eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.5هزار دنبال‌کننده
26 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌴 سجده درخت ابوطالب در حضور گروهی از قریش برای این که شایستگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را به آنان نشان دهد، به ایشان گفت: ای پسر برادرم! آیا خداوند تو را فرستاده است؟ فرمود: آری. ابوطالب گفت: همانا انبیا، معجزه و کارهای خارق العاده‌ای دارند. پس یک معجزه به ما نشان بده. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آن درخت را صدا بزن و بگو که محمد بن عبداللّه می‌گوید، به اذن خدا جلو بیا. ابوطالب آن درخت را صدا زد. درخت جلو آمد و سجده کرد. سپس به درخت دستور داد تا برگردد. درخت برگشت. ابوطالب گفت: شهادت می‌دهم که به درستی تو راستگو هستی. سپس به پسرش علی علیه السلام گفت: پسرم، همراه پسر عمویت باش و از او جدا نشو. 📔 بحار الأنوار: ج۳۵، ص۱۱۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴. 💠 داستان‌ حضرت يـوسـف عليه السلام در تورات فعلى: آنان در برابر يوسف به خاك افتادند و پيشكش هايشان را به او تقديم كردند. يوسف به آنان خوشامد گفت و از حال آنان و پدرشان جويا شد. آنان برادر كوچك خود را به يوسف نشان دادند. يوسف او را گرامى داشت و برايش دعا كرد. سپس دستور داد غذا آوردند و براى هر يك از آنان و مصريانى كه در آنجا حضور داشتند جداگانه غذا گذاشت. سپس به پيشكارش دستور داد ظرف هاى آنان را از گندم پر كند و هدايايشان را در ميان آن ظرف ها جا دهد و جامى را در عدل برادر كوچكشان بگذارد. صبح فردا برادران يوسف بارهايشان را روى الاغها بستند و برگشتند. چون از شهر خارج شدند، هنوز دور نشده بودند كه يوسف به پيشكار خود گفت : خودت را به اين عده برسان و بگو : چه بد كرديد كه خوبى را به بدى پاداش داديد و جام آقايم را كه با آن آب مى نوشد و به آن تفأّل مى زند، دزديديد. آنان از شنيدن اين سخن مبهوت شدند و گفتند : حاشا از ما كه مرتكب چنين كارى شويم! ما اين نقره هايى را كه در دهانه عدل هايمان يافتيم از كنعان با خود براى شما برگردانديم؛ حالا چگونه ممكن است از خانه آقاى تو نقره يا طلا بدزديم. در بارِ هر يك از ما كه جام پيدا شود خونش مباح باشد و ما همگى غلامان آقاى تو شويم. پيشكار به مجازاتى كه آنان پيشنهاد كردند رضايت داد و برادران يوسف هر يك به طرف عدل خود شتافت و آن را پايين آورد و باز كرد. پيشكار بارهاى آنها را تفتيش كرد و اين كار را از برادر بزرگترشان آغاز نمود تا آنكه به كوچكترشان رسيد و جام را از عدل او بيرون آورد. برادرانش چون چنين ديدند، رخت هاى خود را چاك زدند و به شهر برگشتند و نزد يوسف رفتند و قولى را كه به پيشكار داده بودند به او نيز گفتند و به گناه خود اعتراف كردند و با خوارى و شرمندگى عذرخواهى كردند. يوسف گفت : حاشا از ما كه چنين كنيم. ما فقط كسى را كه كالايمان نزد او پيدا شده است، نگه مى داريم و بقيه شما به سلامت نزد پدرتان برگرديد. يهودا جلو رفت و التماس كرد و ترحّم خواست و به او گفت كه وقتى يوسف دستور داد بنيامين را بياورند و آنها اين را از پدرشان خواستند، وى بشدت امتناع ورزيد تا آنكه يهودا به او تضمين داد كه بنيامين را به وى برگرداند. او گفت كه نمى توانند بدون بنيامين با پدرشان رو به رو شوند و اگر پدر پيرشان اين ماجرا را از آنان بشنود در دم جان مى دهد. يهودا از يوسف خواهش كرد كه وى را به جاى بنيامين به غلامى و بندگى خود بگيرد و بنيامين را رها كند تا پدرشان كه بعد از گم شدن برادر تنى او يوسف به وى انس و الفت گرفته است، خوشحال و شادمان شود. و يوسف پيش جمعى كه به حضورش ايستاده بودند نتوانست خوددارى كند. پس ندا كرد كه همه را از نزد من بيرون كنيد و كسى نزد او نماند وقتى كه يوسف خويشتن را به برادران خود شناسانيد و به آواز بلند گريست و مصريان و اهل خانه فرعون شنيدند. و يوسف برادران خود را گفت : من يوسف هستم. آيا پدرم هنوز زنده است؟ و برادرانش جواب وى را نتوانستند داد؛ زيرا كه به حضور وى مضطرب شدند. و يوسف به برادران خود گفت : نزديك من بياييد. پس نزديك آمدند و گفت : منم يوسف، برادر شما كه به مصر فروختيد. و حال رنجيده مشويد و متغيّر نگرديد كه مرا بدين جا فروختيد؛ زيرا خدا مرا پيش روى شما فرستاد تا نفوس را زنده نگاه دارد؛ زيرا حال دو سال شده است كه قحط در زمين هست و پنج سال ديگر نيز نه شيار خواهد بود نه درو. و خدا مرا پيش روى شما فرستاد تا براى شما بقيّتى در زمين نگاه دارد و شما را به نجاتى عظيم احيا كند. و الآن شما مرا اين جا نفرستاديد، بلكه خدا (فرستاد) و او مرا آقا بر فرعون و بر تمامى اهل خانه او و حاكم بر همه زمين مصر ساخت. بشتابيد و نزد پدرم رفته بدو گوييد : پسر تو يوسف چنين مى گويد كه نزد من بيا و تأخير منما. و در زمين جُوشَن ساكن شو تا نزديك من باشى، تو و پسرانت و پسران پسرانت و گله گوسفندانت و رمه گاوانت و هر چه دارى. تا تو را در آنجا بپرورانم؛ زيرا كه پنج سال قحط باقى است مبادا تو و اهل خانه ات و متعلّقانت بى نوا گرديد. و اينك چشمان شما و چشمان برادرم بنيامين مى بيند كه زبان من است كه با شما سخن مى گويد. پس، پدرم را از همه حشمت من در مصر و از آنچه ديده ايد خبر دهيد و تعجيل نموده پدر مرا بدين جا آوريد. پس به گردن برادر خود بنيامين آويخته بگريست و بنيامين برگردن وى گريست و همه برادران خود را بوسيده برايشان بگريست. يوسف برادران خود را به نيكوترين وجه تجهيز كرد و آنان را روانه كنعان نمود. ايشان نزد پدر خويش رفتند و بشارتش دادند كه يوسف زنده است و ماجرا را برايش بازگو كردند. 👇👇👇
. يعقوب خوشحال شد و همه اعضاى خانواده خود را كه مجموعاً هفتاد نفر بودند، به سوى مصر حركت داد و به جوشن مصر وارد شدند. يوسف براى استقبال پدرش به آنجا رفت و ديد پدرش مى آيد. هر دو دست به گردن يكديگر انداختند و بسيار گريستند. سپس پدر و فرزندانش را فرود آورد و در آنجا مستقرّشان ساخت و فرعون به آنان احترام بسيار نهاد و امانشان داد و در بهترين نقطه مصر ملكى در اختيارشان گذاشت و يوسف در طول سال هاى قحطى به ايشان رسيدگى مى كرد و خرجشان را مى داد. يعقوب بعد از ديدار يوسف، هفده سال در سرزمين مصر زندگى كرد. 📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۱، ص۲۶۰؛ میزان الحکمة، ج١١، ص٣۶۲ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⭕ داوری حجرالاسود برای تعیین امام شیخ جعفر بن نماء در کتاب احوال المختار از اَبی بُجَیْرْ (دانشمند اهوازی) که به امامت محمدبن حنفیّه (فرزند حضرت علی علیه السلام) معتقد بود، نقل کرده است که گفت: در سفر حج، امامم (محمدبن حنفیّه) را ملاقات کردم. روزی نزد ایشان بودم که پسر جوانی به او رسید و سلام کرد. محمدبن حنفیّه برخاست و به پیشواز آن جوان رفت و پیشانی‌اش را بوسید و بسیار به او احترام گزارد. هنگامی که آن جوان رفت، به محمد بن حنفیّه گفتم: رنج و زحمتم را به حساب خدا می‌گذارم. گفت: برای چه؟ گفتم: برای این که ما معتقدیم، تو امامی هستی که پیروی‌اش واجب است، حال آن که بر می‌خیزی و به پیشواز این پسر می‌روی و این گونه به او احترام می‌کنی! محمّدبن حنفیه گفت: آری، به خدا سوگند او امام من است. گفتم: این پسر کیست؟ گفت: نامش علی، پسر برادرم حسین علیه السلام است. بدان، من و او در مسئله امامت با هم گفت وگو کردیم. پس او گفت: آیا راضی می‌شوی که حجرالاسود میان ما داوری کند؟ گفتم: چگونه سنگی بی‌جان را به داوری برگزینیم؟ گفت: به درستی امامی که اشیا با او سخن نگویند، امام نیست. من از او شرمنده شدم. بنابراین، پذیرفتم. پس از این که هر دو نماز به جا آوردیم، او به سوی حجرالاسود رفت و گفت: به خدا سوگند، از تو می‌خواهم به ما خبر دهی که چه کسی از ما امام است؟ به خدا قسم، سنگ به سخن در آمد و گفت: ای محمّد، به امامت پسر برادرت راضی باش؛ زیرا که او از تو سزاوارتر به آن است و او امام توست. ازاین رو، امامت او را پذیرفتم. ابوبجیر گفت: پس از حج برگشتم؛ در حالی که به امامت علی بن الحسین علیه السلام ایمان آوردم و از عقیده به کیسانیّه (۱) دست برداشتم. -------------------------------- (۱): کیسانیّه: کسانی که به امامت محمّد بن حنفیّه معتقدند. 📔 بحار الأنوار: ج۴۶، ص۲۲ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❗برویم تا بشنوی! پشت سر استاد در حال حرکت بودم. یک دفعه دیدم شیخی از دور به سمت او می‌آید. جلوی استاد را گرفت و گفت: «از کجا معلوم حرف‌های شما راست باشد؟ من می‌خواهم از خود امام زمان (ع) اینها را بشنوم.» جواب شنید: «خب بیا برویم تا بشنوی». جا خورد، توقع چنین پاسخی را نداشت. راه افتادیم آن دو جلو و من پشت سر. ناگهان دیدم اثری از آثار شهر نیست و داریم در بیابانی قدم می‌زنیم، کم کم یک بلندی از دور معلوم شد، مردمانی در حال رفت و آمد بودند. ناگهان شیخ پشیمان شد: «نه! من نمی‌خواهم. مرا برگردان!» آقای قاضی گفت: «تو خودت اصرار داشتی برویم ببینیم!» شیخ با دستپاچگی جواب داد: «نه!برگردیم.» از همان جا برگشتیم. قدری گذشت دوباره در همان کوچه و شهر خودمان بودیم. 📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۱۰۰ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 یتیم و درخواست دارایی مردی، مال بسیاری از برادرزاده یتیم خود در اختیار داشت. تا این که یتیم بالغ شد و از عمویش مال خود را خواست، ولی عمویش دارایی او برنگرداند. جوان برای شکایت و دادخواهی نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رفت. پیامبر به عموی او دستور داد که مالش را به او بدهد. عمو گفت: از خدا و فرستاده او پیروی می‌کنم و از گناه کبیره به خدا پناه می‌برم. آن گاه مال را به برادرزاده اش برگرداند. پیامبر فرمود: کسی که بر نفس خویش چیره شده است و از پروردگارش اطاعت می‌کند، این چنین عمل می‌کند. هنگامی که جوان دارایی‌های خود را پس گرفت، آن را در راه خدا انفاق کرد. پیامبر در این باره فرمود: پاداش پا برجا است و گناه باقی است. گفته شد: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله چگونه؟ فرمود: به پسر پاداش داده شد و گناه (و بار گران حساب رسی مال حلال و حرام در قیامت) بر پدرش باقی ماند. 📔 بحار الأنوار: ج۷۵، ص۱۲ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌻 مرگ، حمّام روح على بن محمّد (امام هادى) عليهما السلام نزد يكى از اصحاب خود كه بيمار بود رفت. او مى‌گريست و از مردن بيتابى مى‌كرد. حضرت به او فرمود : اى بنده خدا! تو از مرگ مى‌‌ترسى چون آن را نمى‌شناسى. اگر بدن تو چندان كثيف و چركين شود كه از شدّت چرك و كثافت ، آزرده شوى و بدنت پر از زخم شود و بدانى كه اگر در حمّامى خودت را بشويى همه آنها از بين مى رود، آيا دوست ندارى به آن حمّام بروى و چرك و كثافت‌ها را از خودت بشويى؟ يا دوست دارى حمّام نروى و به همان حال باقى بمانى؟ عرض كرد : چرا، يا بن رسول اللّه (دوست دارم حمّام بروم). فرمود : اين مرگ همان حمّام است و آخرين گناهان و بدى‌هاى وجود تو را پاك و تميز مى‌كند. پس، هرگاه وارد آن (حمّام روح) شدى و از آن گذشتى، از هر گونه غم و اندوه و رنجى رهايى مى‌يابى و به همه گونه خوشى و شادمانى مى‌رسى. در اين هنگام، آن مرد آرام گرفت و تن به مرگ سپرد و حالش جا آمد و چشم خود را بست و جان داد. 📔 معاني الأخبار: ص۲۹۰ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 شکایت خدا نزد مردم امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: یعقوب (علیه السلام) نزد پادشاهی رفت و از او درخواست کمک کرد. پادشاه به او گفت: تو ابراهیمی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: اسحاق بن ابراهیم هستی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: پس چه کسی هستی؟ یعقوب گفت: من یعقوب بن اسحاق هستم. پادشاه گفت: چه مصیبتی به تو رسیده است که در جوانی این اندازه پیر به نظر می‌رسی؟ یعقوب گفت: اندوه از دست دادن یوسف. پادشاه گفت: ای یعقوب اندوه بزرگی به تو رسیده است. یعقوب گفت: بیشترین چیزی که به انبیاء می‌رسد، بلاست. پس هر کس، از جهت ایمان به پیامبران نزدیک‌تر باشد به نسبت ایمانش به بلا گرفتار می‌شود. پس پادشاه حاجتش را برآورده کرد. هنگامی که یعقوب از نزد پادشاه بیرون آمد، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: ای یعقوب، پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید، از من به مردم شکایت کردی. پس یعقوب به سجده افتاد و گفت: پروردگارا، لغزشی بود، آن را ببخش. پس دیگر تکرار نمی شود. سپس جبرئیل گفت: ای یعقوب، سرت را بلند کن. پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: تو را بخشیدم. پس دیگر دوباره از من به مردم شکایت نکن. از آن پس هرگز دیده نشد که یعقوب، حتی کلمه‌ای نزد مردم شکایت کند. تا این که فرزندانش، گروگان گیری بنیامین توسط عزیز مصر (حضرت یوسف علیه السلام) را به پدرشان خبر دادند. در این هنگام یعقوب گفت: «من غم و اندوه خود را تنها به خدا می‌گویم و از خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی دانید.» (۱) -------------------------------- (۱): سوره یوسف: آیه ۸۶ 📔 بحار الأنوار، ج۱۲، ص۳۱۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱. 