرگی خودتون ببخشید!
_هه! به شغال گفتن شاهدت کیه، گفت دُمم!
این را مرد گفت که علی املتی جواب داد:
_هوی! درست صحبت کن بیسواد!
_مثلاً درست صحبت نکنم، چیکار میخوای بکنی؟!
جناب سروان مُشتش را محکم روی میز کوبید.
_بس کنید آقایون. اینجا کلانتریه!
سپس به دخترمحی زل زد و با خونسردی پرسید:
_شما حرفی ندارید خانوم؟!
دخترمحی که منتظر یه اشاره بود تا بغضش بترکد، به سختی آب دهانش را قورت داد. میدانست اگر کاری که خودش کرده را گردن بگیرد، علاوه بر به دردسر افتادن خودش، علی املتی را هم به دلیل دروغگویی و نشر اکاذیب، به دردسر میاندازد؛ پس تصمیم گرفت با نقشه و البته جوانمردیِ علی املتی راه بیاید.
_مَ...من فقط نظارهگر حادثه بودم. مَ...من بلند بلند داد میزدم که همدیگه رو ول کنید؛ وَ...ولی اونا اصلاً توجهی نمیکردن. بعدش دیدم علی آقا سریع شیشه آبلیمو رو برداشت و زد توی سرش و ایشونم بلافاصله افتادن زمین!
بعد این حرف، دخترمحی سرش را پایین انداخت و بغضش ترکید و به آرامی اشک ریخت.
_من که میدونم همهی این حرفا دروغه و خودت اون لعنتی رو زدی توی سرم. ولی باشه؛ اشکال نداره. با تو کاری ندارم، ولی دمار از روزگار این مردک در میارم. حالا ببین!
مرد این را به دخترمحی گفت و با خشم علی املتی را نگریست. جناب سروان چیزی توی پرونده نوشت و گفت:
_بسیار خب! پس با این حساب، شما مجرمی آقای جعفری! پروندت رو میفرستیم دادسرا و تا اونموقع، توی بازداشتگاه مهمون ما میشی! البته اگه رضایت ایشون رو بگیرید، با پرداخت دیه و دادن یه تعهدنامه، آزاد میشید!
مرد که شکستگی سرش اذیتش میکرد، با همان حال لبخند مضحکی زد.
_رضایت بیرضایت! این حالاحالاها باید آب خنک بخوره!
سپس به چشمهای علی املتی که چیزی جز یک نگاه کینهآمیز داخلش نبود، خیره شد که جناب سروان گفت:
_قاسمی؟!
سربازی وارد شد و بلافاصله پا چسباند.
_بله قربان؟!
_ایشون رو ببرید بازداشتگاه.
و با خودکار علی املتی را نشان داد و سرباز نیز او را از اتاق بیرون برد.
_اگه یادش بره، که وعده با من داره، وای وای وای! اگه دلِ بیچارمو، به دستِ غم بسپاره، وای وای وای! اِی خدا...!
با باز شدن در، صدای آواز قطع و همهی چشمها به این سمت خیره شد.
_آقایون! متهم جدید آوردم واستون. برو داخل!
علی املتی در میان نگاه زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. زندانیهایی که از همه سن بودند و جرمهایشان هم مختلف بود. کیف قاپی، چک برگشتی، دعوا و ضرب و شتم، سرقت و... هرکدام هم به طور موقت آنجا بودند و بعد از رسیدگی اولیه به پروندهشان، به دادسرا فرستاده میشدند...!
#پایان_پارت16✅
📆 #14020116
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸نامحرم را شیفتۀ خودتان نکنید!🔸
اگر مرد کاری کند که زن نامحرم #شیفتۀ او شود کار درستی است؟! واقعاً کار درستی است؟ خب برای چه؟ شیفتهات بشود که چه بشود؟ دلبسته به تو شود که چه کار کنی؟ #فتنه است. بسیاری افراد، این مسائل را جدی نمی گیرند و یکدفعه زن شوهرداری عاشقشان می شود. بعد زن به او میگوید اگر تو با من رابطه برقرار نکنی خودکشی میکنم! خوب چرا اینطور می کنی که بعد به اینجا برسی؟
یک کسی آمد به پدرم گفت که اگر شما مرا نگیری من خودکشی میکنم. مادرمان در حیات بود! [خنده حضار] بابام گفت: برو خودکشی کن! گاهی این جور چیزها اتفاق می افتد. از اول بابش را باز نکنیم. همان طور که میگویند در چشم باید خودداری کنی، در #زبان هم باید خودداری کنی. ببینید، «العاقل یکفیه الاشاره» وقتی می گوید «قل للمومنین یغضوا من ابصارهم» یعنی «یغضوا من السنتهم»، «یغضوا من اسماعهم». غریزه ی جنسی از راه #چشم می آید، از راه #گوش می آید، از راه #دهان می آید، از راه #بویایی هم می آید. از این جهت است که می گویند [در هنگام ارتباط با نامحرم] عطر نزن.
@haerishirazi
@ANARSTORY
#تمرین_کلاسی ۱۷
#بهشت_برزخی
امروز اولین روزی است که با شباهنگ پرواز کنان به این شهر آمدیم.
خانههای اینجا بزرگ و وسیع و بلورین و روی صفحه گردان هستند. از هر دری که بخواهی وارد شوی، میچرخد و آن در را برایت میآورد. در چوبی، فلزی، شیشهای، صدفی، سنگی و ...
باغهای زیبا و بزرگ با درختان میوه. هر نوعی که بخواهی.
چه صدای دلانگیزی میآید! آری این همان صداست که میگفتند گوشی که آهنگ حرام نشنیده باشد آن را درک میکند.
سلام عزیزی
شباهنگ: سلام عزیزی
اینجا کجاست؟
سلام. خوش اومدین. منتظرتون بودم. بهم گفته بودن امروز میرسین.
اینجا سرای شادیه که هر کس با بچهها مهربان باشه اجازه داره هر وقت خواست بیاد اینجا.
چقدر اینجا قشنگه؟ چه سرسره ها و تابهای بلندی! چه شهر بازی بزرگی! چرخ و فلکش رو ببین تا آسمونا میره. بچهها رو ببین! هر وقت بخوان پرواز میکنن. هر وقت بخوان تاب بازی می کنن و یا چرخ و فلک سوار میشن.
این وسیله بازی تو دنیا نیست ببین بچهها روش میپرن و تا آسمون میرن.
این اسبهای کوچولو برای اسب سواری بچههاست چه بالهای قشنگی دارن!
عزیزی: سلام.
شباهنگ بیا با آرام اینجا سهتایی بشینیم. خیلی خوش اومدین. راستی شما کدوم شهرین؟ من و شباهنگ به هم نگاه میکردیم و گفتیم: نمیدونیم ما تازه رسیدیم. از این میوهها میشه خورد؟ اونجا از مغازه میخریدیم سه برابر قیمت. اصلا نمیشد به مغازه نزدیک بشیم.
شباهنگ: عزیزی من دلم میخواد خودت بهم میوه بدی.
راستی عزیزی ما تو دنیا کلاس نویسندگی میرفتیم. میخواستیم تا چند سال ادامه بدیم، اما، شدیم شهید امر به معروف. حالا میخوایم ادامه تحصیل بدیم. اونجا تو دنیا ما تو باغ انار ثبتنام کردیم و استادمون هم برگ اعظم بود. اینجا هم باغ انار داره؟
عزیزی: آره. شهید سید طاها ایمانی هم اینجا کلاس نویسندگی داره.
برگ اعظم هنوز نوبتش نشده اما به محض ورود بهش یه کلاس باغ اناری میدن. به خاطر اون مولاتی هایی که نوشته هم اینجا کلی بهش درجه میدن. چون برای حضرت مادر نوشته و تلاش کرده، حضرت مادر خودشون به استقبالش میرن.
#آرام
#020114