eitaa logo
📝 داستان شیعه 🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
55 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔘 تصمیم به قتل محمّد بن سنان می‌گوید: در خراسان خدمت حضرت رضا علیه السّلام بودم. مأمون زمانی که در روزهای دوشنبه و پنجشنبه برای رسیدگی به درخواست‌های مردم می‌نشست، ایشان را طرف راست خود می‌نشاند. به مأمون خبر دادند که مردی صوفی دزدی کرده! دستور داد او را بیاورند. همین که چشمش به او افتاد، دید مردی پارسا به نظر می‌آید و در پیشانی او اثر سجده زیادی دارد. گفت: وای به این ظاهر پسندیده که کاری چنین زشت از او سر زند! با این ظاهری که نشان از عبادت و پارسایی دارد دزدی کرده ای؟ گفت: من این کار را از روی اجبار کرده‌ام و چاره ای نداشتم، چون تو حق مرا از خمس و غنیمت نپرداختی! مأمون گفت: تو چه حقی در خمس و غنیمت داری؟ گفت: خداوند خمس را به شش قسمت کرده، حق مرا ندادی با اینکه ابن السبیل و بیچاره و درمانده هستم که راهی برای زندگی ندارم و در ضمن از کسانی هستم که به قرآن واردم. مأمون گفت: یکی از حدود خدا را تعطیل کنم و حکم خدا را در مورد دزدی از بین ببرم با این داستان‌ها که نقل می‌کنی؟ صوفی گفت: اول خود را پاک کن، بعد دیگری را و حد بر خویش جاری کن، سپس بر دیگری. مأمون رو به حضرت رضا علیه السّلام کرد و گفت: شما چه می‌فرمایید؟ فرمود: او می‌گوید: تو هم دزدی کرده ای، من هم دزدی کرده ام. مأمون خیلی خشمگین شد. سپس به صوفی گفت: به خدا دست و پایت را قطع می‌کنم. صوفی در جواب گفت: دست و پای مرا قطع می‌کنی با اینکه بنده منی. مأمون گفت وای بر تو! از کجا من بنده تو شدم؟ گفت: به جهت اینکه مادر تو را از بیت المال مسلمانان خریده اند و تو بنده تمام مسلمانان شرق و غربی تا آزادت کنند! من که تو را آزاد نکرده ام، از آن گذشته خمس را خودت فرو می‌بری و حق اولاد پیامبر را نمی دهی، حق من و امثال مرا نیز نمی دهی. دلیل دیگر اینکه ناپاک نمی تواند ناپاکی را پاک کند و باید ناپاک را شخص پاک، پاکیزه کند، کسی که به گردن خودش حد باشد، نمی تواند حد بر دیگری جاری کند، مگر اینکه ابتدا از خود شروع نماید. مأمون رو به جانب حضرت رضا علیه السّلام کرد و پرسید: درباره این مرد چه صلاح می‌دانی؟ فرمود: خداوند عزیز به محمّد مصطفی صلی اللَّه علیه و آله و سلم می‌فرماید: «فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ» (انعام، ۱۴۹)، {«برهانِ رسا ویژه خداست.} این همان دلیل است که نادان با نادانی می‌فهمد و دانا نیز به علم خود می‌یابد؛ دنیا و آخرت به دلیل استوار است؛ این مرد دلیل آورد. مأمون دستور داد صوفی را آزاد کنند و از رو به رو شدن با مردم خود را کنار کشید و در فکر این شد که کار حضرت رضا علیه السّلام را تمام کند، تا بالاخره ایشان را مسموم کرد و به شهادت رساند. 📔 عیون اخبار الرضا: ج۲، ص۲۳۷ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💫 ندای ملکوتی ابراهیم پسر ابی محمود می‌گوید: به امام رضا علیه السلام عرض کردم مردم می‌گویند: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خداوند هرشب به آسمان دنیا می‌آید. نظر شما در این رابطه چیست؟ فرمود: خدا لعنت کند کسانی را که سخنان را تحریف می‌کنند. به خدا سوگند! پیامبر خدا این گونه که میگویند نگفت، بلکه فرمود: خداوند در یک سوم آخر هر شب و در شب جمعه از ابتدای آن، فرشته‌ای را به آسمان دنیا می‌فرستد و این چنین ندا میدهد: آیا در خواست کننده‌ای هست تا خواسته‌اش را بر آورم؟ آیا توبه کننده‌ای هست تا توبه‌اش را بپذیرم؟ آیا استغفار کننده‌ای هست تا او را ببخشم؟ ای جویندهٔ خیر بیا و ای جویندهٔ شر دست بردار... همین طور ندا می‌دهد تا صبح شود. در این وقت آن فرشته به جایگاه اولش در ملکوت باز می‌گردد. این سخن را پدرم از پدرش از پدرانش، از رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌و‌آله نقل فرمودند. 📔 بحار الأنوار: ج٣، ص٣١۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌌 ليلة المبيت شب اول ماه ربیع الاول، پيامبر صلّى‌اللَّه‌عليه‌وآله از شر كفار از مكه به مدينه هجرت كردند. در آن شب آقا و مولايمان اميرالمؤمنين عليه‌السّلام جان نثارى فرموده به جاى رسول گرامى اسلام صلی‌الله‌علیه‌وآله در بستر ايشان خوابيدند. چه اينكه كفار قريش قصد كشتن حضرتش را داشتند. به اين مناسبت آيه: «وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ...»: «از مردم كسى هست كه جان خويش را در راه رضايت خداوند مى‌فروشد و خدا بر بندگان مهربان است»، در شأن على بن ابى طالب عليه السّلام نازل شد. (سوره بقره: آيه ۲۰۷) در شبى كه اميرالمؤمنين عليه‌السّلام به جاى پيامبر صلّى‌اللَّه‌عليه‌وآله خوابيد به جبرئيل و ميكائيل خطاب رسيد كه من بين شما دو نفر برادرى قرار دادم و عمر يكى از شما را بيش از ديگرى قرار دادم. كداميك از شما ايثار مى كند كه عمر طولانى از آن ديگرى باشد؟ هر دو عمر طولانى را اختيار كردند. خطاب آمد: «به زمين نگاه کنيد و ببينيد كه چگونه على عليه‌السّلام حيات خود را به برادرش پيامبر صلّى‌اللَّه‌عليه‌وآله ايثار نموده و به جاى او خوابيده و جان خود را فداى او نموده است. به زمين برويد و او را از دشمنان حفظ كنيد». آنان آمدند و جبرئيل بالاى سر اميرالمؤمنين عليه‌السّلام و ميكائيل سمت پاهاى آن حضرت نشست و ندا كرد: «بخ بخ من مثلك يابن أبیطالب، خداوند در جمع ملائكه به تو مباهات فرمود». اينجا بود كه آيه شريفه «وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ...» نازل شد. 📔 بحار الأنوار: ج۹۷، ص۱۶۸؛ ج۱۹، ص۳۹ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌴 خرما و مريض مرحوم حجة الاسلام والمسلمين صفوى ريزى رحمة اللّه عليه كه از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعريف فرمود: من خدمت "حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى" رضوان الله تعالى عليه بودم، يك پاسبان آمد و افتاد روى دست و پاى ايشان و گفت: آقا من زنم مريض است و هفت، هشت تا بچه كوچك دارم اگر اين زن بميرد من با اين بچه‌ها چه كنم. گفته‌اند بيايم خدمت شما يك نظر مرحمتى بفرمائيد عيالم خوب شود. " حاج شيخ حسن على" فرمود: دو دانه خرما بيانداز داخل استكان آب و آبش را به او بده بخورد. گفت: آقا آب هم به او بدهيم از لاى دهنش بيرون مى‌ريزد، يعنى آب هم از گلويش پايين نمى‌رود. فرمود: خُب برو دو سه دانه خرما خودت بخور زنت خوب مى‌شود. پاسبانِ خيلى ناراحت شد و يك نگاه غضب آلود به شيخ كرد و رفت. من كنار آشيخ نشسته بودم و داشتم با ايشان صحبت مى‌كردم كه بعد از ساعتى