💠 داستان حضرت ايّوب عليه السلام در روايات: از ابو بصير از امام صادق عليه السلام روایت است كه ابو بصير گفت : از حضرت صادق پرسيدم : به چه علّت خداوند ايّوب را در دنيا به آن بلا و رنج گرفتار ساخت؟ فرمود : به خاطر نعمتى كه خداوند عزّ و جلّ در دنيا به ايّوب ارزانى داشت و او پيوسته شكر آن را به جاى مى آورد. در آن زمان شيطان هنوز از دسترسى به عرش محروم نبود. پس بالا رفت و شكرگزارى ايّوب را در قبال نعمتى كه به او داده شده بود مشاهده كرد، بر وى حسد ورزيد و گفت : پروردگارا! ايّوب از آن رو شكر اين نعمت را گزارده كه دنيا را به او داده اى. اگر دنيايش را از او بگيرى هرگز شكر نعمت هاى تو را به جا نمى آورد. پس، مرا بر دنياى او مسلّط گردان تا بدانى كه هيچ گاه شكر نعمتى را نخواهد گذاشت. به او گفته شد : من تو را بر مال و فرزندان او سلطه بخشيدم. امام فرمود : ابليس از آسمان فرود آمد و هر چه ايّوب مال و فرزند داشت همه را نابود كرد. امّا بر سپاسگزارى و ستايش ايّوب از خداوند افزوده شد. ابليس گفت :پروردگارا! مرا بر زراعتش مسلّط گردان. خداوند فرمود : مسلّط كردم. ابليس با شيطان هاى زير فرمان خود آمد و در زراعت ايّوب دميد و همه طعمه حريق شد. امّا باز ايّوب بر شكر و ستايش خود از خداوند افزود. ابليس گفت : پروردگارا! مرا بر رَمه گوسفندانش مسلّط گردان، و آنها را نيز از بين برد، ولى بر شكر و ستايش ايّوب از خدا افزوده شد. ابليس گفت : پروردگارا! مرا بر بدنش مسلّط ساز. خداوند او را بر بدن ايّوب، به استثناى عقل و چشمانش، سلطه بخشيد. ابليس در بدن ايّوب دميد و سراپاى بدنش يكپارچه بیمار شد. ايّوب مدتى طولانى بدين حال بود و همچنان حمد و شكر خدا مى گفت. پس از چندى مردم آبادى او را از آبادى بيرون بردند و جایی بيرون آبادى انداختند. همسر او، رحمت، دختر افراييم بن يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم عليهم و عليها السلام، از مردم صدقه جمع مى كرد و آنچه به دست مى آورد براى او مى برد. بيمارى ايّوب چندان سخت شد كه مردم از او دورى كردند. در اين هنگام شيطان مردم را وسوسه كرد كه او را از ميان خود بيرون كنند و به همسرش كه وى را خدمت و پرستارى مى كرد اجازه ندهند در بينشان رفت و آمد كند. ايّوب از ابن بابت به شدّت آزرده و دردمند بود و از دردى كه خداوند سبحان به او داده بود شكايت نمى كرد. اين وضع ايّوب هفت سال ادامه داشت. امام صادق عليه السلام فرمود : چون مدّت بلا و گرفتارى بر ايّوب به درازا كشيد و ابليس صبر و شكيبايى او را ديد، نزد عدّه‌اى از اصحاب ايّوب كه در كوه ها به رهبانيت مى گذراندند، رفت و به ايشان گفت : بياييد نزد اين بنده بلا زده برويم و از بلا و گرفتارى او جويا بشويم. پس، بر استرانى خاكسترى رنگ سوار شدند و آمدند و چون به او نزديك شدند، اصحاب به خاطر وضع ایّوب به يكديگر نگاهى انداختند و سپس به طرف او رفتند. در ميان آنان جوانى كم سال حضور داشت. آنان نزد ايّوب نشستند و عرض كردند : اى ايّوب! كاش به ما مى گفتى كه چه گناهى كرده اى، چون ممكن است كه اگر از خداوند مسألت كنيم، ما را هلاك سازد. به نظر ما گرفتار شدن تو به اين رنج و بلايى كه احدى به آن مبتلا نشده، به خاطر چيزى است كه آن را مخفى مى داشته‌اى. ايّوب عليه السلام فرمود : به عزّت پروردگارم سوگند كه او خود مى داند من هيچ غذايى نخوردم مگر اينكه يتيمى يا بينوايى با من مى خورد و هيچ گاه با دو امر كه هر دو طاعت خدا بودند رو به رو نشدم، مگر اينكه آن كارى را كه براى بدنم سخت تر و رنج آورتر بود برگزيدم. آن جوان گفت : بدا به حال شما، پيامبر خدا را سرزنش كرديد به طورى كه مجبور شد آنچه را از عبادت پروردگارش كه تاكنون پوشيده مى داشت بر ملا سازد. ⭕ این داستان ادامه دارد ... 📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۷، ص۲۱۲؛ میزان الحکمة، ج۱۱، ص۳۸۲ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 فرقه حقیه قومی از مفوضه و مقصره (دو جریان اعتقادی در آن زمان)، کامل بن ابراهیم مدنی را روانه نمودند به سوی ابی محمّد (امام عسکری) علیه السلام در سرّ من راءی (سامراء) که مناظره کند با آن جناب در اوامر ایشان، کامل گفت: من در نفس خود گفتم که سؤال می‌کنم از آن جناب که داخل نمی شود در بهشت مگر آنکه معرفت او مثل معرفت من باشد. چون داخل شدم بر سید خود ابی محمّد علیه السلام و نظر کردم به جامه‌های سفید و نرمی که بر تن او بود، در نفس خود گفتم ولی خدا و حجت او جامه‌های نرم می‌پوشد و ما را امر می‌فرماید به مواسات (مساعدت) اخوان (برادران) ما و ما را نهی می‌کند از پوشیدن مانند آن، پس با تبسم فرمود: ای کامل! و لباس خود را بالا برد، پس دیدم پلاس (جامه پشمینه) سیاه زبری که روی پوست بدن مبارکش بود پس فرمود: این برای خدا است و این برای شما. پس خجل شدم و نشستم در نزد دری که پرده بر آن آویخته بود پس بادی وزید و طرفی از آن را بالا برد؛ پس دیدم جوانی را که گویا پاره ماه بود، چهار ساله یا مثل آن؛ پس به من فرمود: ای کامل بن ابراهیم! پس بدن من مرتعش شد و گفتم: لبیک ای سید من! پس فرمود: آمدی نزد ولی اللّه و حجت او و اراده کردی سؤال کنی که داخل بهشت نمی شود مگر آنکه عارف باشد مانند معرفت تو، پس گفتم: آری، واللّه! فرمود: پس در این حال کم خواهد بود داخل شوندگان در بهشت واللّه، به درستی که داخل بهشت می‌شوند گروهی که ایشان را (حقیه) می‌گویند، گفتم: ای سید من! کیستند ایشان؟ فرمود: قومی که از دوستی ایشان امیرالمؤمنین علیه السلام را این است که قسم می‌خوردند به حق او و نمی دانند که فضل او چیست. آنگاه ساعتی ساکت شد، ... و پرده به حال خود برگشت. پس آن قدرت نداشتم که آن را بالا زنم، پس حضرت ابو محمّد علیه السلام به من نظر کرد و تبسم نمود فرمود: ای کامل بن ابراهیم! سبب نشستن تو چیست و حال آنکه خبر کرده تو را مهدی و حجت بعد از من به آنچه در نفس تو بوده و آمدی که از آن سؤال کنی. پس برخاستم و جواب خود را که در نفسم مخفی کرده بودم از امام مهدی علیه السلام گرفتم و بعد از آن آن جناب را ملاقات نکردم. 📔 منتهی الآمال، ج۲، ص۷۶۹ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲. 💠 داستان حضرت ايّوب عليه السلام در روايات: ايّوب عليه السلام فرمود: پروردگارا! اگر روزى در مجلس داورى تو بنشينم آن گاه اقامه حجّت و دليل خواهم كرد. در اين هنگام خداوند ابرى به سوى او فرستاد و فرمود : اى ايّوب! بياور حجّت‌هاى خود را كه اينك تو را در ميز محاكمه نشانده‌ام و من نزديك تو هستم و هميشه نزديك بوده‌ام. ايّوب عرض كرد : پروردگارا! تو مى‌دانى كه هيچ گاه دو كار كه هر دو طاعت تو بود برايم پيش نيامد، مگر اينكه آن را كه برايم سخت‌تر و دشوارتر بود برگزيدم؛ آيا تو را نستودم؟ آيا تو را شكر نكردم؟ آيا تسبيحت نكردم؟ امام فرمود : پس، با ده هزار زبان از ابر ندا آمد كه : اى ايّوب! چه كسى تو را بدان جا رساند كه خدا را عبادت و بندگى كنى، در حالى كه مردمان از او غافلند؟ و او را حمد و تسبيح و تكبير گويى، در حالى كه مردمان از او غافلند؟ آيا براى چيزى بر خدا منّت مى‌گذارى كه خداوند را به سبب آنها بر تو منّت است؟ امام فرمود : ايّوب مشتى خاك برداشت و در دهان خود ريخت و سپس عرض كرد: پروردگارا! بخشش از توست؛ آرى تو بودى كه اين كارها را با من كردى. پس، خداوند فرشته‌اى بر او فرو فرستاد و آن فرشته با پاى خود بر زمين كوفت و چشمه آبى جارى شد و ايّوب را با آن آب شست، و ايّوب بهتر و شادابتر از قبل شد و خداوند براى او باغى سرسبز و خرم رويانيد و زن و مال و فرزندان و مزرعه‌اش را به وى بازگردانيد و آن فرشته در كنار ايّوب نشست و همسخن و مونس او شد. در اين هنگام، همسر ايّوب با تكه نانى در دست از راه آمد و چون به محل هميشگى رسيد، ديد وضع آن محل تغيير كرده و دو نفر مرد آنجا نشسته‌اند. پس، گريست و فرياد زد و گفت : اى ايّوب! چه بر سرت آمده است؟ ايّوب او را صدا زد. همسرش جلو رفت و چون ديد خداوند سلامتى و نعمت هايش را به او برگردانده، به سجده شكر افتاد. از امام باقر عليه السلام روايت آمده كه فرمود : ايّوب عليه السلام بدون آنكه گناهى كرده باشد، هفت سال مبتلا شد. انبياء گناه نمى‌كنند؛ چون معصوم و پاك هستند. آنان نه گناه مى‌كنند و نه منحرف مى‌شوند و هيچ گناهى، كوچك يا بزرگ، مرتكب نمى‌شوند. و نيز فرمود : ايّوب در هيچ يك از ابتلاهايش نه بدنش متعفّن و گنديده شد، نه چهره‌اش زشت و زننده گرديد، نه ذرّه‌اى خون يا چرك از بدنش بيرون آمد، نه كسى از ديدنش حالت تنفّر پيدا كرد، نه كسى از مشاهده‌اش وحشت كرد، و نه هيچ جاى بدنش كرم افتاد. خداوند با همه انبيا و اولياى گراميش كه آنان را مبتلا مى‌سازد، همين رفتار را مى‌كند. اگر مردم از او دورى كردند، در حقيقت به خاطر فقر و پريشان حالى ظاهرى او بود؛ زيرا مردم نمى‌دانستند كه او از جانب خداى متعال تأييد و كمك مى‌شود و به زودى گشايش در كارش پديد مى‌آورد. خداوند ايّوب را به آن بلاى بزرگ كه در نظر همه مردم خوار گرديد، مبتلا ساخت تا هر گاه نعمت‌هاى بزرگى را كه خداوند مى‌خواست بعداً به او عطا كند مشاهده كردند، درباره وى ادعاى ربوبيّت نكنند و به اين وسيله پى ببرند كه ثواب و پاداش خداوند دو گونه است: استحقاقى و اختصاصى. و همچنين دريابند كه هيچ ناتوان و نادار و بيمارى را به خاطر ناتوانى و نادارى و ناتوانيش خُرد و حقير نشمارند و بدانند كه خداوند هر كس را بخواهد به بيمارى مبتلا مى‌سازد و هر كس را بخواهد، هر زمان و هر گونه و به هر وسيله‌اى كه او بخواهد، شفا مى‌بخشد و اين مبتلا شدن ها و شفا بخشيدن‌ها را براى هر كه بخواهد مايه عبرت قرار مى‌دهد و براى هر كه بخواهد موجب شقاوت يا سعادت مى‌گرداند. خداوند عزّوجلّ در كليه اين كارها به عدالت حكم مى‌كند و كارهايش از روى حكمت است و آن كارى را براى بندگانش مى‌كند كه بيشتر به صلاح آنان باشد و هر نيرو و قوّتى كه بندگان دارند از آن اوست. خداوند از خانواده ايّوب كسانى را كه پيش از ابتلاى او مرده بودند و همچنين كسانى را كه بعد از ابتلايش در گذشته بودند، به وى برگرداند. همه آنها را خداوند براى ايّوب زنده كرد و آنان با او به زندگى ادامه دادند. بعد از آنكه خداوند ايّوب را بهبود بخشيد، از او پرسيدند : از ميان بلاهايى كه به سر تو آمد كدام يك برايت سخت‌تر بود؟ فرمود‌: شماتت دشمنان. 📔 الميزان في تفسير القرآن: ج۱۷، ص۲۱۲؛ میزان الحکمة، ج۱۱، ص۳۸۲ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 با سلام و احترام برای مشاهده و مطالعه داستان‌هایی ‌درباره امام زمان (عج)، می‌توانید هشتگ را در کانال جست‌وجو نمائید. باتشکر از همراهی شما 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⭕ نجات از دشمن مرحوم شیخ محمد حسین قمشه ای عازم زیارت ائمه طاهرین که در عراق مدفونند می‌شود، الاغی تندرو می‌خرد و اثاثیه خود را که مقداری لباس و خوراک و چند جلد کتاب بود در خرجین می‌گذارد و بر الاغ می‌بندد، از آن جمله کتابچه‌ای داشته که در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافی با تقیه از سب و لعن مخالفین در آن نوشته بود. پس با قافله حرکت می‌کند تا به گمرک بغداد وارد می‌شود، یک نفر مفتش با دو نفر مأمور می‌آیند، مفتش می‌گوید خرجین شیخ را باز کنید، تصادفا مفتش در بین همه کتابها همان کتابچه را برمی دارد و باز می‌کند و همان صفحه‌ای که در آن مطالب مخالف تقیه بوده می‌خواند. پس نگاه خشم آمیزی به شیخ می‌کند و به مأمورین می‌گوید شیخ را به محکمه کبری ببرید و تمام زوار را پس از جلب شیخ، بدون تفتیش رها می‌کند و خودش هم می‌رود. در سابق، فاصله بین گمرک و شهر، مسافت زیادی خالی از آبادی بوده است آن دو مأمور اثاثیه شیخ را بار الاغ می‌کنند و شیخ را از گمرک بیرون می‌آورند و به راه می‌افتند. پس از طی مسافت کمی، الاغ از راه رفتن می‌افتد به قسمی که برای دو مأمور، رنجش خاطر فراهم می‌شود، یکی به دیگری می‌گوید خسته شدم، این شیخ که راه فرار ندارد من جلو می‌روم تو با شیخ از عقب بیایید. مقداری از راه را که پلیس دوم طی می‌کند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمی هوا او هم خسته و تشنه و وامانده می‌شود، به شیخ می‌گوید من جلو می‌روم تا خود را به سایه و آب برسانم تو از عقب ما بیا و به ما ملحق شو. شیخ چون خود را تنها و بلامانع می‌بیند و خسته شده بود سوار الاغ می‌شود، تا سوار می‌شود، حال الاغ تغییر کرده دو گوش خود را بلند می‌کند و مانند اسب عربی با کمال سرعت می‌دود تا به مأمور اول می‌رسد، همینکه می‌خواهد بگوید بیا الاغ راهرو گردید تو هم سوار شو، مثل اینکه کسی دهانش را می‌بندد و چیزی نمی‌گوید، با سرعت از پهلوی پلیس می‌گذرد و پلیس هم هیچ نمی‌فهمد، شیخ می‌فهمد که لطف الهی است و می‌خواهند او را نجات دهند تا به پلیس دوم می‌رسد، هیچ نمی‌گوید او هم کور و کر گردیده شیخ را نمی‌بیند، پس از عبور از مأمور دوم، زمام الاغ را رها می‌کند تا هرجا خدا می‌خواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد می‌شود و بی درنگ از کوچه‌های بغداد گذشته وارد کاظمین می‌شود، و در کوچه‌های شهر کاظمین می‌گردد تا خودش را به خانه‌ای که رفقای شیخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه می‌زند. پس از ملاقات رفقا، به زودی از کاظمین بیرون می‌رود و خدای را بر نجات از این شرّ بزرگ سپاسگزاری می‌کند. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص۲۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا