#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_چهارم
#سردار_دلها ❤️
&راوی فرزانه &
رفتم پشت کامپیوتر نشستم رو به زهرا گفتم :زهرا
زهرا:جانم
-مامانم داغونه
زهرا:فرزانه تو بهتر از هرکسی میدونی سیدهادی و حلما سادات عاشق همن
اما سید هنوز وقت لازم داره با شیمیایی شدنش کنار بیاد
حالا هم اون زندگی نامه را پرینت بگیر
زندگینامه شهید مدافع حرم عباس دانشگر
عباس دانشگر در1372/2/18چشم به جهان گشود عباس پسری مومن وانقلابی بود عباس در دانشگاه افسری وتربیت پاسداری امام حسین در حال دانش اموختگی بود وتازه دوماه از نامزدی اش میگذشت که هوایی شد واز دانشگاه افسریه به سوریه اعزام شد وبالاخره در1395/3/20درماه مبارک رمضان در جنوب حلب شربت شهادت نوشید و به دست مردم سمنان در امامزاده اشرف محلات به خاک سپرده شد
وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
آخر من کجا و شهدا کجا خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفرهی آنان هم نیستم، شهید شهادت را به چنگ میآورد راه درازی را طی میکند تا به آن مقام میرسد اما من چه!
سیاهی گناه چهرهام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده، حرکت جوهره اصلی انسان است و گناه زنجیر، من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است، سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده، انسان کر میشود، کور میشود، نفهم میشود، گنگ میشود و باز هم زندگی میکند.
بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را، انسان بی هوش نمیکشد. انسان خواب نمیفهمد، درد را، انسان با هوش و بیدار میفهمد.
راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟
خدایا تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن، صدای العطش میشنوم صدای حرم میآید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد.
مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم، روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم. الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم، مردهام تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته رقیه (س) به حرمت نگاه خسته زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر (عج) به ما حرکت بده.
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_پنجم
#سردار_دلها
یه پرینت گرفتم رفتم تو راهرو آقاسید نبود یکی از برادران اومدن بیرون صداش کردم :ببخشید آقای حسینی میدونید کجان؟
اون آقا:نخیر خواهرم
اومدم تو بسیج گوشیم برداشتم آقاسید تو گوشیم به اسم بابایی سیو کرده بود
-سلام بابایی
سید:دختر قیامت کردی با این کلمه
-اوووم کجایی بابایی؟
سید:بیا همونجا که مادرت قیامت کرد
رفتم تو محوطه صداش کردم آقای حسینی سرش که بلند کرد معلوم بود گریه کرده
رفتم نزدیکش گفتم چیزی شده؟
سید: بشین فرزانه سادات
فرزانه به جان مادرمون حضرت زهرا(س) هنوزم سادات را دوست دارم
اما اون خیلی جوونه هنوز
شماها نمیدونید شیمیایی یعنی چی ؟
هنوزم خیلی از بچه های همین دانشگاه و بسیج خواهان اون جواهرن
از همه بدتر با پسرعموش فکر کنم نامزد کردن
کاش میمردم نمیدیدم کنار یه مرد دیگست
-بابایی جریان اونجوری نیست
حیف که منم قسم خوردم و گرنه میگفتم
حالا توروخدا غصه نخورید
اینارو کپی کنید
سید:فرزانه سادات مراقب مامانت باش
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
&راوی حلما سادات&
با اشکای ک تو صورتم روان بود سمت پارکینگ رفتم وسوار ماشین شدم
دستم بردم سمت ضبط و سی دی که خود سید هادی برام زده بود روشن کردم
سی دی سیدرضا نریمانی
یاد گذشته و
اولین اتفاق مشترکمون افتادم
ما ترم دوم بودیم
اون ترم چهار
از روزای اول دانشگاه زهرا بهمون گفت ناراحتی قلب داره
اون موقعه من ماشین نداشتم سر کلاس فقه ۱ کلاس داشتیم تموم شد
یهو با زینب دیدیم رنگ روی زهرا رفت
دویدیم سمتش
زهرا
زهرا خوبی؟
اشکام جاری شد
باآه و ناله گفت حلما قلبم
سیدهادی یهو برگشت گفت:خانم موسوی مشکلی پیش اومده
با اشک گفتم آقای حسینی خانم محمدی باید ببریمش دکتر ماشین نداریم
سیدهادی:خواهر من گریه نداره که من ماشین دارم
بفرمایید میرسونمتون بیمارستان
اونروز سید تا اومدن حمیدآقا شوهر زهرا پیشمون بود
شوهر زهرا که اومد رفت
فردای اون روز مارو تو دانشگاه دید حالمونو پرسید ماهم تشکر کردیم
غافل از اینکه یک سال بعد قراره سفت سخت عاشق هم باشیم
و زنش بشم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_ششم
#سردار_دلها
شوهر زهرا با سیدهادی دوست شدن
تو این رفت و آمدها فهمیده بودن دخترخاله سیدهادی اونو میخاد اما اون حس یک طرفه اس
وسیدهادی یه نفر دیگه را میخاد
کم کم حرفای زهرا شروع شد که آقاسید تورو دوست داره و از این حرفا
منم سفت سخت میگفتم نه ک نه
تا کم کم محبتش تو دلم نشست
تو هویزه سر مزار شهید علم الهدی ازم اجازه خواست که رسما بیان خواستگاری
هق هق گریه ام بالا گرفت
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_هفتم
#سردار_دلها
۶-۷ روز طول کشید تا پدرم اجازه به عقد و نامزدی بده
چشمای پراشکم روی هم فشار دادم و یاد روز عقدمون افتادم
سیدهادی که روی پا بند نبود
با اجازه امام زمان(عج) و شهدا بله گفتم
بعدش سید هادی منو آورد مزارشهدا با همون چادر سفید
رفتیم سرمزار شهید #علی_آقا_عبداللهی
دوست شهیدش
آرزو داشت شهید که شد پیش علی آقا دفنش کنن
روزای پراز عشق و محبتی بود
چند هفته از نامزدیمون میگذشت منوفرزانه سادات داشتیم از بیرون میومدیم ک سید زنگ زد گفت میام دنبالت بهش گفتم با دوستمم
گفت باشه ایرادی نداره شدیدا دلتنگتم 😭😭🙈🙈
سیدکه رسید همه باهم سلام علیک کردیم سوارشدیم تو ماشین بودیم گوشی فرزانه زنگ خورد مکالمه اش ک تموم شد پرسیدم کی بود؟
فرزانه:بابام
-کدومش
سیدهادی:چندتا مگه بابا داره 😳😳
منو فرزانه:😂😂😂
سید:سادات نخند توضیح بده
-بابای فرزانه یه موسسه خیریه اداره میکنه با کمک مردم
فرزانه هم به باباش کمک میکنه
خانم ها و آقایونی هستن که سرپرستی مالی و معنوی بچه ها را به عهد میگیرن
فرزانه هم با این خیرین هرچند یکبار با اونا بچه ها را میبرن تفریح و گردش
فرزانه هم به زبان اون بچه ها ب همه این خیرین میگه مامان و بابا
سید:چه عالی
حلماجان بیاماهم سرپرستی چندتا ازاین بچه ها را به عهد بگیریم
میشه دیگه فرزانه خانم ؟
فرزانه سادات :بله چرا نشه
با حلما جان بیاید موسسه انتخاب باشماست
سید:فردا حتما میایم
اونروز رفتم پارک منو فرزانه سوار تاب شدیم هیچکس نبود،
ماهم میخندیدیم
سید هی دعوامون میکرد چه خبرتونه زشته
با یادآوری خاطرات آهی از دل کشیدم
اشکام بیشترشد
فردای اونروز ما رفتیم سرپرستی سه تا جنقلی را به عهده گرفتیم
فرزانه هم به زبون اونا به ما میگفت مامان بابا
سه تا دختربچه خوشگل و ماه که از سه تا شش ساله بودن اسمهاشون
نفس،طلاو مارال بود
چندروز بعد بچه ها را بردیم فست فود
آخ چقدر دلتنگ اون روزام
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_هشتم
#سردار_دلها❤️
شش هفت ماهی ازنامزدیمون میگذشت که کم کم نجواهای سید برای رفتن به سوریه شروع شد
کسی نبودم که مانع رفتنش بشم حضرت زینب (س) برای بچه سیدها یه جور دیگه بود
یاد روز وداع و خداحافظی افتادم
اومد دنبالم دم خونمون
یه شاخه گل رز قرمز 🌹 برام خریده بود
اول رفتیم یه کافی شاپ
بعد رفتیم مزار شهدا
نشستم با شهیدمیردوستی حرف میزدم که گفت :سادات خانم
-جانم
سید: من فردا 😔😔میرم سوریه
-چــــــــی 😳😳😳
سید:مگه رضایت ندادی برم 😔😔
-فکر نمیکردم انقدر زود برسه
سید: همش ۶۵روزه چشم بهم بزنی برگشتم
اما آرزومه پیکرمو برات بیارن😭😭
_دیگه هیچ حرفی باهم نزدیم
اما خودمو برای اسارت ،شهادت ،جانبازی همه چیز آماده کرده بودم
اما هادی فقط فقط دوتا گزینه داشت شهادت یا سالم برگشتن
همین منو میترسوند اگه اتفاقی براش بیفته کم بیاره
حلقه دستم به لبای لرزونم نزدیک کردم بوسیدمش
حلقه تنها چیزی بود مونده بود
سید هادی اعزام شد سوریه
زنگ میزد حرف میزدیم
اما بازم دلم براش تنگ شده بود
تا اینکه زنگ زد حلالیت گرفت و گفت فردا یه پاتک به دشمن دارند
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_نهم
#سردار_دلها❤️
۹-۱۰روزی از آخرین تماسش که گفت فردا پاتک داریم میگذشت و ما هیچ خبری از سید نداشتیم
تا اینکه به برادرشوهرم خبر دادن جانباز شده
اما آقا محمدجواد بهم گفت یه مجروحیت ساده است
همه خبر داشتن مرد زندگی من شیمیایی جنگی شده
وقتی رسیدم بیمارستان تو بخش بود اما صداش شدیدا گرفته بود
اونروز فقط سلام شنیدم
هرروز بهش سر میزدم و هیچ وقت تو این ملاقات ها گل رز قرمز فراموش نمیکردم
اما هرچقدر میگذشت
رابطه هادی بامن سردتر میشد
جالب بود زمانی که دوست و رفقاش کنارش بودن میگفت و میخندید
اما با من نه حرف میزد نه میخندید
ازم دوری میکرد
نمیذاشت حتی دستشو بگیرم
تا اینکه .....
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی
#سردار_دلها❤️
جریان بی محلی های سید به من همچنان ادامه داشت
چندروزی مونده به پایان صیغه محرمیتمون که سید از بیمارستان مرخص شد
همزمان با مرخص شدنش یه دوره تو جنوب داشتم
وقتی برگشتم رفتم دیدنش
-سلام آقا خوبی عزیزم ؟
سید:سلام
-😳😳😳چه سر سنگینی شدی هادی
سید:خانم موسوی
-خانم موسوی 😳😳😳
سید:بله محرمم نیستید که به اسم کوچک صداتون کنم
-هادی 😭😭😭چی میگی تو؟
سیدبا صدای لرزونی :من و شما دیگه نسبتی باهم نداریم 😔😔😔
با گریه زدم بیرون
بابا و مامان و داداش تو اتاق پذیرایی بودن
بابا:سادات جانم چی شده
-هیچی
از خونه هادی اینا زدم بیرون و هیچوقت دیگه برنگشتم
دوران مریضیم شروع شد
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_یکم
#سردار_دلها❤️
دوهفته میگذشت دنیا برام تیره و تار شده بود
حس میکردم بازیچه دست هادی بودم
حالم از دانشگاه بهم میخورد
بابا برام یه ترم مرخصی گرفت
تحت نظر روانشناس قرار گرفتم
از زمین و زمان مخصوصا خودم بدم میومد
هیئت به زور میرفتم
شده بودم عروسک کوکی
مامان ،بابا ،عمو و زن عمو همه نگرانم بودن
بیرون نمیرفتم
زهرا و زینب را که اصلا دوست نداشتم ببینم
نماز که میخوندم تو سجده آخر فقط فقط گریه میکردم
طوری که سجاده خیس میشد
آهنگای خییییییلی غمگین گوش میدادم
تا شش ماه همین جوری بودم تا عید شد
زهرا و زینب اومدن خونمون و گفتن باید بیای بریم راهیان نور
شهدا به دادم رسیدن و الحمدلله بهتر شدم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_دوم
#سردار_دلها❤️
برگشتم دانشگاه اما یه ترم کلاسام طوری برمیداشتم که اصلا سید هادی را نببینم
اما بعداز یه ترم برام شد یه همکلاسی اما هنوزم بعدازیک سال حلقه هامون تو دستمونه
بعدازیک سال که نامزدیم بهم خورده هیچ خواستگاری خونه راه ندادیم
هنوز خانواده ام هادی را داماد خودشون میدونن
هنوزم سیدهادی حسینی تو گوشیم آقای همسر سیو شده
#زمان_حال
رسیدم مزار شهدا مستقیم رفتم مزار شهید علی عبداللهی بعدم سر مزار
شهید هادی
سرمو گذاشتم روی مزارش فقط و فقط گریه کردم
وقتی سرم از روی مزار برداشتم شب بود
سرم گیج میرفت
بااین حالم نمیتونستم رانندگی کنم
برای همین دست کردم تو کیفم و گوشیم درآوردم
۱۰۰تا میس کال
زهرا
فرزانه
زینب
داداش
شماره داداش گرفتم با اولین بوق جواب داد
داداش:هیچ معلومه تو کجایی نمیگی میمیرم از نگرانی
با بی حالی تمام گفتم :مزارشهدا میای دنبالم
ماشین دارم اما توان رانندگی ندارم
داداش:باشه صبرکن تا نیم ساعت دیگه اونجام
حتی نمیتونستم پاشم راه برم داداش رسید
اول قبل از راه افتادن برام یه رانی پرتقال گرفت
به زور به خوردم داد بعد گوشیم گرفت زنگ زد به مامانم گفت منو میبره خونه خودشون
تایه هفته نتونستم برم دانشگاه
امروز تولد شهید محمود کاوه است به رسم هرماه باید برای این فرمانده دلیر سپاه اسلام تولد بگیریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_سوم
#سردار_دلها❤️
داشتم حاضر میشدم که صدای زنگ گوشی اومد
نگاه بهش کردم نوشته فنقل مامان
-سلام فنقل مامان
فرزانه سادات: سلام مامان خانم کجایی؟
-فرزانه سادات الان راه میفتم
فرزانه سادات: مامان خانم من میدان انقلابم
-منم با مترو میام زودی میرسم
فقط الان برات ۷۵تومن کارت ب کارت میکنم تو کتابا را بگیر تا من بیام
یاعلی
فرزانه سادات: یاعلی
کتاب گرفتم بامترو رفتیم مزار شهدا
آب میوه کوچولو گرفته بودیم با کیک و شکلاتو پاستل. کتابچه های ک زندگینامه شهید کاوه بود خریداری کرده بودیم
چندتا از همرزم های شهید که تو تهران بودن را دعوت کردیم
آخرای مراسم بود آقای جوادی صدام کرد
خانم موسوی میشه چندلحظه وقتتونو بگیرم؟
-بله درخدمتم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_چهارم
#سردار_دلها❤️
یه ذره از جمع بچه ها فاصله گرفتیم
نگاهی به جمع کردم
اخمای سیدهادی و داداش شدیدا توهم بود
-آقای جوادی من در خدمتم
جوادی سرشو انداخت پایین سرخ شد
تو دلم گفتم وا این چش شد
با من من گفت :خانم موسوی حقیقتش میخاستم اول با خودتون بیان کنم
دستام شروع کرد به لرزیدن و رنگ از رخم پرید
جوادی: اجازه میدید با خانواده....
نذاشتم ادامه بده با صدای لرزان و بلندی گفتم :نهههههههههههههه
بعد با اخرین سرعت و گریه رفتم به سمت ایستگاه مترو
صدای داداش و فرزانه را شنیدم که داد میزدن حلما وایستا
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
&راوی زهره میری&
امروز تولد شهید کاوه است علی را راضی کردم بامن بیاد
مراسم تموم شد یکی از پسرا حلماسادات را صدا کرد
نمیدونم چی گفت که حلما با گریه رفت به صدا زدنای برادر و دوستش هم توجه نکرد
یهو فقط فهمیدم حال آقای حسینی بد شد
پسرا: هادی هادی
محمد همه را زد کنار رفت جلو
دستشو گذاشت روی قلبش گفت شوک عصبیه زنگ بزنید اورژانس
همه راهی بیمارستان شدیم
هرچقدر به حلما زنگ میزدیم جواب نمیداد
ساعتای تلخی بود
تا ۱۰شب دکتر اومد گفت نمیدونید برای یه جانباز شیمیایی عصبی شدن سمه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_پنجم
#سردار_دلها❤️
از بیمارستان اومدیم بیرون سیدمحمد رو به من گفت :خانم میری اگه حلما با شما تماس گرفت به من حتما خبر بدید
-بله حتما
از بیمارستان که دور شدیم علی گفت :عجب ماجرایی شد این تولد
-علی اون کتابچه را بده ببینم چی توش نوشته
بسم رب الشهدا
#زندگی_نامه_شهید_محمود_کاوه
تولد و كودكي
سال 1340 هجري شمسي در مشهد مقدس متولد شد. پدرش كه از كسبه متعهد به شمار ميآمد، در دوران ستمشاهي و اختناق، با علماء و روحانيون مبارز، از جمله حضرت آيتالله خامنهاي، شهيد هاشمينژاد و شهيد كامياب ارتباط داشت. وي كه براي تربيت فرزندش اهميت زيادي قايل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبي و نماز جماعت ميبرد و از اين راه فرزندش را با مكتب اهل بيت (ع) و تعاليم انسانساز اسلام آشنا ميكرد.
شهيد كاوه دوران تحصيلات ابتدايي خود را در چنين شرايطي سپري كرد. از آنجا كه خواست پدرش به هنگام تولد محمود، اين بود كه وي را در سلك صالحان و پيروان واقعي مكتب اسلام قرار دهد، با علاقه قلبي و مشورت پدر وارد حوزه علميه شد و همزمان، تحصيلات دوران راهنمايي و دبيرستان را نيز ادامه داد.
با شروع جريانات انقلاب، او كه جواني بانشاط، فعال و مذهبي بود با شركت در محافل درسي مسجد جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبي(ع) كه در آن زمان از مراكز تجمع نيروهاي مبارز بود، از هدايتها و تعاليم حضرت آيتالله خامنهاي بهرههاي فراواني برد و ره توشههاي همين تعاليم را با خود به محيط دبيرستان و ميان دانشآموزان منتقل مينمود. او در دبيرستان به عنوان محور مبارزه شناخته ميشد. با علاقه وافر، به پخش اعلاميههاي حضرت امام خميني(ره) ميپرداخت و فعالانه در راهپيماييها و درگيريهاي زمان انقلاب شركت داشت.
فعاليتهاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي:
با پيروزي انقلاب اسلامي، شهيد كاوه جزو اولين عناصر مومن و متعهدي بود كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شهر مقدس مشهد پيوست و پس از گذراندن يك دوره آموزش شش ماهه چريكي، به آموزش نظامي برادران سپاه و بسيج پرداخت. پس از آن براي حفاظت از بيت شريف حضرت امام خميني(ره) در يك ماموريت شش ماهه به تهران عزيمت كرد و با شروع جنگ تحميلي، به همراه تعدادي از نيروهاي خراسان به جبهههاي جنوب اعزام شد. مدتي بعد به علت نياز شديدي كه پادگان به مربي داشت، او را براي آمادهسازي و آموزش نيروها به مشهد فراخواندند.
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_ششم
#سردار_دلها❤️
شهيد كاوه در كردستان
عليرغم اينكه براي آموزش نيروها اهمیت بالايي قايل بود و مسئول مستقيم او زياد تمايل نداشت وي را (كه از مربيان دلسوز و قوي محسوب ميشد) به جبهه اعزام كند، اما روح پرتلاطم او به دنبال فرصتي بود تا رودرروي دشمن قرار گيرد و در صحنههاي كارزار انقلاب و ارزشهاي آن عملاً دفاع كند. بنابراين در اولين فرصت با جلب رضايت فرمانده پادگان با شور و شوقي فراوان به ديار كردستان (كه در آن زمان توسط گروهكها و عناصر ضدانقلاب دچار مشكلات و آشوب شده بود)، عزيمت كرد.
او كه به همراه تعدادي از برادران پاسدار جهت آزادسازي شهر بوكان وارد كردستان شده بود، به دليل لياقتها و مهارتهايي كه داشت، در همان ابتدا به عنوان فرمانده يك گروه دوازده نفره انتخاب شد.
شهيد كاوه در اين منطقه براي مبارزه با ضدانقلاب – كه از حمايتهاي خارجي برخوردار بود و با جناياتي هولناك، توطئه شوم جدايي ان نقطه از ميهن اسلامي را در ذهن ميپروراند – شب و روز نداشت و به دليل تلاش بسيار زياد، جديت و پشتكار، شجاعت و روحيه شجاعتطلبي كه داشت، در مدت كوتاهي به سمت فرماندهي عمليات سپاه سقز منصوب شد و در اين زمان با ناباوري همگان همراه تعداد كمي نيرو، عمليات آزاد سازي منطقه مرزي بسطام را با شهامت غيرقابل وصفي طرحريزي و45 كيلومتر جاده مرزي را طي يك مرحله و در عرض 24 ساعت در قلب منطقه تحت نفوذ ضدانقلاب آزاد كرد.
ضدانقلاب كه با برخورداري از سلاح و امكانات ونيروي رزمي فراوان،عرصه را براي نيروهاي نظامي و انتظامي تنگ كرده بود و جنايات فجيعي مرتكب ميشد، باورود جوانان دلير و متعهدي چون شهيد كاوه به صحنه عمليات،به اين نتيجه رسيد كه ماندن در كردستان برايش سنگين تمام خواهد شد.
شهيد كاوه و همرزمانش با عمليات پي در پي، مزدوران استكبار را در منطقه منفعل و مستاصل كرده بودند تا جايي كه ضدانقلاب در اوج استيصال و درماندگي براي زنده يا مرده او جايزه تعيين كرده بود.
نقش شهيد در تيپ ويژه شهدا
به دنبال عمليات سرنوشتساز نيروهاي سپاهي در محورهاي مختلف كردستان و همزمان با تشكيل تيپ ويژه شهدا (كه فرماندهي آن بر عهده شهيد ناصر كاظمي بود) شهيد كاوه به عنوان فرمانده عمليات اين تيپ انتخاب شد. پس از مدت كوتاهي از فعاليت او در اين مسئوليت (كه با آزادسازي بسياري از مناطق همراه بود) آوازه تيپ ويژه شهدا، آنچنان ضدانقلابها را متحير ساخت كه به كلي روحيه خود را از دست دادند و در مقابل هر يورش رزمندگان اسلام، فرار را بر قرار ترجيح ميدادند و ميدانستند كه مقاومت در مقابل اين يگان جز خسارت و نابودي ثمري نخواهد داشت.
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_هفتم
#سردار_دلها❤️
ويژگيهاي اخلاقي
صفات ارزنده و ويژگيهاي ايماني اين شهيد باعث شد كه خود را وقف انقلاب كند و با اهميتي كه كردستان براي وي داشت خود را فرزند كردستان معرفي ميكرد. روحيه والا و انسان دوستي او به قدري در اطرافيان اثر ميگذاشت كه با وجود تبليغات سوء دشمنان و ايجاد جو مسموم عليه آن، شهيد و يگان تحت امرش، هنگامي كه به درجه رفيع شهادت نائل شد،مردم مهاباد با پاي برهنه زير پيكر پاك و مطهر سردار بزرگ خود بر سر و سينه ميزدند و اشك ميريختند و ضدانقلاب را نفرين ميكردند.
او با الهام از سخن خداوند كه در وصف مومنان بيان شده است: «اَشِدّاءُ عَلَي الكُفّار رُحَماء بَينَهم»، در قلب مردم و نيروها جاي گرفته بود و هيچ انگيزهاي جز خدمت به انقلاب و احياي ارزشهاي الهي نداشت.
شهيد كاوه در عين حال كه تمام اوقاتش را براي مبارزه به كار ميبست، از پرداختن به تكاليف ديني و انجام مستحبات نيز غافل نبود. او از مروجين قرآن كريم بود و با عشق خالصانه به اسلام و مكتب، آيات جهاد را تلاوت ميكرد و در صحنه جنگ و مقاتله با دشمنان، آن را در عمل تفسير ميكرد.
روحيه اطاعتپذيري و ولايتي، هوش سرشار و چابكي در عمليات، مسلح بودن به سلاح تقوا و اخلاق حسنه، شجاعت و بيباكي، ساده زيستي و صميميت با نيروها از جمله ويژگيهاي شخصيتي آن شهيد والامقام است.
با وجودي كه در مقابل ضدانقلاب سازشناپذير، جسور و با شهامت بود، اما در داخل تيپ با نيروهاي تحت امر خود برخوردي بسيار متواضعانه و باصفا و صميمي داشت و همين تواضع او سبب شده بود كه محبوبيت خاصي در بين نيروها داشته باشد.
شهيد كاوه در قلب نيروهاي بسيجي و سپاهي جاي داشت. او مصداق بارز تلفيق محبت و قاطعيت در امر فرماندهي نظامي بود.
روزي يكي از نزديكان وي به منطقه آمده بود. يكي از برادران تقاضا كرد كه كار مناسبي به او محول كند، شهيد كاوه پاسخ داد: همه بسيجيها فاميل من هستند.
در بعد آمادگي جسماني، هيچگاه از ورزش غافل نبود و با تشويق نيروها و حضور در مسابقات ورزشي، آمادگي رزمي نيروها را بالا ميبرد. همواره براي تشويق بچهها ميگفت: موفقيت من در كوههاي بلند كردستان مديون ورزش است. او چريكي زبده بود كه در عمل و جنگ چريك شده بود نه با درسهاي تئوري.
شهيد كاوه هميشه راهگشاي عمليات بود، هرجا كه كار گره ميخورد او رهگشا بود و هر كجا كه از عزم و اراده رزمندگان كاسته ميشد، اراده پولادين او به همه آن عزيزان، روحيهاي تازه ميبخشيد. او براي اينكه بتواند عمليات را بهتر هدايت كند با سلاح پيشاپيش رزمندگان حركت ميكرد.
با اينكه بارها در صحنههاي عملياتي مجروح شده بود، ولي هميشه قبل از بهبودي، به منطقه باز ميگشت و در برخي از مواقع نيز نيروها او را با سر و بدن باندپيچي شده ميديدند
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_هشتم
#سردار_دلها❤️
نحوه شهادت
دهم شهريور ماه 1365، روزي كه روح اين سردار شجاع اسلام و سرباز وارسته حضرت بقيهالله الاعظم(عج) در عمليات كربلاي 2 بر بلنداي قله 2519 حاج عمران به پرواز درآمد
واقعا شهدا انتخاب شده بودن
چندروز بود کلا از حلما خبر نداشتیم تا برادرش زنگ زد گفت حلما رفته باغ پدربزرگشون اطراف تهران
سیدهادی هم از بیمارستان مرخص شده اما قشنگ معلومه افسرده و ناراحته
خدا خودش آخر این ماجرا را ختم به خیر کنه
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
&راوی حلما سادات &
پنج روزه الان باغ آقاجونم
اما تصمیم گرفتم دیگه این بازی مسخره را با دلم تموم کنم
هادی منو نمیخاد چرا مثل آویزونا باشم
اول زنگ زدم به دخترخالم که همسرش ارتشی بود و چندسال بود انتقالشون داده بودن خرمشهر
-الو سلام پریوش جان خوبی خانم؟
پریوش:سلام عزیزم ممنون کم پیدایی ؟
-خخخخخ
پریوش امیرآقا هنوز ماموریتن ؟
پریوش :آره چطور مگه
-مهمون نمیخای ؟
پریوش:قدمت سر چشم
اول یه بلیط گرفتم برای اهواز
بعد گوشیمو برداشتم به سیدهادی پیام دادم :سلام آقای حسینی اگه امکانش هست ساعت ۱۸مزارشهید عبداللهی ملاقاتتون کنم
یاعلی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_نهم
#سردار_دلها❤️
ساک بدست از اتاقم خارج شدم
مامان :کجا ان شالله تشریف میبری ؟
-خوزستان پیش پریوش
البته قبلش میرم حلقه پسرجانت پس میدم
مامان :زده به سرت 😡😡
هادی شوهرته
این کارا چیه ؟
دست کردم کیفم شناسنامه ام را به حالت عصبی درآوردم این صفحه ازدواج خالی خالیه
اسم هیچکس توش نیست
باگریه از خونه زدم بیرون
حلقه نقره ای که خریده بودم کردم تو دستم حلقه هادی درآوردم
رسیدم مزار سیاه پوشیده بود
بدون سلام علیک جعبه حلقه را گذاشتم روی مزار
با صدای ک بزور از گلوش خارج میشد گفت :این چیه
-حلقه تون آقای حسینی
سید:حلما 😢😢😢
-هه حلما
تو اگه حلما و غیرت حالیت بود وانمیستادی جلوت ازمن خواستگاری بشه
حتما فردا پس فردا میخای بیای ساق دوش داماد هم بشی
دستش اومد بالا
-بزن، بزن توکه بلدی خردم کنی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهلم
#سردار_دلها❤️
سید:ده آخه بی انصاف
اون نامردی ک حلقه اش الان دستته خودش مثلا مدافع است
ازش بپرس شیمیایی جنگی یعنی چی ؟
-هه آره منو مثل آشغال انداختی بیرون
بعد الان فقط چرت پرت بگو
سید:حلما به جدمون قسم
نمیذارم، نمیذارم اسم این پسرعموت بره تو شناسنامه ات
-باشه اگه تونستی نذار
دیدار به قیامت
نشستم تو ماشین،شماره داداشمو گرفتم
-سلام داداش میای فرودگاه مهرآباد
داداش:سلام خواهر قشنگم بله میام
-فقط ماشین نیار
داداش: باشه فقط چرا صدات میلرزه
-بیا بهت میگم
تا محمد بیاد یکی دوساعت طول کشید
تانشست کنارم چشمش افتاد به حلقم دستمو گرفت تو دستش با تعجب گفت :چرا حلقت عوض شده؟😳😳
گویا منتظر حرفی بودم تا اشکام جاری بشه با گریه گفتم: حلقه سید هادی را پس دادم 😭😭
فکرمیکنه باتو نامزد کردم 😭😭
داداش: الان کجا داری میری؟
حلما من مردم و درک میکنم شرایط سید رو، کاراش بخاطر خودته و گرنه اون روز بعداز رفتنت حال هادی خیلی بد شد
اون نمیخاد به پاش بسوزی بفهم اینو
-میرم خونه دخترخالم
هه سوختن
اون ازدواج میکنه
ولی منو نخواست
من نخواست نامرد
داداش :نمیذارم به زندگیتون آتیش بزنید
دارن شماره پروازتو میگن
برو به سلامت همه چیز بسپار به من
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_یکم
#سردار_دلها❤️
&راوی سید محمد
شماره پرواز حلما سادات اعلام شد سوئیچشو داد ب من
راه افتادم سمت در
گوشیم درآوردم شماره حمید را گرفتم
-سلام حمیدجان خوبی اخوی
حمید: ممنون سیدجان تو خوبی؟
-ممنونم شماره سیدهادی را داری؟
حمید:آره سیدجان دارم
-لطفا بهم میدی
حمید: اس ام اس میکنم داداش
-باشه داداش
رفتم سمت مزارشهدا زیرلب گفتم :مادرجان خودت کمکم کن
شماره هادی را گرفتم
-الو سلام آقای حسینی
هادی :بله شما؟
-هادی جان من پسرعموی حلما هستم
باید ببینمت جریان اونطوری نیست که شما فکر میکنی؟
هادی: ههه بله حلقه خانمتونو دیدم
-هادی به جان مادرمون اینطوری نیست
باید ببینمت
هادی:نیازی نیست
-اقا هادی میگم اونجوری نیست
بالاخره بعداز نیم ساعت راضی شد
تا دیدمش انگار میخاست منو تکیه تکیه کنه
-هادی اخوی من برادر رضاعی حلمام
هادی:ها 😳😳
-بله من برادر رضاعی حلمام
حلما تمام این مدت میخواست اذیتت کنه
هادی : چرا؟!!!
-چون میگفت تو اذیتش کردی
هادی:😡😡😡حلما
حلما 😡😡😡
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_دوم
#سردار_دلها❤️
&راوی حلما
سوار هواپیما شدم به پریوش گفتم نیاد
سر راه میخواستم یه سیمکارت بخرم
خط اصلیمو خاموش کنم
وارد مغازه شدم گفتم سلام، آقا یه سیمکارت همراه اول میخواستم
آدرس خونه پریوش اینا را دادم
بعداز یکی دوساعت رسیدم خونه پریوش اینا
دینگ دینگ
دختر پریوش،پرستو جون درو باز کرد
پرستو:سلام آله
-سلام عشق آله
ببین برات چی خریدم
یه عروسک خوشگل بهش دادم
پرستو:وای مامان مامان بیا ببین آله چه عروسچ اوشگلی بلام خریده
پریوش به همراه پسرش از خونه اومد بیرون
منو تو آغوش کشید و گفت :دخترخوب چرا زحمت کشیدی
پارسا پشت پریوش پنهان شده بود
مثلا این دوتا دوقلو بودن
اما پرستو شیطون بود و پارسا ساکت و کم حرف
-پارسا عزیزم بیا ببینمت خاله جون
آفرین پسر قشنگ
به ضرب زور قربون صدقه های من و فشار مادرش اومد هدیه گرفت
پریوش:حلما سادات زحمت کشیدی تا تو لباستو عوض کنی عزیزدلم منم ناهار میارم
برات قلیه ماهی پختم
-دستت دردنکنه عزیزم
چون امیرآقا نبودن روسری سر نکردم
پرستو:وای آله موهات چقدری اوشله
خندیدم ،مرسی عشق خاله
اشک تو چشمام جمع شد
پریوش:چی شد سادات جان
-هیچی
یاد یه خاطر افتادم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_سوم
#سردار_دلها❤️
ذهنم سفرکرد به خاطرات مشترکمون
دوماهی از عقدمون میگذشت
مثل کولا 🐼 از گردن بابا آویزون شدم ک پاستل میخام
بابا که رفت یه ده دقیقه بود که بابا رفته بود
که صدای آیفون بلندشد به خیال اینکه باباست دکمه زدم
در که باز کردم با هادی روبرو شدم
من هنگ اینکه چرا بابا نیست 😐😐
اون هنگ بدون روسری بودن من 🙊🙊🙊
آخ خدا چقدر همو میخاستیم
چقدر عاشق هم بودیم
چرا یهو انقدر برگ زندگیمون برگشت
از پریوش خاستم سرکار بره
۱۰-۱۵ روزی از اومدنم میگذشت
زیر نخلای حیاط نشسته بودم
دلم هوای مردی را کرد ک به بدترین شکل ممکن منو خرد کرده بود
گوشیمو برداشتم عکسامونو مرور کردم
اشکامو پاک کردم
خدایا راه درست چیه باید چیکار کنم
یهو با صدای گوشی به خودم اومدم
زهرا بود
-الوزهرا
سلام حلماخانم
شرمنده حال زهرا خوب نیست من باهاتون تماس گرفتم...
-حمیدآقا چی شده ؟
حمیدآقا:حال زهرا خوب نیست باید عمل بشه
میخاد قبل عملش شما را ببینه
-عمل 😭😭😭
کی هست ؟
حمیدآقا: فردا ساعت ۹صبح
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_چهارم
#سردار_دلها❤️
با گریه شماره پریوش را گرفتم
پریوش تا صدای لرزان و گریونمو شنید با ترس پرسید :چی شده حلما ؟
-باید برگردم 😭😭
دوستمو میخان عمل کنند 😭😭
پریوش :باشه باشه گریه نکن
من الان مرخصی میگیرم
میام خونه
سر راهمم میپرسم ببینم پرواز تهران دارن یا نه
تا پریوش بیاد من هزار بار مردم و زنده شدم
صدای زنگ خونه بلند شد آیفون دیدم پریوش بود
تا اومد تو دویدم تو بغلش زار زدم
پریوش :گریه نکن عزیزم بیا برات بلیط گرفتم
ساعت پروازت ۸شبه
اونروز تا شب هیچی نخوردم
فقط فقط گریه کردم
حتی حین گریه خوابم برد
ساعت ۷پریوش منو رسوند فرودگاه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_پنجم
#سردار_دلها❤️
ساعت ۹:۳۰ — ۱۰بود رسیدم دم خونه با چشمای به خون نشسته درزدم
مستقیم رفتم اتاقم ساکم را گذاشتم و ب مامان گفتم
-میرم بیمارستان پیش زهرا
با حساب ترافیک ۱۲-۱بود رسیدم
مادر و مادرشوهرش بودن
از بچه ها هم همه بودن فقط تعجب برانگیزش این بود که داداشم و هادی کنار هم بودن
با دیدن من نرگس و زینب اومدن سمتم
نرگس😭😭:کجا بودی دیوونه
زهرا تا دم در اتاق عمل منتظرت بود
-پروازم ۸صبح بود 😭😭😭
نرگس:۴ساعت گذشته دوساعت دیگه مونده
اون دوساعت به ما،ده سال گذشت
بالاخره دکتر از اون اتاق لعنتی اومد بیرون
من اولین نفر دویدم سمتش
-آقای دکتر حال خواهرم چطوره ؟
دکتر :الحمدالله عملش خوب بود
الان بیهوشه ان شاءالله تا شب به هوش میاد
خداروشکر
داداش رفت ۱۰-۱۵تا آبمیوه خرید به هممون نفری یه دونه داد
پشت اتاق زهرا رژه میرفتم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_ششم
#سردار_دلها❤️
از گوشه چشمم دیدم هادی تو گوش محمد یه چیزی گفت
محمد هم اومد دستمو گرفت گفت بیا بشین
اعصاب مریضیتو ندارم
نشستم کنارش که گوشیم زنگ خورد مامانم بود
-سلام
جانم مامانم
مامان:.....
-آهان زنگ زدی حال ایشونو بپرسی
خودشون تلفن همراه دارن
خداحافظ
روبه محمد گفتم میرم حیاط اینجا دارم خفه میشم
ده دقیقه دیگه صدای هادی باعث شد اشکامو پاک کنم سرمو بیارم بالا
هادی:فکر نمیکردم بخاطر من حاضر بشید دروغ بگید ،سرمادر داد بکشید
-من به کسی دروغ نگفتم
بعد لطفا کاسه داغتر از آش نشید
نرگس به سمتم دوید گفت :زهرا به هوش اومده میخاد تورو ببینه
سریع دویدم و رفتم لباسای مخصوص پوشیدم
نذاشتم حرف بزنه گونه اش را بوسیدم گفتم نصف جونم کردی زهرا به امام حسین(ع) قسم
دوروز زهرا تو بخش مراقبتهای ویژه بود
بعد منتقل شد بخش تو اتاق خصوصی
باید یه خانم میومد پیشش
من موندم بعنوان همراه
زهرا بعداز ۱۵روز از بیمارستان مرخص شد
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_هفتم
#سردار_دلها❤️
روزها میگذشت من حتی با مادرم هم سرسنگین شده بودم تیرماه داشت ب پایان میرسید
مادرم :حلماسادات بیا باهات حرف دارم
-بله
مادر:خواستگار زنگ زده
با صدای عصبی بغض آلود : من نمیخام ازدواج کنم
مادر:دو دقیقه بشین ببین من چی میگم
مادر هادی زنگ زد دوباره بیان خواستگاری
-الله اکبر
اللـــــــه اکبـــــــر
چرا نمیذارید من آروم باشم
من از پسره متنفرم
میفهمید متنفرم
ولم کنید
افسردگیم شدیدتر شده بود
خیلی سخته نتونی دل بکنی اما غرورتم خرد شده باشه
سخته وحشت کنی اینکه اونکی دوسش داری کنار دیگری ببینی
سخته ک فقط بتونی عشقت تو بلک لیست تلگرامت کنترل کنی و بترسی از اینکه عکساش از یه نفره دربیاد بشه دونفره
مردم چه میدونستن من چه میکشم با عشقی ک کل وجودمو برداشته
۱۵روز میگذشت که یکی از بچه ها پایگاه گفت هادی رفته خواستگاری
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهل_هشتم
#سردار_دلها❤️
این خبر مثل تیر خلاص به جسم روح نیم جانم واردشد
مزارشهدا قطعه سرداران بی پلاک بودم
روز یکشنبه معمولا خیلی خلوت میشد
بی اختیار اشکام میریخت به کل قطعه نگاه میکردم خاطراتم یادم میومد
آه
وقتی آروم شدم سر از مزار بلند کردم ۸شب بود اومدم از قطعه خارج بشم ک با هادی روبرو شدم
سریع از کنارش رد شدم
قدم اول به دوم برنداشته پشیمان شدم
برگشتم و گفتم
تبریک میگم آقای حسینی
ان شاالله خوشبخت بشید
سرشو بلند کرد متعجب بهم نگاه کرد و گفت :چی میگی تو 😳😳
-هه عروسیتونو میگم
خوشحالم که دارید ازدواج میکنید
هادی:چرا چرت و پرت میگی 😡😡
کی داره ازدواج میکنه 😡😡
-هه عمه من
فقط یادتون باشه خانمم خانمم بهش میگید
یهو پشتشو خالی نکنید
آخه شما تو ویران کردن این و اون استادین
هادی:آخه چرا برای خودت قضاوت میکنی
من یه زمان خریت کردم خاستم از خودم دورت کنم که آزار نبینی با دردم
بعد دیدم نمیتونم،آرامشم تویی
با مادرم حرف زدم بیایم خواستگاری
اما تو گفتی نه
زن عمو گفته بود به مامان که حتما حلما هادی را نمیخاد
یه دختر معرفی کرده بود
مادرهم نرفت
عمه و زن عمو رفته بودن دختر را دیده بودن
من خبرمرگم ماموریت بودم
سادات واقعا دیگه منو نمیخای؟
برگشتم سمتش با بغض و عصبانیت داد زدم :نه نمیخوام
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662