eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.5هزار دنبال‌کننده
35 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. ♦️ راز گوئی جنیان با امام رضا (ع) حکیمه دختر امام کاظم علیه‌السلام می‌گوید: برادرم حضرت رضا عليه‌السلام را دیدم در انبار هیزم ایستاده و آهسته سخن می‌گوید، من کسی را در آنجا غیر از حضرت رضا (ع) نمی دیدم، تا اینکه به آن حضرت عرض کردم: با چه کسی گفتگو می‌کردی؟ امام رضا: این شخص عامر زهرانی (از بزرگان جن) است، نزد من آمده و سؤال می‌کند و از بعضی شکایت می‌نماید. حکیمه: ای مولای من، دوست دارم سخن او را بشنوم. امام رضا: اگر تو سخن او را بشنوی تا یک سال (بر اثر ترس و هراس) تب می‌کنی. حکیمه: در عین حال دوست دارم صدای او را بشنوم. امام رضا: بشنو. حکیمه: من گوش دادم، صدائی مانند سوت شنیدم و تا یکسال به تب مبتلا گشتم. 📔 الکافي: ج١، ص٣٩۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 امامت در کودکی شخصی به امام جواد عليه‌السلام گفت: مردم درباره خردسالی شما سخن (اعتراض آمیز) می‌گویند. امام جواد: خداوند به داوود (ع) وحی کرد تا پسرش سلیمان را که در آن وقت کودک بود و گوسفند چرانی می‌کرد جانشین خود سازد. حضرت داوود (ع) طبق فرمان خدا، سلیمان را به عنوان جانشین خود معرفی نمود، دانشمندان و عابدان بنی اسرائیل، آن را نپذیرفتند (و گفتند سلیمان کودک است). خداوند به حضرت داوود وحی کرد: عصاهای اعتراض کنندگان را بگیر و عصای سلیمان (ع) را نیز بگیر و در درون اطاقی بگذار و در آن اطاق را ببند و مهر و موم کن، روز بعد، (با بنی اسرائیل به آن خانه بیا و در را باز کن) عصای هر کدام که مانند درخت، سبز و دارای برگ و میوه شده بود، صاحب آن عصا جانشین تو است. داوود همین دستور را اجرا نمود، فردای آن روز عابدان و عالمان بنی اسرائیل به دعوت داوود (ع) به اطاق آمدند، وقتی که دیدند عصای سلیمان سبز و دارای برگ و میوه شده است، جانشینی حضرت سلیمان را (با اینکه کودک بود) پذیرفتند و گفتند: به او راضی شدیم و او را پذیرفتیم. 📔 الکافي: ج١، ص٣٨٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 شفای بیماری لاعلاج سعيد بن ابى الفتح قمى گوید: من مرض عظيم و بدى گرفتم، و خيلى هم طبيب و دكتر رفتم و دوا خوردم، فايده‌اى نبخشيد. و تمام پزشكان از علاج من عاجز شدند. پدرم مرا به دارالشفاء كه مجمع تمام پزشكان حاذق نصرانى و مسيحى و يهودى بودند، براى معالجه‌ام برد. آنها هم بعد از معاينه با هم جلسه گرفتند و بعد از آن در نتيجه ما را مأيوس كردند و گفتند: اين مرض علاجى ندارد مگر خداوند متعال نظر لطفى كند. از اين سخن دلم شكست و غم تمام اعضاى مرا گرفت، تا اينكه منزل آمديم و كتابى از كتابهاى پدرم را برداشتم كه جهت رفع غم و غصه، خود را مشغول كنم. تا جلد كتاب را باز كردم و صفحات آن را ورق زدم، پشت كتاب نوشته اى نظر مرا به خود جلب كرد. وقتى كه مطالعه كردم، ديدم حديثى از حضرت امام صادق (ع) نوشته که از پيغمبر (ص) نقل فرموده است: هر كسى كه مريض باشد، بعد از نماز صبح، چهل بار بگويد: بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ، حَسْبُنَااللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ، تَبارَكَ اللّهُ اَحْسَنُ الْخالِقينَ، و لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّى الْعَظيمِ. بعد دستش را بر آنجايى كه درد مى‌كند بمالد، از آن درد صحيح و سالم گردد و حضرت عزّت خداوند تبارك و تعالى او را شفا بخشد. من شب را تا صبح صبر كردم، وقتى صبح شد و نمازم را بجا آوردم، اين دعا را چهل مرتبه با سوز و گداز و دل شكسته خواندم و دستم را بر موضع درد ماليدم. خداوند تبارك و تعالى به بركت اين ذكر مرض را از من رفع نمود و شفايم داد. ولى باز همينطورى كه نشسته بودم، مى ترسيدم برخيزم كه مبادا دوباره آن مرض برگردد، تا سه روز هينطور بودم، تا اينكه ديدم، نه، اصلا اثرى از مرض نيست. پدرم را صدا زدم و ماجرا را براى او تعريف كردم، پدرم خيلى خوشحال شد، و خدا را شكر كرديم. بعد آمديم براى بعضى از اطباء و پزشكان ذمى، ماجرا را نقل كردم، آنها بعد از معاينات و ملاحظات در همان آن مسلمان شدند و كلمه شهادت را به زبان جارى نمودند و از مسلمانان عالى و خوب شدند. 📔 مهج الدعوات، ص٧٧ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
١. 💫 دیدار یک هندی با امام زمان (عج) ابو سعید غانم هندی می‌گوید: در کشمیر هند دوستانی داشتم که از رجال کشور، در اطراف شاه آنجا بودند، آنها چهل نفر بودند که همه آنها کتابهای آسمانی: تورات، انجیل، زبور و صحف ابراهیم (ع) را مطالعه می‌نمودند، من و آنها مبلّغ دین (مطابق ادیان گذشته) بودیم و بین مردم قضاوت می‌کردیم و درباره حلال و حرام فتوا می‌دادیم، حتی خود شاه و مردم دیگر، در این امور به ما مراجعه می‌کردند. روزی بین ما سخن از پیامبر (ص) به میان آمد، به این نتیجه رسیدیم که نام پیامبر اسلام (ص) در کتابهای آسمانی هست، ولی ما از وضع او بی‌ااطلاع هستیم لازم است به جستجوی او بپردازیم و اطلاعاتی درآیم مورد کسب کنیم، همه دوستان به اتفاق، رای دادند که من، این مسأله مهم را پی‌گیری کنم. ابو سعید هندی می‌گوید: از کشمیر بیرون آمدم، پول بسیار برداشتم، دوازده ماه به سیاحت و سفر و جستجو پرداختم، تا نزدیک کابل (پایتخت افغانستان فعلی) رسیدم. عده ای از ترکهای آن سامان، سر راه مرا گرفتند و پولهایم را ربودند و مرا آن چنان کتک زدند که چند جای بدنم زخمی شد، سپس مرا به شهر کابل بردند. وقتی که شاه کابل از جریان من آگاه شد، مرا به شهر بلخ فرستاد و گزارش کار مرا به فرمانروای بلخ به نام (داود بن عباس بن ابی اسود) دادند. گزارش این بود که: این شخص به نام سعید غانم هندی، برای جستجوی دین و پیامبر اسلام (ص)، از هند بیرون آمده و زبان فارسی را آموخته و با فقهاء و علما مناظره و بحثها کرده است. داود بن عباس، مرا به مجلس خود احضار کرد و دانشمندان را جمع کرد تا با من مباحثه کنند. من به آنها گفتم: من به انگیزه جستجوی پیامبر اسلام، از وطن خود بیرون آمده ام، پیامبری که نامش را در کتابهای آسمانی پیامبران دیده‌ام. دانشمندان: او کیست و چه نام دارد؟ ابو سعید: او محمد (ص) نام دارد. دانشمندان: او پیامبر ما است که تو در جستجوی او هستی. آنگاه ابو سعید شرایع و احکام پیامبر اسلام (ص) را از آنها پرسید و آنها او را به احکام و شرایع اسلام آگاه کردند. آنگه ابو سعید به آن دانشمندان رو کرد و گفت: من می‌دانم که محمد (ص) پیامبر خدا است، ولی نمی دانم که آیا او، همین فردی است که شما او را معرفی می‌کنید یا نه؟ از شما تقاضا دارم محل او را به من نشان دهید، تا نزدش بروم و از نشانه‌ها و دلیلهائی که می‌دانم از او بپرسم، اگر همان شخص بود، که به مقصود رسیده‌ام و به او ایمان می‌آورم. دانشمندان: او وفات کرده است. ابو سعید: جانشین و وصی او کیست؟ دانشمندان: وصی و جانشین او ابوبکر است. ابو سعید: نام ابوبکر چیست؟ دانشمندان: نام او عبدالله بن عثمان است و او را به قبیله قریش نسبت داده‌اند. ابو سعید: نسبت پیغمبر خود محمد (ص) را برایم بگوئید. دانشمندان نسبت پیامبر (ص) را گفتند. ابو سعید گفت: این شخص (پیامبر) آن نیست که من در جستجویش هستم، زیرا جانشین پیامبر اسلام (ص)، برادر دینی او و پسر عموی نسبی او و شوهر دختر او و پدر فرزندان (نوادگان) او است و آن پیامبر (ص) را در سراسر زمین، نسلی جز از فرزندان جانشین نمی باشد. در این هنگام، دانشمندان حاضر (که همه از اهل تسنن بودند) بر سر ابو سعید فریاد کشیدند و به فرمانروای بلخ گفتند: ای امیر، این شخص از شرک بیرون آمده و به سوی کفر رفته و ریختن خونش حلال است. ابوسعید: ای مردم! من دارای دینی هستم که به آن معتقد می‌باشم و تا محکمتر از آن را نیابم، از آن دست نمی کشم، من اوصاف این مرد (پیامبر و مشخصات جانشین او) را در کتابهائی که بر پیامبران پیشین نازل شده خوانده و دیده‌ام، از کشور هند با آن همه عزتی که در آنجا داشتم، فقط به خاطر یافتن دین حق بیرون آمده‌ام و چون درباره پیامبری که شما برایم ذکر نمودید، به جستجو پرداختم دیدم او همان پیامبری است که نامش (با مشخصات جانشین) در کتابهای آسمانی آمده، ولی با آنکه شما ذکر می‌کنید تطبیق نمی‌کند، از من دست بردارید. امیر بلخ به دنبال مردی به نام (حسین بن اشکیب) فرستاد، او حاضر شد و به او گفت: با این مرد هندی (یعنی من) مباحثه کن. حسین بن اشکیب به امیر گفت: خدا کارت را سامان بخشد، در این مجلس دانشمندان و فقهای بزرگ که از من داناتر و بیناتر هستند تشریف دارند، من درباره آنها چه بگویم. امیر بلخ: آنچه می‌گویم بپذیر و با این مرد در خلوت مباحثه کن و با او مهربان باش. ابو سعید می‌گوید: با حسین بن اشکیب، گفتگو کردیم، سر انجام او به من گفت: آن کسی که تو در جستجوی او هستی، همان پیامبری است که این دانشمندان، او را به تو معرفی کرده اند، ولی جانشین او، اینگونه که اینها گفتند نیست، بلکه وصی و جانشین او، علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب (ع) و شوهر فاطمه (س) دختر محمد (ص) و پدر حسن و حسین (ع) نوادگان محمد (ص) می‌باشد. 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٢. ابو سعید: الله اکبر، همین است که من در جستجویش هستم. ابو سعید می‌گوید: نزد امیر بلخ، داود بن عباس رفتم و گفتم: ای امیر آنچه در جستجویش بودم، یافتم و من گواهی می‌دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و محمد رسول او است. امیر بلخ با من خوش رفتاری کرد و به من احسان نمود و به حسین بن اشکیب گفت: همدم نیکی برای ابو سعید باشد. من نزدیک حسین رفتم و با او همدم شدم و او تعالیم اسلام را به من آموخت، به او گفتم: ما در کتابهای آسمانی پیامبران پیشین خوانده‌ایم، که محمد (ص) آخرین پیامبر است و بعد از او پیامبری نخواهد آمد و مقام رهبری، بعد از او مخصوص وصی و وارث و جانشین او است، سپس مخصوص وصیّ پس از وصیّ دیگر و همواره فرمان خدا (در مورد امر رهبری) در نسل آنها جریان دارد، تا دنیا به پایان رسد، بنابراین وصیّ وصیّ محمد (ص) کیست؟ حسین بن اشکیب: او حسن (ع) و بعد از او حسین (ع) فرزندان محمد (ص) هستند و همچنان ادامه یافت تا اکنون وصی آنها (صاحب الزمان) (ع) است. آنگاه حسین بن اشکیب، آنچه را در مورد امام زمان (ع) و غیبت او و ستمهای بنی عباس بود، برای ابو سعید نقل کرد و همه چیز را به آگاهی ابو سعید رسانید. ابو سعید که یک مسلمان شیعه متعهد شده بود، از آن پس به جستجوی حضرت قائم (ع) پرداخت تا اینکه در این راستا نیز موفق گردد. ابو سعید در جستجوی صاحب الزمان (ع) بود، به قم آمد و در سال ۲۶۴ ه.ق همراه ما (شیعیان) بود و با آنها به بغداد مسافرت کرد. یکی از دوستانش از اهل سند که پیرو کیش سابق ابوسعید بود، نیز همراه ابو سعید بود. عامری می‌گوید: ابو سعید به من گفت: من از اخلاق دوستم خوشم نیامد، از او جدا شدم تا به قریه عباسیه رفتم در آنجا پس از نماز، همچنان درباره آن کسی که در جستجویش بودم می‌اندیشیدم، ناگاه شخصی نزد من آمد و نام هندی مرا ذکر کرد و گفت: آیا تو فلانی (ابو سعید غانم) هستی؟ گفتم: آری. گفت: آقایت تو را دعوت کرده دعوتش را اجابت کن. ابوسعید می‌گوید: همراه او به راه افتادم، او همواره مرا از این کوچه به آن کوچه (در قریه عباسیه در نهر الملک) می‌برد، تا به خانه و باغی رسید، دیدم حضرت در آنجا نشسته است و به زبان هندی، به من خوش آمد گفت، فرمود: حالت چطور است؟ حال فلانی و فلانی که از آنها جدا شدی چگونه است؟ تا نام چهار نفر (از دوستان هندی مرا) شمرد و جویای حال هر یک یک آنها گردید و سپس به زبان هندی همه سرگذشت‌های مرا به من خبر داد، آنگاه فرمود: می خواستی با اهل قم برای انجام حج به مکه بروی؟ عرض کردم: آری ای مولای من! فرمود: امسال با آنها به حج نرو و مراجعت کن و سال آینده به حج برو، آنگاه کیسه پولی که همراهش بود نزد من نهاد و فرمود: این پولها را خرج کن و در بغداد نزد فلانی - نامش را برد - مرو و به او چیزی نگو. محمد بن محمد عامری می‌گوید: سپس ابو سعید هندی به قم آمد، در حالی که به هدف رسیده بود، سرگذشت خود را برای ما تعریف کرد. او سال بعد به حج رفت و نیز به خراسان رفت و از خراسان هدیه‌ای برای ما فرستاد و مدتی در خراسان بود و سرانجام در آنجا وفات کرد، خدایش او را بیامرزد. 📔 الکافي، ج١، ص ۵١۵-۵١٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 👤 دزد پشیمان من عادت داشتم هر شب آية الكرسى را مى‌خواندم و بر در دكان و مغازه‌ام مى دميدم و با خيال راحت به منزلم مى‌رفتم. يك شب يادم رفت آية الكرسى را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم. وقت خواب يادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه‌ام دميدم. فردا صبح كه به مغازه آمدم و در باز كردم، ديدم دزدى در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع كرده، بعد متوجّه مردى شدم كه در آنجا نشسته. گفتم: تو كه هستى و در اينجا چه كار دارى؟ گفت: داد نزن من چيزى از تو نبرده‌ام، نگاه كن تمام متاع تو موجود است، من اينها را بستم و همينكه خواستم بردارم و ببرم در مغازه را پيدا نمى‌كردم، تا اثاثها را زمين مى‌گذاشتم در را نشان مى‌كردم باز تا مى‌خواستم ببرم ديوار مى‌شد، خلاصه شب را تا صبح به اين بلا بسر بردم تا اينكه تو در را باز كردى، حالا اگر مى توانى مرا عفو كن، زيرا من توبه كردم و چيزى هم از تو نبرده‌ام. من هم خدا را شكر كرده و دزد را رها کردم. 📔 شفا و درمان با قرآن، ص۵٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 شفاى امراض مردى از دوستان امام صادق عليه‌السلام به محضر مبارك آن حضرت شرفياب شد، در حالی كه مريض و دردمند بود، و از مرضش رنج مى‌برد. حضرت صادق (ع) فرمود: چی شده، چرا رنگت پريده؟ گفت: آقاجان، فدايت شوم، يك ماه است كه سخت مريض و بيمار و دردمند و ناراحتم و تب از من دور نمى‌شود و مرا رها نمى‌کند. هرچه پيش دكتر و طبيب رفتم، و آنچه را كه دستور دادند، و نسخه نوشتند و ويزيت دادند، پيچيده‌ام و انجام داده‌ام، ولى نتيجه نديده‌ام و سود و خوبى و فايده‌اى نداشته. آقاجان دستم به دامنت، كمكم كن، ما بيچاره‌ها كسى را جز شما نداريم. يك دعايى يا ثنايى يا دوايى به ما عنايت كنيد تا خوب شوم. امام صادق (ع) فرمود: يقه پيراهنت را باز كن و سرت را در آن فرو كن و بعد از اذان و اقامه، هفت بار سوره حمد را بخوان و به خودت فوت كن، انشاء اللّه خوب مى‌شوى. آن مرد مى‌گويد: همينكه دستور فرزند زهرا سلام اللّه عليهما را انجام دادم، گويا آب روى آتش بود، مثل اينكه مرا به طناب بسته باشند و بعد باز كرده باشند و رهايم كنند، همينطور من هم از درد و ناراحتى و رنج آزاد شدم. 📔 داستان‌هاى سوره حمد: ص ۸۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ معالجه با شراب ابوبصیر یکی از ارادتمندان امام صادق علیه السلام می‌گوید: روزی در مجلس آن حضرت نشسته بودم، بانویی به نام‌ أم‌خالد که از بانوان متعهد و نیکوکار بود وارد شد و عرض کرد: من برای معالجه به پزشکان عراق مراجعه کردم. آنها معالجه‌ام را در خوردن شراب دانسته اند، و گفتند: مقداری شراب را با قاووت (نرم شده گندم بریان) مخلوط کن و بخور بهتر می‌شوی. اکنون به حضورتان آمده‌ام تا ببینم آیا برای معالجه مرضم خوردن شراب را جایز می‌دانید، شراب بخورم یا نه؟ از شما کسب تکلیف می‌کنم. حضرت فرمود: با آنکه دکترها شراب را داروی مرضتان می‌دانند چرا نمی‌خوری؟ گفت: من در مذهب شما هستم و از شما اطاعت می‌کنم، اگر بفرمایید بخور، می‌خورم وگرنه، نمی‌خورم؛ زیرا فردای قیامت اگر بپرسند چرا شراب خوردی در پاسخ می‌گویم: امام جعفر صادق دستور داد و اگر بگویند: چرا نخوردی و مردی، می‌گویم: امام جعفر صادق نهی کرد. آنگاه امام صادق علیه السلام روی به من کرد و فرمود: ای أبا بصیر! آیا می‌شنوی این بانو چه می‌گوید؟ ایمان و تقوای این بانو آن چنان محکم است، و به اندازه‌ای تابع دستورات دین اسلام می‌باشد که هنگام بیماری و دستور پزشک نیز بدون اجازه ما از خوردن شراب خودداری می‌کند. سپس به او فرمود: به خدا سوگند اجازه نمی‌دهم حتی یک قطره از آن بخوری، و اگر بخوری پشیمان می‌شوی وقتی که روح تو به اینجا (با دست اشاره کرد به گلوگاه) برسد. سه بار فرمود: آیا فهمیدی؟ زن در پاسخ عرض کرد: آری. امام سه بار گفت: آری قطره‌ای از شراب، دریای محبت خاندان پیامبر را آلوده می‌کند و از کار می‌اندازد. 📔 بحار الأنوار: ج۶٢، ص٨٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 عمر طولانى براى جوان به خاطر داوود (ع) روزى حضرت داوود عليه السلام در خانه اش نشسته بود و جوانى پريشان حال و فقير نيز در نزد او نشسته بود، اين جوان بسيار به محضر داوود (ع) مى آمد و سكوت طولانى داشت. روزى عزرائيل به حضور داوود (ع) آمد و با نگاه عميق به آن جوان نگريست، داوود (ع) به عزرائيل گفت: به اين جوان مى‌نگرى؟ عزرائيل: آرى، من مأمور شده‌ام تا سرِ هفته روح اين جوان را قبض كنم. دل حضرت داوود (ع) به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: «اى جوان آيا همسر دارى؟» جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نكرده‌ام. داوود (ع) به او فرمود: نزد فلان شخصيت (كه از رجال معروف و بزرگ بنى اسرائيل بود) برو، و به او بگو داوود (ع) به تو امر مى‌كند كه دخترت را همسر من گردانى، سپس با او ازدواج كن و كنار همسرت باش، و هر چه هزينه زندگى لازم است از اين جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به اين جا نزد من بيا. پيام داوود (ع) موجب شد كه آن شخصيت دخترش را همسر آن جوان نمايد، و آن جوان به دستور حضرت داوود (ع) عمل كرد، و پس از هفت روز نزد او آمد. داوود (ع) از او پرسيد: «اى جوان! اين ايام چگونه بر تو گذشت؟ » جوان: بسيار به من خوش گذشت كه سابقه نداشت. داوود (ع) گفت: بنشين. او نشست و مجلس طول كشيد ولى عزرائيل به سراغ آن جوان نيامد. داوود (ع) به او گفت: برخيز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به اين جا بيا. جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود (ع) آمد و در محضرش نشست. باز براى بار سوم به دستور داوود (ع) هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود (ع) آمد و در محضرش نشست. در اين هنگام عزرائيل آمد، داوود (ع) به عزرائيل فرمود: تو بنا بود پس از يك هفته براى قبض روح اين جوان به اين جا بيايى، چرا نيامدى و پس از سه هفته آمدى؟ عزرائيل گفت: اى داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به اين جوان، به او لطف كرد، و مرگش را سى سال به تأخير انداخت. 📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٣٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 خيانت در امانت مردی که عازم حج بود، نزد شخصی، مالی را به امانت گذاشت، اما پس از آنکه از حج برگشت، امانتدار، انکار امانت نمود. صاحب امانت به نزد قاضی رفت و از شخصِ منکر، به او شکایت کرد. قاضی گفت: این ماجرا را پنهان نگاهدار، تا زمانی که مشکلت حل شود! آن‌گاه روز دیگر، منکر امانت را احضار نموده و گفت: از شخصی که غایب است، مقداری مال و دارائی در نزد من است و چون شنیده‌ام انسان امانتداری هستی، از تو می‌خواهم، شخص مورد اعتمادی را بفرستی، تا این مال را به خانهٔ تو بیاورد! آنگاه صاحب امانت را خواسته و به او گفت: اکنون به نزد منکر امانت برو و مال خودت را بخواه و اگر نداد، به او بگو: اگر پس ندهی، به قاضی شکایت خواهم برد! وقتی او به نزد آن شخص رفت، او از ترس اینکه مبادا مالی را که در نزد قاضی است از دست بدهد، امانت را بی‌اختیار بازگرداند. او وقتی ماجرا را به قاضی اطلاع داد، خنده نموده و گفت: خداوند در مالت برایت خیر و برکت عنایت کند. 📔 کشکول شیخ بهائی، ص٢٩۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⁉️ بدانم بهتر است يا ندانم ابوريحان لحظات پايانى عمر خود را طى مى كرد و در حال احتضار بود. يكى از فقها (دانشمندان) كه همسايه‌اش بود اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است، به عيادتش رفت. ابوريحان هنوز به هوش بود، تا چشمش به فقيه افتاد يك مسئله فقهى از باب ارث يا مطلب ديگرى از او سؤ ال كرد. فقيه تعجب نمود و اعتراض كرد كه تو در اين وقت دارى مى‌ميرى از من مسئله مى‌پرسى؟ ابوريحان جواب داد، من از تو سؤال مى‌كنم آيا من اگر بميرم و بدانم بهتر است و يا بميرم و ندانم؟ فقيه در جواب ابوريحان گفت: خوب، بميرى و بدانى بهتر است. فقيه مى گويد: بعد از اينكه من به خانه برگشتم طولى نكشيد كه فرياد از خانه ابوريحان بلند شد كه ابوريحان درگذشت و دار دنيا را وداع فرمود. 📔 چهل داستان، ص١۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💢 مردی از برزخ ابو عتیبه می‌گوید: در محضر امام باقر (علیه السلام) بودم جوانی وارد شد. عرض کرد: من اهل شام هستم دوستدار شما بوده و از دشمنانتان بیزارم ولی پدرم دوستدار بنی امیه بود و جز من اولادی نداشت. او مایل نبود اموالش به من برسد، بدین جهت همه را در جایی مخفی کرد. پس از فوت او هر چه جستجو کردم، مالش را پیدا نکردم. حضرت فرمود: دوست داری او را ببینی و محل پولها را از خودش بپرسی؟ عرض کردم: بلی! به خدا سوگند! شدیداً فقیر و نیازمندم. امام (ع) نامه‌ای را نوشت و مهر کرد آنگاه فرمود: امشب با این نامه به قبرستان بقیع می‌روی، وسط قبرستان که رسیدی صدا می‌زنی یا درجان! یا درجان! شخصی نزد تو خواهد آمد، نامه را به ایشان بده و بگو من از طرف امام محمد باقر (ع) آمده‌ام. او پدرت را می‌آورد سپس هر چه خواستی از پدرت بپرس! آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقیع رفت و دستورات حضرت را انجام داد. ابو عتیبه می‌گوید: من اول صبح خدمت امام باقر (ع) رسیدم تا ببینم آن مرد شب گذشته چه کرده است. دیدم او درِ خانه ایستاده و منتظر اجازه ورود است. اجازه دادند من هم با ایشان وارد شدم. به امام (ع) عرض کرد: دیشب رفتم هر چه فرموده بودید انجام دادم، درجان را صدا زدم وی آمد به من گفت: همین جا باش تا پدرت را بیاورم. ناگاه مرد سیاه چهره ای را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهی قیافه‌اش را دگرگون ساخته بود. درجان گفت: این مرد پدر تو است. از او پرسیدم: تو پدر من هستی؟ پاسخ داد: آری! گفتم: چرا قیافه ات این چنین تغییر یافته؟ جواب داد: فرزندم، من دوستدار بنی امیه بودم و آنان را بهتر از اهل بیت می‌دانستم به این جهت خداوند مرا عذاب کرد و به چنین روزگار سیاهی گرفتار شدم و چون تو از پیروان اهل بیت پیغمبر بودی، از تو بدم می‌آمد، لذا ثروتم را از تو پنهان کردم. اما امروز از این عقیده پشیمانم. پسرم! به باغی که داشتم برو و زیر درخت زیتون را بکن پولها را درآور که مجموعاً صدهزار درهم است. پنجاه هزار دهم آن را به امام باقر (ع) تقدیم کن و پنجاه هزار درهم دیگر آن را خودت خرج کن! 📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص٢۴۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ شرافت علما مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری نقل فرمود که جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانی شاگرد شیخ مرتضی انصاری - اعلی اللّه مقامه - بود. ایشان در اثر حوادث روزگار به قرض زیادی مبتلا می‌شود تا اینکه مبلغ پانصد تومان (البته در یکصد سال قبل خیلی زیاد بود) مقروض می‌گردد و عادتا ادای این مبلغ محال می‌نمود، پس خدمت شیخ استاد حال خود را خبر می‌دهد، شیخ پس از لحظه‌ای فکر، می‌فرماید سفری به تبریز برو ان شاء اللّه فرج می‌شود. ایشان حرکت می‌کند و وارد تبریز می‌شود و در منزل مرحوم امام جمعه - که در آن زمان اشهر علمای تبریز بود - می‌رود. مرحوم امام چندان اعتنایی به ایشان نمی‌کند و شب را در قسمت بیرونی منزل امام می‌ماند. پس از اذان صبح درب خانه را می‌کوبند، خادم در را باز کرده می‌بیند رئیس التجار تبریز است و می‌گوید به آقای امام کاری دارم، خادم امام را خبر می‌دهد، ایشان می‌آیند و می‌گویند سبب آمدن شما در این هنگام چیست؟ می‌گوید آیا شب گذشته کسی از اهل علم بر شما وارد شده؟ امام می‌گوید بلی یک نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نکرده‌ام بدانم کیست و برای چه آمده است. رئیس التجار می‌گوید از شما خواهش می‌کنم میهمان خود را به من واگذار کنید. امام می‌گوید مانعی ندارد، آن شیخ در این حجره است. پس رئیس التجار می‌آید و با کمال احترام جناب شیخ را به منزل می‌برد و در آن روز قریب پنجاه نفر از تجار را برای صرف نهار دعوت می‌کند و پس از صرف نهار می‌گوید: آقایان! شب گذشته که در خانه خوابیده بودم در خواب دیدم بیرون شهر هستم، ناگاه جمال مبارک حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را دیدم که سوار هستند و رو به شهر می‌آیند، دویدم و رکاب مبارک را بوسیدم و عرض کردم: یا مولای! چه شده که تبریز ما را به قدوم مبارک مزین فرموده اید؟ حضرت فرمودند قرض زیادی داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود. از خواب بیدار شدم در فکر فرو رفتم پس خوابم را چنین تعبیر کردم که لابد یک نفر که مقرب درگاه آن حضرت است قرض زیادی دارد و به شهر ما آمده، بعد فکر کردم و دانستم که مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند، بعد فکر کردم کجا بروم و او را پیدا کنم، گفتم اگر اهل علم است ناچار نزد آقایان علما وارد می‌شود. پس از ادای فریضه صبح، از خانه بیرون آمدم به قصد اینکه خانه‌های علما را تحقیق کنم و بعد مسافرخانه‌ها و کاروانسراها را و از حسن اتفاق، اول به منزل آقای امام جمعه رفتم و این جناب شیخ را آنجا یافتم، و معلوم شد که ایشان از علمای نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ایشان ادا شود و بیش از پانصدتومان بدهکارند و من خودم یکصد تومان می‌دهم. پس سایر تجار هم هریک مبلغی پرداختند و تمام دین ایشان ادا گردید و با بقیه وجه، خانه‌ای در نجف اشرف می‌خرد. مرحوم صدر می‌فرمود: آن منزل فعلا موجود و به ارث به من منتقل شده است. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٣٨ 🔰 @DastanShia