ديدم پاسبانِ آمد و خودش را روى دست و پاى شيخ انداخت، شيخ فرمود: چرا اين كارها را مى‌كنى بلند شو ببينم مگر عيالت خوب نشد. گفت: چرا آقا فقط آمدم معذرت بخواهم و تشكر كنم چون وقتى كه شما فرموديد برو خودت خرما را بخور عيالت خوب مى‌شود، من نااميد شدم و يك مقدار چيز توى دلم به شما گفتم، كه آقا مى‌گويد برو خرما بخور عيالت خوب مى‌شود چطور مى‌شود...! از پيش شما كه رفتم خيلى ناراحت شدم وگريه‌ام گرفت و با خودم گفتم حالا كه به منزل مى‌روم بالاسر جنازه عيالم مى‌روم و او از دنيا رفته. همينطور كه مى‌رفتم فراموش كردم كه شما گفته بوديد خرما بخور، يك وقت ديدم بقال سر محل، خرماى خيلى خوبى آورده و بيرون از مغازه‌اش گذاشته، من هم اشتها كردم و يك مقدار خرما خريدم و در حال گريه مى‌خوردم، وقتى بمنزل رسيدم، ديدم عيالم نشسته و مى‌گويد: من گرسنه هستم. گفتم: چه مى‌گويى زن. گفت: گفتم گرسنه‌ام. گفتم: بابا ما آب توى حلقت مى‌كرديم آبها از گلويت پايين نمى‌رفت و پس مى‌دادى؟! گفت: من حالا گرسنه هستم. غذا آوردم، ديدم قشنگ و خوب غذاها را خورد. گفتم: چطور شده؟! گفت: نمى‌دانم من تا ده دقيقه پيش با عزرائيل دست و پنجه نرم مى‌كردم، نفهميدم چطور شد كه خوب شدم. حالا آمده‌ام از شما معذرت بخواهم و از شما تشكّر كنم. 📔 داستان‌هایی از مردان خدا، ص٢٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌. ✨ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف قنبری که از فرزندان قنبر غلام حضرت رضا علیه السلام بود، روایت کرده که گفت: با کسی درباره جعفر کذاب صحبت می‌کردیم و طرف من، جعفر را دشنام داد. من گفتم: «غیر از جعفر فعلا امامی نیست. آیا تو غیر از جعفر را دیده ای؟» گفت: «من ندیده ام، ولی کسی را می‌شناسم که او را دیده است.» پرسیدم: «او کیست؟» گفت: «کسی است که جعفر او را دو بار دیده است و او داستانی دارد.» سپس گفت: «رشیق»، دوست «مادرانی» نقل کرد که ما سه نفر بودیم. روزی معتضد خلیفه عباسی ما را خواست و امر کرد که هر یک سوار اسبی شده و اسبی دیگر را با خود ببریم و جز توشه ای مختصر، چیزی حمل نکنیم. او گفت: «می روید به سامرا» سپس نشانی محله و خانه ای را داد و گفت: «وقتی به آن محله و خانه رسیدید، غلام سیاهی را می‌بینید که دم در نشسته است. همان موقع وارد خانه شوید و هر کس را که در آن خانه دیدید، بکشید و سرش را بریده، برای من بیاورید.» ما هم وارد سامرا شده و همان طور که نشانی داده بود، خانه ای را پیدا کردیم و دیدیم که خادم سیاهی در دهلیز نشسته و بند شلواری را می‌بافد. پرسیدیم: «این خانه کیست و چه کسی در آن است؟» گفت: «صاحبش! » به خدا قسم خادم توجهی به ما نکرد و از ما چندان نترسید. ما هم به یکباره وارد خانه شدیم و دیدیم مثل اینکه خانهٔ امیر لشکری است. در جلوی اتاق پرده ای دیدیم که بهتر و بزرگتر از آن ندیده بودیم. گویی تا آن موقع دست کسی به آن نرسیده بود. کسی در خانه نبود. وقتی پرده را بالا زدیم، دیدیم خانه بزرگی است که دریایی در آن است و در انتهای خانه حصیری انداخته اند که فهمیدیم روی آب است و شخصی که از همه کس زیباتر بود، بالای آن ایستاده و نماز می‌خواند و نه توجهی به ما دارد و نه اعتنایی به آنچه که با خود داشتیم. احمد بن عبداللَّه بر ما پیشی گرفت و رفت که وارد خانه شود، ولی در آب فرو رفت و چندان مضطرب شد و دست و پا زد تا من توانستم دستش را بگیرم و نجاتش دهم و او را از آب بیرون آورم. وقتی بیرون آمد، غش کرد و مدتی به این حال باقی ماند. بعد از او رفیق دوم من هم جلو رفت و دچار همان سرنوشت شد. من مبهوت ماندم. ناچار به صاحب خانه گفتم: «از شما عذر تقصیر به پیشگاه خدا می‌برم. به خدا قسم نمی دانستم موضوع چیست و نمی فهمیدم برای جلب کی می‌آییم. همین حالا به سوی خدا توبه می‌کنم.» ولی او به آنچه من می‌گفتم توجهی نکرد و از حالتی که داشت، بیرون نیامد. این وضع او ما را به وحشت انداخت، ناچار برگشتیم. خلیفه معتضد منتظر ما بود و به دربان سپرده بود هر وقت که ما آمدیم، ما را نزد وی ببرد. دربان هنگام شب ما را نزد او برد. معتضد پرسید: «چه کردید؟ » ما هم آنچه را که دیده بودیم برای او نقل کردیم. گفت: «ای وای! آیا قبل از من کسی شما را دیده و این ماجرا را به کسی گفته اید؟» گفتیم نه. گفت: «من دیگر از سعی خود درباره او مأیوسم.» سپس قسم‌های محکم خورد که اگر این مطلب به کسی برسد، گردن شما را می‌زنم. ما هم تا او زنده بود، جرأت نکردیم این ماجرا را به کسی بگوییم.» 📔 غیبت شیخ طوسی: ص٢٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⚡ استخوان پیامبر و باران رحمت در زمانی که امام حسن عسکری علیه السلام در زندان بود در سامرا قحط سالی شد و باران نیامد. خلیفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه برای نماز استسقاء (طلب باران) به صحرا بروند. مردم سه روز پی در پی برای نماز به مصلی رفتند و دعا کردند ولی باران نیامد. روز چهارم (جاثلیق) بزرگ اسقف‌های مسیحی با نصرانی‌ها و رهبانان به صحرا رفتند. در میان آنها راهبی بود. همین که دست به دعا برداشت باران درشت به شدت بارید. بسیاری از مسلمانان از دیدن این واقعه شگفت زده شده و تمایل به دین مسیحیت پیدا کردند. این قضیه بر خلیفه ناگوار آمد، ناگزیر دستور داد امام علیه السلام را به دربار آوردند، خلیفه به حضرت گفت: به فریاد امت جدت برس که گمراه شدند! امام علیه السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شک و تردید را به یاری خداوند از میان برمی دارم. همان روز جاثلیق با راهب‌ها برای طلب باران بیرون آمد و امام حسن عسکری علیه السلام نیز با عده ای از مسلمانان به سوی صحرا حرکت نمود. همین که دید راهب دست به دعا بلند کرد به یکی از غلامان خود فرمود: دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتان اوست بیرون آور. غلام، دستور امام علیه السلام را انجام داد و از میان دو انگشت او استخوان سیاه فامی را بیرون آورد. امام علیه السلام استخوان را گرفت. آن گاه فرمود: حالا طلب باران کن! راهب دست به دعا برداشت و تقاضای باران نمود. این بار که آسمان کمی ابری بود، صاف شد و آفتاب طلوع کرد. خلیفه پرسید: این استخوان چیست؟ امام علیه السلام فرمود: این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که این مرد از قبر یکی از پیامبران خدا برداشته است. هرگاه استخوان پیامبران ظاهر گردد آسمان به شدت می‌بارد. بدین گونه حقیقت بر همگان آشکار گشت و مسلمانان آرامش دل پیدا کردند. 📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص٢٧٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا